« سلام | صفحه اصلی | قصه ي برلن »
July 8, 2003
کودکي کردن من در برلن
مي گويند يکي از تعاريف رمان « توصيف حالت يا موقيعتي انساني » است. و من چه گونه مي توانم آيا رمان نويس شوم؟ چه گونه مي توانم حسام را بر کاغذ آورم؟
يک نمونه. عصر و شب بيست و نهم ژوئن. برلن.
در خانه ي هدايت عباس معروفي، در جمع شاگردان کلاس داستان نويسي اش، من و مسيحا، هر يک، بخشي از نوشته ي خود را خوانديم. بر من يورش نقد و تحقير و دست آخر، ترحم جاري شد و مسيحا را، باران تحسين، غرق در شور و شعف و شادي کرد.
آفرين بر دست و بر بازوت باد. آفرين ها بر تو بادا اي خدايگان من. که تا من ديده ام، دست بر هر مسي نهادي، طلا گشت و هر خاري، با دمت، شکفت.
درستي اين گفتار را من شايد بيش از هر کسي به جان مومنم. پنج در ۳۶۵ در ۲۴ ساعت آن را نوشيده ام. سخن اين جا ولي «کشف حالت انساني» (يا غير آن) خودم است و پيش شما به داوري انداختن.
همه ي قضاوت ها که شد، البته مايه اي از حقيقت دارند، اما و اما چه قدر آدم از طرد و پس زدن هاي تند و سپس ترحم متنفر است! مي داني دوست؟ بر عرش توهم پر گرفته بودم شايد. اما خيال کن در طياره اي خوش خيال يا آسوده خاطر لميده ي، ناگاه زير پايت خالي شود. يا گويي بند بند بناي بلوريني که با خون دل بر هم گذارده اي، ناگهان بر سرت آوار شود. و انگار در گلزاري گام مي زني که به گمان خود برگ برگ پرورده ايش؛ در پلک بر هم زدني، به قعر گودالي درغلتي. وجودم از فرو ريختن تگرگ حرف حرف آن همه واژه ترک برداشت.
July 8, 2003 1:18 AM
نظرها
اين کار که بوده است که قصهخوانی را «کودکی کردن» ناميده است؟! اقتضای حال را درياب؛ وبلاگنويسی يعنی زيستن در دم و دريافتن نقدِ وقت. به گذشته بازمگرد، مگر آنکه چنان پروای سود و زيان در ضميرت راسخ شده باشد که گذشته را هم هميشه پيشِ چشم داشته باشی.
هر چه دل میگويد بنويس. وقتی دل به صفا میرسد، صاحب فتوا میشود:
بيار می که به فتوی حافظ از دلِ پاک
غبارِ زرق به فيض قدح فرو شويم!
نامی بازمانده از تباری کهن July 9, 2003 1:53 AM
ْيادت باشه هیچ نوشته ای در ذات خودش بدهکار هيج منتقدی نيست . بنويس بنویس بنويس ....
کمند July 8, 2003 9:18 PM