July 6, 2003
برای دلِ ايگناسيو
اين غزلکِ ساليانی پيش که اکنون از آن تنها يادی مانده است و کلامی دلفريب، به سفارش ماه منير، صاحب چای تلخ، برای دلِ ايگناسيو میآورمش که بداند اين را که:
هر که ما را ياد کرد ايزد مر او را يار باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
هر که اندر راهِ ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی کز باغِ وصلش بشکفد بیخار باد
در دو عالم نيست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد راحتش بسيار باد
پس اين هم از سخنوری خاموشِ ما:
ای رازدانِ مستی صهبا سخن بگو
ای پرده دارِ منزلِ عنقا سخن بگو
خارِ خشونت است كه در خاكِ ما دميد
ای خنده ات لطافتِ ديبا سخن بگو
تنگ است عرصه بر نفسِ پاكِ آفتاب
ای چهرهی گشادهی صحرا سخن بگو
خاموشی ات گرفته دگر دامن حضور
غيبت بس است، سينهی سينا سخن بگو
هم صحبتِ تمامِ نهنگانِ عالمي
با موج ِپر صلابتِ دريا سخن بگو
بالاتری ز پردهی اين گوش های تنگ
بيرون ز سوزِ نالهی نی ها سخن بگو
بُغضی كه قرن هاست فرو خورده ای به دل
آن دل نه جای اوست، به غوغا سخن بگو
در ديرها عيانی و در كعبه ای نهان
ای نورِ كفر و سرّ هويدا سخن بگو
با هر كلامِ جاری ات از بطنِ خاكِ ما
جوشيده است جانِ مسيحا سخن بگو
محبوسِ اين زبان نه تويي، ای بيانِ عشق!
امروز را خموش، ز فردا سخن بگو
خاطرم هست که اين را زمانی سرودم که مطلبی را دربارهی اقبال از آنهماری شيمل مرحوم میخواندم و قضای روزگار را آن شب، که از شبهای پاييزِ سالی بود که من رهسپار ديار فرنگ بودم، حضرت دوست همراهِ من بود! تا به حال به اين فکر نکرده بودم. کشفِ اين نکته را مرهون ماه منيرم.
July 6, 2003 4:00 AM