صفحه اصلی | August 2003 »

July 31, 2003

نصرت شاد

خانم شاد، که اميد شادي هميشگي برايشان داريم، مقاله اي برايم ايميل کرده . خودم هنوز آن را به درستي نخوانده ام. براي اين که قبله ي عالم ملکوت دعوايم نکند که چرا نمي نويسم، عجالتا اين مقاله را با هم بخوانيم تا بعد.

هرمان هسه ،- شرقي كردن ادبيات

هرمان هسهاخيرا سه اتفاق ساده باعث شد كه من بياد هرمان هسه ، نويسنده آلماني زبان بيفتم . در مصاحبه اي خواندم كه محمود دولت آبادي ، كانديداي جايزه ادبي نوبل ، رمان كرگ صحرا ، نوشته هرمان هسه را از بهترين ادبيات جهاني دانسته و آرزو نموده روزي بتواند كتابي با اين كيفيت بنويسد . دومين مسئله كه مرا بياد هسه انداخت اين بود كه هنگاميكه سري به كتابفروشي جديد شهر مسكوني خود زدم عكس بزرگ و زيبايي از هسه در كنار ساير نويسندگان مشهور ايراني و خارجي در آنجا به ديوار نصب شده بود . هنگاميكه از مسئول كتابفروشي نظرش را در باره آثار هسه جويا شدم ،او جواب داد ، هسه را خوانده تا بتواند با او زندگي كند و نه اينكه در باره اش براي ديگران تعريف كند ، و ادامه داد ، امروزه او تا حدي عاقل و به سن بلوغ رسيده كه احتياجي به خواندن آثار هسه و كمك خواهي از او ندارد . سومين واقعه اينكه چندي قبل كه به مناسبت چهلمين سالگرد مرگ هسه مطبوعات در باره اش مقاله نوشتند و ساير رسانه ها پيرامون او برنامه برگزار نمودند و ناشرين به چاپ مجموعه آثارش پرداختند ، معروف ترين منتقد جو ادبي كشور مدعي شد كه عصر محبوبيت هسه بين قشر كتابخوان به پايان رسيده و ناشرين آثار او براي فروش كتاب بيشتر ، موفق به نوزايي مجدد او نخواهند شد . من بياد ضرب المثلي فرنگي افتادم كه ميگويد : شغل پيامبري هم ساده تر از شغل مورخان ادبي است

هسه جنون قرن گذشته را در تسلط تكنيك و پديده ناسيوناليسم ميدانست . او ميگفت : زندگي هر انسان ، راهي است بسوي خود او . هسه را ميتوان نويسنده دوران بحران روحي انسان غربي دانست . در دوران حيات او ، هزاران خواننده جوان خواهان ديدار با او شدند . او در جلو در خانه ييلاقي اش در سوئيس تابلويي نصب كرده بود كه روي آن نوشته شده بود : مهمان نمي پذيرم ، چون كسي كه پير شده و وظايفش را تا حدودي انجام داده ، حق خود ميداند كه تنها باشد و بدون مزاحمت بسر برد تا با مرگ قدري دوست گردد ، من به پرسشهاي شما نمي توانم جوابي بدهم ، چون براي سئوالات خودم نيز تاكنون جوابي نيافته ام

از جمله دردسرهاي سياسي دامنگير هسه اين بود كه نازيها در زمان حاكميت خود آثار او را به علت تبليغات صلحجويانه ممنوع نمودند . هرمان هسه در سال 1877 در جنوب آلمان بدنيا آمد و در سال 1962 در مهاجرت در سوئيس درگذشت . والدينش از مسيونرهاي مذهبي بودند كه سالها در هند به تبليغات مسيحيت پرداختند . هسه قبل از موفقيت در نويسندگي ، كتابفروش در شهر كوچكي بود . او مينويسد ، نزديك بود مدرسه ، تعليمات الهيات دين مسيح و آداب و رسوم سنتي آنزمان كشورش ، او را در نوجواني از پاي در آورند . هسه در باره بدرفتاري پدر ، معلم ، و روحاني كليسا مدام گله و شكايت ميكرد . او يكبار دست به خودكشي زد و مدتي در تيمارستان شهر بستري بود . هسه در سال 1914 به علت مخالفت با تبليغات نظامي گري ملي گرايان آلمان و طرفداري از جنبش صلح خواهانه مجبور به مهاجرت به سوئيس گرديد . هسه همچون بعضي از رمانتيكهاي زمان خود طرفدار فلسفه و فرهنگ هندويي شد ، البته با اين تفاوت كه او سالها خود در آن كشور زندگي نمود و از نزديك شاهد بسياري از ارزشهاي فرهنگي و مذهبي بود كه از طرف پيروان و ساكنين آنجا عملي نمي شدند، به اين علت خواننده مدام با آداب و رسوم و انديشه هاي شرقي و آسيايي در آثار هسه برخورد ميكند . نسل معترض بيت آمريكا از سال 1958 به بعد ، هسه را كشف نمود و به هيپي ها و جوانان آنجا معرفي كرد . سفر و گردش در دامن طبيعت ، راهپيمايي و مهاجرت از جمله موضوعات آثار هسه هستند كه نوستالژي رمانتيك را در جوانان بيدار ميكنند تا آنها هم به قول خواننده هم وطن ما، لحظه اي كنار سبزه بنشينند

فرار به برهه رمانتيك ادبيات ، فرار از عوارض سرخوردگي فرهنگ غربي گرديد . رمانتيك شبه عرفاني هسه نيز موجب تقدس و محبوبيت او بين جوانان بي خيال هيپي شد . هسه ميگويد : مسير و راه رسيدن به هدف گاهي مهمتر از خود هدف است . او با كمك آثارش توانايي تعثير ادبيات را روي واقعيات زندگي نشان داد . آزادي فرد ، بزرگترين شعار مكتب ليبراليسم و آنارشيستهاي طبيعتگرا ، هدف نوشته هاي هسه گرديد . مخالفت با نظامهاي توتاليتر ، انتقاد از ماشين و صنعت و جانبداري ازصلح از جمله موضوعات آثارش هستند . در كتابهايش غالبا برخورد و وابستگي سرنوشت انسان به طبيعت نشان داده ميشود . بعضي منتقدين ميگويند ، اگر نويسندگاني يافت شوند كه براثر يك سوء تفاهم بيشترين تعثير را روي خواننده گذاشته باشند و به مشهوريت جهاني رسيده باشند ، هسه يكي از آنها ميباشد . محتواي رمانهايش مخلوطي است از رمانتيك آلماني ، روانشناسي مدرن ، عشق به طبيعت ، تحقير تمدن صنعتي . هنگاميكه بخشي از روشنفكران اجتمايي از هسه همچون توماس مان انتقاد كردند كه او در برج عاج خود نشسته و به مشكلات روز توجهي ندارد ، او جواب داد كه مسئله اش ، دولت ، جامعه و كليسا نيست ، بلكه انسان است ، انهم نه فرد مشخص

از جمله معروفترين كتابهاي او : گرگ صحرا ، سيدارتا ، دميان ، پيتر كامنسيند ، زير چرخ ، بازي با مهزههاي شيشه اي ، نرگس زرين دهن ، و ترانه هاي خيال انگيز هستند . كتاب گرگ صحرا ، بعدها مانيفست نسل بيت و هيپي شد ، چون تمام موضوعاتي كه هسه را تحت تعثير قرار دادند ، در اين كتاب مطرح شده اند . در رمان پيتر كامنسيند ، او جوابي منفي به مشكل شهرهاي آلوده بزرگ ، شلوغ و و مدرن ميدهد . عده اي هم در كتاب سيدارتا ، جهانبيني هسه را مي بينند . كتاب بازي با مهرههاي شيشه اي ، شاهكار او ، رماني انتقادي ، فرهنگي و فلسفي است . رمان دميان ، خطاب به بازگشت غم انگيز سربازان از جنگ جهاني اول ميباشد . تعجب آور نيست اگر عده اي هم هسه را آخرين دن كيشوت ا دبي به حساب مي آورند . غالب خوانندگان آثار هسه جوانان هستند . آنها معمولا در باره زيبايي شناسي و استيل ادبي كتاب نمي پرسند ، بلكه خود را مخاطب حرفهاي او احساس ميككند . محبوبيت هسه در ميان جوانان آنزمان چنان قوي بود كه او در سال چندهزار نامه از جوانان زير 25 سال دريافت ميكرد ، و از او حدود 35000 نامه بجا مانده ، چون هسه علاقه خاصي به مكاتبه با خوانندگان كتابهايش داشت

در شوروي سابق و ديگر كشورهاي بلوك شرق ، آثار او را بخشي از رئاليسم مترقي بحساب مي آوردند و او را انساني انسانگرا از نوع غربي معرفي ميكردند ، گرچه حاكمان آلماني در طول دو جنگ جهاني به او لقب نيمه خائن دادند . جايزه ادبي نوبل او را عده اي جايزه براي موضع گيري سياسي او و نه براي نبوغ ادبي اش به حساب مي آورند ، گرچه بيشتر كتابهايش سالها در ليست كتاب پرفروش سال قرار داشتند . در آمريكا بيش از 11 ميليون ، در ژاپن بيش از 9 ميليون و در مجموع بيش از 50 ميليون از كتابهاي او به فروش رفت . قشر كتابخوان آنزمان آمريكا او را منتقد تمدن صنعتي ، جامعه و دولت ميدانست . انعكاس آمريكايي علاقه به آثار هسه به سبب جنگ ويتنام و بي معني بودن آن و قدرت متمركز دولتي مي باشد . در محيط فرهنگي آمريكا هسه در كنار توماس مان ، كافكا ، گونتر گراس و برشت از جمله معروفترين نويسندگان آلماني زبان هست جامعه شناسان ادبي براين باورند كه هسه را دانشجويان كشف نكردند بلكه خوانندگان معمولي و حاشيه نشين جامعه مصرف صنعتي . خواننده آمريكايي سعي ميكند گاهي هسه را با داستايوسكي مقايسه كند . قهرمان رمان داستايوسكي با كمك مسيحيت به مقابله فرهنگ غرب ميرود و قهرمان اثر هسه با كمك فلسفه و ارزشهاي فرهنگي شرقي جوياي راه نجات است ، قهرماني كه خود از جامعه بيگانه گرديده

هسه نويسنده اي است كه معمولا از سكوي پرتاب فرهنگي در آمريكا به ساير نقاط گيتي از جمله ژاپن راه يافته و يا ترجمه گرديد ه ، مثلا رمان پيتر كامنسيند هسه بيش از 14 بار ، كتاب دميان بيش از 13 بار و گرگ صحرا بيش از 9 بار تاكنون در ژاپن ترجمه شده اند . امروزه غالبا محصلين جوان خوانندگان آثار هسه را در آنجا تشكيل ميدهند . آنها دلايل موفقيت كارهاي هسه در ژاپن را روش ساده و روشن او ، محتواي غني كتابها ، عشق به گذشته ، احساس نزديكي به طبيعت ، شكايت از مشكلات و جراحات روحي ، نوستالژي نامحدود و شوق و اشتياق به ادبيات رمانتيك ميدانند . در نظر ژاپني ها هسه نويسنده اي است كه در طول عمر طويل خود چند بار به دوران بلوغ جواني رسيده ، به اين دليل او جوانان شرقي را خوب مي فهمد . ناگفته نماند كه طبق آمار ، چهل درصد دانشجويان و محصلين ژاپني در سال 1972 به علت بحرانهاي روحي به انجام خودكشي افتادند

از جمله عنوانهايي كه مترجمين و ناشرين ژاپني براي خطاب قرار دادن جوانان و فروش كتاب بيشتر به رمانهاي هرمان هسه دادند : روح مهاجر ، رفيق ، شعرهاي جواني ، راهپيمايي هاي جواني ، دوران جواني

ياد وطن ، روح تنها ، طوفان در جواني ، غمهاي دوران جواني ، عشق و دانايي، و چاه مريم ، بودند . نامهايي غالبا منحرف كننده و جعلي ، ولي بسيار موفق براي فروش كتاب بيشتر

---------------------------------------------------------------------------------------

لطفا در صورت ممكن مقاله فوق را همراه تصويري از هرمان هسه منتشر كنيد

 

6:46 PM | نظر:(11)

July 30, 2003

سپاس

آقاي معروفي ارجمند
نخستين تبريک را براي ورق پاره هايم از شما گرفتم. يادتان هست؟ يک سال پيش. هم اکنون نيز تشويقتان برايم بس غنيمت است. چشم. مي کوشم آن چنان که بايد صحافي‌شان کنم.
از رضا و ديگر دوستان مهربان هم سپاسگزارم.
و نيز نازنين ام از تهران برايم ايميل زده است: چاي تلخ را نوشيدم. بلد نبودم پيام بفرستم. ولي از قول من به بر و بچه‌هاي ملکوتي بگو اگر قصه ي زيبا را نپسنديدند، به خاطر زشتي زندان بود. تقصير تو چيه؟
chay talkh ra nooshidam ama baladnaboodam payam befrestam vali az ghol man be barobachehay malakuti begoo agar ghese ziba ra napasandidand be khatere zeshtihay zendan boode. taghsir to chie?
عزيزم دوستت دارم. بيش از آن که فکرش را بکني. تو را که چه بسيار شريک زندان هاي من و ديگر زنان ايران بوده اي.
به آرزوي آزادي
و من براي تو مي نويسم. براي تو و مادر و خواهر و فرزانه و زيبا. زشت يا زيبا، خواهم نوشت.

5:20 PM | نظر:(1)

July 19, 2003

چاي داغ

من هنوز زنده‌ام. از داغی چای فهمیدم. از بوی تند ته سیگارها. تاثیر بیماری بر سبک روایت ... مسیحا دارد لابه لای یک دسته مجله فرانسویMagazine Littéraire دنبال مصاحبه با پیرمردی می‌گردد که در دوران بیماری اش نوشته چه طور می‌شود بر بیماری چیره شد یا با آن زندگی را ادامه داد.

دلم دارد به هم می خورد. لب هام چند روزی است خود به خود جمع می شود. عضلاتش دائم در حالت انقباض است. گاهی یادم می آید و مثل خنده ی مصنوعی لبهام را به دو طرف می کشم و ولشان می کنم. نکند واقعا ديوانه شده ام. یک آن دلم می خواست فنجان گنده ی سنگین را ول کنم کف آشپزخانه. سیگار توی جاسیگاری دود می کند. پیدا کردم. ایناهاش. این جاست. انگار راستی راستی دارم بالا می آوردم. مدتی فقط بخوان. توی یک ماه گذشته سه تا کتاب خواندم. نمی خواهم بخوانم. می خواهم خودم را بنویسم. از تاثیر نوشته های دیگر می ترسم. نمی خواهم رمان بنویسم. می خواهم خودم را بنویسم. عباس می گفت هرجا هرچیز خوبی پیدا کردی، برش دار، دیگر مال خودت است. اما نیست. من باید کلمات خودم را پیدا کنم. سبک ام را. فرم خودم را باید بیابم. مسیحا ورق می زند. چهره هایی لبخند می زنند یا به من دهن کجی می کنند. آدم های موفقی که به خاطر نوشته ها و جایزه هایشان با آن ها مصاحبه شده. پیروزمندانه مرا تحقیر می کنند. از همه شان بدم می آید. غول نقد ادبی، معروف ترین خاطره نویس زنان ... لعنت به خاطره که مرا رها نمی کند. تف بر گذشته. پولکی به دهان می گذارم. مادری از ایران فرستاده که حس می کند مسیحا در نجات پسرش یا فراری دادن او از زندان یا ایران سهمی داشته. دهانم تلخ تلخ است. اَه بر این همه سیگار. روزی چند بسته دود می کنیم؟ «شاهزده ی آبنبات چوبی»؟ ترجمه ی رمان پیرمرد است. مسیحا دیکسیونر آورده و می پرسد این چه جور آبنباتی است؟ چیزی تو همین مایه ی پولکی خودمان. چه فایده. هیچ کدام شیرین نیست. فرزانه ترش دوست داشت. مامان می گفت دختر این همه ترشی جات می خوری که ویارت بدتر می شود. دخترخاله ملوک می گفت الان دیگر فرقی نمی کند. قبلش باید شیرینی فراوان می خوردی و به شوهرت هم خرما و کنجد و عسل می دادی تا بچه پسر بشه. چشم که باز کردم به رسول گفتم ببخشید که دختر. وای این مردها چه قدر عربده می کشند. نیمکت هم که جا نداشته باشد می ایستند و لیوان که نه، پارچ های بزرگ آب جو را سر می کشند و هوار می زنند. کافه ی کهنه و کوچک و کثیفی است. بیشتر مشتری هایش هم هنوز لباس کارگری روز تنشان است. خوش به حالشان. تا دیر وقت می گویند و می خندند. دلم پیچ می خورد. این گل معلوم نیست می خواهد چه بشود؟ یک جوانه ی کوچک بود که از سر خیابان خریدمش. آن مغازه، خاک و کود و گیاه های باغچه ای می فروشد. اما این یکی پنداری با همان یک برگ کلفت و روغنی مانندش، گل خیابانی و حیاط نبود. آپارتمانی است. مسیحا این سوپ را بخور. تو هم سرما خوردی که این همه فین فین می کنی. شاید آخر شب. نه دیگر نمی شود گرمش کنم. باز هم از آن تعارف ها کردی. این گل رشد کرده. چندتا برگ بزرگ داده ولی معلوم نیست آخرش چه می شود. شاید جایش کوچک است. توی یک کاسه ی آبگوشت خوری که گل گل نمی دهد. مسیحا من ایمیلی نداشتم؟ چرا. ب. مثل همیشه فحشت داده که چرا باور نمی کنی دوستت دارد. دوستم دارد؟ خوب که چه؟ من هم فرزانه ام را دوست دارم. خوب که چه؟ دلم برایش یک ذره شده. برای چه کسی مهم است؟ بادی بود که از گلویم رد شد. استفراغ نبود. زندگی گاهی به همین دل به هم زنی است. می خواهی بالا بیاوریش. ولی گیر کرده. هر چه زور می زنی، دست آخر آروغی می آید اما کثافتش توی دلت مانده.
ماهمنیر این مقاله را بخوان. خیلی جالب است. چند نویسنده ی بزرگ راجع به افسردگی نوشته اند: Dépression, fatigue d’être soi کیوان و داریوش چه آشکارا و زیبا از عشقشان حرف می زنند. ولی ب. فقط برای من می نوشت یا تلفنی توی گوشم می خواند. ش. که حتی از تلفن هم می ترسید. فقط جایی که مطمئن بود شنود نگذاشته اند، قسم و آیه ردیف می کرد. ولی مسیحا دستم را گرفت از این طرف سالن تحریریه به آن طرف برد. که دیگر همه بفهمند. که ساکت شوند. که اعلام رسمی کرده باشد. فرزانه در را کوبید به چهارچوب و رفت. فرزانه، مادر، صبحانه نخوردی.

6:52 PM | نظر:(17)

قلنبه


اين داریوش مرا ترساند که اگر ننویسم، چای تلخ از صفحه ی روزگار وبلاگی پاک می شود.
از «چراغ ها را من خاموش می کنم» زویا پیزاد بگویم: روایت زنی از زندگی است در شهرک مخصوص کارمندان اغلب غیر بومی شرکت نفت در آبادان پیش از انقلاب و روابط با اطرافیان و البته بیشتر درگیری با خود. زن ناخرسند از رفتارهای خواهر و مادر و گاهی همسایه هایش اما سرگردان بین عاطفه ورزی به فرزندانش، دوست داشتن شوهرش و عشقی مبهم از مرد همسایه.

این همسایه ی چشم سبز قدبلند مودب و پر احساس و شاعر مسلک و کتاب خوان ولی مادری دارد که حیرانش کرده است؛ گاه مهربان و ساده و گاه ایرادگیر و عصبی و بی رحم. درست مثل دو ور ذهنش. و زن دائم بین بگو مگوهای این دو ور به این سو و آن سو می غلتد. دو وجه انسانی که هم به فکر آبرو و رسیدگی به خانه و بچه ها و شوهر و مهمان ها و چیزهایی است که در مجموع مشروع خوانده می شود، و هم وسوسه هایی از خود بودن را در او می جنباند.
از یک دو رفتار نرم مرد همسایه گمان می برد که چیزی مثل عشق در او جان گرفته ولی دست آخر، زن به خودزنی می افتد که چرا ساده لوحانه چنان خیالی کرده. زندگی راستی بعضی وقت ها آدم را دست می اندازد. چه قدر وقتی می فهمد رودست خورده و بازیچه شده است، عصبانی می شود و خودش را احمق حس می کند: «به من بگو خر».
مدت ها بود داستانی نرم و این همه زنانه و ظریف نخوانده بودم. چند خط نامه ی صمیمانه گاهی مثل آب ساده بین غذاهایی سخت هضم، چه گواراست. چه قدر گاهی آدم خسته می شود از پیچ درپیچی سمبل ها و تداعی معانی و حدیث نفس و جریان سیال ذهن. آن هم با آن زبان هایی که مپرس! گویی رمان را نیز گاه همان آفتی گرفته که مقاله و کتاب های فلسفی و ...را؛ گاه انگار واقعاً هرچه پرطمطراق و قلنبه و سلنبه تر باشد، جدی تر و مهم تر جلوه می کند. گاه انصافاً کسانی کم هنری خود را پشت پرده ی پوسیده ی کلمات مهجور و نامانوس پنهان می کنند. کسی هم در این میان جرات ندارد حرفی بزند، مبادا انگ کم سوادی و نافهمی بخورد. البته که هر هنری پیچیدگی ها و رمزهای خود را دارد و مخاطب خود را، ولی وقتی از روزمره گی و از وجود حرف می زنیم، ای بسا همان زبان روزمره دلنشین تر باشد. و البته که ساده نوشتن آسان تر از سخت نویسی نیست. زبان قصه های مادرانمان یادمان رفته؛ حتماً باید سوررئال و به سبک کوبیسم! و این طورها بنویسیم تا به چشم آییم. اتفاقاً درد راوی این داستان هم همین به حساب نیامدن است؛ بدی اش این است که گاهی حتی خود آدم هم خودش را فراموش می کند. و البته این ، بیشتر عادت خودنخواسته ی زنان است.کلاریس می گوید: «برای من بشقاب نبود. وقت میز چیدن برای مهمان ها همیشه یادم می رفت خودم را بشمارم.» اما گمان می کنم زویا با همین جمله های پیش پا افتاده، دست کم برای لحظه ای، چشم خواننده را به سمت زنان اطراف برمی گرداند.
راستی یادم آمد که یکی از دوستان وبلاگی روی مطلب «سلام» همین ایراد را بر خودم گرفته بود.

6:49 PM | نظر:(1)

July 14, 2003

سپاسگزاری

راستش همان ابتدا، آخر مطلب «سلام» مراتب شکرگزاری را از دوستان ارجمند، داريوش، ميزبان مهربان، دانيال، خالق لوگوی «چای تلخ»، و باسم، نقاش زن صدر صفحه، به جا آورده بودم. ولي گويا ضبط نشده يا من تازه وارد درست عمل نکرده بودم. باری به جان سپاسگزارم.

گفتم باسم؛ دوست ديرينم که از همان ديرها و دورها و هنوز گله اش از من اين است که «چرا به دوستی‌ام ايمان نمی‌آوری؟» و اما روزي که اين تصوير را ، به گفته‌ی خودش، به نام من نقش می‌زد، آيا حدس می‌زد اين زن روزی کنار يک «چای تلخ» در«ملکوت» قاب شود. يادش به نيکی.

9:06 PM | نظر:(4)

بازمانده‌ی روز

مازيار گرامي
مژده بده که اگر همه چيز به خوبي پيش رود، آقاي معروفي گفته به زودي يک سايت باز خواهد کرد. اما دوستان مهربان ديگر داريوش راست مي گويد. به خاطر نداشتن اينترنت در خانه و نيز فرصت کافي، در سروسامان دادن به وبلاگ موفق نبوده ام. به هر روي از همه ي تبريک ها و ابراز محبت ها سپاسگزارم. نقدها را هم تا مي توانم به کارخواهم گرفت.
و براي امروز؛ اگر تب بگذارد درست بنويسم:
رمان «بازمانده ي روز» ترجمه ي نجف دريابندري را دوباره خواندم. راستي بعضي وقت ها که آدم گمان مي کند به آخر روز رسيده، گاه حتي يک جمله، چشم را به بازمانده ي آن باز مي کند.

اين کتاب، گذشته از ترجمه ي درخور و گواراي آن، خود شاهکاري است علي حده. در زندگي استيونز، جاي دو جوهر زندگي عشق و خوشي کاملا خالي مانده بود. حيف اگر آدم در آخر روز اين را دريابد، ولي باز هم بازمانده ي روز غنيمت است و بايد دريابيمش.
و عجيب است که عشق از آن معجزه هايي است که اندازه و مرز و قلمروي نمي شناسد. مدرسه که مي رفتيم، در درس زيست‌شناسی خوانديم که هر جانوری برای توليد مثل، محدوديت سنی دارد ولی يک درخت، هر قدر هم کهن سال شود، يا حتی اگرکاملا تنه‌ی اصلي قطع شود، توانايي دارد که جوانه ي جواني بزند و از نو شروع کند. به گمانم عشق از جنس گياه باشد تا جانور.

خوب اين هم از افاضات اين بار.
تا بعد.

7:36 PM | نظر:(3)

July 10, 2003

سوء تفاهم

کمتر پيش مي آيد که واژه ها بتوانند به درستي و دقت، آنچه را مي خواهيم، اداکنند. کلمه تنها پل ارتباط زباني به شمار مي رود و از اين روست که سوء تفاهم، ناگزير است.

دوست بزرگوار و مهربان و معلم ام، گويا از من دلخور شده است.
عباس عزيز باور کن داستان خواني پيش شما و دوستانت براي من تجربه ي ارجمندي بود. رمان را به رفراندوم نمي گذارم. قول مي دهم. و قول مي دهم بيش از پيش بکوشم پندهايت را به کار گيرم. تنها قصد من از نوشتن «زيبا» بر صفحه ي «چاي تلخ» سنجش بيشتر نظرها درباره ي سبک مشق هايم بود. گفتم که بايد از توهم درمي آمدم. از ده نکته اي که دوستان وبلاگي برايم نوشته اند، استفاده خواهم کرد براي کل کتاب؛ اگر روزي شود.
به علاوه، من واقعا براي کم طاقتي خود در اصل روشي تنبيهي يافتم تا به قول شما کمي پوست کلفت تر شوم. خواستم نقدهاي احتمالي را از پيش رفع کنم.
احترام و قدرداني مرا بپذير

3:45 PM | نظر:(5)

July 8, 2003

قصه ي برلن

قصه اي که در برلن خواندم:

« زيبا »
قژژژژ.... تق. در را به رويم بستند. سياهی آهن پيش چشم ام بود و بس.
برگشتم. اول چيزي نمي ديدم. کم کم، مردمک چشم ام باز شد. قامت نور از پنجره ی درِ آهنی به داخل افتاده بود. مثل مرد زخمي که پايش بيرون چارچوب مانده و نعش اش را در آخرين نفس به درون انداخته. تاريکی ميله ها تنش را تکه تکه کرده بود.
کنج ديوار، دو زن به من زل ده بودند. زن ميان سال تکاني خورد: بيا بشين. چرا اون جوری ماتت برده؟ ما م آدميم.
رنگ موکت نمي دانم چه بود. از لکه هاي پهن کثافت و خاک چندشم شد. سرم چرخيد. اتاق، تقريباً شش متر مربع (دو در سه) بود. روي ديوار، چند جا، رد انگشتاني پيدا بود. قرمزِ مرده. خشک شده. رنگ اصلي ديوار هم معلوم نبود. هر قسمت را رنگي پوشانده بود. مختلف، اما همه تيره. قلم مو، بي هيچ نظم و قاعده اي، روي ديوار ماليده شده بود. نوشته يا اثري را پنهان مي کرد. بعضي جاها گچ کنده کنده شده بود. يک طرف ديوار هم، از رطوبت مستراح، طبله کرده بود. قلنبه قنلبه چند لايه رنگ و گچ بيرون زده بود. خط خطي هاي نوشته و پشيمان شده، اين جا و آن جاي ديوار بسيار بود.

ـ جرمِت چيه؟
سرم تکان خورد: هيچي.
ـ همه اول همينو مي گن.
آن يکي گفت: پس واسه چي اوردنت اينجا؟
ـ نمي دونم.
مي دانستم. پيش بيني مي کردم. اما نه اين جا را.
پاهايم ضعف رفت. لاي چادرم قوز کردم. کنار ديوار. کمرم درد گرفت. افقي شدم. سرم را روي دست راست گذاشتم. شب ها که روزهایم را مي نوشتم، روي دنده ی چپ دراز مي کشيدم. تا دست راستم آزاد باشد. حالا که کاغذ نداشتم. دست راست و چپ چه فرقي داشت؟ اصلاً دست به چه درد مي خورد؟ فقط کيف کوچک دستی ام را در بازجویی پس داده بودند. بازش کردم. عکس فرزانه ام را به لب هايم چسباندم.
زن جوان، خود را جلو کشيد: چرا اينهمه گريه مي کني؟ اين کيه؟ دخترته؟
دهانش را نزديک گوشم گرفت: خواسي بخوابي، کيفتو بذار زير سرت.
هفده سال بيشتر نداشت. سبزه رو و مو فرفري بود. زانوهايش را بغل کرد. سرش را به ديوار تکيه داد: منو مي بيني، از اهواز اومدم که مثلاً کار کنم!
ـ اسمت چيه؟
ـ زيبا. اونم مهينه. اگه پشت شو ببيني چي کار کردن!
خط هاي در همِ سرخ و متورم و پاره شده و تکه تکه خون مرده، دلم را آشفت. يادم آمد. صبح که در اتاق بازجويي بودم، صداي جيغ مي آمد. زيبا دوباره پرسيد: تو رو نزدن؟
ـ نه.
ـ به اين م بيخودي گير دادن که "مواد داري". اصلاً اهل اين حرفا نيس. نگفتي تو چي کار کردي؟ رابطه داشتي؟ به من م همه چي گفتن. ول کن بابا، پاشو نهارتو بخور. يخ کرد.
يک ظرف فلزي، روحی يا استيل قُر شده، کنار اتاق بود. چربی دورش ماسيده بود. کنار کاسه، يک تکه نان بود. مثل برگ خشک شده، تاب برداشته بود.
غروب در باز شد. قژژژژ... زن نگهبان دست و پايش را گرفته بود جلوی حرارت علاءالدين. نيمی از انگشت شصت اش از جوراب ضخيم سياه بيرون زده بود. يک طرف چادرش روی زمين خاکی شده بود. مقعنه ی مشکی از بالاي مچ دست ها تا چانه و لب پايين را پوشانده بود. زردیِ چهارانگشت صورتش با بالا و پايين رفتن شعله ی چراغ، کم رنگ و پر رنگ می شد. پلک بالايی و سر، زير چادر بود. سفتیِ کش چادر از چسبيدگیِ محکم آن به پيشانی معلوم بود. آن وقت ها کش چادر چه قدر گوش هايم را اذیت می کرد!
ظرف شام به داخل داده شد. مثل قبلي بود. يک کاسه و يک تکه نان. زيبا آن را گرفت: وايسا سيني ظهر رو بدم. اين تازه وارد هيچي نمي خوره.
شب فرياد زن ديگري آمد: اشتباه شده. منو عوضي اوردن.
قژژژژژ.... در آهني باز شد. زن پرت شد داخل. بلند شد. قد بلند و سفيد رو بود. خود را جمع کرد: هي! جمتون جمه!
پيش زيبا و زن زخمي نشست. حرف مي زدند. کمي بعد چشمش به من افتاد: اين کيه؟
زيبا گفت: ظهري اوردنش.
زيبا رو کرد به من: تو که هنو داري آبغوره مي گيري!
چند مشت، محکم به ميله هاي پنجره ي در آهني خورد. بعد قژي در باز شد. يک مرد بود. لباس نيروي انتظامي به تن داشت. پيشاني اش پر بود از خال هاي گوشتي؛ ريز و درشت؛ قلنبه قلنبه. به تندي و با صداي بمي گفت: مشکيني کدومتونين؟
زن آخري بلند شد: قربان من ام.
ـ امشبو بايس بموني. تلفن شوهرت رو بده.
ـ اون پيرکي که تا صب جون ميکَنه! لااقل بهش بگين منو برا بدحجابي گرفتين. جونِ زن و بچتون!
درجه دار داد زد: روسري تو بکش جلو.
ـ قربون سَرِت، چرا حرص مي خوري؟ چشم.
ـ نيشتو ببند!
ـ اونم چشم. اين که غصه نداره.
ـ شمارَت چيه؟
اول قژژژي و بعد در آهني، تَق، خورد به چارچوب آهني. زن زد زير خنده: بچه ها عجب هيکلي داشتا! داش يه جوراييم مي شد.
زيبا به موازات من دراز کشيد: معلومه که آدم حسابي هسي. خلاف ملاف بهت نمياد. من مي دونم، خونوادت ميان پول مي ذارن مي ري بيرون. اگه رفتي، تو روخدا يه فکري م برا ما بکن. ميام کلفتي تو مي کنم. اگه يک سقفي بالا سر من باشه ...
آن دو زن هم پايين، چپ و راست، خوابيدند. طور ديگري جا نمي شديم. مهين گفت: زيبا، جمشيد خيلي از تو تعريف مي کرد. مي گفت "خيلي خوب حال مي ده"...
ـ گمشه. اون م آدمو بيشتر از حال کردن نمي خواد. هر چي بهش گفتم "يه جايي برا من پيدا کن"، نکرد. به صيغه م راضي بودم.
بعد صدايش را رو به من پايين آورد: دوازده سالم بود که بابام شوهرم داد. همه چيزمون موند زير بمبارون جنگ. من م تنهايي در رفتم اومدم تهرون.
خانم مشکيني، صبح که براي بازجويي رفت، ديگر برنگشت. زيبا گفت: اون بيشرف هرجوري بود خودشو خلاص کرد.
مهين را هم دو روز بعد بردند. نمي دانم کجا. او تمام مدت فحش مي داد. به همه و همه چيز. شلاقش مي زدند که "خفه شو". باز فحش مي داد: بي ناموسا... بي همه چيزا... چرا مي زنين؟ خواهرتونو ... ولم کنين.
وقتي مي کشيدند و مي بردنش، نعره اش درِ آهني را مي لرزاند: من چي کار کنم...؟ بچم گشنه س...خداااا! آخه تو اون بالا چه غلطي مي کني...؟
زيبا چهار روز پيش من بود.
دو ماه بعد در دادگستري، او را با مردي ديدم. در نوبت بازرسي ايستاده بوديم. زيبا زير گوشم گفت: به کسي نگيا! يه کاري کردم که به موقع بگيرنمون. حالا مجبورش مي کنن که عقدم کنه.

1:21 AM | نظر:(11)

کودکي کردن من در برلن

مي گويند يکي از تعاريف رمان « توصيف حالت يا موقيعتي انساني » است. و من چه گونه مي توانم آيا رمان نويس شوم؟ چه گونه مي توانم حس‌ام را بر کاغذ آورم؟
يک نمونه. عصر و شب بيست و نهم ژوئن. برلن.
در خانه ي هدايت عباس معروفي، در جمع شاگردان کلاس داستان نويسي اش، من و مسيحا، هر يک، بخشي از نوشته ي خود را خوانديم. بر من يورش نقد و تحقير و دست آخر، ترحم جاري شد و مسيحا را، باران تحسين، غرق در شور و شعف و شادي کرد.
آفرين بر دست و بر بازوت باد. آفرين ها بر تو بادا اي خدايگان من. که تا من ديده ام، دست بر هر مسي نهادي، طلا گشت و هر خاري، با دمت، شکفت.
درستي اين گفتار را من شايد بيش از هر کسي به جان مومنم. پنج در ۳۶۵ در ۲۴ ساعت آن را نوشيده ام. سخن اين جا ولي «کشف حالت انساني» (يا غير آن) خودم است و پيش شما به داوري انداختن.
همه ي قضاوت ها که شد، البته مايه اي از حقيقت دارند، اما و اما چه قدر آدم از طرد و پس زدن هاي تند و سپس ترحم متنفر است! مي داني دوست؟ بر عرش توهم پر گرفته بودم شايد. اما خيال کن در طياره اي خوش خيال يا آسوده خاطر لميده ي، ناگاه زير پايت خالي شود. يا گويي بند بند بناي بلوريني که با خون دل بر هم گذارده اي، ناگهان بر سرت آوار شود. و انگار در گلزاري گام مي زني که به گمان خود برگ برگ پرورده ايش؛ در پلک بر هم زدني، به قعر گودالي درغلتي. وجودم از فرو ريختن تگرگ حرف حرف آن همه واژه ترک برداشت.

1:18 AM | نظر:(2)

July 6, 2003

سلام

روزگاري است که شب ها، روزهايم را مي نويسم. راست بگويم. اکنون ديگر هوس «جار کشيدن خود بر بام جهان» دامن گير من نيز شده است. از پس بنا دارم همه را بي پرده بر اين دفترچه بياورم. تا کجا همت ياري‌ام کند. شايد کم کم خاطرات پيشين را نيز برآن بيفزايم. يا حتي داستانکي. نمي دانم هر چه بخواهي بنامش. مي داني؟ من سه سال است که مام و ميهن را ترک کرده ام. اين جا مجالي پيش آمد که با کنج خود خلوت کنم. گذشته رهايم نکرد. روي کاغذ ريختمش. دوستي به مرحمت گفت: مثل آلبوم عکس است؛ هم مستقل و هم مجموعه. دوستي آن را در حد يک خود درماني خواند. دوست ديگري افزود: مي تواني شايد روزي داستان نويس شوي. و ديگر دوست اضافه کرد: در ايران قابل چاپ نيست.
القصه، چنين شد که اين نيمه شب، به مهر صاحب ملکوت، بر فلک وبلاگ برآمدم.
از دوستان گرامي وبلاگي به خواندن و نقد دعوت مي کنم.

1:32 PM | نظر:(13)

برای دلِ ايگناسيو

اين غزلکِ ساليانی پيش که اکنون از آن تنها يادی مانده است و کلامی دلفريب، به سفارش ماه منير، صاحب چای تلخ، برای دلِ ايگناسيو می‌آورمش که بداند اين را که:
هر که ما را ياد کرد ايزد مر او را يار باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
هر که اندر راهِ ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی کز باغِ وصلش بشکفد بی‌خار باد
در دو عالم نيست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد راحتش بسيار باد

پس اين هم از سخنوری خاموشِ ما:

ای رازدانِ مستی صهبا سخن بگو
ای پرده دارِ منزلِ عنقا سخن بگو
خارِ خشونت است كه در خاكِ ما دميد
ای خنده ات لطافتِ ديبا سخن بگو
تنگ است عرصه بر نفسِ پاكِ آفتاب
ای چهره‌ی گشاده‌ی صحرا سخن بگو
خاموشی ات گرفته دگر دامن حضور
غيبت بس است، سينه‌ی سينا سخن بگو
هم صحبتِ تمامِ نهنگانِ عالمي
با موج ِپر صلابتِ دريا سخن بگو
بالاتری ز پرده‌ی اين گوش های تنگ
بيرون ز سوزِ ناله‌ی نی ها سخن بگو
بُغضی كه قرن هاست فرو خورده ای به دل
آن دل نه جای اوست، به غوغا سخن بگو
در ديرها عيانی و در كعبه ای نهان
ای نورِ كفر و سرّ هويدا سخن بگو
با هر كلامِ جاری ات از بطنِ خاكِ ما
جوشيده است جانِ مسيحا سخن بگو
محبوسِ اين زبان نه تويي، ای بيانِ عشق!
امروز را خموش، ز فردا سخن بگو

خاطرم هست که اين را زمانی سرودم که مطلبی را درباره‌ی اقبال از آنه‌ماری شيمل مرحوم می‌خواندم و قضای روزگار را آن شب، که از شب‌های پاييزِ سالی بود که من رهسپار ديار فرنگ بودم، حضرت دوست همراهِ من بود! تا به حال به اين فکر نکرده بودم. کشفِ اين نکته را مرهون ماه منيرم.

4:00 AM