« به نام شهزاده | صفحه اصلی | دمپاییهای چوبی »
February 7, 2007
داستان کوتاه
SMS: خوبی؟
SMS: آهان. کجایی؟
SMS: الان کلاسم تموم شد.
SMS: بیا اینجا
SMS: خوشحال میشم ببینمت.
SMS: راهت دوره.
SMS: باشه. میام.
سه دقیقه بعد
پشت چراغ قرمز، آهنگ شادی را گذاشت که در مسیر سفر قبلی گوش کرده بودند. از داشبورد، عطر مطلوب او را برداشت؛ یک قطره اینطرف گردن، چند قطره سمت چپ، زیر یقهی اسکی خردلی رنگش.
چراغ قرمز بعدی، در آینه، خستهگی چشمهاش را تمیز کرد. همرنگ بلوزش شده بودند. صدای سی دی را بلندتر کرد. چهارچرخ ماشین جاکن شد. روی آسمان اتوبان راند.
چهل دقیقه بعد
وقتی پارک میکرد، وقتی اتوموبیل را خاموش میکرد، وقتی در را بست، مراقب بود حرکاتش، همه، موقر و دلنشین باشد. خود را روی سن میدید که یک تماشاچی، پشت پنجره، منتظرش است.
بیرون تاریک شده بود. او روی کاناپه دراز کشیده. صورتش به سمت مخالف، رو به تلوزیون است. با حلقه، دو تقه به شیشهی در زد: سلام.
- لباست خیلی کوتاه نیس؟ اونم وقتی من باهات نیسم. یادت باشه تو فقط و فقط مال منی.
لبخندی زد. دستهاش را شست: وای چه قدر تشنهام!
- چای بذار.
سه دقیقه بعد
پردهی آشپزخانه را کنار میزند: آب جوش اومد. چای نداری.
- قهوه که داریم.
چهار دقیقه بعد
فنجان را روی میز میگذارد؛ بین تلوزیون و او. با دلبری روی پایش مینشیند. راستی گوشت چه نرمه!
نیم دقیقه بعد
او موبایل را برمیدارد. به SMS ها جواب میدهد.
پانزده دقیقه بعد
لرزش موبایل را در جیبش حس میکند: بله. اگه نفروشمش، اجاره میدم.
- ...
- بله؟ ... ببخشید نمیشنوم ...
عزیزم میشه لطفاً تلوزیون رو کمتر کنی؟
عرض کردم، اون خونه برای من تنها بزرگه. نامزدم میخواد یه جای کوچکتر بگیره، با هم ...
- ...
بسیار خب. پس خبر با شما.
ده دقیقه بعد
انگشتهاش موهای ابریشمی او را جلو- عقب میبرند: این چشمها اگه به من نگاه کنن، چهقد جذابن!
- راستی؟ مخلصت هم هستم.
لاک ناخنهاش از تارهای موی جو- گندمیاو برق میزند. دستش میلغزد و میآید زیر چانهی او. صورت او را به سمت خود برمیگرداند. با دست دیگرش تلوزیون را خاموش میکند. لبهاش را قلوهای میکند: خستهای؟
- خیلی. امروز دوتا دوتا مشتری داشتم. درآمد این هفته بد نبود. انگار خوش قدمی.
سیگاری آتش میزند: میدونی؟
- برو بیرون بکش.
دو دقیقه بعد
دستهاش را زیر بغلش گرم میکند: عزیزم، تو بیرون از خونه واقعاً یه جنتلمنی. آقایی. آدم خیری هستی. با کارمندات خوشبرخوردی. ولی میخوای بدونی من تو خونه چی دوست دارم؟
- هان؟ دیگه چیه؟
1. من لبریز از عشقم. فقط میتونم با مردی زندگی کنم که صادقانه عاشقم باشه؛ با خانواده فروتن و مهربون ولی با بقیه مغرور. من ببری قوی میجویم آرام بر دستانم.
2. من آرزو دارم با مردی باشم که بتونم تا زندهام،همهجوره بهش تکیه کنم.
3. من نیاز دارم مَردم بهم اعتماد کنه.
4. من دوست دارم روی حرف مَردم حساب کنم.
5. من مایلم شریک زندگیم به سلامتی خودش هم اهمیت بده.
6. من نمیتونم رفتارهای با زاویهی تند رو تحمل کنم.
7. من دلم میخواد مََردم به تواناییام توی تدبیر و مدیریت زندگی اطمینان کنه.
8. من یه مرد عادل میطلبم؛ حتی توی بستر.
9. من مردی رو میستایم که زیبایی رو بفهمه، خوشپوش و خوشاندام و شیرینبیان باشه.
10. من آقای مسئولیتپذیر، خوشفکر، هوشمند، با درایت و البته هنرشناس میخواهم.
- ده فرمان؟! هیچ کس عوض نمیشه. من همینیام که هستم. همهی دخترا منتظرن یه شاهزادهی زمردین از دوردورا بیاد و ایشون رو سوار کالسکهی زرین به کاخ بلورین ببره. لباس فردای من حاضره؟ نهار دارم؟
- مردا چی خوان؟
او با جدیت توی چشماش نگاه میکنه. مچش را در دست درشتش محکم میفشرد و با خود میبرد.
ده دقیقه بعد
خود را زیر پتو میپوشاند. دستش را روی شانهی او میاندازد. تا سقف رفته. ساقهای ترد بر دیوار میآویزد: وقتی این طور میخوابی، گریهم میگیره.
- کمرم در میکنه. اصلاً من از بچهگی رو به کسی نمیخوابیدم. پشتم رو بخارون. لالایی بخون تا بخوابم.
آخ! یکی بود یکی نبود
یه عاشقی بود که یه روز
بهت میگف دوست داره
آخ که دوست داره هنوز
وای که دوست داره هنوز
- راستی اینایی که گفتم، خیلی افسانهای و آسمونی بودن؟ هیچ مردی اینجوری نیست؟
جوابی نمیآید.
چند ثانیه بعد
خُرخُر بلندی میشنود.
آرام از تخت پایین میآید.
تکه کاغذی مییابد: با مهر و دوستی.
حلقه را از انگشتش درمیآورد. روی یادداشت میگذارد.
پالتوی بلندش را روی لباس خواب تور سبز میپوشد.
در را بیصدا میبندد.
تا نزدیک خانه پا از پدال گاز برنمیدارد.
پشت چراغ قرمز، زیر چشمهاش را پاک میکند. طرح داستان کاملتری به فکرش میرسد: نه. این اصلاً خوب نشد. باید رمانم رو ادیت کنم.
February 7, 2007 3:04 AM
نظرها
برعكس «بعضي»ها كه ميزنند توي ذوق «بچه»ي مردم،پُر جرات ميگويم:لحظاتي را با پرسوناژ اصلي قصه،«ماشين» سواري كردم!
اين «داستان كوتاه» يك عيب عمده داشت:
يك- عنوان ندارد.
...
شايد«رستم مستان»،عنوان بهجا و مناسبي باشد!
گفتم شايد.
ح.ش June 18, 2007 8:44 AM
متن كه خيلي بو دار بود !! و عادت من هم دوري از شبهات ولي عكس خيلي قشنگ بود كه داري به پلنگه چنگ و دندون نشون ميدني ! يه ماه منير واقعي .
قربانت طرف ما هم بيا ...
امیر فرشاد February 12, 2007 12:35 AM
سلام + درود
عقب ما ندم من از كا منت و گفتار
برا يـم جا ي مطلو بي نگهـــدار
" پر وا نه "
پروانه February 11, 2007 7:15 PM
ياد يكي از متنهاي دري وري خودم افتادم:
مست مستم امشب
و در این تاریکی
دست تو سبکتر از باده مستی تنم را میپیماید
من در این پرده تاریک
در پی کورسویی از نور
کورکورانه جستجو میکردم
به ناگه خورشید ظهر تابستان را دیدم
و خودم را در زیر درخت در میان باغچه
که تشعشع نور را از میان برگها تمنا میکردم
آری، این منم
و هنوز تو را از اولین برخورد به یاد دارم...
سيامك February 11, 2007 6:58 AM
شهر به هم ريخته!! من می خواستم بگم که این کامنت بالايی را بنده از جانب خدا بيامرز بارت گذاشتم. والّله چوناین سخنان ایشون خيلی در زندگی به کار بنده اومده- تصورم این هست که به کار شما هم خواهد آمد.
Nazli February 8, 2007 4:48 PM
من هم قبول دارم، این اصلا خوب نشد.
حاجی کنزینگتون February 8, 2007 1:02 AM
به تصور ( علیرضا ) بگید این رو بخونه .
fati February 7, 2007 7:30 PM
I look for signs, but of what? what is the object of my reading? Is it: am I loved (am I loved no longer, am I still loved)? Is it my future that I am trying to read, deciphering in what is inscribed the announcement of what will happen to me, according to a method which combines paleography and manticism?
Freud to his fiancee: "The only thing that makes me suffer is being in a situation where it is impossible for me to prove my love to you."
Signs are not proofs, since anyone can produce false or ambiguous signs. Hence one falls back, paradoxically, on the omnipotence of language: since nothing assures language, I will regard it as the sole and final assurance: I shall no longer believe in interpretation. I shall receive every word from my other as a sign of truth; and he, too, receives what I say as the truth. Whence the importance of declarations; I want to keep wresting from the other the formula of his feeling, and I keep telling him, on my side, that I love him: nothing is left to suggestion, to divination: for a thing to be known, it must be spoken; but also, once it is spoken, even very provisionally, it is true.
Barthes (khoda Biamorz) February 7, 2007 8:22 AM