« سپاسگزاری | صفحه اصلی | چاي داغ »

July 19, 2003

قلنبه


اين داریوش مرا ترساند که اگر ننویسم، چای تلخ از صفحه ی روزگار وبلاگی پاک می شود.
از «چراغ ها را من خاموش می کنم» زویا پیزاد بگویم: روایت زنی از زندگی است در شهرک مخصوص کارمندان اغلب غیر بومی شرکت نفت در آبادان پیش از انقلاب و روابط با اطرافیان و البته بیشتر درگیری با خود. زن ناخرسند از رفتارهای خواهر و مادر و گاهی همسایه هایش اما سرگردان بین عاطفه ورزی به فرزندانش، دوست داشتن شوهرش و عشقی مبهم از مرد همسایه.

این همسایه ی چشم سبز قدبلند مودب و پر احساس و شاعر مسلک و کتاب خوان ولی مادری دارد که حیرانش کرده است؛ گاه مهربان و ساده و گاه ایرادگیر و عصبی و بی رحم. درست مثل دو ور ذهنش. و زن دائم بین بگو مگوهای این دو ور به این سو و آن سو می غلتد. دو وجه انسانی که هم به فکر آبرو و رسیدگی به خانه و بچه ها و شوهر و مهمان ها و چیزهایی است که در مجموع مشروع خوانده می شود، و هم وسوسه هایی از خود بودن را در او می جنباند.
از یک دو رفتار نرم مرد همسایه گمان می برد که چیزی مثل عشق در او جان گرفته ولی دست آخر، زن به خودزنی می افتد که چرا ساده لوحانه چنان خیالی کرده. زندگی راستی بعضی وقت ها آدم را دست می اندازد. چه قدر وقتی می فهمد رودست خورده و بازیچه شده است، عصبانی می شود و خودش را احمق حس می کند: «به من بگو خر».
مدت ها بود داستانی نرم و این همه زنانه و ظریف نخوانده بودم. چند خط نامه ی صمیمانه گاهی مثل آب ساده بین غذاهایی سخت هضم، چه گواراست. چه قدر گاهی آدم خسته می شود از پیچ درپیچی سمبل ها و تداعی معانی و حدیث نفس و جریان سیال ذهن. آن هم با آن زبان هایی که مپرس! گویی رمان را نیز گاه همان آفتی گرفته که مقاله و کتاب های فلسفی و ...را؛ گاه انگار واقعاً هرچه پرطمطراق و قلنبه و سلنبه تر باشد، جدی تر و مهم تر جلوه می کند. گاه انصافاً کسانی کم هنری خود را پشت پرده ی پوسیده ی کلمات مهجور و نامانوس پنهان می کنند. کسی هم در این میان جرات ندارد حرفی بزند، مبادا انگ کم سوادی و نافهمی بخورد. البته که هر هنری پیچیدگی ها و رمزهای خود را دارد و مخاطب خود را، ولی وقتی از روزمره گی و از وجود حرف می زنیم، ای بسا همان زبان روزمره دلنشین تر باشد. و البته که ساده نوشتن آسان تر از سخت نویسی نیست. زبان قصه های مادرانمان یادمان رفته؛ حتماً باید سوررئال و به سبک کوبیسم! و این طورها بنویسیم تا به چشم آییم. اتفاقاً درد راوی این داستان هم همین به حساب نیامدن است؛ بدی اش این است که گاهی حتی خود آدم هم خودش را فراموش می کند. و البته این ، بیشتر عادت خودنخواسته ی زنان است.کلاریس می گوید: «برای من بشقاب نبود. وقت میز چیدن برای مهمان ها همیشه یادم می رفت خودم را بشمارم.» اما گمان می کنم زویا با همین جمله های پیش پا افتاده، دست کم برای لحظه ای، چشم خواننده را به سمت زنان اطراف برمی گرداند.
راستی یادم آمد که یکی از دوستان وبلاگی روی مطلب «سلام» همین ایراد را بر خودم گرفته بود.

July 19, 2003 6:49 PM

 نظرها

طعم گس خرمالو را بخوان اگر نخوانده ای از پيرزاد
با انکه سريع به سرابی می رسی که با زن و زمان تعريف می شود اما قاطع و پررنگ عمل می کند.
پيرزاد در " چراغها را من خاموش کنم " مدام به خطوطی از رابطه میرسد که برای گفتن لايه های زن و زمان سهمی زيادی را کم میاورد.

کمند July 19, 2003 8:47 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)