« January 2007 | صفحه اصلی | March 2007 »
February 13, 2007
دمپاییهای چوبی
خوابم نمیبره. امشب شاید هنوز به خاطر درهمریختهگی زمان است. آخه به مرکز زمانه آمدم.
هلند رو، وقتی بچه بودم، با قول پدرم، به "گاوهای هلندی" یا اصلاحنژاد شدهاش، و بعد از عکس توی یه کتاب درسی شناختم؛ زنی که دمپاییهای چوبی سنتی به پاش داره، پیرهنی چیندار به تنش با یه لایهی دیگه مثه پیشبند روی دامنش، و یه دسته گل لاله توی دستاش.
ولی از شش سال پیش، هلند برای من شد چاهی که یوسفم رو در اون گم کردم. پیش از این، دو بار برای یافتن و دیدنش اومده بودم هلند.
پریروز اما فرزانهام در فرودگاه آمستردام به پیشوازم اومد. چه خوشدل آمدم اینبار!
قصه تمام نیست. از فراخوان دوست فرهیختهمان، مهدی جامی شش ماهی گذشت تا من توانستم امکان سفر مهیا کنم و به دفتر اصلی رادیو زمانه بیایم. چه از این مطلوبتر؟ زیارت شه و دیدار یار!
امشب، با اطمینان از این که هیچ تپقی نزده، یا به قول بچهها گافی نداده و موقر بودم، از آقای جامی پرسیدم اجرای زندهی برنامه چه طور بود؟
خیلی بیرحمانه گفت: خب! تو هنوز توی سبک رسمی رادیو بی بی سی و رادیو فردا و صدای آمریکا و اینهایی. باید با لحنهای خودمونی زمانه آشنا بشی.
مجبور شدم اعتراف کنم که هنوز فرصت نکردم منشور زمانه رو روی سایتش بخوندم. پذیرفتم که برنامه و گفت و گو را چنان اجرا و تهیه کردم که تاکنون فراگرفته بودم.
خلاصه فهمیدم شرط همراه زمانه شدن اینه که تقریباً همهی اون آموزشهای کلاسیک رو ببوسم و کنار بگذارم.
تازه روم نشد بگم فقط یه ماهه که میتونم رادیو رو آنلاین بشنوم (گرچه حالا که اینجام، فقط میرسم به برنامههای خودم بپردازم)، اما انصافاً میشنیدم. به خودش هم گفتم که: این رادیو زمونه، مثه تخمه میمونه.
لبخندش رو جمع کرد و نگاه استاد اندر ماهمنیر انداخت (یعنی که "منظورت چیه؟").
یه بار که با دخترای همسایه نشسته بودیم به گپ زدن و تخمه شکندون، مامان تعریف کرد: یه زنه داشت اتاقش رو جارو میکرد، هی گله به گله تخمه پیدا میکرد و میشکوند. خلاصه ظهر شد و شوهرش اومد خونه. دید بویی از نهار که نمیاد هیچ، اتاق هم کثیفتر از صبحه. زنشو طلاق داد. مادر! تخمه زنو بیشوور میکنه.
حالا من شانس آوردم که مجردم، اما زنای دیگه چی که این برنامههای وسوسهانگیز زمانه، داره بیخانمونشون میکنه؟
بگذریم و تا نگفتین دارم تملق زمانه رو میگم، بگم که (به قول پژمان) از پا و قدم من، هفتهی "عشق زمانه" شروع شد. گفتم منم (به قول نوجوونا) از خودم یه عشقولانهای در وکنم یا (به قول خودم) عشق رو زیر سئوال ببرم.
درست هشت سال پیش، یه همچین شبایی گفتم: چه طور باور کنم که این حرفا مثه باقی عاشقانههایی نیست که شنیدم؟
گفت: تقصیر من چیه که بدل رو از روی اصل میسازن؟
گفتم: میگن عشق مثه یه شاخه گل توی لیوان میمونه و عمرش کوتاهه. من دلم میخواد گلم توی آب ریشه بده، ببرمش تو باغچهی خونه بکارمش. یه درخت تنومند بشه که با هیچ بادی نشکنه. من یه عشق جاودانه آرزو میکنم.
گفت: تا دنیا دنیاست میخوام باهات زندگی کنم.
دیشب دیدم یه گاو به سمت دختر بچهای حمله میکنه. گلهای لاله از دستش میریزه زیر لگدهای گاو. دمپاییهای چوبی سنتیش رو پرت میکنه تا بتونه بدوه. میدوه ته باغ. پشت درخت تنومند نارون پنهان میشه. یادش اومد یکی از دخترای همسایه گفته بود: هر شاخهای تو آب ریشه نمیده.
February 7, 2007
داستان کوتاه
SMS: خوبی؟
SMS: آهان. کجایی؟
SMS: الان کلاسم تموم شد.
SMS: بیا اینجا
SMS: خوشحال میشم ببینمت.
SMS: راهت دوره.
SMS: باشه. میام.
سه دقیقه بعد
پشت چراغ قرمز، آهنگ شادی را گذاشت که در مسیر سفر قبلی گوش کرده بودند. از داشبورد، عطر مطلوب او را برداشت؛ یک قطره اینطرف گردن، چند قطره سمت چپ، زیر یقهی اسکی خردلی رنگش.
چراغ قرمز بعدی، در آینه، خستهگی چشمهاش را تمیز کرد. همرنگ بلوزش شده بودند. صدای سی دی را بلندتر کرد. چهارچرخ ماشین جاکن شد. روی آسمان اتوبان راند.
چهل دقیقه بعد
وقتی پارک میکرد، وقتی اتوموبیل را خاموش میکرد، وقتی در را بست، مراقب بود حرکاتش، همه، موقر و دلنشین باشد. خود را روی سن میدید که یک تماشاچی، پشت پنجره، منتظرش است.
بیرون تاریک شده بود. او روی کاناپه دراز کشیده. صورتش به سمت مخالف، رو به تلوزیون است. با حلقه، دو تقه به شیشهی در زد: سلام.
- لباست خیلی کوتاه نیس؟ اونم وقتی من باهات نیسم. یادت باشه تو فقط و فقط مال منی.
لبخندی زد. دستهاش را شست: وای چه قدر تشنهام!
- چای بذار.
سه دقیقه بعد
پردهی آشپزخانه را کنار میزند: آب جوش اومد. چای نداری.
- قهوه که داریم.
چهار دقیقه بعد
فنجان را روی میز میگذارد؛ بین تلوزیون و او. با دلبری روی پایش مینشیند. راستی گوشت چه نرمه!
نیم دقیقه بعد
او موبایل را برمیدارد. به SMS ها جواب میدهد.
پانزده دقیقه بعد
لرزش موبایل را در جیبش حس میکند: بله. اگه نفروشمش، اجاره میدم.
- ...
- بله؟ ... ببخشید نمیشنوم ...
عزیزم میشه لطفاً تلوزیون رو کمتر کنی؟
عرض کردم، اون خونه برای من تنها بزرگه. نامزدم میخواد یه جای کوچکتر بگیره، با هم ...
- ...
بسیار خب. پس خبر با شما.
ده دقیقه بعد
انگشتهاش موهای ابریشمی او را جلو- عقب میبرند: این چشمها اگه به من نگاه کنن، چهقد جذابن!
- راستی؟ مخلصت هم هستم.
لاک ناخنهاش از تارهای موی جو- گندمیاو برق میزند. دستش میلغزد و میآید زیر چانهی او. صورت او را به سمت خود برمیگرداند. با دست دیگرش تلوزیون را خاموش میکند. لبهاش را قلوهای میکند: خستهای؟
- خیلی. امروز دوتا دوتا مشتری داشتم. درآمد این هفته بد نبود. انگار خوش قدمی.
سیگاری آتش میزند: میدونی؟
- برو بیرون بکش.
دو دقیقه بعد
دستهاش را زیر بغلش گرم میکند: عزیزم، تو بیرون از خونه واقعاً یه جنتلمنی. آقایی. آدم خیری هستی. با کارمندات خوشبرخوردی. ولی میخوای بدونی من تو خونه چی دوست دارم؟
- هان؟ دیگه چیه؟
1. من لبریز از عشقم. فقط میتونم با مردی زندگی کنم که صادقانه عاشقم باشه؛ با خانواده فروتن و مهربون ولی با بقیه مغرور. من ببری قوی میجویم آرام بر دستانم.
2. من آرزو دارم با مردی باشم که بتونم تا زندهام،همهجوره بهش تکیه کنم.
3. من نیاز دارم مَردم بهم اعتماد کنه.
4. من دوست دارم روی حرف مَردم حساب کنم.
5. من مایلم شریک زندگیم به سلامتی خودش هم اهمیت بده.
6. من نمیتونم رفتارهای با زاویهی تند رو تحمل کنم.
7. من دلم میخواد مََردم به تواناییام توی تدبیر و مدیریت زندگی اطمینان کنه.
8. من یه مرد عادل میطلبم؛ حتی توی بستر.
9. من مردی رو میستایم که زیبایی رو بفهمه، خوشپوش و خوشاندام و شیرینبیان باشه.
10. من آقای مسئولیتپذیر، خوشفکر، هوشمند، با درایت و البته هنرشناس میخواهم.
- ده فرمان؟! هیچ کس عوض نمیشه. من همینیام که هستم. همهی دخترا منتظرن یه شاهزادهی زمردین از دوردورا بیاد و ایشون رو سوار کالسکهی زرین به کاخ بلورین ببره. لباس فردای من حاضره؟ نهار دارم؟
- مردا چی خوان؟
او با جدیت توی چشماش نگاه میکنه. مچش را در دست درشتش محکم میفشرد و با خود میبرد.
ده دقیقه بعد
خود را زیر پتو میپوشاند. دستش را روی شانهی او میاندازد. تا سقف رفته. ساقهای ترد بر دیوار میآویزد: وقتی این طور میخوابی، گریهم میگیره.
- کمرم در میکنه. اصلاً من از بچهگی رو به کسی نمیخوابیدم. پشتم رو بخارون. لالایی بخون تا بخوابم.
آخ! یکی بود یکی نبود
یه عاشقی بود که یه روز
بهت میگف دوست داره
آخ که دوست داره هنوز
وای که دوست داره هنوز
- راستی اینایی که گفتم، خیلی افسانهای و آسمونی بودن؟ هیچ مردی اینجوری نیست؟
جوابی نمیآید.
چند ثانیه بعد
خُرخُر بلندی میشنود.
آرام از تخت پایین میآید.
تکه کاغذی مییابد: با مهر و دوستی.
حلقه را از انگشتش درمیآورد. روی یادداشت میگذارد.
پالتوی بلندش را روی لباس خواب تور سبز میپوشد.
در را بیصدا میبندد.
تا نزدیک خانه پا از پدال گاز برنمیدارد.
پشت چراغ قرمز، زیر چشمهاش را پاک میکند. طرح داستان کاملتری به فکرش میرسد: نه. این اصلاً خوب نشد. باید رمانم رو ادیت کنم.
