« August 2005 | صفحه اصلی | October 2005 »
September 29, 2005
عشق را سردرگمم
راست این است که از عشق بیزارم؛ گرچه همچنان عاشقم.
دوست داشتن چیست اگر آنچه را هست، نخواهم؟ و آنچه را به عشق من دگرگون کرده، نبینم؟
September 21, 2005
هلند
وینزخوتن
کرج
September 18, 2005
بزدلی، بدگویی، ویرانی مملکت
جوانتر، شجاعتر، که بودیم این شعار را در هر فرصتی سر میدادیم که "باید خودمان باشیم، رنگ و ریا را کنار بگذاریم، صادق باشیم" ... و انصافا هزینههای کلانی هم بابت همین بیکلهایها دادهایم.
من حالا هم، که امیدوارم حتی میانسال نشده باشم، همین را زمزمه یا آرزو میکنم. ولی واقعا "راست" و "یکرو" بودن، دلاوریای عظیم میخواهد. تقریبا هر که "چندرو"تر دیدم، رگههای "ترسو"یی را در او راحتتر میتوان سراغ گرفت.
این روزها یا این سالها که خارج کشور میپلکیم، حرف و حدیث دربارهی دیگران، یا به قولی پشت سر این و آن صفحه زیاد میشنویم. خیلی بیشتر از ایران. تقریبا هر شخصیت هنری، ادبی، علمی یا سیاسی، دار و دستهای گرد خود دارد که علیه گروه دیگر فعالند؛ الزاما رقیب یا همکار هم نیستند. از این هم ساده تر: هر تک فرد معمولی در ضدیت با آن یکی، لحظهای از پای نمینشیند؛ به انگیزهی دستیابی به سودی ملموس و فوری یا غیر مستقیم و دراز مدت. گاه نیز سبب آشکاری برای بدخواهی و بدگوییها نمیتوان یافت ؛ برخی فقط به اقتضای طبیعتشان عمل میکنند.
این "غیبت" ها یا به قول امریکاییها "گاسیپ" ها البته دو حالت دارند: مکتوب یا شفاهی. هر دو در یک هنر مشترکند؛ هیچ کدام مستند نیست.
مکتوب آن در رسانهی مدرن وبلاگ هم جاری است. اما نه از نوع شجاعانه، بلکه در لفافه و گوشه و کنایه و بدون اسم آوردن شخصی که هزار وصله به او میدوزیم و صدالبته اغلب بدون یک حجت محکمه پسند. تناقض اینکه از قضا یشتر قریب به اتفاق وبلاگ نویسها جوانند.
و از سویی چون پای استدلالمان چندان محکم نیست، ترجیح میدهیم هر چه میگوییم در حد پچ پچ و تلفنی و تماما شفاهی و ترجیحا دو به دو باشد که نفر سوم نتواند روزی گواهی دهد که ما چه گفتیم. پس این است که اصلا مایل نیستیم سخنمان را دربارهی دیگران مکتوب کنیم. و از این خطرناکتر آنکه در نقدهای ظاهرا علمی هم بسیاری از دلخوریها یا بدتر، دشمنیهای خصوصی را میخوانیم. مخالفتهای سیاسی را نیز تا بشود موهوم و غامض مینویسند.
فکر میکنم مثل همین نوشته که هر چه سعی کردم رک و روان از "رسانههای برونمرزی" گلایه کنم، نشد. اصلا نمیدانم توانستم منظورم را بیان کنم؟
بابام جان! مشکلی اگر داریم چرا پوستکنده و با ذکر مورد و مصداق، مستقیما به هم نمیگوییم؟ چرا اینهمه شایعه و قصه سرایی؟ واقعا گاهی به توان کلان برخی تخیلها افسوس میخورم. ما میتوانستیم داستان نویسان جهانیای داشته باشیم؛ حیف که در همین حوضچههای خانهگی میغلتیم.
ولی جدا کاهی را کوهی می کنیم که چه بشود؟ از این یک کلاغ چهل کلاغ کردنها چه خیری بردیم؟ سرگرمی شیرینی است نه؟ به آن عادت کردیم نه؟ چیزی مثل سیگار شده. همه میگویند بد است ولی ترکش هم کار هر کسی نیست انگار.
راستی یک گروه سراغ دارید که بیاختلاف بنیادین مدتی طولانی موفق با هم کار کنند و منشعب نشده باشد؟ البته توفیقهای فردی ایرانیها همیشه موجب افتخار و سرافرازی بوده است. محصول بیست و پنج سال کار جمعی چیست؟
ظاهرا من نیز جوان نیستم. هنوز جرات نکرده ام منتشر کنم مشتی از خروار آنچه را دست کم در این پنج شش سال دیدهام و شنیدهام. هر چه هست اما اینجا بهتر میفهمم چرا سرنوشت "وطن" و "میهن" و "کشور" "مملکت" گل و بلبل مان آنگونه است.
September 9, 2005
بهانهای تازه برای ننوشتن
از این روزهام بگویم؛ کلاسهای دانشگاه شروع شده. ظاهرا اگر خسته هم باشم، این "ز گهواره تا گور دانش بجوی" لعنتی دست از سرم برنمی دارد. انگار درس و مشق تعقیبم میکند (به قول داییام "گردم کرده")؛ از تهران فرار کردم، پاریس در کمینم بود. به پراگ گریختم، فکرش راحتم نمیگذاشت. به اپریالیسم و جهان سرمایهداری پناه آوردم تا بلکه بوی ثروت به بینیام بخورد، پیش از آنکه به خود بجنبم، دانشگاه مریلند در همسایگیمان سبز شد و یقهی مرا چسبید. استاد ... گفت: "میخواهی ماهی بزرگی بنمایی در یک جوی کوچک؟ یا ماهی کوچکی باشی در اقیانوس؟" شما باشید در رودروایسی چه میگویید؟ چه میکنید؟
رو که کم نیست؛ وقتی برمیگشتم زیر لب غریدم: میخواهم نهنگی باشم در اقیانوس!
خلاصه مامان میگفت: "ای اقبال، تو پیش و ما دنبال!"
این بود انشای من در بارهی " علم بهتر است یا ثروت؟"
اگر از کار و جوی ژورنالیسم ایرانی بخواهید بدانید، گفتهاند شرایط در حال تغییر است. اما هنوز تردید دارم به این کار برگردم.
و اما اگر از داخل خانه بپرسید، لطفا نپرسید! اصلا اعصاب ندارم. یک بار دیگر از صفر اسباب زندگی خریدیم (از روی تازه واردی، کلی هم سرمان کلاه رفته) و چیدیم. این مدت شغل شریفام شده بود خرید و تعویض و پس دادن ... و دیگر خانهداری. همین.
حالا هم مسیحا میگوید "تق تق نکن، بذار بخوابم، باید هفت صبح بیدار شم برم انستیتو".