« June 2007 | صفحه اصلی | August 2007 »

July 22, 2007

سراسر در وهم خود

"این شرافت به چه کار من می­آید؟

حتی آن رفیق و درمانده­گی­اش به چه کار من می­آید؟

درمانده­گی خودم بی­پایان است و تمام هستی در برابرش هیچ."

(با اندکی ویرایش، از کتاب حکم مرگ، موریس بلانشو، برگردان احمد پرهیزی. در باره­ی این کتاب بیشتر خواهم نوشت)

این آیا همان درمانده­گی همه­گانی است که همه شب به جان من می­ریزد؟

چه دارم؟ یک چارچرخه؟ یک چاردیواری؟ جای­گاه؟ خود؟ تن؟

همه­اش ابلهانه.

از آن نمی­هراسم که آن­چه ناامیدی است، زنده­گی چه می­شود؛ امشب از آن لرزیدم که دیگر نوشته­های کتاب از چشم می­گریزند و تنها چند واژه از کل، پرتاب­م می­کنند به تمام تاریکی­ تردید.

چه قدر گفت و چه اندازه گفتم!

شرم دارم از که این همه شب سراغ مداد و کاغذی نرفتم؛ از این بدن که فسرده می­شود؛ از این ذهن که یک واپس­گرای پست می­گردد.

میدان نامیستی میرو، پراگ، جمهوری چک؛ با فلاحتی بودیم. دامان خورشید چنان رنگ داشت که نگو! زرد، چهره­ای، ارغوانی، نارنجی،قرمز، سرخ سرخ، خونی شاید.

- کسی جرآت ندارد این غروب را نقاشی کند، با همین رنگ­ها.

- واقعیت گاه به­گونه­ای است که سخت ساخته­گی می­نماید اگر بیان شود. خاصه اگر کلمه­ی عشق باشد.

همیشه، همواره شکی شگرف و شگفت به امید مرا گرفته و به این­جا کشانده. از این می­ترسم.

6:27 AM | نظر:(18)

July 8, 2007

زن و جهان

دوست نازنینی پرسید: هنوز بر رابطه نفرین می­فرستی؟

- هنوز نمی­دونم.

- متناقض ننویس. اینا می­مونه و نمی­تونی حرف­ت رو عوض کنی.

- من به همون بی­پیرایه­گی که فکر می­کنم، می­نویسم. حالا هم می­گم عاشقم. من یه زن­م. این تصویر آخرین تعریف "زن" است برایم. و از همه­ی ترانه­های نفرینی بیزارم.

11:39 PM | نظر:(8)