« December 2006 | صفحه اصلی | February 2007 »

January 20, 2007

به نام شهزاده

دوست نازنین

گفتند پیشنهاد داده‌ای سرّی را در وبلاگمان فاش کنیم و خود، این جالب را پیش‌‌‌‌گام شدی. پیش از آن‌‌‌‌که راز تو را بخوانم، دلیری‌‌‌‌ا‌‌‌‌ت را ارج می‌‌‌‌نهم. و خواسته‌‌‌‌ای دوستانی دیگر چیزی بنویسند که پیش‌‌‌‌تر با کسی نگفته‌‌‌‌اند. و نخست نیز نام مرا بردی! به رسم مهری که با تو دارم، بر آن گردن می‌‌‌‌نهم.
راز دراز من این است که یک سال پیش در ایران به وزرات اطلاعات جمهوری اسلامی اطلاعاتی فروخته‌‌‌‌ام که اکنون جان فردی را در امریکا به خطر انداخته‌‌‌‌ام. تعجب نکن. اگر حوصله‌‌‌‌ات هست، قصه‌‌‌‌ی این تبادل آدم‌‌‌‌فروشی- دلار را مرور کن.
یادت هست که چندین سال دل‌‌‌‌تنگی خانه و خانواده بی‌‌‌‌تابم کرده بود. یادت هست که دیگر در رادیو فردا یا تلوزیون صدای آمریکا کار نمی‌‌‌‌کردم، اما می‌‌‌‌گفت: اگه بری، به خاطر من تو رو گروگان می‌‌‌‌گیرند. من هم نرفتم و نرفتم تا شبی زمستانی گفت: "کردیت کارتت رو بده برات بلیط ایران گرفتم!"
من نیز در کمال ساده‌‌‌‌دلی، صداقت و مهربانی را پذیرفتم و رفتم. به همین ساد‌‌‌‌ه‌‌‌‌گی.
و یادت هست که در همان فرودگاه گذرنامه‌‌‌‌ام را پس مؤاخذه‌‌‌‌ای چند، گرفتند. البته من با "دلاوری"تمام از پس همه‌‌‌‌ی پرسش‌‌‌‌ها و پاسخ‌‌‌‌ها برآمدم! چندان هم دشوار نبود؛ درس‌‌‌‌هام را به شایسته‌‌‌‌گی از بر داشتم. گفته بود بگویم: "اگه منو نگه دارین، نه به نفع شماست و نه من. خانواده‌‌‌‌ام پشت این شیشه‌‌‌‌ها منتظرم هستند و بی‌‌‌‌درنگ به شوهرم در امریکا اطلاع می‌‌‌‌دهند و خبرش در رسانه‌‌‌‌هایی می‌‌‌‌پیچد که برایتان تاوان سنگینی دارد"!
طبق دستور، هفته‌‌‌‌ی بعد رفتم برای پی‌‌‌‌گرفتن پاسپورتم و این رفتن چهار بار شد تا توانستم بازش بگیرم. تمام سئوال‌‌‌‌ها و جواب‌‌‌‌ها مکتوب بود. عمدتاً و تا جایی که به خاطر دارم چیزهایی پرسیدند از قبیل: کی از کشور خارج شدی؟ برای چی رفتی؟ کجا اقامت داشتی؟ هزینه‌‌‌‌ی زندگی رو چه طور تأمین می‌‌‌‌کردی؟ چه دانشگاهی می‌‌‌‌رفتی؟ چه خواندی؟ در چه محلی کار می‌‌‌‌کردی؟
تنها موردی که نامی از او برده شد در برگه‌‌‌‌ای بود که اسم و کشور زندگی اعضای خانواده‌‌‌‌ام را جویا شده بودند: مادر، پدر، برادران، خواهران، فرزندان، همسر.
با حیرت پرسیدم: ببخشید. من مقصود این "نشست"ها رو نفهمیدم. ممکنه خودتون بفرمایید؟
- به ما گزارش دادن که سال 74 شخصی با همین نام به کشور کانادا پناهنده شده و خواستیم بدونیم دلیل این پناه‌‌‌‌جویی چی بوده؟
- سال 74 من ایران بودم. فقط اخیراً یه بار، چند روز برای دیدن دوستان به کانادا سفر کردیم. وانگهی، شما که لابد همه‌‌‌‌ی پاسپورت منو خوندین. معلومه که من در چه کشورهایی، با چه نوع مجوزی و چه مدت اقامت داشتم.
- خب احتمالاً شباهت اسمی بوده.

و تمام.
طبق زمان بلیط‌‌‌‌م برگشتم. "خانواده" از "کانادا" آمد "نیویورک" دنبالم و آمدیم واشنگتن. مدتی بعد رفتم کالیفرنیا. بعد تصادف کردم...
اما وقتی فرزانه درسش را ناتمام گذاشته، سراسیمه از هلند آمد، قرار شد خانه را نو کنیم و روز را از سر گیریم. حتی فرزندی دیگر...
خانه‌‌‌‌ای مناسب یافتم. قول‌‌‌‌نامه نوشتم.
فرزانه مجبور شد برگردد. به بیمارستان افتادم. پشیمان، بار دیگر به یاد تهران و پاریس برخاستم و به تنهایی مسئولیت خرید خانه را امضا کردم؛ به پشتبانی وام صددرصد با بهره‌‌‌‌ای حدود ده درصد. وقتی ساکن شدم، دستم آمد که برای رفتن به دانشگاه هر روز باید دست کم سه ساعت زمانم در اتوبوس و مترو تباه شود؛ هم‌‌‌‌چون بخش زیادی از سی و نه سالی که گذشت. این بار به پادرمیانی اسی و سعدی، که خدایشان حفظ کناد، با تهیه‌‌‌‌ی یک دستگاه ماشین نالوکس، به قول دوستان تهرونی، از دم رفتم زیر قسط خودش و بیمه‌‌‌‌ش.
بگذریم که گویا وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، این‌‌‌‌اندازه دست‌‌‌‌ودل‌‌‌‌باز شده که معلوم نیست به ازای دریافت چه "اسرار"ی این‌‌‌‌همه امکانات در اختیار ماهمنیر رحیمی گذارده. اما نکته این‌‌‌‌جاست که، چنان‌‌‌‌چه از محضر دوستان دور نیست، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، ظاهراً از فرط شلوغی سر، نه تنها عقلش نرسید ویلا و اتوموبیل آخرین سیستم را برای ماهمنیر خانوم نقداً تقدیم کند، بلکه سر هر برج هم فراموش می‌‌‌‌کند اقساط وام‌‌‌‌ها را پرداخت کند.
لذا علاوه بر آن‌‌‌‌که در دو ارگان جاسوسی-مافیایی، دانشگاه مریلند و رادیو زمانه کار می‌‌‌‌کنم، سه اتاق از چهار اتاق را به اجاره گذاشتم که اگر ماه‌‌‌‌های آینده نیز این آلزایمر جناب وزارت اطلاعات درمان نشد، بنده مسئول آن نباشم و بتوانم وام را بدهم.
اکنون به اطلاع این وزارت‌‌‌‌خانه‌‌‌‌ی فخیمه می‌‌‌‌رساند که دو خانم هم‌‌‌‌خانه‌‌‌‌ی این سراپاتقصیر، گفتند تخت لازم دارند! دو تخته تخت هم گرفته‌‌‌‌ام؛ لطفاً مرحمت فرموده طی یک سال ماهی صد دلار به حساب فروشنده واریز نمایند.
داستان تمام نشده شهزاده جان. گوش کن:
مستآجر سوم یک فروند آقای ارتشی هیکل‌‌‌‌مند بازو خال‌‌‌‌کوبی شده‌‌‌‌ی امریکای لاتینی است که ناقابل اندکی هراس به جان نازک ما انداخت. چنین شد که بار دیگر مسعود عزیز دستم بگرفت و علی را پا به پا آورد به زیر زمین خانه تا با نصب کابینت و یخچال و گاز، از ورود آن رستم دستان ممالک اغایر به آشپزخانه‌‌‌‌ی بنده جلوگیری شود.
به این ترتیب بی‌‌‌‌تربیت، نه هزار دلار هم علی بستان‌‌‌‌کار شد و بینوا هر ماه مجبور می‌‌‌‌شود تاریخ نقد کردن چک خانم رحیمی را یک ماه دیگر به تأخیر بیندازد.
دیگر آنکه، آسمان پنهان نیست چرا از ما زمینیان پوشیده شود؟ بس که هر بار آن سه صندلی آهنی را می‌‌‌‌دیدم و خاطره‌‌‌‌ی شکسته شدن قلم پای صندلی چهارم آزارم می‌‌‌‌داد، یک سرویس نهارخوری هم ابتیاع کردم که لازم است مدت دو سال، ماهی پنجاه دلار به فروشنده‌‌‌‌ی آن پرداخت گردد.
القصه، سایه‌‌‌‌ی عنایت وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بر سر بنده مستدام اگر این‌‌‌‌جانب را از کابوس‌‌‌‌ صورت حساب‌‌‌‌های ماهانه و جمع کثیری از طلب‌‌‌‌کارهام را از نگرانی به درآورد.
ارادتمند
در پایان برای اجابت درخواست خواننده‌‌‌‌ی وفادارم، پروانه خانم میم از تهران، چند قطعه عکس نیز از مسافرت‌‌‌‌های فانتزی اخیر پیش‌‌‌‌کش می‌‌‌‌کنم که هم‌‌‌‌کاری‌‌‌‌های مذکور با وزرت‌‌‌‌خانه‌‌‌‌های ایران-امریکا-اسرائیل-شورو‌‌‌‌ی(سابق) و گرو‌‌‌‌ه‌‌‌‌های گوناگون تروریستی(مجهول‌‌‌‌الهویه) و هم‌‌‌‌چنین، موجودات دهشتناک(معلوم‌‌‌‌الهویه) را در تصاویر زیر مستندتر نماید.

در راه نیویورک


باغ تمساح در ساحل جنوب کارولینا

5:25 PM | نظر:(6)