« زن و جهان | صفحه اصلی | یکی بود »
July 22, 2007
سراسر در وهم خود
"این شرافت به چه کار من میآید؟
حتی آن رفیق و درماندهگیاش به چه کار من میآید؟
درماندهگی خودم بیپایان است و تمام هستی در برابرش هیچ."
(با اندکی ویرایش، از کتاب حکم مرگ، موریس بلانشو، برگردان احمد پرهیزی. در بارهی این کتاب بیشتر خواهم نوشت)
این آیا همان درماندهگی همهگانی است که همه شب به جان من میریزد؟
چه دارم؟ یک چارچرخه؟ یک چاردیواری؟ جایگاه؟ خود؟ تن؟
همهاش ابلهانه.
از آن نمیهراسم که آنچه ناامیدی است، زندهگی چه میشود؛ امشب از آن لرزیدم که دیگر نوشتههای کتاب از چشم میگریزند و تنها چند واژه از کل، پرتابم میکنند به تمام تاریکی تردید.
چه قدر گفت و چه اندازه گفتم!
شرم دارم از که این همه شب سراغ مداد و کاغذی نرفتم؛ از این بدن که فسرده میشود؛ از این ذهن که یک واپسگرای پست میگردد.
میدان نامیستی میرو، پراگ، جمهوری چک؛ با فلاحتی بودیم. دامان خورشید چنان رنگ داشت که نگو! زرد، چهرهای، ارغوانی، نارنجی،قرمز، سرخ سرخ، خونی شاید.
- کسی جرآت ندارد این غروب را نقاشی کند، با همین رنگها.
- واقعیت گاه بهگونهای است که سخت ساختهگی مینماید اگر بیان شود. خاصه اگر کلمهی عشق باشد.
همیشه، همواره شکی شگرف و شگفت به امید مرا گرفته و به اینجا کشانده. از این میترسم.
July 22, 2007 6:27 AM
نظرها
سلام...
خيلي قشنگ مينويسيد.. تيز و بران و دلنشين...
ممنون .
ممنون.
ممنون
ساسوشا August 14, 2007 7:39 PM
ماه منير نازنين درود
اهل آسمان نيستم و هنوز به باور سجده نرسيده ام. با اين حال براي چيزهايي به خاك مي افتم،كساني را مي ستايم و دوست داشتنشان را فرصتی بزرگ می شمارم که زندگی نصیبم کرده. می خواستم برایت چیزی بنویسم. برای تو که بی هیچ دلیل و بهانه ای شبیه به حرف های نگفته ای. گفتم نکند که دور باشم. دور از واژه و تدبیر و این دهان تلخ نا خواسته خاطری را پریشان کند. آخر می دانی پدرسلارها سالهاست که عقیممان کردند و من وما اگر ققنوس هم باشیم دیگر از خاکسترمان چیزی جز دود بر نمی آید. با این حال تر جیح می دهم که دعوتت کنم به صرف لحظه و واژه. به اتفاق همسرم نسیم که دست بر قضا او نیز خبر نگار است وبلاگی داریم و فاصله ای غم انگیز از آلمان تا ایران. بگذریم ... دعوتت میکنم به خواندن سه قسمت از نوشته هایم ...
قطعا شنیدن و خواندن نظرتان چیزی فراتر از لطفی است که از شما انتظار دارم.
با آروزی به روزی
محمد رضا لطفی - متولد ۱۳۵۴ - تهران
تقدیم به تو...
سرودی برای حوا:
http://siyahkhane.blogfa.com/post-46.aspx
در برابر باد:
http://siyahkhane.blogfa.com/post-66.aspx
نوسان زمانی گمشده:
http://siyahkhane.blogfa.com/post-52.aspx
راه شیری:
http://siyahkhane.blogfa.com/post-47.aspx
محمد رضا لطفی August 8, 2007 11:56 PM
"در اینجا چار وبلاگ است
به هر وبلاگ دو چندان پست و
در هر پست چندین شعر و
در هر شعر چندین معر در زنچیر"
(شاملو و دانش آموز)
-به تدریج می رویم که داشته باشیم
فضای سین عیجری را ...
دانش آموز August 4, 2007 11:31 PM
من با علي رضا بيشتر موافقم تا خودم !!!!!!!!!!!
دوست نازنين: August 2, 2007 2:12 PM
من با علي رضا بيشتر موافقم تا خودم !!!!!!!!!!!
دوست نازنين: August 2, 2007 2:10 PM
ماه منیر جان عزیز و دوست داشتنی، همه ی این چیزهایی که نوشتی یه اسم بیشتر نداره، شور زندگی!!!!!!!! و معنیش اینه که خودت باش، خوش باش. یه وقتم اگه دلت گرفت، نگران چییزی نباش. دلتنگی هم شکل دیگه ای از خوشی ست.
علی رضا مجابی August 1, 2007 8:48 AM
دوست نازنين:
اما چرا ناامیدی هرازگاهی از امید پیشی می گیرد، نمی دانم..........
پس من هرگز عاشق نميشوم..........
طلوع خورشيد صبح من با بنجامين شروع و هرگز به ناميدي منتهي نميشود.......
اردتمند شما
دوست نازنين: July 31, 2007 8:20 PM
ح.ش جان
می شه بگی چی شده از اون همه ذوقی که واسه برنامه ی جنسیت و جامعه نشونمی دادی، به این همه سردی رسیدی؟
واقعا فقط لحن من جدی شده؟
خب اقا هر برنامه با توجه به متن و موضوع لحنی درخور خودش پیدا می کنه. می خواسی همه ی بخش ها مثل عشق و اروتیسم باشه؟
با این حال واقعا مرسی که برنامه رو دنبال و نقد می کنی
دوستی جای خود
ماهمنیر July 31, 2007 9:02 AM
دوست نازنین
باور کن گاه به واقع چنانم که اگر بیان شود، تصنعی به نظر می رسد؛ لبریز از شیرینی کام.
اما چرا ناامیدی هرازگاهی از امید پیشی می گیرد، نمی دانم.
شما چه طور؟
ماهمنیر July 31, 2007 8:56 AM
بانو!
يك: همانطور كه «چارچوب» در يك جملهي غير«در»ي درست است، «چار ديواري»، در وصف يك «ساختمان» غلط فاحش است.حتا اگر بخواهيد به متون كهن نيز استناد كنيد!در اين مورد آخري، موظفيد بگوييد:۴ ديواري.از من گفتن و از يكي گوش نكردن!
...
باز هم نتوانستم طاقت بياورم و قبل از درج كامنت زمانه، آنرا براي «مختصر» آوردم:
...
حدود يك دهه قبل، آيتالله مكارم شيرازي (طي گفتوگويي كه در مطبوعات ايران آنزمان نيز درج شد)، اظهار داشته بود: سازمان صدا وسيما، برنامههاي يك شبكهي خود را بهطور كامل اختصاص دهد به زنان و حتا ورزش بانوان را بدون سانسور بهنمايش بگذارد... وقتي افراطيون اعتراض كردند كه اين چه نوع نگرشي است؟ مكارم جواب ميدهد: اگر آقايون با نگاه كردن چنين تصاويري تحريك ميشوند، اين شبكه را نبينند...
يك مثال ديگر لازم است تا بتوانم حرفم را بزنم: قبل از فروپاشي شوروي سابق، هياتي عازم مسكو شد تا پيامي تاريخي را به گورباچف ابلاغ كند.
در كاخ كرملين، اتفاق عجيبي رخ ميدهد: گورباچف (با آن روحيه شوخ طبعاش)، شروع ميكند به دست دادن به اعضاي ايراني.. در جلوي چشمان همه حاضران و از جمله آيتالله جوادي آملي (يكي از اعضاي هيات اعزامي) ، گورباچف دستاش را بهسوي خانم«دباغ» دراز ميكند. خانم دباغ انكار ميكند و دست نميدهد. اما گورباچف، بازوي خانم دباغ را (از روي چادر)ميگيرد و چند بار تكان ميدهد و باقي ماجرا...
جريان اينماجرا را به گوش رهبر ميرسانند .امام به خانم دباغ ميگويد: ميتوانستيد در چنين ملاقات تاثير گذار و مهمي، دستكش دست كنيد و دست هم بدهيد ...
حالا حرف من ايناست : در اين دوره زمانه نامراديهاي ابلهانه، «خيلي»ها گوي سبقت را از پاپ هم ربوده و كاتوليكتر شدهاند ! همانهايي كه بهخاطر «دست»دادن خاتمي، شعار اعدام بايد گردد سر دادند و گلو ميدرند...
«ماهمنير» خانم گرامي!
بعضي اوقات شك ميكنم كه كار خانم مجريهاي CNN كه راحت حرف ميزنند (و طبعا ارتباط بيش تري نيز برقرار ميكنند) درست است يا «ماه منير» راديو زمانه كه كتابي و خشك و يكنواخت، به «سكس» ميپردازد؟
كليشهاي و «سرد»، نميتوانيم ادعا كنيم : سكس ميتواند هيجان انگيز باشد!
تا بعد
ح.ش
تهران
ح.ش July 31, 2007 7:12 AM
تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
خسرو گلسرخی
mahsa July 28, 2007 6:46 PM
تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
mahsa July 28, 2007 6:45 PM
سلام
برو خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد...
س.الف.احمدپور July 26, 2007 3:59 PM
سلام
برو خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد...
س.الف.احمدپور July 26, 2007 3:59 PM
ح.ش. عزيز
۱. اين "چار ديواري" آپارتماني است ۲ اتاق خوابه! در مرز واشنگتن و مري لند. نه "دو"ب"لكس". (البته اين در حقيقت دو"پ"لكس است با "پ"). آپارتماني با يك دست شويي و توالت و زميني كه به حالت شترنجي در پشت ملاحظه مي كنيد, زمين آشپزخانه كوچك آن است. صندلي-هاي زير ميز ناقص هستند چون يكي از "چارتا"ي آنها دچار "پايه شكستگي" شد. و گلدان چوبي كه در قسمت راست عكس به حالت نصف و نيمه-اي مشاهده مي كنيد, به دليل كمي جا هميشه اضافي بود, چون "درخت" داخل آن براي اين آپارتمان ۲ اتاق خوابه "بزرگ" بود.
۲. اما خارج از همه اين توضيحات "آموزنده" و "روشن كننده", حتي اگر در قصري "تريپلكس" هم زندگي كني با دلي شكسته, از چارديواري بدون اتاق خواب هم تنگ تر نفس مي كشي.
۳. و موضوع ديگر آنكه ديدن گلهاي پژمرده "چشم بسيرت" ميخواهد! چه رسد به ديدن گلهاي "در حال" پژمرده شدن!
۴. ميگن "عقل مردم به چشمشون هست-ااااا", ما باور نميكنيم.
زت زياد ;)
farzane July 25, 2007 1:23 PM
درماندهگی.....شب به جان من میریزد؟......چه دارم؟......ابلهانه...... نمیهراسم......ناامیدی..... لرزیدم ... چشم میگریزند ... تاریکی تردید......گفت...گفتم!...شرم دارم....... بدن که فسرده .....واپسگرای پست میگردد..... جرآت ندارد....... از این میترسم!!!!!!!!
....پس عشق چه شد؟؟!!!....آيا عاقبت عشاق اينچنين است؟؟؟.....پس من هرگز عاشق نميشونم.............
Dost July 23, 2007 8:05 PM
ح ش جان
۱. من دیگر در این "چاردیواری" زندگی نمی کنم.
۲. چاردیواری همان چهار دیواری است. در بسیاری متون چار همان چهار است و بلکه قوی تر
۳. از تو که اهل سینما هستی، بعید است! یک بار دیگر خوب دقت به عکس دقت کن و لطفا بار دوم تفسیرت را از تصویر بگو
۴. از لینک و به خصوص شعر زیبا سپاسگزارم
ماهمنیر July 23, 2007 2:36 PM
يك :از اين عكس ضميمهي مطلب،فقط ميتوان فهميد كه «۴ ديواري» _ و نه«چار ديواري»_ شما، دوبلكس است و نه چيز ديگر!
در همين عكس _ كه بعد افزوده كرديد_، نه دلتنگي ديده ميشود نه نوستالژي و(با عرض شرمندگي) نه عشق و نه تنفر.
۲ : به اين لينك مراجعه كنيد. موضوع آن «خيانت در زندگي زناشويي» است. شايد بهكار مقالههاي شما آيد نظرات صريح زنان و مردان آنجا!
http://gooshzad.blogspot.com/2007/07/blog-post_21.html
۳- يك هديه دارم. شعري از «فريباشش بلوكي»
شايد اين اثر فوقالعاده نيز بهدرد «كار»شما بخورد!
زنی را میشناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را میشناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق میخواند
نگاهاش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را میشناسم من
که میگوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آناست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من میزند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی میگرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی را با تار تنهایی
لباس تور میبافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او این است
نگاه سرد زندانبان
زنی را میشناسم من
که میمیرد ز یک تحقیر
ولی آواز میخواند
که ایناست بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهاش را نمیداند
زنی واریس پایاش را
زنی درد نهاناش را
ز مردم میکند مخفی
که یکباره نگویندش
چه «بد»بختی چه بد بختی
زنی را میشناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی میخندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را میشناسم من
که هر شب کودکاناش را
به شعر و قصه میخواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینهاش دارد
زنی میترسد از رفتن
که او شمعیست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک
کنار سفرهی خالی
که ای طفلم! بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را میشناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
زنی را میشناسم من
که نای رفتناش رفته
قدمهایش همه خسته
دلاش در زیر پاهایاش
زند فریاد که بسه
زنی را میشناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخروار خندیده
زنی آواز میخواند
زنی خاموش میماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه میماند
زنی در کار چون مرد است
به دستاش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشاش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغاش را که میگیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته میمیرد
زنی هم انتقاماش را
ز مردی هرزه میگیرد
...
زنی را میشناسم من...
ح.ش July 23, 2007 1:56 PM