« من هنوز زنده‌ام | صفحه اصلی | نام »

August 10, 2003

ننه علی


«چپ ها قوي بودند. ادبيات قرق آن ها بود. همه جا نفوذ داشتند. حتي در دستگاه. آخوندها هم بسم الله گفتند و حرف هاي آن ها را بلغور کردند. شريعتي و مجاهدها هم که ...». کجا خواندم؟ بالاخره اين مردم کي و چه طوري بايد با تکنولوژي آشنا مي شدند؟ شاه چه کاري نبايد مي کرد؟ راستي ها چه کساني بودند؟ من دست راست و چپ را کي ياد گرفتم؟

طرف راست خرابه، تعدادي لوله و تکه هاي آهن زنگ زده و قطعه هايي از ماشين هاي قراضه روي هم ريخته بودند. سمت چپ، يک گودال سياه بود که کاميون روي آن مي ايستاد. هميشه يک مرد، زير ماشين، با آن کلنجار مي رفت. دست هاي مرد مثل لباسش از روغن سياه بود. صورتش هم. چشم هاي سبزش، از لاي آن همه ابرو و ريش مشکي که تا پاي مژه هايش مي رسيد، چه قدر برايم ترسناک بود! چادر مامان را سفت مي گرفتم: اون آقاهه علي آقاس؟
ـ نه. علي آقا خادم مسجده

.يک گوشه، دو سه حلبي کج و معوج را به هم تکيه داده بودند. مستراح شان بود.
گاراژ، يک چهارديواري هم داشت که ننه علي و زن علي توي آن زندگي مي کردند. پيرزن را لاي چند تکه پتوي پاره پيچيده بودند. سرايدار گاراژِ دم پاسگاه نعمت آباد بودند. گاراژ و تعميرگاه ماشين هاي سنگين. در پنج کيلومتري جاده ي ساوه. جنوب تهران. نعمت آباد آن موقع هنوز جزء شهر نبود.
يک دست زن علي معلول بود. هميشه چند تا پسربچه، کون لختي، تو خاک و روغن سوخته هاي کف گاراژ مي لوليدند. يکي دائم به دست و پاي زن علي مي پيچيد: نون بده.
يکي را با چادر کهنه اي به کمرش بسته بود. بچه صورتش را مي ماليد به پشت مادرش تا مگس هاي چسبيده به دور بيني اش را بپراند. گاهي هم با زبان، آب دماغش را مي ليسيد. موهاي دختر دسته دسته به هم چسبيده بود. مثل پشم پشت گوسفندهايمان. چشم هايش سبز مي زد. بين پلک هاي پف کرده و مژه هاي لنگه به لنگه. مامان مي گفت: اين يکي م تراخم داره.
ناخن ها و پشت دست هاي بچه ها همرنگ چادر مادرشان بود. مثل زيلوي زير شان. مامان هيچ وقت در خانه شان نمي نشست. به من گفته بود توي حياط بمانم تا برگردد. حواسش نبود. سرم را کردم داخل اتاق: ببينم چه خبره که نميذارن برم تو؟
بوي تند تعفن به سرفه ام انداخت. مامان به عروس ننه علي گفت : اون جُلِ زير ننه رو بنداز دور. شاش توش مُرده، گند گرفته. بچه رو بفرس دمِ خونه ي ما يه تشک بدم بياره.
مامان هر وقت از آن جا رد مي شد، غذايي، پولي يا لباس هاي کوچک شده ي ما را مي گذاشت کنار ديوارشان: اومدم احوال ننه علي رو بپرسم.

علي آقا، تو مسجدِ آبادي پايينِ نعمت آباد کار مي کرد. ننه اش را پيش اين صيغه اي اش گذاشته بود.
بعد از انقلاب سال پنجاه و هفت، حاج آقا علي، رئيس ستاد اقتصادي محل بود.

August 10, 2003 1:10 PM