« قلنبه | صفحه اصلی | سپاس »

July 19, 2003

چاي داغ

من هنوز زنده‌ام. از داغی چای فهمیدم. از بوی تند ته سیگارها. تاثیر بیماری بر سبک روایت ... مسیحا دارد لابه لای یک دسته مجله فرانسویMagazine Littéraire دنبال مصاحبه با پیرمردی می‌گردد که در دوران بیماری اش نوشته چه طور می‌شود بر بیماری چیره شد یا با آن زندگی را ادامه داد.

دلم دارد به هم می خورد. لب هام چند روزی است خود به خود جمع می شود. عضلاتش دائم در حالت انقباض است. گاهی یادم می آید و مثل خنده ی مصنوعی لبهام را به دو طرف می کشم و ولشان می کنم. نکند واقعا ديوانه شده ام. یک آن دلم می خواست فنجان گنده ی سنگین را ول کنم کف آشپزخانه. سیگار توی جاسیگاری دود می کند. پیدا کردم. ایناهاش. این جاست. انگار راستی راستی دارم بالا می آوردم. مدتی فقط بخوان. توی یک ماه گذشته سه تا کتاب خواندم. نمی خواهم بخوانم. می خواهم خودم را بنویسم. از تاثیر نوشته های دیگر می ترسم. نمی خواهم رمان بنویسم. می خواهم خودم را بنویسم. عباس می گفت هرجا هرچیز خوبی پیدا کردی، برش دار، دیگر مال خودت است. اما نیست. من باید کلمات خودم را پیدا کنم. سبک ام را. فرم خودم را باید بیابم. مسیحا ورق می زند. چهره هایی لبخند می زنند یا به من دهن کجی می کنند. آدم های موفقی که به خاطر نوشته ها و جایزه هایشان با آن ها مصاحبه شده. پیروزمندانه مرا تحقیر می کنند. از همه شان بدم می آید. غول نقد ادبی، معروف ترین خاطره نویس زنان ... لعنت به خاطره که مرا رها نمی کند. تف بر گذشته. پولکی به دهان می گذارم. مادری از ایران فرستاده که حس می کند مسیحا در نجات پسرش یا فراری دادن او از زندان یا ایران سهمی داشته. دهانم تلخ تلخ است. اَه بر این همه سیگار. روزی چند بسته دود می کنیم؟ «شاهزده ی آبنبات چوبی»؟ ترجمه ی رمان پیرمرد است. مسیحا دیکسیونر آورده و می پرسد این چه جور آبنباتی است؟ چیزی تو همین مایه ی پولکی خودمان. چه فایده. هیچ کدام شیرین نیست. فرزانه ترش دوست داشت. مامان می گفت دختر این همه ترشی جات می خوری که ویارت بدتر می شود. دخترخاله ملوک می گفت الان دیگر فرقی نمی کند. قبلش باید شیرینی فراوان می خوردی و به شوهرت هم خرما و کنجد و عسل می دادی تا بچه پسر بشه. چشم که باز کردم به رسول گفتم ببخشید که دختر. وای این مردها چه قدر عربده می کشند. نیمکت هم که جا نداشته باشد می ایستند و لیوان که نه، پارچ های بزرگ آب جو را سر می کشند و هوار می زنند. کافه ی کهنه و کوچک و کثیفی است. بیشتر مشتری هایش هم هنوز لباس کارگری روز تنشان است. خوش به حالشان. تا دیر وقت می گویند و می خندند. دلم پیچ می خورد. این گل معلوم نیست می خواهد چه بشود؟ یک جوانه ی کوچک بود که از سر خیابان خریدمش. آن مغازه، خاک و کود و گیاه های باغچه ای می فروشد. اما این یکی پنداری با همان یک برگ کلفت و روغنی مانندش، گل خیابانی و حیاط نبود. آپارتمانی است. مسیحا این سوپ را بخور. تو هم سرما خوردی که این همه فین فین می کنی. شاید آخر شب. نه دیگر نمی شود گرمش کنم. باز هم از آن تعارف ها کردی. این گل رشد کرده. چندتا برگ بزرگ داده ولی معلوم نیست آخرش چه می شود. شاید جایش کوچک است. توی یک کاسه ی آبگوشت خوری که گل گل نمی دهد. مسیحا من ایمیلی نداشتم؟ چرا. ب. مثل همیشه فحشت داده که چرا باور نمی کنی دوستت دارد. دوستم دارد؟ خوب که چه؟ من هم فرزانه ام را دوست دارم. خوب که چه؟ دلم برایش یک ذره شده. برای چه کسی مهم است؟ بادی بود که از گلویم رد شد. استفراغ نبود. زندگی گاهی به همین دل به هم زنی است. می خواهی بالا بیاوریش. ولی گیر کرده. هر چه زور می زنی، دست آخر آروغی می آید اما کثافتش توی دلت مانده.
ماهمنیر این مقاله را بخوان. خیلی جالب است. چند نویسنده ی بزرگ راجع به افسردگی نوشته اند: Dépression, fatigue d’être soi کیوان و داریوش چه آشکارا و زیبا از عشقشان حرف می زنند. ولی ب. فقط برای من می نوشت یا تلفنی توی گوشم می خواند. ش. که حتی از تلفن هم می ترسید. فقط جایی که مطمئن بود شنود نگذاشته اند، قسم و آیه ردیف می کرد. ولی مسیحا دستم را گرفت از این طرف سالن تحریریه به آن طرف برد. که دیگر همه بفهمند. که ساکت شوند. که اعلام رسمی کرده باشد. فرزانه در را کوبید به چهارچوب و رفت. فرزانه، مادر، صبحانه نخوردی.

July 19, 2003 6:52 PM

 نظرها

گویا در حال دویدن و نفس نفس زدن دست به قلم برده اید عزیز

omid_robatkarimi April 14, 2008 8:05 AM

سلام
نمي دونم چرا از خواندن اين مطلب حالم بد شد فقط حس بد القا مي كرد همين ,اشفتگي بيش از حد نثر تنها شتابزدگي در به نتيجه رسوندن اون رو نشون ميداد ,البته ببخشيد فقط احساسم ر.و گفتم

roshanak August 3, 2003 1:16 PM

من اينم داستان را دوست دارم و اگر اجازه بدهيد آن را در انجمن ادبيمان بخوانم !

MariYa August 2, 2003 8:10 PM

من اينم داستان را دوست دارم و اگر اجازه بدهيد آن را در انجمن ادبيمان بخوانم !

MariYa August 2, 2003 7:56 PM

ماه منير عزيز
چه زيبا نوشته بودي و چه آشنا......
چرا ديگر نمي نويسي؟ما منتظريم.

فرين July 30, 2003 4:36 PM

به فروزان ما ه مهربان ومسيحایش

عندلیبان را چه پیش آمدهزاران را چه شد؟
غیبتتان از حد فزون شد واین سرای نوبنیاد را کسی غبارنمی گیرد
مدتی است ،بعداز بیماری ، که چیزی ننوشته ايد خواستم جويای حال شوم

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

فرنشين شهر طوس July 30, 2003 2:39 PM

ماهي عزيزم، سلام
اوني که ازش حرف مي زنم همينه. رمان تو با اين لحن و فرم مثل خورشيد مي درخشه. رمان اينه. با همون آغازي که برام خوندي شروع کن، عزيزم.
دختر خوبي باش، مثل هميشه و بريزش روي کاغذ. زندگي رو با همين قدرت بيار بالا. نيازي نيست انگشت بزني. حس بگير و خود خود خودت باش. اونجوري که مي دونم هستي. ماه منير احساسي ما.
با مهر و احترام _ عباس معروفي

عباس معروفي July 29, 2003 10:50 PM

بابا اگه نمی نويسی، لا اقل اينجا، اينجا و اينجا را کليک کن.
اگه ننويسی، ديگه نمی آم چايی بنوشم، حتی اگه تلخ تلخ باشه که من خيلی دوست دارم

نکته July 28, 2003 10:37 PM

چطور ممکنه کثافت توي دل آدم باقي بمونه؟ حتما يه راهي وجود داره که آدم برش گردونه. کافيه انگشت کني تو حلقت. اينجوري اين قسمتهاي زندگي رو هم ميشه بالا آورد!

نورهود July 27, 2003 7:42 AM

پاستوريزه! بچه مثبت! بچه ننه! بازم بگم؟ بسه. باور كن خوبي بيش از اندازه اصلا جالب نيست. اينطور كه تو داري زندگي مي كني هم خودت لذت نمي بري و هم ديگران رو مي رنجوني. باور كن جواب دادن به يه نگاه و لبخند گناه نيست. بابا مامانت چطوري با هم آشنا شدن؟ توي مراسم تلاوت قرآن يا دعاي جوشن كبير؟ اونها هم اول به هم نگاه كردن. اونها هم خنديدن. قبول دارم فضاي وطنمون خيلي بد شده اما تو هم ديگه مته به خشخاش نذار. آخه هميشه بايد از قانونهاي سفت و سخت اطرافت اطاعت كني؟ هر شب مسواك؟ يه شب مسواك نزن. شير پاستوريزه از شير معمولي خيلي بيشتر مي مونه و فاسد نميشه اما طعم اون شيري رو نداره كه گرم و طبيعي از پستان گاو بيرون مياد و ممكنه ميكروب هم داشته باشه و .... www.pesarshomali.com

pesarshomali July 27, 2003 2:19 AM

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم

vahid July 26, 2003 2:31 AM

سلام دوست عزيز همه مطالبت رو خوندم يكي از يكي قشنگتر خيلي حال كردم دمت گرم رفيق...شاد باشي

aidin July 25, 2003 12:33 AM

سلام
( زندگی گاهی به همین دل به هم زنی است. می خواهی بالا بیاوریش. ولی گیر کرده. هر چه زور می زنی، دست آخر آروغی می آید اما کثافتش توی دلت مانده. )
مي خواهم بگويم زيباست ؛ مانده ام با تلخي اش چكنم ...

شايد زندگي همين تلخي است ... تلخي يك استكان چاي داغ در يك شب گرم تابستان در غربت و تنهايي ...
شايد !

Hamid July 24, 2003 10:52 PM

اگربدوني چقدر کيف داره وقتي مطالب شماهارو ميخونم .اونم از اين صفحه.دست اقاي ملکوت درد نکنه. شديم يه خانواده.به اميد ديدار

مهرگان July 23, 2003 11:54 AM

زکی! من از عشقم حرف می‌زنم؟ من عمری است که دارم بغض‌هايم را قورت می‌دهم. حتی جرأت نمی‌کنم بغض کنم. می‌ترسم ناراحت بشود:
من چه گويم که تو را نازکی طبعِ لطيف
تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد!

پريشانِ غبارهای ملکوت July 20, 2003 5:34 AM

بسيار زيباست. فکر کنم هر فرم و سبکی پيدا کنی به خاطره گويی ربط خواهد داشت و برای خاطره گفتن خواهد بود. تو تا تمام آنچه را که بايد بالا آوری بالا نياورده باشی از خاطره گريز نداری. بد که نيست هيچ خيلی هم خوب است. و چون تو تک هستی و تجربه منحصر بفردی داری مضمونی هم که می آفری تک خواهد بود. آن مضمون فرمش را پيدا می کند پيدا کرده است.

مهدی July 19, 2003 10:03 PM

دوستم
به روايت تازه اي دست زدي. اين جا هر چه روزمره است متعالي شده .

کمند July 19, 2003 8:54 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)