« March 2005 | صفحه اصلی | July 2005 »

June 30, 2005

گنجی و فرزانه

خانم رحيمی نترسينها!
سرم با شتاب بلند شد. رنگ به صورت خانم جعفری نبود. نگاهم به ساعت ديوارِ رو به رو افتاد. دير کرده؟ آسيمه از پشت ميز به سمت در رفتم: چی شده؟
واللا هيچی!
مانعم شد: بذاريد براتون بگم.
آقای شمس از آتليه بيرون آمد: مقاله به کجا رسيد خانم رحيمی؟
خانم جعفری شانهام را گرفت: فرزانه ...
دستم کنارش زد. به سالن رسيدم. هقهقی از آبدارخانه آمد. خانم جعفری پريد جلويم: نگران نشيد بابا! فقط يه خورده ترسيده.
هنوز میلرزيد. دلم آرامتر شد؛ ظاهراً سالم بود. خود را انداخت بغلم: ... يه سگ ... سياه ... مامان به خدا من قویام. اون سگه خيلی گندهس. خيلی گنده بود...
گريه و لکنت نمیگذاشت درست حرف بزند. خانم جعفری کمکش کرد: بهش پارس کرده ...

چی شده فرزانه؟ تعريف کن ببينم.
صدای آقای گنجی بود. به سرعت از سمت سالن نزديک می شد. دست دخترکم را گرفتم ببرم آبی به صورتش بزنم. قدم که برداشت، آخش در آمد. گنجی برافروخته ادامه داد: زانوتو گاز گرفته؟
نه. از پشت حمله کرد... افتادم زمين.
و مشتی ديگر اشک ريخت روی گونههای برجسته. گونهها را با بوسه می شستم. گنجی نيمنشسته جلويش را گرفت: مال کدوم خونه بود؟
سر کوچه.
خانم جعفری: من میدونم. قبلا از درز درشون ديدم. راس میگه فرزانه. سگه اندازه يه خرسه. همسايهها از دستش عاجزن.
آقای گنجی در ورودی را باز کرد و فرزانه را با خود برد.

اکبر کجا؟
تهرانی و شمس هم که لابد می دونستند حريف گنجی نمی شوند، همراهمان شدند.

انگشت گنجی با غيظ زنگ خانهی همکوچهی زیبا را فشرد. پارس سگ، پی در پی، پرت مي شد روی سرمان. فرزانه چسبيده بود به پاهام. هنوز همه از گنجی میخواستيم ول کند. در باز شد.

آقا شما می‌دونيد سگ هار نگه داشتن تو شهر ممنوعه؟!
نگاه مرد از گنجی به فرزانه و بعد به تک تک ما گشت: سگ ما هار نيست. بچه شما لابد کاری کرده ...
بچه ی من ؟! ...
گنجی حرفم را بريد: يه دختر بچه ده ساله چی کار می‌تونه با سگ به اين بزرگی بکنه؟ بچه داشته سکته میکرده. شلوارش پاره شده...
ب
ه زانوی خونی فرزانه اشاره کرد. خون نزديک بود از صورت گنجی بزند بيرون. مرد در را بست.
گنجی عصبانی‌تر خانم جعفری خواهش میکنم يه تاکسی خبر کنيد. بايد بريم کلانتری.
صدای مرد از بالای ديوار حياط به کوچه رسيد: هر غلطی می خوايد بکنيد. آدم اختيار چارديواريشو نداره!؟

چند دقيقه بعد از ما، دو مرد وارد اتاق کلانتری شدند.
خانم رحيمی شکايتتون رو به جناب سروان بگيد ديگه!
آقای گنجی اين بار زرد رنگ بود.
مردِ همراهِ همسايه پيش آمد: ببخشيد خانم. اين دوست ما زن خارجی داره. سگ مال اونه. من از شما معذرت میخوام.
بهتره از دخترم عذر بخوايد. وحشتی که اين بچه کرده...
گنجی يک قدم به ميز نزديکتر شد: جناب سروان قلب بچه داشت از کار میافتاد ...
مرد جلوی فرزانه دولا شد و دستش را پیش آورد: دختر خانم گل، با اين میتونی يه شلوار نو بخری...
آقا مگه ما از شما پول خواستيم؟ دختر من بعضی روزها از مدرسه مياد دفتر مجله پيش خودم. مسيرش از همين ميدون هفت تيره. مجبوره از جلوی خونهی شما رد شه. می‌خوام خيالم بابتش راحت باشه.


يک بار که مثل خيلی وقتها داشتيم با آقای شمس و تهرانی میرفتيم امامزاده قاسم (هم محله بوديم)، آقای تهرانی گفت: اگه اتفاقی برای بچه بيافته، گور بابای حرف مردم، خودتون عذاب می‌بريد. بهتره نياد کيان. در ضمن زياد هم خوب نيست بره تو اتاق آتليه. همه که باسم نيستن ...
ولی فرزانه تنها ماندن در خانه را دوست نداشت. کيان را دوست داشت. آتليه را دوست داشت. باسم را دوست داشت. طراحی را دوست داشت. کاريکاتورهاش در کيهان بچهها چاپ شد. گنجی را دوست داشت: مامان! چه قدر اين آقای گنجی باحاله!

گنجی خطاب به سروان ادامه داد: تا اين آقا ضمانت نده که سگش رو مهار میکنه ...


ديگر نشنيديم آن سگ سياه گنده کسی را بگیرد. يا لا اقل کسی را ندريده. وگرنه حتما رسانهها خبر میدادند؛ هرچند زوزه‌ی سگها در سرم هنوز زبانه میکشد. می لرزم. می ترسم. کاش دست کم همه ظاهرا سالم باشند؛ همسايهها، خانم جعفری، رضا تهرانی، ماشاالله شمس الواعظين، اکبر گنجی، باسم رسام

و فرزانه‌ی من ...

مدتهاست از کوچه ی زيبا نگذشتهام.

مدتهاست از خانم جعفری بیخبرم.
مدتهاست کيان را بستهاند.
مدتهاست آقای تهرانی يک چاپخانه بزرگ و مدرن زده.
مدتهاست، بعد از جامعه و توس و ... آقای شمس به مزرعه و اسبش می‌رسد.
مدتهاست فرزانه را نديده‌ام.
مدتهاست اکبر گنجی در زندان است.

12:36 PM | نظر:(11)

June 28, 2005

نیاز به تصویر

چند سالی سر مقاله چانه زدم. گذشت.

سه سال و نیم برای ضبط صدای مصاحبه شونده‌ها بحث کردم. خیلی‌ها می‌گفتند خبر را کار کنید ولی صدا و نام ما پخش نشود! آخر "سرمایه‌ی رادیو صداست و گزارش باید مستند شود و ..." . گذشت.

حالا دوستان می‌دانند که مدتی است از رادیو فردا استعفا دادم و اکنون در تلوزیون صدای امریکا مشغولم.

از همه‌ی بزرگواران می‌خواهم اگر به تکه‌های کوتاه فیلم یا عکس از خبرهای روز ایران دسترسی دارید، برایم بفرستید. هر رسانه‌ای ابزار ویژه ای می‌خواهد و کارکردن بدون آن، اگر محال نباشد، دشوار است.

از شما دعوت می‌کنم با فرستادن شماره تلفن افراد مناسب برای مصاحبه و تصاویری متناسب با خبر، در پوشش دادن خبرهای ایران، سهیم شوید.

11:03 PM | نظر:(20)

June 27, 2005

برای نوشی

نوشی ! چندی است بی تابم. بی قراری دارد از پا می اندازدم. می لرزم. از مغز تا انگشت. هر آن، انگار به فاجعه ای نزدیک می شوم. این را گویا می دانم و نمی دانم که چیست. مسیحا قرص هام را می آورد. فایده ندارد. قلبی نابسامان، نامرتب، آشفته یا شلخته دارم؛ کاری به طبیعت اش گویی ندارد، به من هم بی‌اعتناست؛ هر زمان، گاه و بی گاه، به اختیار خودش تند می تپد یا هر از گاه که دل اش می خواهد، بی خبر من، درجا می زند. می پرسی از کی؟ اگر بگویم از یک ساعت پیش که به واسطه ی معرفی داریوش، آخرین یادداشت هات را خواندم، دروغ نگفتم. ولی راست تر این است که دو ساعت پیش نیز کما بیش همین بودم! دو روز پیش هم. دو ماه، دو سال، بیست سال، حتی سی و اندی سال است که  می لرزم. شاید لرزش مامان هنگام زاییدنم به دست و پام منتقل شده. شاید از هنگامی که تشک خونین اش را دیدم. فرزند پس از مرا به دنیا آورده بود. چهار سال داشتم. شاید وقتی نعش نیمه جان خواهر کوچک ام را از حوض بيرون کشيدم؛ پنج ساله بودم. پدرم، یک دست بر کمر خمیده و یک دست بر پیشانی پر چین اش گذاشته، تقريبا بی‌تفاوت زمزمه می کرد: کجا چالش کنم؟ ولی مامان بر سر و رو می زد و اما طفل نیم مرده را زیر پستان گرفت. او جان گرفت و ولی جان من هنوز می لرزد. مثل وقتی زیر گونه های خواهر بزرگم خون دوید؛ تنها چهارده سال از دوشیزه گی اش می گذشت که به حجله می بردنش. می لرزیدم. پدربزرگم، آبا سید حسین، صورتم را خشک کرد: بچه مگه می خوان سر خواهرت رو ببرن؟! شاید هشت ساله شده بودم. می ترسیدم و نمی دانستم از چه؟ هنوز هم به درستی منطق زندگی را نمی فهمم. فقط هراسناک می لرزیدم. درست مثل وقتی نخستین خون را بر خود دیدم. مثل وقتی خونی از جنسی دیگر بر دست پدرم و بر پشت برادرم دیدم. وقتی خون دل مامان سرریز کرد. بالا آورد و من نيز شاهد بودم. دکتر گفت خونریزی معده است. از خانه ی پر خشم شوهر هم گریختم. از همه ی دعواهای خیابان های خونین ایران فرار کردم. اما هر چه از خشونت می گریزم، او بر بخت من پیشی می گیرد. خشونتی خشن تر از جدا کردن مادر از فرزند سراغ ندارم. می دانی چند بار بر دستمالی که اشک ام را پاک می کردم خون دیدم؟ می دانی چندین ساعت در پارک، در پاسگاه، در دادگاه، پشت در  خانه ی مادرشوهر، مدرسه،... منتظر یک لحظه دیدن قامت فرزانه ام شدم؟ دست خالی برگشتم. کاش فقط همین بود. نمی دانی چه نگاه هایی را چون کرم های چندش زا تاب آوردم. چه کلماتی را بر روانم برتافتم. نمی دانی در زندان چه کشیدم. نمی دانی چه قدر از خون می ترسم. بدن آن زن پر از خط های خونین شلاق بود. و این سرخی هولناک کابوس هر شبم است؛ بارها آن را از تن نازک نازنین فرزانه ام هم زدوده ام. بارها می گفت: مامان توی سرم انگار دعواست. هیاهوست. غوغاست. می لرزید. می لرزم. می لرزیدم تا وقتی در اتاق زایمان شکافتم. ولی نوشی، راست می گویی؛ از ساعت چهار و نیم بعد از ظهر پنجم آذر شصت و پنج تا کنون بیشتر می لرزم. در هوش و بی هوشی از پرستار پرسیدم: مطمئنی دختره؟

تشویش، اضطراب، دلهره، نگرانی ای پی در پی و پیوسته، پوستم را ترکانده و استخوانم را پوسانده. سهم من از حظ فرزند، یا وحشت ِ از دست دادنش بوده، یا دلواپسی برای سرنوشتش؛ مثل مامان یا خواهر یا خودم نشود! یا در دوری اش تکه تکه چکیده ام.

نوشی! من روزگاری همه ی دعاها را از بر بودم. هر چه نذر می شندیم ادا کردم. هر چه ورد و نماز بود خواندم. ماه های پی در پی روزه گرفتم. چه شب ها  سر بر مهر بی حال شدم از بس فروریختم. تا سپیده. کدام صبح؟ به گمانم، فهرست چله گزاری های مادر و خواهرم  هنوز به سر نرسیده. ولی هنوز می لرزم. قطره قطره شدم و رو به تبخیر شاید. دیگر از همه چیز بریدم. اعتقادم را حتی در عشق فرزند به مادر کم کم دارم از دست می دهم.

ولی می دانی اکنون خوشبختم؛ چون هجده سال گذشته و می گویند حالا دیگر به سن قانونی رسیده، خودش می تواند تصمیم بگیرد. حالا خوشبختم چون دیگر در ایران نیستیم، او درهلند، مملکت قانون است و من درایالات متحده ی امریکا، سرزمين دفاع از حقوق کودک و زن نفس می کشم. ولی هنوز زن هستم و هنوز می لرزم.

و تو هم خوشبختی چون علاوه بر دعا، به وبلاگ دسترسی داری. من می توانم از حال تو و جوجه هات خبر دار شوم. مامان نمی توانست. خواهری نمی تواند. و من به تازگی می توانم با تو بگویم. دیگر نمی توانم. باز همدلی ات می کنم.

3:08 AM | نظر:(12)

June 8, 2005

دو سخنرانی در واشينگتن

طی چند روز گذشته، در ويرجينيا به دو گردهم‌آيی رفتم: يکی بزرگ‌داشتِ دکتر محمد مصدق و ديگر سخن‌رانیِ آرامش دوستدار.

درباره‌ی اولی. صبح آن روز (شنبه) شنيدم کسی تلفنی به مسيحا می‌گويد: نمی‌دانم مصدق و جبهه‌ ی ملی (برگزارکننده‌ی مجلس بزرگ‌داشتِ او) چه ربطی به دکتر کريمی حکاک دارد که او هم سخنرانی می‌کند؟

احمد کريمی حکاک، اکنونِ رييس دپارتمان فرهنگ و زبان فارسی در دانشگاهِ مريلند (کالج پارک) است؛ بخشی که خودِ وی اين سالِ تحصيلی بنيادگذاشته و به همين سبب از دانشگاهِ واشينگتن در سياتل (که در آن‌جا نيز رييس قسمت مطالعاتِ ايرانی بود) به شرقِ امريکا آمده است. او هجده کتاب به زبان انگليسی نوشته و به گفته ی صاحب نظران، جدا از پژوهش‌های بديع‌اش در شاهنامه و ادبِ کلاسيکِ فارسی، نقشی مهم در شناساندنِ ادبياتِ معاصرِ فارسی به جهانِ انگليسی زبان داشته و از مترجمانِ دقيق شعرِ امروز ايران به انگليسی به شمار می‌رود. به تازگی هم مجموعه‌ای از اشعار عباس کيارستمی را به انگليسی ترجمه کرده است. اين جدا از ترجمه‌هايی است که وی از انگليسی به فارسی دارد يا مقالاتی که در قلمرو ادبيات به زبان فارسی تأليف کرده است. دکتر احمد کريمی حکاک، اکنون يکی از مرجع‌های اصلی شناخت و فهم ادبياتِ فارسی در جهانِ انگليسی زبان شمرده می شود و آثارش به چندين زبان برگردانده شده است (و کمتر از همه، به زبان فارسی!).

 تعجب دوم اين بود که در برنامه، اجرای زنده‌ی موسيقی سنتی هم اعلام شده بود. با کنج‌کاوی به کالجِ ويرجينيا رفتيم. طبق عادتِ اين چند وقت در واشينگتن، نيم ساعتی در جاده‌ها گم شديم و در ميانه‌ی سخنِ دکتر فخرالدين عظيمی رسيديم. وی پيش‌تر استادِ علوم سياسی بود در لندن و اکنون در ايالتِ کنتيکت در دانشگاهی درس می‌دهد و متخصصِ تاريخِ معاصر ايران به ويژه دهه‌های بيست و سی است (کتابِ معروف‌اش دموکراسی در ايران است که چند سال پيش در تهران چاپ شد). دستِ کم، اکنون چيزی از نوشتاری که آقای عظیمی می‌خواند ياد ندارم که بازگويم. سپس نوبتِ موسيقی سنتی شد. من البته با موسيقی کلاسيک به شور و شعف می‌آيم، ولی به مهارت نوازندگان و خواننده ی ايرادهايی گرفته شد. اين نخستين گردهم‌آيی سياسی بود که می‌ديدم در آن موسيقی زنده اجرا می‌شود و از قضا چقدر هم مجلس را جذاب کرد و از ملالتِ برخی صحبت ها که در روال بیشتر کنفرانس‌هاست، کاست. نمی‌دانم چه گرهی در کار سخن‌ران‌های ايرانی هست که معمولاً بيش از وقت مقرر به خود اختصاص می‌دهند. و من چقدر از شعارهای تکراری آدم بزرگ ها‌ فراری‌ام!

پس از يک قهوه، دکتر کريمی به جايگاهِ سخنرانی رفت. آشنايی ما با احمدِ کريمی حکاک به سالِ دوهزار و يک برمی‌گردد؛ در پاريس، در حاشيه‌ی سمینار ملک الشعرای بهار، در دانشگاهِ سوربن. راستش آن جا اين سئوال برايم پیش آمد که چگونه است نام دکتر کريمی حکاک را در فهرستِ سخنرانان بيشتر جمع‌های ادبی و ايران‌شناختی می‌توان يافت. آن روز پاسخی برای اين پرسش به دست نياوردم، چه، آن زمان، هم انگليسی‌دانی من دست و پاشکسته‌تر از اکنون بود، هم در فضای فرانسه قرار داشتم و هم چون به مديران برگزارکننده‌ی کنفرانس کمک می‌کردم، از سخنان‌اش چندان چيزی دست‌گيرم نشد يا اکنون از خاطرم رفته. اما اين بار، در مجلس مصدق، نخستين سخنرانی فارسی او را می‌شنيدم و از اتفاق، آن را نخستين سخنرانی فارسی خارج کشور، چنين کوتاه (کمتر از بيست دقيقه) و شنیدنی يافتم. شايد در چند سطر به شيوايی، بلاغت و فصاحتِ در خور يک اديب، چندين نکته گفت. از نکته‌ها مهم‌تر، دلاوریِ وی بود در بيان اين نکات.

صحنه‌ی سخنرانی با چند گلدانِ ساده که در سرخی قالی ايرانی رنگ باخته بودند، دو تابلوی نقاشی از عکس مصدق (افسرده و سر در گریبان، با عبایی بر دوش و تکیه زده بر عصایی در دست) و سه پرچم آراسته شده بود؛ بر دو پرچم دو سو، شعارهای جبهه‌ی ملی را به خط درشت نوشته بود: "استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی" و "هدف جبهه‌ی ملی حاکميتِ ملی ايران است" و در میاته، پرچم سه رنگِ ايران آویخته که بر سفيدی آن، شير و شمشير و خورشيد نقش بسته بود؛ ظاهراً با همان توان و يال و کوپال و تابندگیِ دورانِ پيشين.

دکتر کريمی نخست اذعان کرد که هيچ گاه سياست‌پيشه نبوده و همواره خود را کارگزار فرهنگِ ايرانی می‌انگاشته است؛ بدين روی درباره‌ی مصدق از چشم‌انداز فرهنگِ ايران سخن می‌گويد. او گفت مصدق را دنباله‌ی خواجه نظام الملک و خواجه نصيرالدينِ طوسی و دبيران و فرزانه‌گانی چون آنان می‌بيند. وی به ويژه مصدق را در انصاف و اعتدال، پرهيز از نژادپرستی و ستم به نوع انسان در ادامه‌ی فردوسی ياد کرد. او گفت: شاهنامه کتابی تک‌صدايی نيست؛ اگر جايی يک پهلوانِ شاهنامه رجز می‌خواند «زشير شتر خوردن و سوسمار/ عرب را به جايی رسيده است کار/ که تاج کيانی کند آرزو / تفو بر ای چرخ گردون تفو» چند ورق آن سوتر، خود می‌نويسد «نميرم از اين پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام». فردوسی به جایِ تأکيد بر تخمه و نژاد، بنياد را بر تخمِ سخن می‌گذارد و برای فردوسی، ايرانی بودن به خاک است، نه به خون. از اين رو، عرب و کرد و لر و بلوچ و ترک و هر قبيله و قوم ديگر ايرانی‌اند. بر همين قرار، کریمی می‌گفت مصدق نيز ايرانی بودن را به معنای سخيفِ ناسيوناليستی افراطی درک نمی‌کرد و بر خلاف شماری از پيروانِ خود، ايرانيت را به خون نمی‌دانست.

کريمی حکاک تأکيد کرد بزرگ‌داشت مصدق يعنی شناختِ او در بسترِ آرمان‌های امروزی. او از جبهه‌ی ملی پرسيد چرا اين گروه سياسی نتوانسته تصويری از مصدق پيش نهد که جوانان را به سوی خود جذب کند؟ حتا در همين محفل نيز نشانی از جوانان نيست. کجايند آن جوانانی که شما مدعی حمايت از آن‌ها و خواهان به دست‌گرفتن سرنوشت‌شان هستيد؟ آقای کريمی، مشکل را در انگاره‌های کهنه‌ای دانست که جبهه‌ی ملی دچار آن است و به واقع پاسخ‌گوی نيازهای امروز نيست.

کريمی در ادامه‌ی نقدِ تصوراتِ جبهه‌ی ملی، از دوگانه‌هايی چون «دوست / دشمن» يا حتا «شاه / مصدق» ياد کرد و از قول برخی دانشجويان‌اش آورد: چرا ما بايد اين اندازه از شاه نفرت داشته باشيم و همه‌ی کارهايش را سياه ببينيم. وی گفت اگر جبهه ملی می‌خواهد مصدق را امروزی کند، بايد از مطلق‌سازی او دست بردارد و عدالت و انصاف را رعايت کند و بر اشتباه‌های اين نخست وزير خوش‌نام ايرانی نيز تأکيد ورزد، که به گفته‌ی او، در عالم سياست خوش‌نامی تنها فضيلت نيست که گاهی سبب‌سوز و گره‌افکن نيز هست (هم‌چون نيک‌نامی محمد خاتمی) و نيک‌نامی به قول غلام‌حسين صديقی اگر در کار شکافتنِ بن‌بست‌های سياست به کار نيايد به چه کار آيد؟

دکتر کريمی همچنین افزود: وقتی ابتدای اين جلسه «سرود ای ايران» خوانده شد، من تنها به احترام آن‌ها که از جا برخاستند، برخاستم و گرنه راستش، من اين سرود را دوست ندارم؛ زيرا کلماتی مانند «دشمن» در آن هست که به تصوراتِ قرن نوزدهم تعلق دارد و از آنِ جهانِ جوانانِ مدرن ما نيست. از اين گذشته «ای ايران» سرودِ رسمی ملی ما نيست، که ما هرگز سرودِ ملی نداشته‌ايم. هر بار سرودی ساخته‌اند، از «زنده باد شهنشاه» تا «انجز انجز»، اما هيچ کدام تاکنون سرود ملی نشده است.

به نظر احمد کریمی يکی دیگر از ويژه‌گی‌های مصدق، قانون‌گرايی بود. بر همين بنياد، با دست به پرچم شير و خورشيد اشاره کرد و گفت اين پرچم، امروز دروغی بزرگ است و جبهه‌ی ملی که خود را ميراث‌برِ مصدق می‌داند، چرا چنین پرچمی بر پيشانی مجلس خود می آويزد؟ حتا در اسناد سازمانِ ملل اين پرچم وجود ندارد و ایران با این نشان شناخته نمی‌شود. به چه اجازه، بدون رأی‌گيری از مردم ايران، اين پرچم را برای‌شان تعيين کرده‌ايم؟

و من آنجا، کريمی حکاک را نيز در ادامه‌ی فردوسی ديدم؛ اندازه‌ی تلاش‌های او را طی چند دهه‌ی کار آکادميک برای گسترشِ قلمروِ زبان و ادبياتِ فارسی و ستيزه با گرايشِ‌های ناسيوناليستی در پژوهشِ علمیِ تاريخ و ادبياتِ ايران، نزد کمتر کسی سراغ دارم. سلاحِ او نيز، چون فردوسی، سخن است و گفتار، نه بيش. و به راستی، اعتدال، انصاف، شهامت و خوش‌نامی فردوسی و مصدق را نیز در سخنانِ آن شبِ کريمی مجسم ديدم و در فرجام، پاسخ پرسش پاریس و ربط‌اش را به اين مجلس سياسی يافتم. نه کلامی توهين کرد و نه کلمه‌ای مدح گفت و سرانجام اعلام آمادگی و درخواست کرد که پرسش و پاسخی در اين باره‌ها درگيرد، نه آن‌که کسی تنها به محکمه رود و با داوری يک‌سويه حکمی عمومی صادر کند. دلیری اش را خاصه در این دیدم که کمتر دیده بودم؛ نقدی چنین آتشین بر میزبان و در برابر هواداران. و جالب آنکه استواری سخنش جراتی برای انکار باقی نگذاشت.

اما مجلس دوم، سخن‌رانی دکتر آرامش دوستدار بود که ديشب (دوشنبه) در کانونِ دوستدارانِ فرهنگِ ايران برگزار شد. آرامش دوستدار که در کلنِ آلمان زندگی می‌کند، دوسه دهه است با نظريه‌اش "امتناع تفکر در فرهنگِ دينی" آوازه يافته است. وی در کتاب‌های درخشش‌های تيره و امتناع تفکر در فرهنگِ دينی، باور دارد که فرهنگِ ايرانی، از ديرباز و حتا پيش از اسلام، دين‌خو بوده و به همين سبب هيچ گونه تفکری در آن مجال پيدايش نيافته است. استدلالِ اصلی او نیز اين است که تفکر يعنی ناوابستگی به هر چيز و در خودانديشيدن، اما فرهنگِ دين‌خو وابسته به باورهای دينی است و بنابراين کسی در اين فرهنگ توانِ اندیشیدن ندارد. از نظر ايشان، جز يکی دو استثنا مانند عبدالله ابن مقفع و فخر رازی، هيچ متفکری در تاريخ ايران يافت نمی‌شود.

موضوع سخنرانی آن شب آقای دوستدار «درهای بسته‌ی فرهنگ» بود (همین عنوان هم برای سخنرانی ایشان در کالیفرنیا اعلام شده که قرار است دهم ژوئن در دانشگاه برکلی برگزار شود) و اين‌که گشوده‌شدن فرهنگی مانند فرهنگِ ايران به روی فرهنگ غرب محال است (چيزی شبيه نظريه‌ی هانتيگتون در برخورد و تضادِ تمدن‌ها).

آقای دوستدار همچنین بر ادبياتِ فارسی ايران يک سره رقم بطلان کشيد و به ويژه گفت شعر فارسی هيچ گاه بستر تفکر نبوده است.

در پايان جلسه، خانمِ مسنی (بعداً فهميدم دکتر فلور هروی بود که استاد ادبياتِ فارسی است) به سختی ولی مودب سخنان آقای دوستدار را در باره ی تاریخ و تفکر ادیبان فارس نقد کرد، که البته دوستداران دوستدار به او تا اندازه‌ای توهين کردند.  يک اهل شعر هم با رنگ و رخساری زرد و لرزان از شعر فارسی دفاع کرد. کسی از دکتر دوستدار پرسيد: چرا تفکر نمی‌تواند بر دو فرهنگ استوار باشد و از سرچشمه‌های متنوع آب بخورد. مگر غربی‌ها از فرهنگ‌های گوناگون استفاده نکردند؟ جوانی ديگر گفت: من نفهميدم مقدم‌هايی که آورديد چه ارتباطی با تالی‌ها داشت؟ کسی هم به نام دکتر تبريزی رفت پشت ميکرفون و با لهجه‌ی خاص خود گفت: من حرف فلسفی ندارم؛ يک سئوال ساده دارم: سخنرانی شما درباره‌ی چی بود و در يک دو سطر بگوييد چه می‌خواستيد بگوييد؟ راستش من اصلا از حرف‌های شما سر درنياوردم. يعنی الان اگر برگردم خانه و از من بپرسند سخنران چه گفت، نمی دانم چه جوابی بدهم. هرچند او  ظاهرا نمکِ جلسه شد و گرچه خنده‌ی همه را برانگيخت، گویی خسته‌گی‌ها را زدود و به گمانم، اين آقای مسن حرف دل بيشترِ تحصيل‌کرده‌های فلسفه و حاضر در جلسه را نيز زد.

مسيحا هم از ناقدانی بود که تشويق شد. طرفداران آقای دوستدار می‌گويند او – به سبب حسادت يا رقابت - ناقدی جدی ندارد و مردم عادی نيز اهميتِ او را درنمی‌يابند و چون در ايران هم آثارش چاپ نمی‌شود، انديشه‌هايش شهرت ندارد. مسيحا در آغاز صحبت‌اش آرزو کرد کتاب‌های آقای دوستدار در ايران چاپ شود و با عرض احترام چند نکته گفت. مسيحا باور دارد مدعياتِ آقای دوستدار عموماً در قلمرو تاريخ‌نگاری انديشه است ولی نظام فکری و استدلالی ايشان از تاريخ‌نگاری انديشه پيروی نمی‌کند. به نظر او دورانِ نظريه‌پردازی‌های کلان برای دوره‌بندی‌های کلانِ تاريخی درگذشته است و تاريخ انديشه پيچيده‌تر و پرتلاطم‌تر از آن است که در يک نظريه‌ی فلسفی بتواند بازتابد. ديگر آن‌که دکتر دوستدار دچار آناکرونيسم تاريخی است و همان طور که به صراحت در سخنرانی خود گفت بوعلی سينای قرن چهارم هجری را با فيلسوفانِ قرن بيستم اروپا مقايسه می‌کند. از درون اين مقايسه هيچ سخنِ درخوری بيرون نمی‌آيد. هر چند آقای آرامش دوستدار نه به مسيحا و نه به دیگر پرسش‌گران پاسخِ روشنی نداد.

برخی دوستان در تعليلِ پريشان سخن گفتنِ و سخت خواندن دوستدار می‌گفتند وضعِ جسمانی او خوب نبوده و گويا پیش از سخنرانی چندین قرص خورده بود. به مسيحا گفتم در اين صورت کاش جلسه لغو ‌شده بود يا متنِ ايشان را کسِ ديگری می‌خواند و ايشان تنها در پرسش و پاسخ شرکت می‌کرد. به هر روی حيف بود و افسوس خوردیم که به قول امريکايی‌ها Presentation نامناسبی روی داد. مسيحا می‌گفت: من هم‌چنان دوستدار را در فکر نيرومندتر از آن می‌دانم که در نوشته و گفتارش بازمی‌تابد. ولی کسی  اضافه کرد: آقای دوستدار با طرح امتناعِ تفکر در فرهنگِ ایرانی، انگار، امتناعِ خودش را از تفکر نشان می‌دهد.

 و به نظر من که اهل فلسفه نيستم، اما با زبانِ آن آشنايم، لحنِ بيان دکتر آرامش دوستدار فيلسوفانه نبود و چنان با اطمينان و يقين سخن می‌گفت که گویی نقد هر ناقدی را کوچک می‌انگاشت و می‌گفت: من در کتاب چهارصدصفحه‌ای‌ام «نشان داده‌ام» که در تاريخِ ايران تفکر وجود ندارد.

برگرديم به مجلس اول که کسی از تاریخ و تفکر و ادبیات ایران می گفت؛ گرچه دکتر کريمی حکاک پرچم شير و خورشيد را به درستی پرچم رسمی ايران ندانست، فکر می‌کنم اگر جبهه‌ی ملی آن را نشانِ حزب خود بداند نه پرچم ايران، حرجی بر او نيست. با اين همه، آرزو می‌کنم روزی سفيدی پرچم ايران پاک و تهی از هر نشان و نشانه باشد؛ بری از هر گونه ارجاعی به ايدئولوژی خاصی. برای من که در دو دهه‌ی اخير باليده‌ام، نشانِ شير و خورشيد نه معنای نوستالژيکی دارد و نه حس تنفری برمی‌انگيزد؛ تنها نشانی است از  دوره‌ای سپری‌شده در تاريخ ايران.

4:37 AM | نظر:(8)