« September 2005 | صفحه اصلی | November 2005 »
October 21, 2005
یک روز خود را توصیف کنید
دانشگاه نمیروم. به چند ایمیل جواب میدهم "رضا جان این سایت ثبت اختراعات و ابتکارات است. ببین شاید ..."، "آقای سهیل عزیز، من دیگر آنجا کار نمیکنم ..."، کمی چَت میکنم "قدر آنجا را که هستید بدانید، همه اینجا در به در دنبال بیرون رفتن هستند. شما آزادی دارید ..." از گوگِل تاک با دوستی در ایران حرف می زنم "جواد چرا نمینویسی؟ ...". نامهای از سازمان یا مرکز کنترل آلودگی هوا آمده. باید ماشین را ببرم سرویس و تاییدیه بگیرم. آدرس را به یاهومَپ میدهم. به درستی سر در نمیآورم. طبق نقشه راه میافتم. آخر هم یک خیابان را اشتباه میروم. یک تصادف، ماشینهای پلیس و آتشنشانی و آمبولانس را دور خود جمع کرده و خیابان جورجیا را کاملا بسته. مسیحا زنگ میزند؛ "نمیآیی دنبالم؟" دیگر نزدیک است آن مرکز بسته شود. رفتنام فایده ندارد. "چرا دارم میام." خیابان بلند و بالای کنتیکت را به پایین پیش میگیرم. ساعت تعطیلی کارهاست. شهر شلوغتر از همیشه. یک ساعت دیگر میرسم. منشی موسسه میگوید "مهدی نیست". گیج میخورم. قسمت "توقف ممنوع" ایستادهام. چراغ اضطراری را روشن میکنم. پایین میآیم. سیگاری را در میآورم که ترک کرده بودم. شانهام را میگیرد. "کتابفروشی بودم. انقدر گران است که...". خیابان بالا بلند کنتیکت را بالا میآییم. "چه خبر؟" "هیچی. تو چی؟ از کارت خبری نیست؟" "نه". موج رادیو را عوض میکند. رادیوهای محلی و خبرهای محلی. هیچ کدام از خانوادههای ما خبری نمیدهند. از دختران ما. از کوچه و خیابانهایی که روزگاری محلهی ما بود. سی دی را روشن میکند. دختر ترک زبان سکوت ماشین را میدرد. با آهنگ ِآوازش ریتم میگیریم. هر چه باشد، نزدیکتر است انگار. معنای چند کلمه را حدس میزنم "گل سفیدم، بهار شده، همهی گلها شکفتهاند، بلبل بیتابی میکند، تو کجایی؟"
پیش از آسانسور، صندوق پست را باز میکند. چهرهاش گرفتهتر میشود. "این بانک هم کردیتکارت را نپذیرفته." تازه واردیم. هنوز اعتماد نمیکنند. "بیا یه فیلم از کیشلوفسکی ببینیم". پسرک در خیابان میگردد و میچرخد. چه کند؟ کجا برود؟ جوانی در امتحان وکالت پیروز میشود. از همان مسیری میگذرد که پسرک. جوان در شادی میجوشد. پسرک در خشم. کسی نمی داند چرا. پسرک با طنابی ور میرود. تاکسی میگیرد. در خلوتی، طناب را به گردن راننده میاندازد. نمیشود. با چاقو، با اهرمی فلزی، نمیمیرد. پتویی به سرش میاندازد و به کنار جاده میکشاندش. جنازهی نیمهجان، خِر خِر کنان التماس میکند که او را نکشد. وعدهی پول میدهد. پسرک سنگی بزرگ مییابد. بر پتو میکوبد. میکوبد. خون از پارگیهای پتو قل قل بیرون میجوشد. دل و رودهام بالا میآید. پسرک فریاد میزند. نمیخواهد بمیرد. سراغ مادرش را میگیرد. از خواهرش میگوید که در نوجوانی از دست رفته. اشک میریزد. طناب دار بر گردنش، بالا میرود. و وکیل جوان در بیابانی میگرید "چه کسی میتواند از رنج انسان بکاهد؟"
October 6, 2005
مملکت و حکومت امام زمان را چه به رئیس جمهور ؟!
گزارش وهن دین (سیزدهم مهر، روزنامه روز) نیز گویای گوشهی دیگری از شیوهی کشورداری با عقاید مذهبی است. به طور جدی سئوال من از آقایان این است که مگر "حکومت امام زمان" نیاز به مقولات کفرآمیز از غربآمدهای چون "رئیس جمهور" و "دولت" دارد؟ بنا بر اصول شما، تمام امور باید با امدادهای غیبی به بهترین شکلی پیش رود.
البته کسی میگفت؛ واقعا "مملکت امام زمان" که میگویند، درست است؛ چون با تدبیر و درایتی که حکام جمهوری اسلامی دارند، معجزهی غریبی است که کشور پس از ربع قرن، هنوز لک و لکی میکند. و باز البته دیگری گفت: خدا پدر نفت را بیامرزد. با این پول، مرحومه عمهی بنده هم میتوانست اینگونه کشورداری کند.
October 5, 2005
توضیح و پینوشت
یکی از حاضران محترم در مهمانی نیز تلفن زد و ضمن تاکید بر اعتقادش به "احضار جن" گفت: یک. اگر دکتر سروش نزد آقای محقق رفته، نه برای استفاده از نیروی خارق العادهی آنها، بلکه جهت دیدن ماجرا بوده است. دو. آقای محقق را پیش آیتالله اردبیلی بردهاند، نه برعکس.
دوستی گرامي، ایمیلی فرستاده شامل سه نکتهی اصلی. آنها را همراه توضیح مختصر اینجا میآورم:
۱. "چرا بحث مهمانی خصوصی را عمومی کردم؟" : با توجه به حساسیت موضوع در سرنوشت ملت و مملکت و نیز نیاوردن هیچ نام و نشانی از این روشنفکر دینی، و نه الزاما اصلاح طلب، گمان کردم اجازهی نوشتن این خاطره را در وبلاگم دارم. در ضمن روش فکر اهل سیاست، یا تاثیرگذاران بر سطح عمومی فکر و فرهنگ مردم، یا به عبارتی جهانبینی چهرههای جریانساز، حوزهی خصوصی آنها نیست.
۲. "این سخن ممکن است موجب "یک کلاغ چهل کلاغ"، به خصوص دربارهی دکتر سروش، شود، مثلا در سایت هفتان (دوازدهم مهر، ذهنیت جن زده و سیاست مدرن)." : مسئولیت گفته یا نوشتهی دیگران با من نیست. این نازنین مهمان ما، واقعا گفت "دکترسروش هم پیش آقای محقق میرود"! راست یا اغراقآمیز بودن این حرف به عهدهی خودش. گرچه من مراتب تعجب خود را به ویژه به خاطر دکتر سروش نشان دادهام.
۳. "یک دیندار، هرچند از دستهی روشنفکر، نمیتواند به آیات صریح قران(در اینجا در بارهی جن) اعتقاد نداشته باشد." : یعنی شما سخن آن مهمان را دربارهی دکتر سروش تایید میکنید؟
پینوشت
نمونهای دم دست از تبعات بیکران باور به ماورای طبیعت و دخالت آن در امور کشوری را پیش میکشم؛ چاههایی برای حاجت: مسجد جمکران و محمود احمدینژاد که حداقل قول داده بود به رزق روزانهی مردم بپردازد. یا رئیسجمهوری که علیالقاعده بناست بودجه مملکت، نفت و دیگر سرمایههای بیحساب ایران زمین را به سود منافع ملی خرج کند. وی هنوز از گرد راه نرسیده، میلاردها تومان از خزانهی دولت را برای مسجد جمکران کنار نهاده است! انصافا ایشان به تمامی، فقط در قامت رئیس جمهور جمکرانیها ست؛ نه سرزمین پهناور شیران و یلان و ...! کهن دیارا! تو را چه می شود؟!
پرسش من در اینجا چرایی، بود یا نبود این باورها بین عوام نیست. آنها که ادعایی ندارند. این زیارتها برایشان "تفریحات سالم" به شمار میرود. هرچند من ِایرانی آرزو میکنم روزی از سطح فکر عموم همملیتهام سرافراز شوم. تولید کنندگان چنین اعتقاداتی نیز به نظر من بیش از آنکه شیاد باشند، بیزنسمن های نابغهای هستند؛ بیچاره بانی لاسوگاس وقتی آن منطقهی مهجور بیابانی را آباد کرد، گمان برد خیلی باهوش است! خبر نداشت قدم به قدم مرز پرگهر ما پر از این دکان و دستگاههاست! تازه معجزهی امامزادههای ما به این است که فقط درآمد دارند؛ تا انبوه مردم سادهلوح و عدهای "مداح اهل بیت عصمت و طهارت" وجود دارند، چه نیازی به آن همه تشکیلات پرخرج قمارخانه؟ شما همهی جای دنیا، این امریکا که مهد تجارت و سرمایهداری است، یا وجب به وجب خطهی خلیج فارس و کشورهای روی نفت خوابیده را بگردید؛ آیا یک چاه بابرکتتر و بیدردسرتر از چاههای جمکران پیدا میکنید؟
موضع سکولارها و لائیکها هم بابت این دست امور، روشن است. اما در این میان نوک سئوالم از روشنفکران دینی است که آیا با چنین پندارهایی بنای ادارهی کشور را دارند؟ واقعا اگر حتی در پس ِپس ِذهن، در آن کنج خیالخانهتان، به "اجنه" و حضور نیروهای فوق طبیعی به ویژه در سیاست معتقد باشید، پس تفاوت بنیادین شما با آقای احمدی نژاد و رای دهندگان به او چیست؟
October 2, 2005
اجنه در سیاست روز ایران
یکی از همین شبها چند بزرگوار گرد هم بودند. من در رفت و آمد بین آشپزخانه و پذیرایی و گپ با فرزند نازنین یکی از مهمانان، گوشم به بحث آن سوی میز تیز شد. صحبت از "وجود یا عدم" جن نبود، بلکه دو دوست، همدلانه در "اثبات" مقولهای چون "احضار جن" تجربیات دیده یا شنیده شده را مبادله میکردند؛ از جمله کرامات آقایی به نام محقق را. هیجان بر مجلس چیره بود. یکی از آن دو بزرگمرد، رو به چهرهی متحیر من، تعریف کرد: اتفاقا ما یکی از دوستان را که از شما هم ناباورتر بود بردیم خدمت آقای محقق. تا که او را دید گفت " در کار تو گرهای هست". واقعا ما میدانستیم که بیچاره مدتی است دست به هر کار و تجارتی میزند به بن بست میخورد یا ورشکسته میشود. جلویش نشست. آقای محقق یک ظرف آب و یک دشنه و مقداری نمک گذاشت بینشان. پاهایش را بست و روی همهی اینها و دو جفت پا، یک پتو انداخت. به دوست ما گفت"هروقت پاهات خیس شد بگو آب، هر وقت چیزی در دستات گذاشته شد، بگو گرفتم. ولی هرچه هست بده به آن یکی دست چون ممکن است بازهم چیزی باشد و جنها برایت بیاورند". در ضمن یک منقل هم در اتاق بود که ما وظیفه داشتیم دائما عود و کندور در آن بریزیم. این مواد را سفارشی از عربستان یا هند از انواع مرغوبش تهیه میکرد تا جنها را با این خوشبو کنندهها راحتتر جذب کند.
کسی در مجلس انداخت: عطرهای فرانسوی که خوشبوتر هستند. لابد آن عطرها جنهای لائیک را جذب میکنند؟!
آقای... بیاعتنا ادامه داد: بعد آقای محقق شروع کرد به خواندن ورد. پس از اندک زمانی دیدیم یک دو برجستگی مثل کله زیر پتو با شدت بالا و پایین میرفتند. انگار جنها مقاومت میکردند. دوست ما هم هی میگفت آب و دو بار هم گفت گرفتم. خود آقای محقق خیس عرق شده بود. بعد آرام گرفت و کلهها هم ساکت شدند. پتو را کنار زدیم دیدیم در یک دست دوستمان یک قفل و در دست دیگرش دشنه است. آقای محقق توضیح داد که " این قفل همان است که کسی در کار تو بسته بوده و سحر و جادویت حالا باز شد. من از جنهام خواستم بروند قفل کارت را هرجاهست پیدا کنند و بیاورند و چون چیز دیگری پیدا نکردند، برای اینکه راحتشان بگذاریم، بار دوم دشنه را در دستات گذاشتند".
داستان البته به این سادگی که من روایت کردم نبود؛ جزئیات هولانگیز دیگری داشت که تعریف آن احتیاج به حرکات تئاتری دارد و اکنون بنده از اجرای آن عاجزم. شاید هم در چینش ابزار و اشیای لازم کار (میزانسن) اشتباهی کرده باشم.
باری آن شب آن دوست خوب به این جای نقل رسیده بود که چشمش به مسیحا افتاد. آن بینوا هم با چشمهای از عینک بیرون زده به این سیاستمدار مشهور ایران نگاه میکرد. البته همسرش (که در امریکا دوست گرامیمان شده است) بیدرنگ پادرمیانی کرد و با شعف به شوهرش یادآور شد: بگو که بعد چه قدر کار و بار طرف خوب شد.
و به عنوان یک دلیل محکم دیگر در تایید مردش ادامه داد: همین الان برو گوشهی بازار تجریش ببین چه چیزا میفروشن؛ ناخن، ...
آقای ... موضوع را پیگرفت: شما فکر میکنید رمالها و جادوگرها بیکار نشستند؟ گاهی این قفلها کثیف و خاکی هستند. یعنی جایی مدفون بودند. حتی گوش روباه، پر از کثافت بچه و خون بکارت دختر و ...
فکر کنم صدای لرزش دندانهام را کنار دستیام شنید. همسر این دوست عزیز، که از قضا هر دو در رشتههای طبیعی تحصیل کردهاند، در ادامه ادلهی قطعیشان برای وجود موجودات فوق طبیعی، با وجد تمام مرا به طعن گرفت: ماهمنیر اگه تو به این چیزا اعتقاد نداری، چرا میترسی؟!
مسیحا گفت: خوب مثل یک فیلم ترسناک، هرقدر هم آدم به فیلم بودنش مطمئن باشد، ممکن است آدم وحشت کند.
پیش دستیهای کثیف را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. شرشر آب ظرفشویی مرا به بیست و چند سال پیش برد که فاطمهخانم زن مش تقی، چه قدر زیر گوش مامان میخواند: حاج خانم حالا ما هرچی بگیم که شما گوش نمیدین. هی میگم یه بار بیا بریم پیش زهرا فال گیر. آخه بابا پسر به این سن، چیزی هم که کم نداره، چرا زن نمیگیره؟ ماشالا این همه دختر مثل دسته گل! یعنی چی که نمیپسنده؟! قسم میخورم یکی بختاش را بسته. زهرا خانم فال گیر قفلش رو از چال درمیاره.
مامان طفلک آهی میکشید و سرش را میانداخت زیر: والا چی بگم؟
ولی من میدونستم ماجرا از چه قرار است. مامان جرات نداشت این نسخهها را پیش جعفر ببرد. در ضمن، گرچه من چند سال از فریده، دختر فاطمهخانم همسایه، کوچکتر بودم، او گاهی حرفهای بزرگانه را به من هم میگفت. مثلا یک بار مرا کشید کنار: مادرم میترسه من دختر ترشیده بشم. به جعفرتون بگو من تا کی صبر کنم؟ بالاخره میاد خواستگاری یا نه؟ مادرم می گه "بخت ام رو بستن".
سینی چای را آوردم؛ مسیحا داشت میگفت: مساله، وجود این تکنیکها نیست. مشکل، تبعات فلسفی و عملی این باورهاست. دوید کاپرفیلد هم فنون غریبی میداند. اگر آدم پوزیتیویستی نگاه کند ...
آن دوست عزیز دنبالهی حرف را گرفت: اتفاقا آقای محقق میگفت کاپرفیلد جنهای خیلی قدرتمندی دارد.
ایشان را من از ایران میشناسم. بارها او را همراه دکتر عبدالکریم سروش و در کیان دیده بودم. بعدها خبر توقیف مطبوعات و زندانی شدنها و ... را از خارج دنبال میکردم و به ویژه طرحهای پیشنهادی و آرای این مهمان ارجمند را به سهم خود از رسانهای که بودم بازمیتاباندم. البته هنوز هم، با توجه به شناخت محدودم از خطوط گوناگون سیاسی خارج کشور، در این میان، بینش وی را منطقیتر میبینم. به عبارتی یکی از گلهای مطرح سبد اپوزیسیون میدانمش. اما و هزار اما آن شب که شاخهام مثل بینی پینوکیو درازتر و درازتر میشد، طاقت نیاوردم و از روی ادب به لحن شوخی گفتم: آقای ... از شما تعجب میکنم. اگر راستی راستی به "جن" اعتقاد داشته باشید، بهتون رای نمیدم.
ایشان همراه پوزخندی، شاید به معنای ابراز بی نیازی کامل به رای امثال من، گفت: ندید.
دلم میخواست ناراحت نمیشدم، خجالت نمیکشیدم و میپرسیدم: چهگونه شما میتوانید در چندین لایهی عقیدتی و عملی بچرخید و انتظار داشته باشید کسی از بیرون به این تناقضها پینبرد؟ چهگونه در تئوریهای سیاسی این همه روشنفکر هستید؟ مگر همین چند روز پیش، هنگام بحث با مسیحا تاریخمندی اسلام را نپذیرفتید؟ مگر در سخنرانیتان اعلام نکردید اسلام فقاهتی را قبول ندارید؟ حال مومنانه از کرامات مقربان درگاه الهی میگویید؟! چهگونه چنین افکاری کنار هم مینشیند؟! چهگونه ممکن است در سر افکاری از این جنس نگهداشت ولی به گونهای دیگر عمل کرد؟
پیشتر شنیده بودم که آقای خامنهای، هنگام تصمیمگیریهای مهم مملکتی، استخاره میگیرد. ولی به گفتهی آن دوست: آقای خامنهای با جنهای گردنکلفتی ارتباط دارد.
دلم میخواست جسارت نمیشد اگر از ایشان میپرسیدم: چهگونه با چنین نوع نگاه و باوری به جهان، اذعان میکنید امور دنیا را باید با مصالح دنیوی اداره کرد؟! اگر کسی بتواند، چرا نباید از قدرت خارق العادهی اجنه به نفع اهداف سیاسی یا نیازهای مادی دیگر استفاده کند؟ چه گونه میشود با ذهنیت افسون زده از نیروهای مابعدطبیعی، به گونهای مدرن سیاست ورزید؟ و اگر هم بتوان، حاصل آن آیا دموکراتیک خواهد شد؟
آرزو میکردم گستاخی شمرده نمیشد اگر میپرسیدم: انصافا نزد فیلسوفان روشنفکران دینی هم در همین سطح سخن میگویید؟ که تصادفا، و باز برای مستدلتر کردن بحث، ادامه داد: خیلی از علما و متفکرهای ما هم برای احضار جن نزد آقای محقق رفتهاند؛ مثل آقای اردبیلی، دکتر سروش. شما که نمیتوانید بگوید هر چه زیر میکروسکوپ دیده نشود، وجود ندارد. این بحث قدیمی با ماتریالیستهاست.
ای کاش حاضرجوابی بیادبانه شمرده نمیشد اگر میگفتم: من نه فیلسوفم و نه اهل هیچ ایسمی که با شما محاجه کنم. ولی ممکن است دانش بشری تاکنون ثابت نکرده باشد "هر چه زیر میکروسکوپ دیده نشود، وجود ندارد"، از آن طرف نیز تا بدینجا حجتی خردپذیر برای اثبات مابعدطبیعت پیش گذارده نشده. به قول شما دینداران "لا یکلف نفسا الا وسعها". وسع و توان ما آدمهای خاکی نیز بیش از پیشرفتن همراه با علم انسانی نیست. هست؟ چشم هرگاه ثابت شد، من نیز ایمان میآورم.
آن شب در فکر سرنوشت کشور و جهان اندیشهی نخبهگان سیاسیمان گذشت و افسوس از فروشکسته شدن تصوراتم از این مرد نامدار در مسائل سیاسی ایران. هر چند امید دارم که آن مهمانی لعنتی دوستیها را کدر نکرده باشد.
صبح آن شب عزیزی در تهران پرسید: برنامه ندارید برگردید ایران؟
گفتم: جان دلم، حتی اگر همین امشب جمهوری اسلامی به هر سببی تغییر کند، به قول هدایت، افکار" مش تقی و مش نقی" در آن کشور ریشه دارتر از امروز و فرداست.