« July 2003 | صفحه اصلی | September 2003 »
August 15, 2003
دايره
شنيديم جمهوري اسلامي، جعفر پناهي را نيز مواخذه کرده. نميدانم آقاي پناهي توانست به ايران برگردد، ميخواهد بازگردد، يا نه. هرجا هست، خوش و خرسند باشد.
دو سال پيش دايره را در پاريس ديديم. همان شب به خانم شهلا شرکت، آشناي ديرين، نامه اي نوشتم. افزون بر سبب ترک ميهن، چند نکتهاي دربارهي دايره با آن دوست بزرگتر پيش کشيدم. يک بار پست کردم. واکنشي نديدم. بار دوم، خواهرم در تهران نامه را برد دفتر مجلهي زنان. دو سال ميگذرد. تا کنون هيچ پاسخي دريافت نکردم. قديمها رسمي بود به نام «جواب نامه». راستي راستي، نامه هم نامههاي قديم! خانم شرکت هم خانم شرکتهاي قديم!
بخشي از آن نامه:
"دايره" ؛ تک واژه ی پر از ايهام و معنی و بی ادعا و بی شعار که برای ناميدن يک فيلم دوّار و ماجرای دورهای بيهوده ی ما بسی بجا و زيبا به کار گرفته شده. حکايت گريز ناگزير زنان پيرامون ما از چاله به چاه و از مردابی به گردابی ديگر. در سرگيجه ای مزمن.
جعفر پناهي در اين فيلم، زنان موسوم به خياباني را نه از ديد اخلاقي و شرعي، بلکه در جاي يک پديدهي اجتماعي تصوير ميکند. امري که پرداختن بدان بدون ارزشگذاري و بررسي جامعه شناسانهي عوامل آن، دست کم در ايران بس دشوار است و شهامتي ويژه ميطلبد.
ماجرا با فرياد زايمان زنی و ناله ی نوزاد دختری می آغازد. در تاريکی مطلق. تولد در جهانی سراپا ناشناخته از يک سو و پر از سياهی از سوی ديگر. و با همان سوژه تمام میگردد. تصوير با نمای دريچه ای بر ديوار (ِبيمارستان هنگامی که پرستار خبر تولد نوزاد را می دهد) گشوده می شود و بر دريچه ای مشابه (اما اين بار بر ديوار بازداشتگاه) بسته می شود. در اين ميان، دوربين چرخی بين ديگر زنانِ هم اقبال می زند ؛ حلقه هايی از زنجير بزرگ زندگی نيمی از جامعه که دست آخر همه در يک دايره محصورند. مادربزرگ با اکراه می پذيرد که بچه "دختر" است و با شرمنده گی به کسی پاسخ می دهد و از نظر دور می شود. فيلم از ابتدا سرنوشت خوف انگيز پيامد آن خبر "شوم" را هشدار می دهد. مادر بزرگ چادر مشکی و روی کيپ دارد و در انتهای فيلم (فردا يا آخر همان روز) مادر بچه، دخترِ آن مادر و خانواده ی مذهبی، در بازداشتگاه "زنان خيابانی" (نه الزاماً روسپی) در بند است و حتی معلوم نيست کجاست. سرباز، تلفنی به رئيس اش می گويد: "اين جا نيست، شايد به بند پنج منتقل شده"! (عدد ۵ هم اگر تصادفی نباشد، باسليقه انتخاب شده که گِرد است) سرنوشت نا معلوم و گاه بی سر و ته زن ايرانی در گودیهای خانه و جامعه. دوربين از زمان خبر دادن تولد اين نوزاد توسط دو زن از اقوامش در باجه ي تلفن عمومی، به نحوی طبيعی و ظريف به دخترانی ميرسد که از زندان (خانه ی پدری يا محتسب) فرار کرده اند و دنبال کسی می گردند؛ معلوم نيست چه کسی. معلوم نيست چه مرجعی می تواند به اين ها کمک کند. دختر جوان تر نقش زخمی بر صورت دارد و موج معصوميتی در ميان اضطراب و تشويش هايش هويداست. در خلال فيلم و فقط با چند کلمه در ديالوگ مشخص می شود که هر دو به جرم عشق آواره اند و نهايت عملی را که اگر مرتکب شده باشند، از اين گمان برخواسته که اختيار تن خود را داشته اند. نه ظلمی به کسی و نه حقی را زايل کرده اند. دختر بزرگ تر، مغرور، با کسانی که به دوستش متلک گفته بودند، دعوا می کند. او در پی مددی برای فرستادن رفيق جوان به شهرستانش، به هر ناکسی روي انداخت. ولي نشد. وقتی ميرود در حجره ی حقير يک کاسب احتياجش را تهيه کند، تنها صدای بال های کفتری می آيد که کنج سقف بلند بازارکهنهای گرد گنبدی می گردد و به بن بست می خورد. زن بعد از رهايی می گويد "من برنمی گردم، معلوم نيست آن ها (خانواده) مرا قبول کنند. -بچه ات چی؟ - بگذار اگر زنده است، هوايی اش نکنم!" اين گونه است که او از طبيعیترين غريزه اش حتی، چشم می پوشد، تنها به اين سبب پيش پا افتاده که جايی برای برگشت ندارد؛ نه نزد پدر فرزندش و نه پيش پدر و برادران و نه در زادگاه خويش! وقتی نياز باشد، مجازات خانهگي و زندان حکومتی و... کارساز نيست. بلکه عوارض بدتری دارد. در همان مدت، کوچک ترک (منتظر دوستش) در خيابان پرسه می زند و مغازه ها را تماشا می کند. فيلم در اين جا کش آمده؛ روايت سرگرداني، ملالت، گذشت زمان های طولانی و تباهی عمر جوانانمان. دخترک هزار حرف و کنايه از مردان می شنود. پشت ويترين کثيف و نامرتب يک خرده فروشی، روی يک تکه کاغذ نوشته: "لِنز رنگی موجود است". اين تصوير و چند ثانيه ای نميدانم مفلوکانی را می نمايد که در قهقرای خود به چه چيزهايی مشغولند، به رنگي ديگر ديدن يا ريای پيرامون را. دولايه گی و دورنگي ويژگی ناگزير و ناخودآگاه انسان ها در استبداد است و سپر دفاعی و سايه ی امن. گاه کودکانه، نمی دانيم چه گونه با کشمکش های گوناگون مواجه شويم. اين درد اغلب جوانان و ايرانيان نيست؟ درگيری روح دوگانه و جان صد پاره و خواست های چند جانبه، نَفَس زندگی و انرژی حرکت را می گيرد.
يکی از دخترکان فراری زير يکی از پل های بزرگ پايتخت دستگير می شود. پشت ماشين کميته (نيروی انتظامی) بزرگ و با خطی کلفت و قرمز نوشته شده "نماز". در و ديوار شهری که در هرگوشه اش اعمال «غيراخلاقی» و غير انسانی مثل نقل و نبات يافت می شود، فريادهای شعارهای اسلامی را چه بلند سر ميدهند! چون آواز دلخراش مؤذن سعدی.
اعلاميه ی نيمه پاره ی مرگ («شهادت») يک جوان بر گيشه ی تلفن عمومی، نوشته های نامفهوم روی ديوار کهنه و کثيف، شايد از آشفته گی ارزش ها می گويد. ممنوعيت سقط جنين، خلاف بودن عشق ورزی و اجباری بودن چادر (برای ورود به بيمارستان)... پرده ایاند بر سر صد عيب نهان. و وقتی اين عيوب از پشت پلشت پاره گی ها نمايان میشوند، پوسيده گی پرده را می نمايند.
زن برای خريد بليط اتوبوس شهرش، برای در امان ماندن شب و خوابيدن در مسافرخانه ای، برای نجات جان خود در بيمارستان و از اين دست، اجازه ی يک مرد قيّم را نياز دارد، چه رسد به خروج از کشور و ازدواج و تصميم های بزرگ. زنی که هنگام نياز مالی و روحی هيچ مدعی ای نمی يابد، بايد جانی و جسمی و اگر دارد مالی، خدمتگزار باشد.
دو برادر مذهبي (ريش و لباسشان اين را مي گفت) و «غيور» و قطور سوار بر موتوری زبون ولی پرهياهو (ايدئولوژی شان) وارد خانه می شوند و خواهر را تا کشتن کتک می زنند. زن مجبور است از اين حبس هم بگريزد. می خواهد زنده بماند. مادر بينوا و خواهر کوچکتر (قربانيان گذشته و آينده) فقط می توانند به خلاصی او از آن مخمصه کمک کنند. زن حامله است و پدر بچه در زندان اعدام شده، ولی خود به نحوی (باز هم نامعلوم) خلاص شده. اما حالا حتی همنوع وهمجنس و همجرمش نيز از ترس جان، چاره ای برای او ندارد. زن جديد، بعد از زندان، در بيمارستانی که کار می کرده، با يک پزشک پاکستانی پير و بچهدار ازدواج می کند؛ نه از هويت خود حرفی ميزند، و نه خانواده از او اطلاعی دارند. لابد اگر دوستش داشتند، سراغش را می گرفتند. اکنون که شرافتمندانه کار و "آبرومندانه" ازدواج کرده و مستقل زنده گی می کند هم مقبول نيست. پس گزيری نيست که همان شوهر غيرخودی را دودستی بچسبد. و به دوست قديمی اش حتي کمکی نکند، که نکند همان خوشبختی نيم بند و لرزان و ظاهری با بر آفتاب افتادن گذشته اش به خطر افتد؛ اين است که بخت گمراه زن بچه در شکم، مثل بختکی بر آينده اش می افتد. تاريکی دنيای او از ظلُُُُُمات جهان جنين اش کمتر نيست و نمی داند به بهانه ی کدام روشنايی میتواند کودکش را به دنيای خود دعوت کند. از اين است که در جست و جوی جدا کردن جگر گوشه اش می کوشد! از همه جا مانده و رانده، نزد يکی ديگر از همبندانش می آيد که زنی مسن تر است و در بليط فروشی سينما کار می کند. همه زنداني اند. در دايرهي زن بودن. در يک ميهن. در شرايطي کمابيش يکسان. همه همبند هستند. زن آخري، وقتی بعد از چهار سال از زندان بيرون می آيد، ديگری را در جای خود می بيند. شوهرش که راننده و دائم درسفر است (که اين خود اشارتی است از دوري مرد از احوال زن) بی اطلاع، زن می گيرد. اما مادر، هوو را می پذيرد. هرچه باشد، از فرزندانش مراقبت کرده. نمی دانم تحمل شريک در آن زندگی اسف ناک، نجابت است يا از استيصال. لابد همين که شوهرش او را که درآمدی هم دارد، به خانه و نزد کودکانش راه داده، جوان مردی فرموده و او را هميشه مديون و ممنون خود کرده! آن جا که ترس جان و فکر فرزند وجود دارد، هر تصميمی فراسوی نيک و بد و خشم و خرسندی است. مضيقه های اين زن نيز بيش از آن است که بتواند به کسی کمک کند.
زن قبلی زير انبوه اندوه تنهايی و بی پناهی، مسافر خانه ای می جويد. نيروی انتظامی را می بيند که يک زوج را به توبيخ و استيضاح گرفته اند و دفتر هتل را کنترل می کنند. زن ترسيده، برمی گردد به خيابان (آخرين پناه گاه) که تلفن کند. بايد برای گذران شب جايی بيابد. کسی جواب تلفن را نيز نمی دهد. دو مأمور کميته که جلوی يک سالن عروسی (ديواربه ديوار همان هتل) قدم میزنند. گويی از همان چيز هايی که در ايران و اسلام ممنوع است، نگهبانی می کنند (در اين جا بانگ آهنگ بلند است)؛ تناقض هايی که قدم به قدم در کشور يافت میشود. آن ها نزديک می شوند. زن می هراسد که برای دستگيری اش آمده اند. اما از او سکه و بعد هم گرفتن شماره ای را می خواهند. زن با تعجب اين کار را می کند. سرباز می گويد "زهرا خانم" را بخواهد: "اگر مرد بود بگو يکی از همسايه های قديمی هستی و اگر زن بود گوشی را بده به من". (جالب تر اين که آن ها دو نفر هستند و دست کم از کارهای يکديگر خبر دارند.) پاسخگوی آن تلفن کودکی است و مادرش را صدا می زند. «پاسدار ارزش های اسلامی» با زن آن سوی سيم حرف می زند: "دلم برايت تنگ شده... مگر شوهرت هست؟ اون بی شرف ..." با همين چند جمله ی کوتاه ، هم از تضادی که در همان محيط بين "خوب" و "بد" و "حلال" و "حرام" بودن يک چيز واحد برای زن و مرد، برای قدرتمند و مردم عادی وجود دارد، پرده بر می دارد، هم گويای اين امر مسلم است که اسلحه به دستان نيز انسانند و عوالم و عواطف انسانی دارند. بالاخره معلوم نيست موزيک مجاز است يا نه؟ ارتباط با زن شوهردار جايز است يا خير (امری که برای زن مجازات سنگسار دارد)؟ اگر سقط جنين حرام است چرا با اجازه ی شوهر ممکن می شود و... بين مشروعيت و قانون، حرف آخر را قدرت می زند. وجود قانون کافی نمی نمايد، اگر پيش از آن، حقوق متقابل حکومت و مردم يا آدم ها نسبت به يکديگر به رسميت شناخته نشود. قانون جايی کاراست که حقوق معنا داشته باشد، وگرنه سرکنگبين صفرا می افزايد و خود قانون ابزار اعمال زور می شود.
در همين هنگام، در آن سوی خيابان زن، زن ديگری را می بيند که مسافرخانه را به دختر بچه ای نشان می دهد. اما در يک سر چرخاندن دخترک را تنها میيابد. پرغرور اما طبيعی و غريزی می گويد: " مامانم نيست، رفته، نمی دونم کجا، منو تنها گذاشته، ديگه نمياد" و اشکش می آيد و نمی آيد. لباس و کلاهی قرمز به تن دارد که دلربايی کند. مادر از پشت يک ماشين سرک می کشد و آرزو دارد خانواده ای خوشبخت فرزندش را ببرند. نيروی انتظامی کودک را از دستفروش تحويل می گيرد و می برد. زنِ شاهد دنبال مادر بچه آمده ، اما نمیداند چه بگويد. آن ها حتی به اندازه ی آتش زدن يک سيگار گرمای اميد ندارند.
سيگار هم در اين فيلم چند جا چون نمايی از تفاوت آزادی زن و مرد (در يک محيط مساوی) به کار رفته. اولين دختر يک نخ از بقالی می خرد ولی مغازه دار به او می گويد: "اين جا نکشيد، تو محل مورد دارد". او آخر هم نتوانست سيگاری بکشد. چيزی که اين دو زن هم تا انتها موفق نشدند؛ يک خواسته ی ساده که يک تابوی عرفی است، حتی ممنوعيت قانونی ندارد. پس، تباهی بيشتر ريشه در عرف نانوشته دارد تا در قانون مکتوبی که از آن برمی آيد و در معنا و مشروعيت استوار بدان است.
زنی که عزيزترين مانده ی زندگی اش را از فرط ناچاری ترک کرد، به اتوموبيلهايی که برايش بوق می زدند و متلکی می اندازند و ترمز می کنند، بیاعتناست. تا اين که ماشينی کاملا می ايستد. زن بی هدف و بی اختيار و بی آن که حتی چهره ی راننده را ببيند، سوار می شود. پس از چند لحظه انجماد، طلب آتش می کند تا سيگارش را روشن کند. چشم که می گشايد، چند نوجوان تپل، با پيراهن های يقه بسته و روی شلوار، ريش وسبيل کم پشت و اسلحه ای به قد و قامت خود می بيند. زن سکوت را می شکند :"بگو ما قوم و خويشيم يا زن و شوهر. آبرويم نرود"! جوانکی به ادب پيش می آيد و می گويد:"حاج آقا يک مورد داريم که حرف نمی زند..." زن با چشمانی تر و گرد و گود، تازه يک نگاه کوتاه به راننده (که معلوم شد رئيس گشت شهری است) می اندازد و به التماس می افتد. حاج آقا می رود ببيند چه شده. زنی با آرايشی تند جلوی موهاي طلايي را بيرون گذاشته و آدامس می جود و بی خيال به پيکان کهنه ای تکيه داده به حاج آقا می گويد: قربون شکلت برم اگر سوار هر ماشينی نشم، شما خرجی ام را می دهيد؟ حاج آقا به تندی و خشن : آدامست را بينداز. مرد راننده، عکس زن و بچه اش را نشان می دهد و با قسم و آيه و تمنا خود را خلاص می کند و می رود. زن را سوار مينی بوس بازداشت های خيابانی می کنند.
سواری های حامل عروس بی حجاب و فيلم بردار و دايره و دنبک و دستک زنان با اجازه ی حاج آقا رد می شوند. زن می خواهد سيگاری روشن کند. نگهبان داد می زند: خاموش کن. سرباز در عين حال با يک مرد زندانی کمی گپ می زند: بچه ی کجايی؟ فلانی را می شناسی و... فيلم ساز با چند کلمه نشان می دهد که زندانی و زندان بان از يک زادگاهند. از يک تبار. و نشانه های مشترکی آن ها را به هم مربوط می کند. آن ها غريبه نيستند. همه انسان يک ولايت ند. سرباز می گويد: دلم گرفته کمی آواز بخوان. رئيس اش اول ايراد می گيرد، ولی مرد به همه سيگار تعارف می کند و رفيق می شوند. زن در فرصتی که هم زندانی اش ايجاد می کند، سيگارش را آتش می زند. گويا اين نيز در سايه ی سلاح ممکن است.
به رغم آن که گفته می شود فيلم درباره ی زنان روسپی است، تنها اين آخرين سوژه، خودفروش به نظر می آيد. گمان نمی رود زنی خوش سيما از سرِسيری و لذت همراه هرکسی شود، چه رسد به راننده ای که مثل مرکب قراضه اش ناهنجار و ناهموار باشد.
زن وارد بازداشت گاه می شود در حالی که با جديت به جويدن آدامسش ادامه می دهد. دوربين می چرخد و از پنجره ی پر ميله و خيس باران بيرون، ديوار نمور و مخروبه و بعد به ترتيب زنانی که در فيلم بودند، تصوير می گيرد و دايره وار می رسد به دريچه ی چهار گوش فلزی. نماد بسته گی. سربازی می پرسد: سولماز اينجاست؟ (همان اولين زن که دختر زاييده بود).
August 13, 2003
آهنين بهروز
از او پرسيدهاند چرا آهن؟ زمانه ي صنعت است، نه عصر حجر.
بر اسباب «آهنگرخانه» برادهي آهن نشسته. چارچوبهاي آهني دروني خانه بي در و شيشه است. مرزي بين خلوت خواب و کارگاه و مهمانسرا نميبيني. و تنها آهن است که همه جا را آراسته. با جلوهها و صداهاي گوناگون. از ستونها و ديوارها و نيز صندوقهاي کلان تا ساعتي و ظريف و زنگي بر ديوار.
نمي دانم «زنگ» را درست به کار بردم؟ عاج توخالي فيل، يا شبيه آن، با نيروي برق سر و ته ميگردد. ذراتي، ذره ذره فروميريزند و لحظه لحظه صدا انبوه مي شود و اوج ميگيرد؛ اوجي بس باشکوه و در همين آن، دلهره آور. هجوم را مجسم ميکند.
در جعبهها را که کنار بزني، فروغ و سهراب و ... را زنده و هنوز مييابي؛ شعرهايشان را.
ديوارها هر کدام با طرحي، شکاف در جدايي، استبداد و مرگ آزادي را به ستوه ميآورند. و خود مرگ را در اين مسير؛ گوشهي بالا زدهي جرز يکي، استخوان آدم است که تکانت ميدهد.
... و بيش از اينها.
خلاف عادت آنکه کارش گل و پروانه و زيباييهاي مسلم طبيعت نيست، زمختي آهن و زنگش را زيبا ساخته.
و به قول جمشيد، که آشنايي با بهروز را مديون او هستيم، چکيدهي آثار عظيمالچثهي بهروز حشمت در شيشهي شير کودکي ديد ميشود؛ سيم خاردار و فشنگ! نوزادان را چهگونه ميپروريم؟
وقتي از مرگ صحبتي شد، به نازکي کودکي اشک ريخت...
بهروز آهنين، مجسمه ساز نامدار مقيم اتريش، در وين، را به لطافت و معصوميت نوزاد و به بردباري آهن ديدم.
زندگياش دراز.
سيمين
امروز (07/08/2003) گفت و گوي ديگر کردم با سيمين بهبهاني. شاعر نامدار معاصر و عضو هيات دبيران کانون نويسندگان ايران. هنگام ضبط، نام کوچک يکي از مسئولان جمهوري اسلامي، را اشتباه کردم. دقايقي بعد، سيمين، نازنين بانوي شعر و آزادگي و زنانه گي، با شفقت از تهران تلفن کرد و يادآور شد.
چه بارها که براي مصاحبه يا تحقيقي به افراد، از صاحب قدرتان تا اهل نام و دانش تماس گرفته ام. در سطح هاي متفاوت. گاه واکنشهاي حيرتانگيزي دريافت کرده ام: از قطع ارتباط، پاسخ با بي حوصله گي، وعده هاي بي عمل (به قول بچه هاي ايران، سرکاري)، حتي توهين و ...! نمي دانم به کدامين گناه؟ به جرم روزنامه نگاري آيا؟!
باري اما سيمين از تبار مهر، صداقت و حرمت، و از دنياي ادب است و بزرگواري.
August 10, 2003
کيانوش
از شعرهايش بسيار لذت بردم. برخی را با گوشت و جان نوشيدم. بعضی را اما نفهميدم. نقشهايش ولی، همه، هر کدام حرفی با من زد. چيزی گفت.
سياه؛ وقتی میشنويش، عزا، کلاغ، شب، تاريکی، مرگ، بدبينی، نااميدی، پوچی، نهيليسم، وحشت، استبداد حتی، پيش چشمت جان میگيرد. اينها از فرهنگ من ايرانی است. ولي عمق، اصالت، قدمت، اشرافيت، بزرگی، وقار، فخامت، تاويلپذيري، و از اين دست در فرهنگ غرب جای دارد. و کيانوش زنی است تکه تکه؛ ايرانی، غربی. نرم و سبک، مهربان، آشتی با زندگی، با مردم، با همه، شيرينرفتار، خندان خاموش، تنهايیاش را تنها در بومش ريخته و سياهیهايی را که جز آن برايش واقعيت نداشته، خراشيده. طرحی نو درانداخته. قاب و قالبش نيز علیحده است.
نقاشیها بيشتر پيکر زن است. گرچه ناتمام، گرچه ناديدهانگاشته، گرچه پوشاندهشده، حذفشده، در تاريکی مانده، تکههايی از زن است که تيغ خورده، پاره پاره و گاه سوخته در تاريخ نانوشتهاش، در سياهی کامل بوم جرقه میزند. جايی که منتظرش نبودی. جايی که داشت خفه میشد، جيغی کشيده. آدرخشی شده. شهابی، هر چند به عمری بس کوتاه. به قدر «پلک برهم زدن» جمشيد، شايد. هيچ يک روگرفت پيشین نيست. قوطی رنگها فرق داشته و پارچهها متفاوت بودهاند، قلم اما يک قلم است. گوناگونيای در يک هماهنگی سراسري. و عنصری مشترک، چون امضا و مهری، نشان هويت يگانه آنهاست. تيغ.
نام
1
پاسخ استخاره "صدیقه" است. و پدر سخت بر فرمان قرآن پایبند. مهر مملکتی میخورد. دل اما گویی نامی دیگر در گرو دارد. هرگاه سرخوش و بر مهر است دخترک را به نرمی میخواند: "ماهمنیر بابا".
پدر از دست رفته. دیری است. صدیقه مهر پدر میجوید. "مادر"( علی حاتمی) ماهمنیری دیگر میسازد. صدیقه کودک میگردد. پدر بازگشتنی نیست. همگاه مردی متفاوت میرسد. مهری باز میجوشد. ماهمنیر بزرگ میشود. دین و آیین را نیز دگرگون میکند. خود برمیگزیند.
2
اما دیگرگونی نام چای تلخ حکایتی دیگر است. چند دوستی پیغام میگذارند که «چای تلخ» در منزلبلاگی دیگر نیز هست! حیرتم آمد که این ویژه، چگونه دو خانه را نامیده. به راستی از بود اين نام بر سر بلاگ ديگری آگاهی نداشتم. از اين پس نام میگردانم. مسیحا فالی زد:
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار!
جهان و هر چه در او هست، سهل و مختصر است
زاهل معرفت این مختصر دریغ مدار!
چای تلخ را مینهم و «مختصر» میگویم.
ننه علی
«چپ ها قوي بودند. ادبيات قرق آن ها بود. همه جا نفوذ داشتند. حتي در دستگاه. آخوندها هم بسم الله گفتند و حرف هاي آن ها را بلغور کردند. شريعتي و مجاهدها هم که ...». کجا خواندم؟ بالاخره اين مردم کي و چه طوري بايد با تکنولوژي آشنا مي شدند؟ شاه چه کاري نبايد مي کرد؟ راستي ها چه کساني بودند؟ من دست راست و چپ را کي ياد گرفتم؟
طرف راست خرابه، تعدادي لوله و تکه هاي آهن زنگ زده و قطعه هايي از ماشين هاي قراضه روي هم ريخته بودند. سمت چپ، يک گودال سياه بود که کاميون روي آن مي ايستاد. هميشه يک مرد، زير ماشين، با آن کلنجار مي رفت. دست هاي مرد مثل لباسش از روغن سياه بود. صورتش هم. چشم هاي سبزش، از لاي آن همه ابرو و ريش مشکي که تا پاي مژه هايش مي رسيد، چه قدر برايم ترسناک بود! چادر مامان را سفت مي گرفتم: اون آقاهه علي آقاس؟
ـ نه. علي آقا خادم مسجده
.يک گوشه، دو سه حلبي کج و معوج را به هم تکيه داده بودند. مستراح شان بود.
گاراژ، يک چهارديواري هم داشت که ننه علي و زن علي توي آن زندگي مي کردند. پيرزن را لاي چند تکه پتوي پاره پيچيده بودند. سرايدار گاراژِ دم پاسگاه نعمت آباد بودند. گاراژ و تعميرگاه ماشين هاي سنگين. در پنج کيلومتري جاده ي ساوه. جنوب تهران. نعمت آباد آن موقع هنوز جزء شهر نبود.
يک دست زن علي معلول بود. هميشه چند تا پسربچه، کون لختي، تو خاک و روغن سوخته هاي کف گاراژ مي لوليدند. يکي دائم به دست و پاي زن علي مي پيچيد: نون بده.
يکي را با چادر کهنه اي به کمرش بسته بود. بچه صورتش را مي ماليد به پشت مادرش تا مگس هاي چسبيده به دور بيني اش را بپراند. گاهي هم با زبان، آب دماغش را مي ليسيد. موهاي دختر دسته دسته به هم چسبيده بود. مثل پشم پشت گوسفندهايمان. چشم هايش سبز مي زد. بين پلک هاي پف کرده و مژه هاي لنگه به لنگه. مامان مي گفت: اين يکي م تراخم داره.
ناخن ها و پشت دست هاي بچه ها همرنگ چادر مادرشان بود. مثل زيلوي زير شان. مامان هيچ وقت در خانه شان نمي نشست. به من گفته بود توي حياط بمانم تا برگردد. حواسش نبود. سرم را کردم داخل اتاق: ببينم چه خبره که نميذارن برم تو؟
بوي تند تعفن به سرفه ام انداخت. مامان به عروس ننه علي گفت : اون جُلِ زير ننه رو بنداز دور. شاش توش مُرده، گند گرفته. بچه رو بفرس دمِ خونه ي ما يه تشک بدم بياره.
مامان هر وقت از آن جا رد مي شد، غذايي، پولي يا لباس هاي کوچک شده ي ما را مي گذاشت کنار ديوارشان: اومدم احوال ننه علي رو بپرسم.
علي آقا، تو مسجدِ آبادي پايينِ نعمت آباد کار مي کرد. ننه اش را پيش اين صيغه اي اش گذاشته بود.
بعد از انقلاب سال پنجاه و هفت، حاج آقا علي، رئيس ستاد اقتصادي محل بود.
August 5, 2003
من هنوز زندهام
من هنوز زندهام مسيحا. باور کن. کافي است خاکها را کنار بزني. خواهش ميکنم. نرو. ميدانم که از گورستان خوشت نميآيد. من هم گور را دوست ندارم. دندههايم دارند توي قلب و جگرم خنجر ميشوند. بيمروتها قرار بود قفسهي محافظ باشند. اما مگر فشار قبر ميگذارد؟ فشار همه چيز را عوض ميکند. همه چيز را. اول آن همه کرباسپيچي. و نوار دور گردنم که خفهام کرد. بعد تابوت و تهميخها و تراشههاي تخته. حالا هم اين همه فشار. دست کم کاش اين سنگ را رويم نگذاشته بوديد. جانم کنده شد تا دستم را از درز کرباس بيرون آوردم. شايد هم وقتي سرازيرم کرديد اين پايين، بيرون افتاد. حالا دارم خاک را سوراخ ميکنم. من تلاش خودم را ميکنم. ولي اين تو هستي که مي تواني آن سنگ لعنتي را تکان بدهي. ميداني که من از رو نمي روم. روي اين سنگ را سياه کردم. اکنون افتاده است رويم. رويش را خواندم. از پشت. به خانهي من اگر آمدي اي مهربان يک چراغ بياور و يک دريچه که از آن به ازدحام کوچهي خوشبخت بنگرم.
ميدانستي از تاريکي ميترسم. يادت هست کي رفتيم ظهيرالدوله؟ سال 78. ميلهميلههاي در بسته بود. با يک انعام به دربان باز شد. فروغ تنها نبود. فرزانه هم همراهمان بود. راستي آن گل آخري را چه کسي رويم انداخت؟ چهرهاش را نديدم. مگر اين کرباسهاي کوفتي ميگذاشتند؟ يک ناله بين همهمه آشناتر بود. ولي ديدن فرزانه چشم ميخواهد. ديدن اشک، چشم باز ميخواهد. نازنين هميشه ميگفت اين دختر دُقل دقُل اشک ميريزد. صورتات را برنگردان. مبادا بروي! مبادا فکر کني من مردهام! ببين اين همه قبر. از کجا معلوم که چندتايي هنوز زنده نباشند؟ لابد زورشان به سنگها نرسيده. نازنين اينها خبردار شدهاند؟ حداقل به مامان نگوييد. طفلک ديگر طاقت داغ ندارد. داغ خاله رضي، داغ خديجهي دايي، داغ آن همه جوان ديگر. نفسم دارد بند ميآيد مسيحا. ببين! آن گوشه يک سوراخ هست. رد مورچهها را بگيري، ميرسي به لانه شان. منفذ خوبي است. فقط از همينجا هوا به من ميرسد. اگر يک ميله توي آن فرو کني، اگر يک آهن بيندازي زير سنگ، ميتواني تکانش بدهي. گرسنه نيستم. ولي چرا گوشتم شل شده؟ نکند دارم جذب خاک ميشوم؟ سلولهايم دارند متلاشي ميشوند. اما نه. به خاطر وحشت از مرگ است. همهاش خيالات است. حالا ميبيني. ديروز تا شب تقلا کردم. پنجهي يک دست بيرون آمد. خلاص شد. بيرون مانده بود؟ اگر هر دو دست آزاد شوند، بند دور پاها را باز ميکنم. بعد هم اين گره گلو را. ولي فعلاً خستهام. دستهايم جان ندارد. ضعف ميرود. «بسه ديگه. آرتروز مي گيري.» هفتهاي، يک بار خانهتکاني ميکردم. دويستدستگاه، پيکانشهر، جنتآباد، ستارخان، امازادهقاسم. چه قدر کاشي! چه قدر شيشه! «دختر، اگه تو آخر کار دست خودت ندادي.» مامان ميدويد پايههاي نردبان را ميگرفت. بسم الله بسم الله ميگفت. مبادا به مامان چيزي بگويي. شايد هم خواب بودم. الان با صداي پايت بيدار شدم. کفش خوبي خريدي. از صداي قدمت معلوم ميشود که محکم است. کفشهايم را دادي به مادام ولَستا؟ توي انباري کارتون داريم. مواظب باش طاق اتاق خواب تار انکبوت نگيرد. نشانش بده تميز کند. همهي لباسها را بده به کتي. من ميخواهم همه چيز را از نو بخرم. هيچ ديگر نميخواهم لباس مرده بپوشم. تلفن کن بيايد وسايل خودش را هم ببرد. چند بلوز و کاپشن باقي ماندهي فرزانه را هم گذاشتهام توي چمدان کتي. خوب اگر فکر ميکني فايده دارد، يک بار ديگر به عمويش تلفن کن. بگو به پدرش پيغام بدهد. خودت گفتي وقتي مطمئن نيستي، هر امکاني ارزش دارد. بگو يک زن که نگراني ندارد. آن هم زير اين همه خاک و يک تخته سنگ. نترسيد. صدايش هم ديگر نميرسد. نميتواند فرزانه را «اغفال» کند. مگر بچه است؟ شايد بيايد و شاخهي گلي رويم بيندازد. يا اشکي بريزد. اين که نبايد از آنها چيزي کم کند. آنها که فکر ميکنند مردهام. شايد ديگر آزادش بگذارند. امتحان کن. دلم ميخواهد يک بار ديگر لااقل صداي پايش را بشنوم. همراه تو. يا تنها. غنيمت است. تو يکي ميداني چه قدر دلم برايش تنگ شده. عيبي ندارد که آخرش هم نفهميد چه قدر دوستش داشتم. دارم. صبر کن. کجا راه افتادي؟ مگر سنگ شده اي؟ من يک عمر حرف دارم. آن بالا که نشد. بگذار اينجا هرچه ميخواهم بگويم. گيرم اين زير. به فرض که يک روز خاک شوم. هنوز خيلي مانده. تازه مگر خاک آدم نيست؟ من باز هم خواهم ماند. خاک يا سنگ.
خسته ام. باقي را در من و زن نوشته ام. شهران مي گفت آلبوم است. بگذار برايت ورقش بزنم. يکي يکي. من و مرد را هم به زودي تمام مي کنم. من هنوز زنده ام.