« کودکي کردن من در برلن | صفحه اصلی | سوء تفاهم »

July 8, 2003

قصه ي برلن

قصه اي که در برلن خواندم:

« زيبا »
قژژژژ.... تق. در را به رويم بستند. سياهی آهن پيش چشم ام بود و بس.
برگشتم. اول چيزي نمي ديدم. کم کم، مردمک چشم ام باز شد. قامت نور از پنجره ی درِ آهنی به داخل افتاده بود. مثل مرد زخمي که پايش بيرون چارچوب مانده و نعش اش را در آخرين نفس به درون انداخته. تاريکی ميله ها تنش را تکه تکه کرده بود.
کنج ديوار، دو زن به من زل ده بودند. زن ميان سال تکاني خورد: بيا بشين. چرا اون جوری ماتت برده؟ ما م آدميم.
رنگ موکت نمي دانم چه بود. از لکه هاي پهن کثافت و خاک چندشم شد. سرم چرخيد. اتاق، تقريباً شش متر مربع (دو در سه) بود. روي ديوار، چند جا، رد انگشتاني پيدا بود. قرمزِ مرده. خشک شده. رنگ اصلي ديوار هم معلوم نبود. هر قسمت را رنگي پوشانده بود. مختلف، اما همه تيره. قلم مو، بي هيچ نظم و قاعده اي، روي ديوار ماليده شده بود. نوشته يا اثري را پنهان مي کرد. بعضي جاها گچ کنده کنده شده بود. يک طرف ديوار هم، از رطوبت مستراح، طبله کرده بود. قلنبه قنلبه چند لايه رنگ و گچ بيرون زده بود. خط خطي هاي نوشته و پشيمان شده، اين جا و آن جاي ديوار بسيار بود.

ـ جرمِت چيه؟
سرم تکان خورد: هيچي.
ـ همه اول همينو مي گن.
آن يکي گفت: پس واسه چي اوردنت اينجا؟
ـ نمي دونم.
مي دانستم. پيش بيني مي کردم. اما نه اين جا را.
پاهايم ضعف رفت. لاي چادرم قوز کردم. کنار ديوار. کمرم درد گرفت. افقي شدم. سرم را روي دست راست گذاشتم. شب ها که روزهایم را مي نوشتم، روي دنده ی چپ دراز مي کشيدم. تا دست راستم آزاد باشد. حالا که کاغذ نداشتم. دست راست و چپ چه فرقي داشت؟ اصلاً دست به چه درد مي خورد؟ فقط کيف کوچک دستی ام را در بازجویی پس داده بودند. بازش کردم. عکس فرزانه ام را به لب هايم چسباندم.
زن جوان، خود را جلو کشيد: چرا اينهمه گريه مي کني؟ اين کيه؟ دخترته؟
دهانش را نزديک گوشم گرفت: خواسي بخوابي، کيفتو بذار زير سرت.
هفده سال بيشتر نداشت. سبزه رو و مو فرفري بود. زانوهايش را بغل کرد. سرش را به ديوار تکيه داد: منو مي بيني، از اهواز اومدم که مثلاً کار کنم!
ـ اسمت چيه؟
ـ زيبا. اونم مهينه. اگه پشت شو ببيني چي کار کردن!
خط هاي در همِ سرخ و متورم و پاره شده و تکه تکه خون مرده، دلم را آشفت. يادم آمد. صبح که در اتاق بازجويي بودم، صداي جيغ مي آمد. زيبا دوباره پرسيد: تو رو نزدن؟
ـ نه.
ـ به اين م بيخودي گير دادن که "مواد داري". اصلاً اهل اين حرفا نيس. نگفتي تو چي کار کردي؟ رابطه داشتي؟ به من م همه چي گفتن. ول کن بابا، پاشو نهارتو بخور. يخ کرد.
يک ظرف فلزي، روحی يا استيل قُر شده، کنار اتاق بود. چربی دورش ماسيده بود. کنار کاسه، يک تکه نان بود. مثل برگ خشک شده، تاب برداشته بود.
غروب در باز شد. قژژژژ... زن نگهبان دست و پايش را گرفته بود جلوی حرارت علاءالدين. نيمی از انگشت شصت اش از جوراب ضخيم سياه بيرون زده بود. يک طرف چادرش روی زمين خاکی شده بود. مقعنه ی مشکی از بالاي مچ دست ها تا چانه و لب پايين را پوشانده بود. زردیِ چهارانگشت صورتش با بالا و پايين رفتن شعله ی چراغ، کم رنگ و پر رنگ می شد. پلک بالايی و سر، زير چادر بود. سفتیِ کش چادر از چسبيدگیِ محکم آن به پيشانی معلوم بود. آن وقت ها کش چادر چه قدر گوش هايم را اذیت می کرد!
ظرف شام به داخل داده شد. مثل قبلي بود. يک کاسه و يک تکه نان. زيبا آن را گرفت: وايسا سيني ظهر رو بدم. اين تازه وارد هيچي نمي خوره.
شب فرياد زن ديگري آمد: اشتباه شده. منو عوضي اوردن.
قژژژژژ.... در آهني باز شد. زن پرت شد داخل. بلند شد. قد بلند و سفيد رو بود. خود را جمع کرد: هي! جمتون جمه!
پيش زيبا و زن زخمي نشست. حرف مي زدند. کمي بعد چشمش به من افتاد: اين کيه؟
زيبا گفت: ظهري اوردنش.
زيبا رو کرد به من: تو که هنو داري آبغوره مي گيري!
چند مشت، محکم به ميله هاي پنجره ي در آهني خورد. بعد قژي در باز شد. يک مرد بود. لباس نيروي انتظامي به تن داشت. پيشاني اش پر بود از خال هاي گوشتي؛ ريز و درشت؛ قلنبه قلنبه. به تندي و با صداي بمي گفت: مشکيني کدومتونين؟
زن آخري بلند شد: قربان من ام.
ـ امشبو بايس بموني. تلفن شوهرت رو بده.
ـ اون پيرکي که تا صب جون ميکَنه! لااقل بهش بگين منو برا بدحجابي گرفتين. جونِ زن و بچتون!
درجه دار داد زد: روسري تو بکش جلو.
ـ قربون سَرِت، چرا حرص مي خوري؟ چشم.
ـ نيشتو ببند!
ـ اونم چشم. اين که غصه نداره.
ـ شمارَت چيه؟
اول قژژژي و بعد در آهني، تَق، خورد به چارچوب آهني. زن زد زير خنده: بچه ها عجب هيکلي داشتا! داش يه جوراييم مي شد.
زيبا به موازات من دراز کشيد: معلومه که آدم حسابي هسي. خلاف ملاف بهت نمياد. من مي دونم، خونوادت ميان پول مي ذارن مي ري بيرون. اگه رفتي، تو روخدا يه فکري م برا ما بکن. ميام کلفتي تو مي کنم. اگه يک سقفي بالا سر من باشه ...
آن دو زن هم پايين، چپ و راست، خوابيدند. طور ديگري جا نمي شديم. مهين گفت: زيبا، جمشيد خيلي از تو تعريف مي کرد. مي گفت "خيلي خوب حال مي ده"...
ـ گمشه. اون م آدمو بيشتر از حال کردن نمي خواد. هر چي بهش گفتم "يه جايي برا من پيدا کن"، نکرد. به صيغه م راضي بودم.
بعد صدايش را رو به من پايين آورد: دوازده سالم بود که بابام شوهرم داد. همه چيزمون موند زير بمبارون جنگ. من م تنهايي در رفتم اومدم تهرون.
خانم مشکيني، صبح که براي بازجويي رفت، ديگر برنگشت. زيبا گفت: اون بيشرف هرجوري بود خودشو خلاص کرد.
مهين را هم دو روز بعد بردند. نمي دانم کجا. او تمام مدت فحش مي داد. به همه و همه چيز. شلاقش مي زدند که "خفه شو". باز فحش مي داد: بي ناموسا... بي همه چيزا... چرا مي زنين؟ خواهرتونو ... ولم کنين.
وقتي مي کشيدند و مي بردنش، نعره اش درِ آهني را مي لرزاند: من چي کار کنم...؟ بچم گشنه س...خداااا! آخه تو اون بالا چه غلطي مي کني...؟
زيبا چهار روز پيش من بود.
دو ماه بعد در دادگستري، او را با مردي ديدم. در نوبت بازرسي ايستاده بوديم. زيبا زير گوشم گفت: به کسي نگيا! يه کاري کردم که به موقع بگيرنمون. حالا مجبورش مي کنن که عقدم کنه.

July 8, 2003 1:21 AM

 نظرها

agar dastanet ra kasi napasandid bekhater zeshtihaye zendan boode na bekhaterekhod ghese.

nazi July 29, 2003 11:49 PM

براي اين روايت واژ هاي بسياري جاافتاده است...شايد همين واژه هاي گمشده كليد معماي اين داستان باشند.واژه هايي كه فرق بين روايات مختلف را نمايان مي كنند...

farin July 9, 2003 4:36 PM

من الآن به اين توجه کردم. چقدر توی اين داستان افعال «بود» يا «نبود» به کار رفته است.

داريوش July 9, 2003 10:19 AM

درباره قصه‌ات نکته‌ای به ذهنم آمد. نثر اين قصه، نثر داستان يا رمان نيست، به دليل آن‌که به نقش فعل در روايت داستانی بی‌اعتناست.
به طور کلی، شالوده هر نثری، بيشتر بر «فعل» استوار است تا «اسم». اين شعر است که بيشتر با «اسم» تصاوير خيال را می‌آفريند.
بانوی من! تاريخ بيهقی را بخوانيد. شتاب و کندی، سرزندگی و افسردگی، نرمی و زبری يک روايت داستانی با فعل‌هايی آفريده می‌شود که در لابه‌لای نثر آن نشسته‌اند. فعل، نثر را روان می‌کند، زيبا می‌کند، و توان‌مند می‌کند تا حالتی را بيان نمايد. غنای هر نثری، بيش از آن که به رنگارنگی و چندگانه‌گی اسم‌های آن باشد، به دامنه وسِيع فعل‌هايی است که می‌آورد. زبان نثر، زبان توصيف است، آن هم توصيف در بستر زمانی که کشدار است. اين توصيف جر با فعل پديدنمی‌آيد.
نقش اسم در شعر، آفرينش اجمال‌ها و ابهام‌های خيال‌انگيز است. نثر، زبان تفصيل می‌طلبد.

مسيحا July 9, 2003 9:39 AM

اين نوشته از نظر من داستان است اما نمي دانم چرا تصويرها و ترکيب هايش به دل من نمي نشيند.سوژه آنقدر ناب و جذاب است که مي توان با آن زلزله راه انداخت . تجربيات بي نظيري است که قطعا مي تواند به روايتهايي خواندني تبديل شود . شايد اين اظهار نظر خيلي شخصي باشد اما من اگر جاي تو بودم حتما اين داستان را چند بار بازنويسي مي کردم. در عين حال علي رغم اينکه خواسته بودي تعريف و تمجيد نکنيم به نظر من اين داستان سزاوار آنهمه تاختن و عصبيت نبوده ...

کيوان July 8, 2003 3:29 PM

بهرحال توانايي و اعجاب آفريني مينيماليسم را فراموش نكن...

نيما July 8, 2003 3:21 PM

به طور قطع "زيبا" داستاني از آن توست
اما به باور من اگر ايجاز را در مصورسازي موقعيت در نظر مي گرفتي (و تا "ته" اين روش مي رفتي!)"زيبا" به اثري درخشان بدل مي شد كه امكان تفكر - تنفس هم ارائه مي داد.

نيما July 8, 2003 3:17 PM

دوست ملكوتي
از تشويق ات سپاسگزار
آن ها البته همه محترمند و نظراتشان نيز. خواستي بداني چه گفته و چه شنيده شد. يكي گفت: نكته ي تازه اي ندارد. ديگري گفت: چرا ندارد؟! آخرين خط داستان مصيبت زيبا را مي گويد كه براي نجات خودش از آواره گي شگردي يافته. عصيان عليه چاربند قانوني كه زن را محبوس كرده بود. منتها شايد به روشي نه چندان شريف.
عياس گفت: داستان، ذكر مصيبت نيست.
و افزود: بايد از دادگستري شروع مي كردي.
ديگري گفت: مقنعه نمي تواند تا پشت مچ دست بلند باشد. يا نمي گذارند متهمان كيف داخل بازداشت گاه ببرند.
البته من در واقعي بودن همه ي اين ها ترديد ندارم، ولي مهم، چه گونه واقع نمايي است.
ايراد اساسي اي كه مسيحا از كل كتاب گرفته همين پهلو زدن به واقعيت يا فاصله نگرفتن از آن است.
عباس معتقد است هر چه دروغ درشت تر باشد، داستان جذاب تر مي شود. ولي بايد توانايي واقع نمايي را داشته باشد.
يكي هم پرسيد: آيا اين تجربه ي شخصي شماست؟
گفتم: نوشته خود بايد قادر به پاسخ دادن باشد.
و از اين قبيل ...
ولي آن جا كه گفتي "لابد چند تازه كار بودند": راستش گويي در ذهن من هم چنين چيزي بوده كه مسيحا مي گويد: با چشم و ابرو و خون خشم صورتت، اين را مي نمودي و همين در نوع برخوردهايي كه ديدي بي تاثير نبوده. شايد. و در اين صورت بايد از همه شان پوزش بخواهم. به ويژه از عباس.
ولي در باره ي رد پاي عباس: راست اين است كه من اين مشق ها را در دوره ي كارگاه داستان نويسي (سال هاي 75و76 خورشيدي) كردم و پارسال تابستان، آن را بازنوشتم. و البته هنوز از ويرايش و پيرايش بي نياز نمي بينمش. آخر آقا، سمفوني مردگان كجا و من زبان بسته كجا؟

ماهمنير July 8, 2003 2:10 AM

من هنوز باور دارم که اين نوشته، ساختاری داستانی دارد با همه ايرادهای ممکن.

مسيحا July 8, 2003 2:09 AM

خواندمش. زيبا بود. حالا اين ملت از چيش خوششون نيومده بود. حتماً چار تا جغله‌ی تازه‌کار بودن. از عباس بعيد بوده که به اين ايراد بگيره. ولی خوب، من که اين کاره نيستم. اونا حتماً نظر فنی دادن. ولی من يکی خوشم اومد. نمی‌شه تو واسه دلِ يکی دو سه نفر داستان بنويسی؟

راستی يه لحظه ياد نوشته‌های عباس افتادم. ياد «فريدون سه پسر داشت» يا شايد هم «سمفونی مردگان». ردپای عباس مشهوده.

صاحب ارض ملکوت July 8, 2003 2:09 AM

من همون دفعه اول که اين قصه رو در پراگ شنيدم هم گفتم که اونو می پسندم. اما مهدی اونجا چی خونده نمی دونم و نقدها چی بوده. خود معروفی هم چيزی گفت؟ من در اين قصه صراحت و واقع گرايی نزديک به خاطره گويی رو می پسندم و اينکه اينها رو يک زن روايت می کنه. همه اينها به نظرم مهمه.

مهدی July 8, 2003 1:56 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)