February 3, 2020

Youtube test

https://youtu.be/13K-N361eck

11:27 PM | ???:(0)

July 9, 2010

سيمين بانو

Simin Banou part1

Simin Banou part2

Simin Banou part3

Simin Banou part4

Simin Banou part5

Simin Banou part6

Simin Banou part7

Simin Banou part8


با سيمين بانو در صداي آمريكا
VOA
۲۰۰۸


10:30 PM | ???:(1)

March 13, 2010

زبان حال

يک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم
يک متر و هفتاد صدم از شعر اين خانه منم

يک متر و هفتاد صدم پاکيزگی ساده دلی
جان دلارای غزل جسم شکيبای زنم

زشت است اگر سيرت من خود را در او می نگری
هيها!‌که سنگم نزنی آيينه ام می شکنم

از جای برخيزم اگر پرسايه ام بيدبنم
بر خاک بنشينم اگر فرش ظريفم چمنم

بر ريشه ام تيشه مزن ! حيف است افتادن من
در خشکساران شما سبزم بلوطم کهنم

يک مغز و صد بيم عسس فکر است در چارقدم
يک قلب و صد شور هوس شعر است در پيرهنم

ای جملگی دشمن من !‌ جز حق چه گفتم به سخن؟
پاداش دشنام شما آهی به نفرين نزنم

انگار من زادمتان کژتاب و بدخوی و رمان
دست از شما گر بکشم مهر از شما بر نکنم

انگار من زادمتان : ماری که نيشم بزند
من جز مدارا چه کنم با پاره جان و تنم؟

هفتاد سال اين گله جا ماندم که از کف نرود
يک متر و هفتاد صدم : گورم، به خاک وطنم

?????

3:42 AM | ???:(2)

به مام میهن­م؛ سیمین بانو

سرنوشت سیمین بانو بهبهانی، نامدارترین شاعر زنده ی فارسی، به صدای گورای خودش

نکته ها:
این گفت وگو را، سال گذشته، برای رادیو صدای امریکا و برنامه ی زن امروز ضبط کردم. اما فقط فرصت پخش از رادیو شد.
به رامین برای گذاردن آن بر مختصر، مدیونم.
از کیفیت ناباب این آرشیو صوتی، متاسفم.
از صدای چون جوجه اردک مصاحبه کننده (که نه گمانم به واقعیت ِ صدای بم و خش دار خودم نزدیک باشد) خجالت نمی-کشم؛ چه، آن که این پرونده را آبرو می دهد، آوای آن بلند قامت شیر دل و شعر مجسم است.
و آن ها اکنون، آن تن تکیده را، آن یک متر و هفتاد صدم ِ هشتاد و سه ساله را در وطن خود حبس کرده اند! ورنه، بیت - بیت ش را جوانان برومدنش، بیرون هر مرزی، از برند. چه در رنجی ای آزادی !
از او که کعبه ی غزل است، خواستم، به نام "تولد"، با سروده ای سخن بیاغازد.
: ... زمانی که "رنجیده" از اوضاع زمان خود این شعر را سروده بودم ...

3:20 AM | ???:(0)

December 23, 2009

یا رب مباد

متنی که من در یک اشتباه فنی از پست "یارب مباد" پاک کردم! شرمنده!


خیلی وقته می‌‌‌خوام بازم بنویسم. خیلی چیزا رو. ولی هنر ظریفی می‌‌‌خواد که حرف‌‌‌ت رو اون طوری بیان کنی که همون هم فهمیده بشه؛ هنری که احتمالا من ندارم. به هر حال اما این یکی رو نباید نگم. به ویژه که مصاحبه‌‌‌ی بلند خانم ماندانا رو با ایرج گرگین، الان خواندم.
http://farhang.iran-emrooz.net/index.php?/special/more/17722/
و چندی پیش که خود آقای گرگین رو در واشنگتن دیدم، درست همون موقع، دلم براشون خیلی تنگ شد. و خیلی چیزها دوباره یادم اومد؛ اولین آموزگار رادیویی من و بی ‌‌‌شک استاد بسیاری دیگر در درس‌‌‌ هایی دیگر. گفتم "آموزگار من" چون من ابتدای رادیو – تلوزیون بودم که با ایشون آشنا شدم؛ همزمان با اراده ی او برای شروع کارم در رسانه ‌‌‌ای از جنسی دیگر.

حدود نوامبر 2001 در لابی هتلی روبه‌‌‌رود سن، پاریس، با فروتنی و گرمی دست ما رو گرفت: "تعریف شما رو شنیدم" و با لبخند به من :"به خصوص شما رو". تو ذهنم چرخید: اگه معرف رو نمی‌‌‌شناختم، دکتر جواد طباطبایی، می‌‌‌گفتم "راوی صادق نبوده" ولی گفتم "از حسن گمان ایشون بوده که فکر کردن من "ژورنالیست" هستم". به هر حال درست از اول ژانویه کار رادیو رو در پراگ شروع کردیم.
اولین خبرخوانی، جز شرمندگی خاطره‌‌‌ای برای من نگذاشت؛ روی یک نیم صفحه مطلبی با حروف ریز پرینت شده رو با کلی تغییر جمله بندی و جرح و تعدیل (برابر با خط خطی شدن سراسر نوشته به علاوه‌‌‌ی فلش‌‌‌هایی که قرار بود من رو مثلا به جمله‌‌‌ی بعدی هدایت کنه) تو دستم، از هول جونم یادم نیست که آیا اصلا قبلش مرور روخوانی کردم یا نه، رفتم به استودیو. آن موقع هم‌‌‌کارمون قدرت شهیدی بیشتر کارهای فنی دستگاه‌‌‌ها رو می‌‌‌دونست. آقای گرگین پشت شیشه استودیوی کنترل نشست و من تو استودیوی ضبط. طفلک قدرت شاید ده بار از اول ضبط کرد؛ از بس تپق زدم. و آخر هم آقای گرگین برافروخته، بیرون رفت.

بنا ندارم خاطره‌‌‌های چهار سال و نیم زندگی در پراگ رو این‌‌‌جا روایت کنم؛ برایم بالا پایین‌‌‌های کاری و شخصی بسیار داشت. نمی‌‌‌تونم هم زبان حال کسی دیگر رو بنویسم. فقط سمت خودم رو خبر دارم. شاید هم بعضی، جور دیگری می‌‌‌تونستن عمل کنن، ولی گله‌‌‌ی من از دل‌‌‌گیری‌‌‌های خودمه. یادم هست همان روزهای اول، وقتی می‌‌‌خواستم شماره تلفن‌‌‌هام رو برای خودم نگه دارم، منصوره سخت عصبانی شده بود که چرا پرسابقه بودن اون‌‌‌ها رو در این شغل نادیده گرفتیم. نازی به نوعی دیگر دل‌‌‌خور بود. بعدا، کاوه یا مهدی جامی و شاید کسانی دیگر که ما رو قدردان نمی‌‌‌دیدن. به احتمال قوی، همه راست می‌‌‌گفتن. راستش این گویی رسم ناپخته‌‌‌هاست؛ از گرد راه نرسیده، گمان می‌‌‌کنند این رونده‌‌‌های ریشه‌‌‌دار چه قدر کند هستند! می‌‌‌تازند و گرد و خاکی راه می‌‌‌اندازند. خاصه که من کنار تاثیرات صندوقی از تعلیمات حوزوی بودم؛ آن‌‌‌ها که همه رو به هیچ می‌‌‌دانند. اما حتی اگر درست فهمیده باشند، دو کتاب و مقاله‌‌‌ رو دائم به رخ یک عمر صبورانه تجربه کشیدن، منصفانه بود یا انسانی؟ ویژه‌‌‌گی من البته، به گفته‌‌‌ی اطرافیان، حساس بودن‌‌‌های خارج اراده‌‌‌ام بود. حتی مدتی ضعیف‌‌‌تر شدم و درخانه نشستم. ولی حالا می‌‌‌پرسم چرا شنفتن نظرات یا حتی "اعمال سلیقه‌‌‌"ی سردبیر، آن‌‌‌همه برایم گران تمام شد؟

هرچه شد ولی، بی‌‌‌تردید زیر دانش و توانایی آقای گرگین، وقتی اون‌‌‌جا رو ترک کردم، با سرافرازی اون سال‌‌‌ها رو در کارنامه‌‌‌م نوشتم. لااقل دیگه خجالت نمی‌‌‌کشیدم من هم خودم رو "ژورنالیست" معرفی کنم. دیگه لازم نبود چندان به "روزنامه نگاری" خواندن‌‌‌م در ایران پافشاری کنم یا بر "عنوان محصل مقطع دکترای رشته‌‌‌ی ارتباطات دانشگاه سوربن" اصرار داشته باشم. این البته به معنی کم‌‌‌قدر کردن آموزش‌‌‌های استادهای داخل ایران نیست؛ مثل استاد معتمد نژاد، حسین قندی، یونس شکرخواه ... و به خصوص (به قول دوستانش، محمود شمس و به قول‌‌‌های رسمی) ماشاالله شمس الواعظین، که او اولین معلم عملی من در کل مطبوعات بود. اما کار در تحریریه‌‌‌ی ماهنامه‌‌‌ی تقریبا فلسفی کیان یا در سرویس اندیشه‌‌‌ی روزنامه‌‌‌ی انتخاب به زبان نسبتا ثقیل، با تهیه‌‌‌ی گزارش‌‌‌های کوتاه و فوری از خبرهای روز، با نثر روشن و همه‌‌‌فهم، تفاوت بسیار داشت. که این آخری رو رادیو آزادی و بعد هم رادیو فردا به من آموخت.

بی‌‌‌برو و برگرد، هنوز و هنوز باید تو این راه بسیار کتاب و پیرهن پاره کنم تا شاید به تجربیات کسی مثل ایرج گرگین برسم؛ اگر برسم. همین رو هم، تازه بعد از حدود شانزده سال غلطیدن توی رسانه‌‌‌ها، از مجله و روزنامه تا رادیو و سایت و تلوزیون، فکر می‌‌‌کنم فهمیده باشم. شاید. اون هم فقط وقتی رفتار کودکانی مثل قبل خودم رو در حوالی‌‌‌م می‌‌‌بینم و رنج می‌‌‌برم. گاهی از ذهنم رد می شه: مگر خود شخص خودت برای جدا نشدن اون دوتا جوون از نامزد یا دوست شون و به "خارج" آمدن هرچهارتاشون، کلی رگ جوونمردی رئیس رو تحریک نکردی؟ مگه بعد پیش تو اشک ‌‌‌نریخت که "من از این کار هیچ نمی‌‌‌دانم"؟ و تو به اندازه‌‌‌ی توان‌‌‌ت، دست‌‌‌ش بگرفتی و پابه پا بردی؟ حالا به افتخار "رسمی" بودنش، نگاهت نمی‌‌‌کنه تا بلکه فراموش شه اون روزها! مگه به یاد فرزانه ت، کم بهشون (به قول خودشون) "همه جوره مادرانه" رسیدگی کردی؟ یا آن جوانک رو مگر برای شروع کارش، خودت حمایت‌‌‌ نکردی؟ یا مگه وقتی تو این شهر تازه وارد بود، تو خونه ت پذیراش نشدی؟ حالا تنها به نام "دانشجو" بودن، با غرور اسب می‌‌‌جهد و سلام و علیک رو هم دور از شأن می‌‌دونه! همین‌‌‌طور آن دیگری رو کم پشتیبانی کردی تا بمونه؟ آن دیگری که به نظر نمی‌‌‌رسد حتی یک کتاب رو تا به آخر خوانده، یا یک پاراگراف نوشته‌‌‌ای داشته باشد و تنها هنرش همین بس که از فرط هیجان همیشه‌‌‌گی‌‌‌اش، که سبب‌‌‌ش هم معلوم نیست، حتی جلوی دوربین فرصت وقار نمی‌‌‌یابد! یا اون‌‌‌ یکی شاهکار که "ژورنالیسم" که سهله، هرگز دروازه‌‌‌ی (به نقل مستقیم از خودش)"هیچ دانشگاهی" رو حتی در رشته‌‌‌ای بی‌‌‌ربط ندیده و اما لابد به مرحمت‌‌‌ دست‌‌‌های معجزه‌‌‌گر غیب، یا شکستن تغاری در روزگار بی حساب و کتابی که احمدی نژاد هم رئیس جمهور می‌‌‌شود، مستقیما از پشت دخل (به نقل مستقیم از خودش) "در یک فروشگاه لباس" به جلوی دوربین پرتاب شده! و حالا سینه‌‌‌‌‌‌ بزرگ رو در ویترین پیش می‌‌‌ده و خود رو "روزنامه‌‌‌نگار" معرفی می‌‌‌کند! همون که در ذکاوت و ظرافت هم زبان‌‌‌زد است، اون روز رو حتما از دفترش پاک کرده که از تو می‌‌‌پرسید "مگه می‌‌‌شه منو هم به این کارها راه بدن!؟ باید دم کیو ببینم؟" و وقتی راهش رو یافت، پا روی صورت تو هم گذاشت و رد شد! (نه ببخشید تعجب نداره، نقطه می گذارم). همان تویی که نگران کرایه‌‌‌ خانه‌‌‌ی پرداخت نشده‌‌‌اش شدی و تاییدش کردی تا دست‌‌‌ش به جایی بند شود. و قطعا بعدا دست‌‌‌ش به جای محکم‌‌‌تری بند شد. محکم تر از همیشه ی دست تو. هرچه بخواهید، از این نمونه‌‌‌ها هست. نمونه‌‌‌های گوناگونی از "بی‌‌‌معرفتی" که این روزها گویا از بیخ نامفهوم شده. یا رب مباد که ... معتبر شود!

القصه، جفای‌‌‌ غوره‌‌‌ها، چه در زندگی شخصی و چه در فعالیت های اجتماعی، هرچند مثل خارهای خواری بردل آدم می‌‌‌نشینه، این دستاورد رو برای من داره که به گذشته‌‌‌ی خودم فکر کنم. اعتراف می کنم که شاید همین الان هم از خیلی ها کنارم غافل باشم که همینجا ازشون خالصانه معذرت می خوام. واقعیت اینه که تشخیص تظاهر و ریا و مجیزگویی و سالوسی از احترام به جایگاه بزرگتر، دقت تمیزی می‌‌‌خواهد. به گمان‌‌‌م، من از ترس اولی، دومی رو هم به شایسته‌‌‌گی بجا نیاورده باشم. چه، معمولا رابطه‌‌‌ام با رئیس‌‌‌هام خوب نبوده. ولی بعدا دلم براشون تنگ می شه. از قضا وقتی وابسته گی اداری به اونها نداری، و به خصوص وقتی راجع به پیشینه‌‌‌ی خوب آن ناظر اطلاعات بیشتری می‌‌‌گیرم، کرنشی می‌‌‌کنم که کم از افسوس ندارد. دیر. می دانی، راست اینه که من آوازه ی آقای گرگین رو به گفت و گوی ماندگارش با زنده یاد فروغ فرخ زاد شناختم؛ حال اونکه، کسانی مثل او، بسی بیشتر از اینها برای آن فرهنگ کوشیده اند و ما پرمدعاهای هیاهوگر، یا به رو نمی آوریم و یا بی خبرانیم؛ نسلی که نه خود شاهد دوره‌‌‌ی شکوفایی ایران بودیم، نه از کتاب‌‌‌های تاریخ مدارس و دانشگاه‌‌‌هامون اون زمان رو شناختیم، داخل حصر ایران هیچ منبعی یا حتی سرنخی برای کنجکاوی هم انگار نداشتیم. حالا به یمن اینترنت و گوگل که پدیده ی تازه ی اطلاع رسانی است، اگر دریابیم، تازه بعد از سی سال درمی‌‌‌یابیم که متخصص‌‌‌های میهن دوست بر مسند کارهای اون موقع کجا و "متعهدهای مؤمن" اما نیازمند به "مدارک اکسفوردی" امروز کجا؟

این همه رو گفتم که دست کم حالا گفته باشم: ای بزرگترهایی که به شما بی‌‌‌وفایی شده، پیش کسوت‌‌‌هایی که ارزش‌‌‌تون رو نفهمیدیم یا نسبت به اون تجاهل کردیم، یا حتی بی‌‌‌حرمتی‌‌‌ حس کردید، بر خامی ما ببخشید.

2:28 AM | ???:(4)

December 19, 2009

یا رب مباد

خیلی وقته می‌‌‌خوام بازم بنویسم. خیلی چیزا رو. ولی هنر ظریفی می‌‌‌خواد که حرف‌‌‌ت رو اون طوری بیان کنی که همون هم فهمیده بشه؛ هنری که احتمالا من ندارم. به هر حال اما این یکی رو نباید نگم. به ویژه که مصاحبه‌‌‌ی بلند خانم ماندانا رو با ایرج گرگین، الان خواندم.

http://farhang.iran-emrooz.net/index.php?/special/more/17722/


.

4:14 AM | ???:(1)

August 27, 2009

لوركا

"بي نام" بعد از مدتها مي دانم چرا شعري فرستاده كه گفت از لوركا ست اما در زيبايي و سكوت به سروده هاي خودش مي ماند:

ترانه‌یی که نخواهم سرود
من هرگز
خفته‌ست روی لبانم.
ترانه‌یی
که نخواهم سرود من هرگز.

بالای پیچک
کرم شب‌تابی بود
و ماه نیش می‌زد
با نور خود بر آب.

چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانه‌یی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانه‌یی پُر از لب‌ها
و راه‌های دوردست،
ترانه‌ی ساعات گمشده
در سایه‌های تار،
ترانه‌ی ستاره‌های زنده
بر روز جاودان

و اين هم قطعه اي از آن با اندك دست كاري من معتاد به ويرايش:

ترانه‌ای
که هرگز نخواهم سرود
خفته‌ست روی لبانم.

بالای پیچک
کرم شب‌تابی بود.
و ماه مي شست
با مهتابش
آب را.

...

3:28 AM | ???:(2)

August 3, 2009

آدمکشی

در این وانفسا
دست ها را
وای
تیغ ها می بینم
زهرآلود

و من
که "تمام" را
بارها
زیر پلک باز دیدم
مردن را زمانی زیستم
که "دوست داشتن" را "بیزاری" کرد

دست ها
تیغ ها
زهرها
آدم کش ها

4:49 PM | ???:(1)

March 20, 2009

عیدانه ی من

چوبه ی خالی عشق
قاب م گرفته
بر حاشیه ای غبارآذین

از من بگذرید؛ عید شما مبارک

2:45 PM | ???:(7)

February 20, 2009

چه بی رحمانه زیبایی


به بهانه ی گرامی داشت روز عشق
و بزرگداشت جاودانه ترین عشق
مادرانه
دیگر اینکه او، بگویم یا نگویم، بی رحمانه زیباست
و هم اینکه این آهنگ داریوش بسیار بر دلم نشست
که گویا نثار پاکی و زیبایی همه ی کودکان است




4:20 AM | ???:(7)

November 25, 2008

پنجم آذر برای من

تولدت مبارک گلم


گل من از آلبوم رگبار سیاوش قمیشی

12:51 AM | ???:(9)

November 3, 2008

کوشش آن حق‌گزاران یاد باد

ناتنی، رمانی است که نوشتن‌اش در ماه‌های پایانی سال ۱۳۸۱ در پراگ آغاز شد و بیش از سالی به درازا انجامید.

http://zamaaneh.com/library/2008/10/post_233.htmlnatani.jpg

متن کتاب همان است که در چاپ کاغذی بود؛ جز آن که موخره را حذف کردم، زیرا به ساختار رمان کمکی نمی‌کرد.

مؤخره حذف شد، شاید هم چون تنها آن‌جا نامی از "ماهمنیر" مانده بود. طبیعی است که گاه سخت بکوشیم تا "بفراموشانیم": مکان‌ها، زمان‌ها، آدم‌ها و رویدادهای «واقعی» را و با شجاعت بگوییم:  بی‌تردید شباهت‌ها «تصادفی» است. ناتنی، قصه‌ای بیش نیست و ارتباط آن با واقعیتِ بیرونی یا زندگی نویسنده، درست مانند رابطه میان هر قصه‌ با زندگی و زمانه‌ی نویسنده‌اش، تصادفی و خیالین است.

بسیاری خوانندگان نیز از من پرسیده‌اند آیا داستان مهدی خلجی، قصه‌ی زندگی من است یا نه؟. بی‌گمان نیست. خوانندگان ممکن است در ناتنی شباهت‌های فراوانی به مکان‌ها، زمان‌ها، آدم‌ها و رویدادهای «واقعی» بیابند.  آن کس که تصادف و خیال را بشناسد، چندان درگیر این پرسش نخواهد ماند.

....

همین امروز، دوم نوامبر 2008 دیدم خبر چاپ مجازی را. همان زهر هفت‌ساله دوباره نیش زد ذهنم را؛ آغشته ای از رضایت و حسرت و غیرت شاید. چکیده‌ی احساسم به کسی می‌ماند که از فرزندی "خوب" یا "بد" اما دور، خبری نو بشنود بدون آن‌که از نیم ِ ‌تنش ذکری رفته باشد؛ گو آن‌که حلال‌زاده نباشد.

تازه نخواهد بود که بگوید "قربانی نمایی" یا "اداهای زنانه" یا "حسادت". می‌دانم که خواهد گفت "جامانده‌گی". بازمی‌گوید گفته‌های پیشین را "و همچنان در ستایش خیانت".

و من "در دفاع از حق حسادت" می‌گویم: درست با همان رویه که "مونا" را فرزند خود می‌دانست (هرچند عاشقانه‌های آن صفحه را جدا جدا به تک تک گربه‌ها‌ی بام‌ها تقدیم کرده بود) بی‌آن‌که به یاد آورد آن جنین را زنی زاییده بود، هرگز به روی پیروزمند خود نیاورد که "ناتنی" را نیز مامایی بود؛ گرچه ناتنی.

دلگرفته‌گی مادر و پدرش را می‌فهمم که همواره نا"بود"‌شان می‌انگاشت.

یا رنجش مهدی جامی را پیش چشم‌ می‌آورم که نوشته: گویی "زمانه" از ابتدا این بوده که حالا هست!

همیشه دلم از حق‌ناشناسی زخم می‌خورد. و همیشه کوشیده‌ام حتی در کوران نزاع‌ و اوج ناخرسندی، از یاد نبرم که لابد خصایصی داشته که مرا به این فرد یا آن کار یا فلان مکان پیوند داده؛ پس همه‌اش به تمامی انکار شدنی نیست؛ اگر کنم، به خود ستم کرده‌ام.

خوب به یاد می‌آورم ستودن‌هایش را در گوشم: دقت و درک و نکته‌بینی‌های ظریف و سلیقه و توان سلیس کردن متن ... ، نیک در خاطرم هست آن وعظ قرائش را در حمایت از اهمیت و جایگاه "ویراستار" و این‌که ما ایرانی‌ها چه اندازه با مسیر ِ مدرن چاپ ِ از مقاله تا کتاب، بیگانه‌ایم و غافل از حق ویراستار که در غرب بسیار محفوظ است. و دیگر نطق فخیم‌ش را هم در نظر دارم وقتی در پاسخ به این پرسش ‌که "چرا نام ویراستارت را ننوشتی" گفت: ادبیات را با ویرایش کاری نیست.

و این همان هنگام بود، درست همان هنگام که همه‌ی دست‌نوشته‌ها و نسخه‌های پی‌درپی "ناتنی" واژه به واژه، جمله به جمله، بند به بند با مداد ماهمنیر ویراسته و ویراسته و ویراسته‌تر شد؛ نه یک بار و چندبار، که بی اغراق، بیش از بارها و بارها. کلمه به کلمه‌ی آن کتاب را در همان شهر سنگ‌واره‌ی سرد پراگ، همان زمان که گفته (همان زمان که کتاب "من و مرد" بسته شد و تمامی دردهای زنانه یا روایت‌های مادرانه‌ی "من و زن"، به گفته‌ی دوست بزرگی، "در هیاهوی نوبالغی روشنفکر" خاموشی گزید) زنی که همه‌ی زنان ناتنی بود و هیچ‌کدام نبود، مثل دانه‌های مروارید سایید و جلا داد و مرتب به نخ کشد تا سال‌ها تسبیح دست ِ مرد ِ"عاشق" ش شود.

چه خوب که دست کم سپاس‌ ‌گزارد به ویژه از دو دوست، عباس معروفی و مهدی جامی (که من نیز هر دو را ارج می‌نهم)، که یکی، از دستمزد شب‌کاری‌هامان در رادیو برای نشر کاغذی کتاب همت گماشت و دیگری، در جبران نشر آن لطف کرد. از قضا همین‌دو، اگر بر منوال مروت او نباشند، شاهدان آن روزگاران بودند.

بسیار از او می‌شنیدم که: معمولا دوست نداریم کسانی را که مسیر "بزرگی"مان را دیده باشند؛ می‌نماییم که از ازل همین بوده‌ایم و همین‌جا که هستیم! بسی بیش‌ترها از او آموخته‌ام. .به رسم سپاس.

توصیف دقیق احساس، آنچنان که در جان جاری می شود و به هر سو می لغزد، با لغاتی این همه عاجز، ضمن آن که بیانگر هنر یک نویسنده است (همان که من ندارم و نیستم)، به همان دشواری به نظر می آید که مرزبندی و خط کشی کاملا مشخص بین توده ی درهم تنیده از انواع مترادف و متضاد آن، ناشدنی است. اما هرچه هست (مخلوطی از رضایت، حسرت، غیرت، حسادت و دفاع از حقوق انسانی - مدنی، خاموش نشدن دربرابر...)، سخن از این نیز هست که "شارلاتانیزم" فقط در جعل مدرک دکترا (مثل علی کردان ها) نیست؛ با "درک تاریخ نگاری علمی" هم به سهولت می توان "واقعیت" را "خیال" خواند، از شنیدن آن عصبانی شد و فرمان"سکوت" داد؛ این هم تنها یک نمونه از خروار خروار "خواب و خیال های تاریخی" ما و او و من و مرد و ...

باری، نامی (ولو که به بدی آمده بود) از مؤخره حذف و جمله‌ای به مقدمه افزوده شد؛
زیبا آن چیزی است که نومید می‌کند.

نومیدی هم‌او، ایمانم را به زیبایی درون و بیرون خود افزود. باز ممنون.

7:17 PM | ???:(7)

September 24, 2008

مقر میام

چند وقت بود این کلمه رو نشنیده بودم؟ اساسا خیلی از عبارت‌ها و اصطلاح‌های ظاهرا مهجور رو از پدرم به یاد دارم. امشب هم یادش کردم و می‌خوام "مُقر" بیام (یعنی اعتراف کنم) که به گمانم من دختر حسودی هستم! و تازه این‌که مدتی است دوباره و به دلیلی کاملا جدید، حسودی‌م بدجوری درد می‌کنه! یه عالمه خبر در یک وجبی‌م اتفاق می‌افته که از یک طرف وسوسه‌ی خبرنگاری می‌گه "بگو"، ولی از یه طرف دیگه شاید رسانه‌ی محل کارم بگه "نگو". خلاصه عین یه حسود واقعی بین این "بگو مگو"های میون "خبر" و "خبرنگار" و "رسانه" گیر کردم و حاصل آن که رگ حرص خوردنم ورقلنبیده که چرا همه می‌گن، من نگم؟

4:44 AM | ???:(7)

August 28, 2008

تصور، اعتراف، پیشنهاد

شرمنده! ازبس ننوشتم، نیروهای کمکی به داد این مختصر رسیدند!

تصور
همیشه تصور می‌کردم موهایش بایستی بلند باشد. حتی حالا هم که در برنامه‌ی "زن امروز" ، خیلی محترمانه همین یکی دو خال سبیل باقی مانده‌ی مردانگی‌مان را به دم گربه گره می‌زند، سریع چشم‌هایم را می‌بندم. البته نه به خاطر این‌که موهایش کوتاه است و من تحمل بر باد رفتن تصورم را ندارم، بلکه بیشتر به این خاطر که مستقیم به دوربین خیره شده و چشم در چشم چند میلیون مرد با غیرت ایرانی به ختنه شدن پسر‌بچه‌ها هم گیر می‌دهد و آن را دخالت در حریم خصوصی افراد می‌داند. با این حال سعی می‌کنم اصلن به روی خودم هم نیاورم. البته منظورم کوتاه بودن موهایش نیست. بیشتر نگران همان چند میلیون مردی هستم که درست در همین لحظه احساس می‌کنند که به حریم خصوصی‌شان تجاوز شده!

بدجوری اعتراف می‌کنم
اعتراف می‌کنم که ما مردم باحالی هستیم؛ دلباخته و شیفته‌ی تجاوز؛ به‌ویِژه به حریم خصوصی افراد. اما این موضوع به هیچ‌وجه کوتاه‌بودن موهایش را توجیه نمی‌کند. حالا هر چه‌قدر هم با آن چشم‌های درشتش به دوربین استودیو خیره شود و با صدای رسایش فحش‌های محترمانه‌ی آب‌دار نثار سبیل مخاطب بخت برگشته کند، بعید می‌دانم لایحه‌ی "حمایت از خانواده" به تصویب نرسد. خداوکیلی فرق زیادی هم نمی‌کند. مشکل از ریشه است. کوتاه‌کردن موی سر چه‌قدر به تقویت ریشه‌ی موها کمک می‌کند، یک بحث کاملا علمی است که اصولن در حیطه‌ی تخصص بنده نیست. اما دور از جان، هر مشنگی هم می‌داند که این لایحه هیچ احتیاجی به قانونی شدن توسط "خانه‌ی ملت" ندارد.
اصولن این یک حمایت ایرانی-اسلامی است که هم ریشه در شرعیات ما دارد و هم دستی در مرعیات ما. این روزها تقریبن بیشتر فرزندان، یک‌جورهایی وجود چند‌مادری و یا چند‌پدری را در زندگی‌شان حس می‌کنند. و این احساس چه‌قـدر شیرین است. اگرچه من برای خودم مردی شده‌ام، دلیل نمی‌شود که از احساسات بچه‌ها چیزی سرم نشود و این کشف بزرگ هیچ ربطی به تمایل و شیفته‌گی بنیادی سلول‌های بی‌تربیت مردانه و زنانه، برای ایجاد یک خانواده‌ی بزرگ، شریف و سرشار از حمایت ندارد.
می گویید نه!؟ بروید از هاچ زنبورعسل بپرسید، از حنا دختری در مزرعه بپرسید، از بل و سباستین بپرسید، از پدر پسر شجاع بپرسید. خلاصه کلی شاهد رنج کشیده هست که به خاطر عدم تصویب قانون حمایت از خانواده و وجود حداقل یک مادر یدکی، گرفتار و در به در و بد بخت و بی‌مادر شده‌اند.

پیش‌نهاد
اول این‌که تصور کردن چیز خوبی است (حتی اگر موهایش کوتاه باشد) مگر این‌که خلافش اثبات شود. در همین راستا پیشنهاد می‌کنم که نه تنها زن امروز بلکه زن دیروز و پریروز به اتفاق در یک حرکت انقلابی، طرح پیشنهادی چند شوهری را در قالب لایحه‌ی حمایت از خانواده به مجلس شورای اسلامی تقدیم کنند تا هر چه سریع‌تر از اثرات معجزه‌آسای آن بر غیرت مردانی که اصولن حمایت را در همه‌ی زمینه‌ها به خصوص حمایت از خانواده حق مسلم خود می‌دانند، بهرمند شوند.
لازم به ذکر است که ازدواج قانونی و هم‌زمان با بیش از چهار مرد مجاز نیست و رعایت اصل عدالت و مساوات در انجام وظایف شبانه و رسیدگی به امورات شوهران کاملن الزامی می‌باشد. مگه چیه؟
بی‌نام
آخر مرداد 1387
تهران

4:45 AM | ???:(15)

April 23, 2008

نحسی سیزده به‌در

والا این دفعه دیگه اصلا قصد نداشتم صدای دسته گل‌م رو دربیارم، ولی دو دلیل برای علنی کردنش دارم:
اول، وقتی شنیدم نیک یه شاخه از اون رو گذاشته تو سایتش، گفتم پس بهتره کل ماجرا رو بدونین.
دوم، دوستی در فروشگاه‌ اتوموبیل‌های من (!) از خواننده‌های پی‌گیر سریال "من و تصدیق من"، چندین بار با لطف پرسیده که چرا دیگه نمی‌نویسم؟
پس تقدیم به ایشان و نیز "تویوتا" که تا حالا این همه برای من سوژه‌ی داستان درست کرده:
***
‌البته هیچ فکر نکین به این‌چیزا اعتقاد دارم ولی خب، سال‌های سال شنیدم و تو خیلی جاهای دیگه‌ی دنیا هم دیدم که می‌گن 13 نحسه!
به گفته‌ی مامان: وقتی از فعالیت سیزده‌به‌در برمی‌گردد، درد زایمان‌ش شروع می‌شود و فردایش من به‌دنیای لایزال قدم رنجه می‌کنم (گرچه شناسنامه‌ام، شانزدهم فروردین صادر شده است). ولی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تو چندین سیزده به‌در دیگه هم، مسائلی دراماتیک برام پیش اومده بود؛ جر و بحث و قهر و آخریش و بدترینش، حدود ده سال پیش بود؛ کفن و دفن برادر رشیدم.
***
و اما رشته ماجراهای آخرین سیزده به‌در شوم:
روز قبل‌ش به سردبیر گفتم: پس زحمت آوردن مهمان برنامه، با میزبان.
با این حال، از عشق به اون مهمون، موقع خدافظی به یه همکار گفتم: سعی می‌کنم خودم برم دنبالشون.
ساعت هفت و نیم صبح به مسئول هماهنگی با مهمان‌های اداره تلفن کردم که: همون طور که قبلا گفته‌م، دوست دارم برم خانم رو بیارم، ولی می دونین که من مریلند هستم، ایشون ویرجینیا و دفتر توی دی سی. می ترسم به موقع نتونم برسونم‌شون.
- هنوز سه ساعت وقت داری. ده و نیم هم برسی، خوبه.
- چشم. همه‌ی سعی‌ام رو می‌کنم.
یه دوش فوری گرفتم و ورجستم تو ماشین.
از همون اولین خیابون اصلی، ترافیک شروع شده بود. حدود ساعت هشت بود. ماشین‌ها طی یک ربع، فقط به اندازه‌ی دو-سه دقیقه‌ جلو رفتن. اما امید داشتم یکی از چراغ‌ای اصلی رو که رد کنم، راه باز بشه. زنگ زدم منزل مهمون: ببخشین، فکر می‌کنم من نیم ساعت با تآخیر برسم.
به چراغ قرمز که رسیدم، تازه وضعیت واقعی رو دیدم. از اون گذشته، تجربه‌ی زهرماری‌م، هی نهیب می‌زد که: تو هرگز ویرجینیا را یاد نخواهی گرفت! اما قرار بود اون روز رو دقیق دقیق به دستور نقشه‌ی گوگل پیش بروم. با این همه، دل شوره رو جدی دیدم و شماره‌ی همون همکار رو گرفتم: تا چشم من کار می‌کنه، سپر به سپر ماشین‌ها متوقف‌ن....
- یعنی ما بریم یه برنامه‌ی دیگه بسازیم؟
- چرا؟ هنوز دوساعت وقت هست! من هم تو مسیر هستم ولی برای احتیاط، می‌شه لطفا یه تاکسی بفرستین دنبالشون؟ برای برگشت، در خدمتشون هستم.
حدود ساعت ده رسیدم به دفتر. سنگینی فضا سر و شونه‌هام رو تو تنم فرو می‌کرد.
حدود ساعت دوازده ظهر، ماشین ملعون رو آوردم و مهمون‌های عزیز سوار شدن. پرسیدم: نهار یا قهوه‌ای میل دارید؟
بانو گفت: نه، خسته‌م و بهتره برم منزل.
تازه یادم افتاد که من صبح آدرس منزلشون رو از خونه‌ی خودم روی نقشه دیده بودم. حالا کاملا از مبدأیی دیگه داریم راه می‌افتیم. فکر کردم پس بهترین راه اینه که تا مسیر مشترک خونه-اداره-منزل ِمهمون برم و از اون‌جا با نقشه‌ی راه صبح، ادامه بدم.
ترافیک همیشه‌گی دی سی رو رد کردیم و رسیدیم به اتوبان کمربندی که دور دی سی می‌چرخد. صحبت‌های شیرین آن نازنین زن زمان و دل پردرد ما و ... دل غافل دید که گشته و تقریبا به جای اول بازگردیده!
از شرم، فقط گریبان سکوت را گرفتم. مترصد بودم تا پمپ بنزینی ببینم و راه را بپرسم تا تکرار نکنم. بانو گفت: این‌جا همه‌ش چلو کباب به ما پیشنهاد می‌شه. برای ما که از ایران می‌آییم... هوس مک دونالد کردم.
نفسی کشیدم که چه فرصت غنیمتی! در فاصله‌ی غذا خوردن، من آدرس را پیدا می‌کنم.
حتی مک دونالد که همیشه قدم به قدم جار میزند، برام ناز کرد و آن روز از چشم ِ تار من و از تورمان می‌گریخت. حالا آدرس تازه‌ای از تاکسی‌ها می‌پرسم: نزدیک‌ترین مک دونالد.
نیم ساعتی هم در این صرف شد و بالاخره یکی یافتیم. جلوی در ورودی پیاده‌شان کردم. آن طرف‌تر، جایی خالی شد و با تردستی، ماشین را پارک کردم! چه شانس بزرگی! با عجله رفتم که مبادا مهمان، مبلغ ساندویچ و قهوه را بدهد.
بگذریم که این اجازه را به من ندادند، فکر کردم بهترین راه برای گم نکردن راه، داشتن یک بلدچی است. وقتی ایشان مشغول بودند، به خیابان برگشتم و برای تاکسی‌ دست بلند کردم. یکی ایستاد و گفتم: شما به این آدرس برو و ما دنبال‌‌ت می‌آییم. از بخت مهربان، راننده‌ی امریکایی اصرار می‌کند که: نه! لازم نیست این پول را به من بدهی. از این خیابان و آن گذر، بگذر به مقصد می‌رسی!
تاکسی بعدی اما، به عکس، این‌‌همه به نفع من چانه نزد، بلکه دوبرابر قیمت را خواست و همان‌جا. تازه، تا کردیت کارت را درآوردم، رفت تو دنده که: فقط نقد قبول می‌کنم.
تاکسی بعد و ده‌تا بعد هم همین‌طور تا بالاخره یکی گفت: اصلا توی دی سی هیچ تاکسی‌ای، غیر از نقد، نمی‌پذیره!
- خب مرا به یک صندوق نقدپول ‌ATM برسون تا بتونم از کارت‌م پول بگیرم.
- چند چهارراه بالاتر هست.
و گازش را گرفت و رفت.
حالا اگر خود می‌رفتم سراغ نقد کردن پول، مهمان غریب نمی‌پرسید چرا غیبم زده؟
یک تاکسی دیگر گرفتم و هیچ از کارت نگفتم و فقط خواستم جلودار ما باشد. برگشتم داخل و به مهمانان گفتم که همه‌چیز مهیاست و برویم.
دست در کیف برای در آوردن کلید ماشین!
نبود!
نبود که نبود!
(الان هم که مدتهاست از ماجرا می‌گذرد و این تلخی را می‌نویسم، قلبم لای دندان‌های لرزانم گیر می‌کند.) فکر کردم شاید پای صندوق مک‌دونالد باشد، نبود! روی میز، زیر صندلی، نبود! در آن تاکسی، وقتی داشتم کارتم را نشانش می‌دادم...
دویدم دم ماشین. خوشبختانه ! داخل بود. اما چه خوشی؟! چه بختی؟! همه‌‌ی درها قفل است! پس چرا این لعنتی بوق هشدار نزده؟ شاید هم زده بود و در آن هنگامه‌، نشنیده بودم.
مأمور جریمه‌ی پارک‌کردن‌های خلاف، که در کمین بود، گفت: فقط پلیس می‌تواند در را باز کند.
پرسیدم: شماره تلفنی از پلیس مربوط دارین؟
- نه. متاسفم! ولی اون‌ها هرلحظه از این خیابان می‌گذرن.
اما تا حدود نیم ساعت نگذشتند که نگذشتند.
گمان نکنید که به عقل ناقصم نرسید مهمانانم را با تاکسی بفرستم تا خود، خاکی بر سر کنم. مشکل قبلی باقی بود که پول نقد همراهم نداشتم و خجالت می‌کشیدم آن‌ها را با خرج خودشان بفرستم. فروشگاه ‌‌CVS را آن طرف چهارراه دیدم و دویدم داخل. معمولا در این مغازه، هم ‌ATM هست و هم، با خرید کالا، می‌توانی از کارت ت پول هم بگیری. اما آن شعبه‌ی خاص!‌ ‌ATM نداشت! اولین قلم جنس را، هرچه بود، برداشتم. صف مشتری‌ها را تحمل کردم. صندوق دار گفت: فقط 35 دلار می تونی نقد کنی. گفتم خب دوبار خرید می‌کنم و فعلا با هفتاد دلار کارم راه می‌افتد. ولی معلوم شد که صندوق‌دار تازه‌کار نمی‌دانست چه طور از کارت پول برگرداند! ده دقیقه‌ای با صندوقش ور رفت و تازه وقتی به تشویش و تعجیل من توجه کرد، رئیس ش را خبر کرد. خلاصه که: رئیس و متخصص بیا و مرئوس بیچاره شو ...و دست آخر هم گفتند: ببخشید دستگاه خراب شده است! به قول دوستم، بخت که برگردد، اسب در اسطبل، خر گردد (تعجب ندارد). جنس‌ها را پرت کردم و پریدم بیرون. بانوی هشتادساله‌ی نحیف، مأیوس، به ماشین ازکارافتاده، تکیه داده بود. سکته را به تمامی در سلول‌های سر و رگ‌های قلب‌م لمس می‌کردم. جلوی تاکسی دیگری را گرفتم (با این فکر که آدرس و تلفن و مشخصاتم را به او می‌دهم تا بعدا پولش را بدهم و الان فقط مهمان را به مقصد برساند). جوان مردی بود و گفت بگذار ببینم می‌توانم در را برایتان باز کنم.
یک ربعی هم او با شیشه و درها کلنجار رفت. ناگاه یک ماشین پلیس آن طرف خیابان دیدم و جهیدم وسط و محکم به شیشه‌اش کوبیدم: من به کمک احتیاج دارم.
آقا سر از کامپیوترش برداشت و پیچید جلوی ماشین وارفته‌ی گوشه‌ی خیابان ما. رنگ از رخسار طفلک تاکسی‌ران پرید که با میله‌ای مخصوص دردست می‌کوشید در یک ماشین را باز کند. حالا نوبت وقت‌کشی‌های پلیس شد: اول هزار سین- جیم کرد تا مطمئن شود نه ما دزد هستیم و نه آن مرد جوان خارجی، تاکسی ران، همدست‌مان است. بعد تازه تلفن‌کاری‌هاش شروع شد. و آخر گفت: ماشین مدل جدید است و ما راهی برای بازکردنش نداریم. باید به یک شرکت خصوصی بگویم.
و در نهایت تلفن‌م را گرفت و رفت. چند دقیقه بعد کسی، دوباره بعد از چک‌کردن‌های بسیار برای اثبات صداقت ما، گفت: تا یک ساعت دیگر می‌آییم...
همین‌جا بود که "سلام" ایرانی شنیدم. نیک بود و خشایار. گویی دنیا را به من دادند. اما افسوس که آن‌ها هم قراری داشتند و عجله‌ی بسیار.
گفتم بانو را به مک دونالد برگردانم، بنشید تا راهی پیدا شود. ولی مگر خودش طاقت آورد!؟ تکیه داده بود به کاپوت جلو و گفت: ماشین گرمه!
یعنی این‌جانب، از فرط آشفته‌گی ذهن زلزله‌زده، آن جناب را، نه تنها کج و قیقاجی انداخته بودم کنار خیابان، بلکه کاملا خاموش‌ش هم نکرده بودم‌. (پس معلوم شد چرا برای جاگذاشتن کلید، جیغ یادآوری را سرنداده بود؛ ماشین روشن، هشدارهای معمول را نمی‌دهد که مثلا "چراغ خاموش نیست" یا "در باز است" یا "کلید در سوراخ مانده")!
و باز برای همین، حالا دیگر اصلا جرآت نداشتم آن آهن ِ زبان‌نفهم ِ لندهور را همان‌جا وانهم و همراه مهمانان با تاکسی بروم. جریمه شدن ِ بی‌بروبرگرد به کنار، نمی‌دانستم اگر پلیس ماشینی را ساعت‌ها نیمه‌روشن متروکه ببیند، با آن بی‌صاحب و با آن صاحب چه خواهد کرد؟
یادم آمد موقع خریدش، فروشنده‌ی شرکت تویوتا، نه تنها از خود "خودرو" بلکه از کمک‌های اضطراری‌‌ همراهش، هزار تعریف و تمجید ‌می‌کرد. اما حالا گفت: باز کردن در، در این مجموعه کمک‌ها نیست!
- سعدی جان تو به دادم برس.
و رسید. از اینترنت شرکتی را در ‌‌DC پیدا کرد و تلفن و سرانجام، کسی آمد.
اول کارت پول و گواهی‌نامه و آدرس و ... را گرفت و سپس، دل سنگ آن قفل را شکافت.
***
تاکسی ِ جوان‌مرد هنوز ایستاده بود؛ شاید از سر کنجکاوی برای دیدن آخر داستان. گفتم: جلو بیفت تا پشت سرت بیایم.
به دوستم هم زنگ زدم که به آدرسی که ما می‌رفتیم، پول نقد برساند تا ‌مزد تاکسی‌ران را بدهم.
القصه، عزیزان را رساندیم و تاکسی‌ران مهربان که دیده بود چه بلایا پشت سر گذاشتم، گفت: نمی‌خواد منتظر دوست‌ت و پول نقد بشی. تو این پمپ مجاور، با کارت‌ت به ماشین من بنزین بزن و برو. خلاص.
- اگر خدایی هست، عمر و عزت‌ت دهد و هرگز روی خجالت را نبینی که بدترین دردهاست.
***
برای تقدیر از بردباری مهمانان‌م، خانم و آقای بهبهانی، این را هم بگویم که آن بانو فرهیخته‌ی فهیم، سیمین گران‌قدر، حدس زده بود که آن روز مشکل نقدینه‌گی هم داشتم.
***
سرتان را درد نیاورم که چنان نظام جسم سوخته‌ به هم ریخت که نه‌تنها فردای آن روز در برنامه غایب شدم، بلکه به من گفتند: خود آن روز هم، بعد از رساندن مهمانان، به کار برنگشتی! پس حقوق، بی‌حقوق.
***
شرکت بیمه خسارات وارد شده به "خودرو" و "راننده" را نمی‌پذیرد.
***
راستی نیک ِ شکارچی لحظه‌ها، لطفا عکس‌های صید را برای خودم هم بفرست.
***
یه راستی دیگه، قابل توجه یکی- دو نفری که پیشنهاد ساختن یک رشته کمدی کرده بودند: این ماجرا می‌تونه "پی‌آمد"ی باشد برای سریال "من و تصدیق من" و در مجموع بشه "من و اتوموبیل‌رانی" و یا "رالی من"!
***
تمام شد این دفتر و آن قصه هم به آخر رسید اما گمان مبر به این داستان درازم که قائله‌ی سرنوشت سیزده‌ ختم گشت.

?????

5:39 AM | ???:(28)