« دو سخنرانی در واشينگتن | صفحه اصلی | نیاز به تصویر »

June 27, 2005

برای نوشی

نوشی ! چندی است بی تابم. بی قراری دارد از پا می اندازدم. می لرزم. از مغز تا انگشت. هر آن، انگار به فاجعه ای نزدیک می شوم. این را گویا می دانم و نمی دانم که چیست. مسیحا قرص هام را می آورد. فایده ندارد. قلبی نابسامان، نامرتب، آشفته یا شلخته دارم؛ کاری به طبیعت اش گویی ندارد، به من هم بی‌اعتناست؛ هر زمان، گاه و بی گاه، به اختیار خودش تند می تپد یا هر از گاه که دل اش می خواهد، بی خبر من، درجا می زند. می پرسی از کی؟ اگر بگویم از یک ساعت پیش که به واسطه ی معرفی داریوش، آخرین یادداشت هات را خواندم، دروغ نگفتم. ولی راست تر این است که دو ساعت پیش نیز کما بیش همین بودم! دو روز پیش هم. دو ماه، دو سال، بیست سال، حتی سی و اندی سال است که  می لرزم. شاید لرزش مامان هنگام زاییدنم به دست و پام منتقل شده. شاید از هنگامی که تشک خونین اش را دیدم. فرزند پس از مرا به دنیا آورده بود. چهار سال داشتم. شاید وقتی نعش نیمه جان خواهر کوچک ام را از حوض بيرون کشيدم؛ پنج ساله بودم. پدرم، یک دست بر کمر خمیده و یک دست بر پیشانی پر چین اش گذاشته، تقريبا بی‌تفاوت زمزمه می کرد: کجا چالش کنم؟ ولی مامان بر سر و رو می زد و اما طفل نیم مرده را زیر پستان گرفت. او جان گرفت و ولی جان من هنوز می لرزد. مثل وقتی زیر گونه های خواهر بزرگم خون دوید؛ تنها چهارده سال از دوشیزه گی اش می گذشت که به حجله می بردنش. می لرزیدم. پدربزرگم، آبا سید حسین، صورتم را خشک کرد: بچه مگه می خوان سر خواهرت رو ببرن؟! شاید هشت ساله شده بودم. می ترسیدم و نمی دانستم از چه؟ هنوز هم به درستی منطق زندگی را نمی فهمم. فقط هراسناک می لرزیدم. درست مثل وقتی نخستین خون را بر خود دیدم. مثل وقتی خونی از جنسی دیگر بر دست پدرم و بر پشت برادرم دیدم. وقتی خون دل مامان سرریز کرد. بالا آورد و من نيز شاهد بودم. دکتر گفت خونریزی معده است. از خانه ی پر خشم شوهر هم گریختم. از همه ی دعواهای خیابان های خونین ایران فرار کردم. اما هر چه از خشونت می گریزم، او بر بخت من پیشی می گیرد. خشونتی خشن تر از جدا کردن مادر از فرزند سراغ ندارم. می دانی چند بار بر دستمالی که اشک ام را پاک می کردم خون دیدم؟ می دانی چندین ساعت در پارک، در پاسگاه، در دادگاه، پشت در  خانه ی مادرشوهر، مدرسه،... منتظر یک لحظه دیدن قامت فرزانه ام شدم؟ دست خالی برگشتم. کاش فقط همین بود. نمی دانی چه نگاه هایی را چون کرم های چندش زا تاب آوردم. چه کلماتی را بر روانم برتافتم. نمی دانی در زندان چه کشیدم. نمی دانی چه قدر از خون می ترسم. بدن آن زن پر از خط های خونین شلاق بود. و این سرخی هولناک کابوس هر شبم است؛ بارها آن را از تن نازک نازنین فرزانه ام هم زدوده ام. بارها می گفت: مامان توی سرم انگار دعواست. هیاهوست. غوغاست. می لرزید. می لرزم. می لرزیدم تا وقتی در اتاق زایمان شکافتم. ولی نوشی، راست می گویی؛ از ساعت چهار و نیم بعد از ظهر پنجم آذر شصت و پنج تا کنون بیشتر می لرزم. در هوش و بی هوشی از پرستار پرسیدم: مطمئنی دختره؟

تشویش، اضطراب، دلهره، نگرانی ای پی در پی و پیوسته، پوستم را ترکانده و استخوانم را پوسانده. سهم من از حظ فرزند، یا وحشت ِ از دست دادنش بوده، یا دلواپسی برای سرنوشتش؛ مثل مامان یا خواهر یا خودم نشود! یا در دوری اش تکه تکه چکیده ام.

نوشی! من روزگاری همه ی دعاها را از بر بودم. هر چه نذر می شندیم ادا کردم. هر چه ورد و نماز بود خواندم. ماه های پی در پی روزه گرفتم. چه شب ها  سر بر مهر بی حال شدم از بس فروریختم. تا سپیده. کدام صبح؟ به گمانم، فهرست چله گزاری های مادر و خواهرم  هنوز به سر نرسیده. ولی هنوز می لرزم. قطره قطره شدم و رو به تبخیر شاید. دیگر از همه چیز بریدم. اعتقادم را حتی در عشق فرزند به مادر کم کم دارم از دست می دهم.

ولی می دانی اکنون خوشبختم؛ چون هجده سال گذشته و می گویند حالا دیگر به سن قانونی رسیده، خودش می تواند تصمیم بگیرد. حالا خوشبختم چون دیگر در ایران نیستیم، او درهلند، مملکت قانون است و من درایالات متحده ی امریکا، سرزمين دفاع از حقوق کودک و زن نفس می کشم. ولی هنوز زن هستم و هنوز می لرزم.

و تو هم خوشبختی چون علاوه بر دعا، به وبلاگ دسترسی داری. من می توانم از حال تو و جوجه هات خبر دار شوم. مامان نمی توانست. خواهری نمی تواند. و من به تازگی می توانم با تو بگویم. دیگر نمی توانم. باز همدلی ات می کنم.

June 27, 2005 3:08 AM

 نظرها

ماه منير عزيز
مازنان درايران مرد سالار با قوانين مذهبي دوران عرب جاهليت دراسارت به سر مي بريم وزن يا بهتر بگويم يك "مادر"نقشي جز دايه براي فرزندانش ندارد.متاسفانه در ايران نوشي وديگر مادران فقط حمل كننده بار مردان هستند وبس. دوستاني گفته اند لرزيدن چرا؟ ولي همه ما زنان مي لرزيم ومي ايستيم. ميلرزيم براي دختر بچه هاي ترسانمان كه حجله مردان غول پيكر را رنگين مي كنند وكودكيشان فراموش ميشود .مي لرزيم براي همه مادراني كه محرومنداز حق داشتن كودكاني كه خود آنها را زاييده وبه دنيا آورده اند.ميلرزيم ميلرزيم ولي باز هم مي ايستيم. راستي من مادر نيستم ولي همه درد ورنج نوشيها وهيجده سال تحمل ناعدالتيهاي ماه منير ها را حس ودرك ميكنم به اميد برابري همه انسانهاواحقاق حقوق زنان... دوستان به وبلاگ منم سري بزنيد.

خاتون August 22, 2005 10:36 AM

ماه منير عزيز آيا مردان اينگونه اجتماع خوشبختند؟ يا بهتر است بگويم مردان زندانی در ديوارهای آنگونه تفكر:(زن ستيز و...).انسان اسير، غل و زنجير می زايد چه برای زن و چه مرد؛ تنها مكان استفاده اش برای هر يك مجزاست وگرنه كاربرد يكی ست.خيلی خوشحالم كه فرزانه ی روياهات به واقعيت زندگيت قدم خواهد گذاشت و برای مهدی نيز با همه ی وجود اين را آرزو می كنم.مادری كه كه عشق را در حلقه ای خارج از مادر و فرزندی نيز دست يافته ست چشمه ای ست شايد كه فرزندش هر چه مشت مشت آب بنوشد؛باز آبی تازه جوشيده خواهد شد.لرزيدن باری بوده در زنبيلی برای گرسنگی ديروز؛امروز كه گرسنگی نيست حمل اين بار برای چه؟لرزيدن چرا؟!

Fariba July 25, 2005 1:47 AM

ماه منير عزيز آيا مردان اينگونه اجتماع خوشبختند؟ يا بهتر است بگويم مردان زندانی در ديوارهای آنگونه تفكر:(زن ستيز و...).انسان اسير، غل و زنجير می زايد چه برای زن و چه مرد؛ تنها مكان استفاده اش برای هر يك مجزاست وگرنه كاربرد يكی ست.خيلی خوشحالم كه فرزانه ی روياهات به واقعيت زندگيت قدم خواهد گذاشت و برای مهدی نيز با همه ی وجود اين را آرزو می كنم.مادری كه كه عشق را در حلقه ای خارج از مادر و فرزندی نيز دست يافته ست چشمه ای ست شايد كه فرزندش هر چه مشت مشت آب بنوشد؛باز آبی تازه جوشيده خواهد شد.لرزيدن باری بوده در زنبيلی برای گرسنگی ديروز؛امروز كه گرسنگی نيست حمل اين بار برای چه؟لرزيدن چرا؟!

Fariba July 25, 2005 1:46 AM

سكوت تا چه اندازه... به چه قيمت ... صد بار گفتيم حيف ولي تا كي ... قول مي دهم كه اين ماجرا هم مثله صدها ماجراي ديگر هم فراموش مي شود...و ما باز دلمان به حال كسه ديگه اي مي سوزد... تا كي بنشينيم...نوشي در غمها و شاديها به يادتيم...دست از هدفت برندار و از هيچ تلاشي كوتاه نيا...خانوم رحيمي نوشته ي زيبايي بود

رضا July 15, 2005 11:44 PM

کاش نوشی می توانست لحظه لحظه وجودش را اکنون کلام می کرد و واژه، تا که شاید روح انسانیت در درون آنانی زنده شود که نوشی را از کودکان دلبندش جدا کرده است. به راستی چه داستان تلخی است جدایی، وقتی میان مادر و کودکانش نظام حقوقی پوسیده و فرهنگ زن ستیز و نگاه مردانه ایستاده است. نوشی جان، مدت ها است وبلاگ تو را می خواندم. اما اکنون تو سکوت گزیدی و من صدای هق هق درون خودم را می شنوم.

کوروش برادری July 15, 2005 8:52 PM

سلام
به اميد احقاق كامل حقوق همه زنان در جهان كه در واقع احقاق حقوق انسان است.
سايت جديد مبارك است . لينك ميدم.پژواك خاموش

ahmadpour July 13, 2005 12:38 PM

انگار همین لرزیدن ها و تپیدن هاست که یک دل را دل می کند. انگار دلی که خون نچکد هرگز دل نمی شود.


و تا سپیده. کدام صبح؟ هست. باید باشد.


یک روز....

ناشناخته ها July 12, 2005 5:13 AM

واژه ژرف تر از زايش نداريم در قاموس بشر. هرچه بلندي است در اين واژه متراكم شده است. زني وقتي مي زايد منبسط مي شود طبيعت.جا وا مي كند ريشه ي درخت.چيزي زنده مي شود .جان مي گيرد. عشقي كه روزي هديه مي شود. باز زنده مي كند . عشق مي زايد. زاده مي شود و بگير و برو. در همين عشق مي ماني . در جا مي زني. و اين رمز زايش است.مي روي اما مانده اي.
براي همين است كه مردها تا ابد به دنبال مادر مي گردند.


با مهر. با اشك.

javad_ghaaf July 11, 2005 8:25 PM

متنی گیرا و در عین حال تکان‌دهنده بود. امیدوارم فریاد خواهران ما به جایی برسد...

م.ز. July 11, 2005 7:20 PM

ماه منير عزيز, بزور جلوي اشكم را گرفتم وقتي نوشتت را خوندم , ميدوني چقدر حرفات برام آشناست , ميدوني سه سال لرزيدم و توي خودم خورد شدم ولي لبخند زدم , چه نگاه هایی را توي اون راهرو ها تاب آوردم , اضطرابها, تشویشها و كار شكني هاي به ظاهر خير خواهانه هر كي ميخواست مثلا صواب كنه و و و و آخر حضانت مال من شد و تازه اون موقع فهميدم كه بعد از اين همه زجر باز هم همه چيز در اختيار اون بود و من فقط نقش يك خدمتكار را بازي ميكردم... چهار سال به تهديد گذشت تا اينكه معجره اي كه شب و روز براش دعا ميكردم از راه رسيد و تونستم به جايي بيام كه اگر چه غربت و تنهايي داره ولي مادر بودن و مادري كردن با ارزش و قابل حمايته.


به اميد روز هاي بهتر

shahed July 11, 2005 5:30 PM

به خاطر جريان نوشي قدم به قدم به شما رسيدم خدايا چقدر دردهاي زنان ايران مشابه هستند...منم تمام دعاها و وردها رو از برم اگر چه فرزندي ندارم اما من هم دچار حادثه طلاق شدم و از بد روزگار به خيلي جاها پناه بردم خوشحالم در حال حاضر ايران نيستين زندگي بعد از طلاق در ايران زنده به گور شدن تدريجي هست براي شما آرزوي موفقيت ميكنم

نیکی July 11, 2005 12:15 PM

وای خدایا! چه کاره ای تو؟! کجاست اون رحمانی و رحیمیت؟ کجاست اون زیبادوستیت؟ کجاست بهشتی که زیر پای مادرهاست؟ کجاست وجدانی که وسیله ای کردی برای بیداری مون؟ کجاست شان انسانی که ازش یاد کردی؟ کجاست محبتت به معصومیت کودکان؟... خدایا! چطور باور کنیم که در ستایشت خطا نکردیم؟!... خدایا! می شنوی یا تو هم مثل قانون گذاران مون کری؟

گوشه July 11, 2005 10:59 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)