« نصرت شاد | صفحه اصلی | ننه علی »
August 5, 2003
من هنوز زندهام
من هنوز زندهام مسيحا. باور کن. کافي است خاکها را کنار بزني. خواهش ميکنم. نرو. ميدانم که از گورستان خوشت نميآيد. من هم گور را دوست ندارم. دندههايم دارند توي قلب و جگرم خنجر ميشوند. بيمروتها قرار بود قفسهي محافظ باشند. اما مگر فشار قبر ميگذارد؟ فشار همه چيز را عوض ميکند. همه چيز را. اول آن همه کرباسپيچي. و نوار دور گردنم که خفهام کرد. بعد تابوت و تهميخها و تراشههاي تخته. حالا هم اين همه فشار. دست کم کاش اين سنگ را رويم نگذاشته بوديد. جانم کنده شد تا دستم را از درز کرباس بيرون آوردم. شايد هم وقتي سرازيرم کرديد اين پايين، بيرون افتاد. حالا دارم خاک را سوراخ ميکنم. من تلاش خودم را ميکنم. ولي اين تو هستي که مي تواني آن سنگ لعنتي را تکان بدهي. ميداني که من از رو نمي روم. روي اين سنگ را سياه کردم. اکنون افتاده است رويم. رويش را خواندم. از پشت. به خانهي من اگر آمدي اي مهربان يک چراغ بياور و يک دريچه که از آن به ازدحام کوچهي خوشبخت بنگرم.
ميدانستي از تاريکي ميترسم. يادت هست کي رفتيم ظهيرالدوله؟ سال 78. ميلهميلههاي در بسته بود. با يک انعام به دربان باز شد. فروغ تنها نبود. فرزانه هم همراهمان بود. راستي آن گل آخري را چه کسي رويم انداخت؟ چهرهاش را نديدم. مگر اين کرباسهاي کوفتي ميگذاشتند؟ يک ناله بين همهمه آشناتر بود. ولي ديدن فرزانه چشم ميخواهد. ديدن اشک، چشم باز ميخواهد. نازنين هميشه ميگفت اين دختر دُقل دقُل اشک ميريزد. صورتات را برنگردان. مبادا بروي! مبادا فکر کني من مردهام! ببين اين همه قبر. از کجا معلوم که چندتايي هنوز زنده نباشند؟ لابد زورشان به سنگها نرسيده. نازنين اينها خبردار شدهاند؟ حداقل به مامان نگوييد. طفلک ديگر طاقت داغ ندارد. داغ خاله رضي، داغ خديجهي دايي، داغ آن همه جوان ديگر. نفسم دارد بند ميآيد مسيحا. ببين! آن گوشه يک سوراخ هست. رد مورچهها را بگيري، ميرسي به لانه شان. منفذ خوبي است. فقط از همينجا هوا به من ميرسد. اگر يک ميله توي آن فرو کني، اگر يک آهن بيندازي زير سنگ، ميتواني تکانش بدهي. گرسنه نيستم. ولي چرا گوشتم شل شده؟ نکند دارم جذب خاک ميشوم؟ سلولهايم دارند متلاشي ميشوند. اما نه. به خاطر وحشت از مرگ است. همهاش خيالات است. حالا ميبيني. ديروز تا شب تقلا کردم. پنجهي يک دست بيرون آمد. خلاص شد. بيرون مانده بود؟ اگر هر دو دست آزاد شوند، بند دور پاها را باز ميکنم. بعد هم اين گره گلو را. ولي فعلاً خستهام. دستهايم جان ندارد. ضعف ميرود. «بسه ديگه. آرتروز مي گيري.» هفتهاي، يک بار خانهتکاني ميکردم. دويستدستگاه، پيکانشهر، جنتآباد، ستارخان، امازادهقاسم. چه قدر کاشي! چه قدر شيشه! «دختر، اگه تو آخر کار دست خودت ندادي.» مامان ميدويد پايههاي نردبان را ميگرفت. بسم الله بسم الله ميگفت. مبادا به مامان چيزي بگويي. شايد هم خواب بودم. الان با صداي پايت بيدار شدم. کفش خوبي خريدي. از صداي قدمت معلوم ميشود که محکم است. کفشهايم را دادي به مادام ولَستا؟ توي انباري کارتون داريم. مواظب باش طاق اتاق خواب تار انکبوت نگيرد. نشانش بده تميز کند. همهي لباسها را بده به کتي. من ميخواهم همه چيز را از نو بخرم. هيچ ديگر نميخواهم لباس مرده بپوشم. تلفن کن بيايد وسايل خودش را هم ببرد. چند بلوز و کاپشن باقي ماندهي فرزانه را هم گذاشتهام توي چمدان کتي. خوب اگر فکر ميکني فايده دارد، يک بار ديگر به عمويش تلفن کن. بگو به پدرش پيغام بدهد. خودت گفتي وقتي مطمئن نيستي، هر امکاني ارزش دارد. بگو يک زن که نگراني ندارد. آن هم زير اين همه خاک و يک تخته سنگ. نترسيد. صدايش هم ديگر نميرسد. نميتواند فرزانه را «اغفال» کند. مگر بچه است؟ شايد بيايد و شاخهي گلي رويم بيندازد. يا اشکي بريزد. اين که نبايد از آنها چيزي کم کند. آنها که فکر ميکنند مردهام. شايد ديگر آزادش بگذارند. امتحان کن. دلم ميخواهد يک بار ديگر لااقل صداي پايش را بشنوم. همراه تو. يا تنها. غنيمت است. تو يکي ميداني چه قدر دلم برايش تنگ شده. عيبي ندارد که آخرش هم نفهميد چه قدر دوستش داشتم. دارم. صبر کن. کجا راه افتادي؟ مگر سنگ شده اي؟ من يک عمر حرف دارم. آن بالا که نشد. بگذار اينجا هرچه ميخواهم بگويم. گيرم اين زير. به فرض که يک روز خاک شوم. هنوز خيلي مانده. تازه مگر خاک آدم نيست؟ من باز هم خواهم ماند. خاک يا سنگ.
خسته ام. باقي را در من و زن نوشته ام. شهران مي گفت آلبوم است. بگذار برايت ورقش بزنم. يکي يکي. من و مرد را هم به زودي تمام مي کنم. من هنوز زنده ام.
August 5, 2003 5:21 PM
نظرها
ماه منير جان
خيلی خوب بود اما تلخ.زيبا می نويسی اما تلخ.با مسيحا از مرگ نگو بلکه از عشق بگو.خسته نباشی
vahid August 10, 2003 12:57 AM
من هنوز در راهم .. کمي صبر کن نمي دانم چرا نمي رسم.
کيوان August 7, 2003 4:10 PM
سلام ....... چند تايي از نوشته ها را خواندم .. جالب بود ... اين با وبلاگ چاي تلخ در بلاگ اسكاي و نوشاي قديم چه رابطه دارد ؟
jahan August 7, 2003 10:03 AM
من باشم ننه علی را می گذارم در يک بخش ديگر و پاره اول را تا "من هنوز زنده ام" يا حتی "خاک يا سنگ" در پايان جمله قبل تمام می کنم. اينطوری ساختار يکدست پاره اول بهم نمی ريزد بی دليل.
مهدی August 7, 2003 3:05 AM
سلام
ببينم اين چاي تلخ چند تاست. اگه اين همونه كه در بلاگ اسكاي بوده چرا لينك اين جا اون جا نيست؟ اگر هم نه كه چرا دو وبلاگ با اسم واحد!!!! البته من با قسمت تلخش خيلي موافقم!!!!
دردي كش August 6, 2003 12:04 AM
ماه منيرم
اينجا سراسر سرریز سرنوشت خاک و زندگی است
تا کشف شکل تازه ای از تو .
برقرار باشی لا به لای اين سطور.
زنی به طعم خاک August 5, 2003 7:49 PM