« چاي داغ | صفحه اصلی | نصرت شاد »
July 30, 2003
سپاس
آقاي معروفي ارجمند
نخستين تبريک را براي ورق پاره هايم از شما گرفتم. يادتان هست؟ يک سال پيش. هم اکنون نيز تشويقتان برايم بس غنيمت است. چشم. مي کوشم آن چنان که بايد صحافيشان کنم.
از رضا و ديگر دوستان مهربان هم سپاسگزارم.
و نيز نازنين ام از تهران برايم ايميل زده است: چاي تلخ را نوشيدم. بلد نبودم پيام بفرستم. ولي از قول من به بر و بچههاي ملکوتي بگو اگر قصه ي زيبا را نپسنديدند، به خاطر زشتي زندان بود. تقصير تو چيه؟
chay talkh ra nooshidam ama baladnaboodam payam befrestam vali az ghol man be barobachehay malakuti begoo agar ghese ziba ra napasandidand be khatere zeshtihay zendan boode. taghsir to chie?
عزيزم دوستت دارم. بيش از آن که فکرش را بکني. تو را که چه بسيار شريک زندان هاي من و ديگر زنان ايران بوده اي.
به آرزوي آزادي
و من براي تو مي نويسم. براي تو و مادر و خواهر و فرزانه و زيبا. زشت يا زيبا، خواهم نوشت.
July 30, 2003 5:20 PM
نظرها
بساط چای است و ،تورق اوراق کتابچه!
نا گه دلم گرفت! گفتم بيايم و در خيال، مهمانتان باشم!
از آنجائی که چندين سلام بدهکارم، ياد آن توضيح طلبکاری مهمان از صاحب خانه افتادم!، شتابی نکردم چون مهمان پيش شما بود، در صددم نامه اش را به گونترگراس در سايت بگذارم،ولی آيا می بايد چون مهمانی ، فعلگی صاحب خانه کنی؟
به زيبا سلام برسانيد،مواظبتش کنيد!
زيبا،زيباست!
چه زنده،جه مرده-
خلوت کاتب کتابچه را هم بر هم نمی زنم!- بدرود
پيام August 3, 2003 7:33 PM