« سوء تفاهم | صفحه اصلی | سپاسگزاری »

July 14, 2003

بازمانده‌ی روز

مازيار گرامي
مژده بده که اگر همه چيز به خوبي پيش رود، آقاي معروفي گفته به زودي يک سايت باز خواهد کرد. اما دوستان مهربان ديگر داريوش راست مي گويد. به خاطر نداشتن اينترنت در خانه و نيز فرصت کافي، در سروسامان دادن به وبلاگ موفق نبوده ام. به هر روي از همه ي تبريک ها و ابراز محبت ها سپاسگزارم. نقدها را هم تا مي توانم به کارخواهم گرفت.
و براي امروز؛ اگر تب بگذارد درست بنويسم:
رمان «بازمانده ي روز» ترجمه ي نجف دريابندري را دوباره خواندم. راستي بعضي وقت ها که آدم گمان مي کند به آخر روز رسيده، گاه حتي يک جمله، چشم را به بازمانده ي آن باز مي کند.

اين کتاب، گذشته از ترجمه ي درخور و گواراي آن، خود شاهکاري است علي حده. در زندگي استيونز، جاي دو جوهر زندگي عشق و خوشي کاملا خالي مانده بود. حيف اگر آدم در آخر روز اين را دريابد، ولي باز هم بازمانده ي روز غنيمت است و بايد دريابيمش.
و عجيب است که عشق از آن معجزه هايي است که اندازه و مرز و قلمروي نمي شناسد. مدرسه که مي رفتيم، در درس زيست‌شناسی خوانديم که هر جانوری برای توليد مثل، محدوديت سنی دارد ولی يک درخت، هر قدر هم کهن سال شود، يا حتی اگرکاملا تنه‌ی اصلي قطع شود، توانايي دارد که جوانه ي جواني بزند و از نو شروع کند. به گمانم عشق از جنس گياه باشد تا جانور.

خوب اين هم از افاضات اين بار.
تا بعد.

July 14, 2003 7:36 PM

 نظرها

نه عشق گياهی نه جانورانه، بل عشقی انسانی. بسی پيچيده‌تر، پر راز‌تز و شايد نازک‌‌تر.

مسيحا July 17, 2003 3:44 AM

ماه منير گرامی

خبر خيلی خوبی بود.خيلی خوشحال شدم.چشم انتظار ديدن سايت ايشان می مانم.ايشان حرکت خوبی در فضای راکد ادبيات ايران ايجاد کرده بود با سخت کوشی که داشت که اين حرکت متاسفانه اجازه نمو نيافت و اين انفصال پيش آمد.ميدانم که بايد اين سالها بسيار سخت گذشته باشد اما حالا ديگر با اين وسائل ارتباطی دوری ايشان از ايران دليل محروم ماندن ايشان از همنفسی با خیل عظيمی که هنوز در اين وادی ها نفس می کشند نيست و همينطور بالعکس.وقت آن است که دوباره رخت خستگی کناری نهند.اگر اصلا ً بتن کرده باشند.
شما هم موفق باشيد و دست به قلم باشيد و بلا دور باشد.

مازيار July 14, 2003 8:26 PM

گياه هستید آيا؟ شما که روييدن می‌توانيد، سايه‌تان را از سرِ اين خاکيان که پای بر زمين دارند و سودای آسمان و ملکوت‌شان در سر است دريغ مداريد. خدايتان عمر هزارساله، حال هزار سال نشد، صد ساله دهاد، که پيوسته شاخ و برگ داشته باشيد، نه چون آن ستم‌کشيده‌ی روزگار که گفت:
در اين سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پر ملالِ ما پرنده پر نمی‌زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غير غم
کسی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند
چه چشمِ پاسخ است از اين دريچه‌های بسته‌ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند
نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست
و گر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی‌زند!

در غبارِ اسبانِ ملکوت July 14, 2003 8:19 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)