« سراسر در وهم خود | صفحه اصلی | جنسیت و جامعه »

August 11, 2007

یکی بود

کاغذهام کو؟ یکی بود یکی نبود ...

تاریخ طلاق عوض شده. هشت صبح سی­ام بیا دفتر با هم بریم ...الف

بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...

"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده­گی؟

پیراهن سیاه­ش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمی­خواستی؟ مگه اون­همه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...

میم هنوز بر آخرین صندلی مانده بود.

وکیل راضی، کاغذها را می­آورد.

سین از پشت در، جلو آمد؛ یک دست، دسته گلی سرخ و یک دست جعبه­ای کوچک؛ یک زانو بر زمین: مرا به زندگی­ات می­پذیری؟

تاریخ طلاق عوض شده. پیش از آن بیا هر کاغذی لازم است را تنظیم کنیم.... الف

بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...

"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده­گی؟

پیراهن سیاه­ش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمی­خواستی؟ مگه اون­همه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...

میم از آخرین صندلی برخاست.

گل­ها، شاخه شاخه از دست سین ریخت.

کاغذها از دست الف.

تاریخ طلاق عوض شده. پیش از آن بیا دفتر هر کاغذی لازم است را تنظیم کنیم... الف

بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...

"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده­گی؟

پیراهن سیاه­ش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمی­خواستی؟ مگه اون­همه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...

میم هنوز بر آخرین صندلی مانده بود.

سین با بهترین لباس­ش به پیشواز آمد. یک دست، دسته گلی سرخ ...

الف کاغذها را به یک دست داد.

کاغذهام کو؟ هیچ­کس نیست.

August 11, 2007 9:38 AM

 نظرها

ماه منیر عزیز
من بر خلاف شما کلمه لطفا را در اول جمله استفاده می کنم که معنایی ملتمسانه پیدا کند( شوخی). لطفا اجازه دهید که دانسته های اندک من در همین یک پست به ته دیگ نخورد. تردید ندارم که شما قصد داشتید در زیر پوسته و روایت ساده داستان مفاهیم مهمی را به مخاطب منتقل کنید و باز هم تردید ندارم که قصد داشتید که ذهن مخاطب را در چالشی جدید و جدی قرار دهید تا دست کم اندکی تامل کند، تفکر پیش کش. اما درصد موفقیت و بر آورده شدن این خواسته از نظر من کمی جای سوال و تردید دارد. اجازه بدهید به جای قضاوت و سلاخی داستان کوتاه و زیبای « یکی بود »، داستان جدیدی نوشته شود تا هم بتوان در یک خط سیر مشخص به نقد و قضاوتی منطقی تر نشست و هم شما بتوانید واژ های تازه ای خلق کنید و من وما را مهمان تجربه ای جدید.
و اما تنها خواسته ی ناگزیر گستاخانه ی من : خواهش می کنم آرام آرام از اتمسفر حسی داستان «یکی بود» خارج شده و باز هم بنویسید.
بسیار سپاسگزارم
محمد

محمد رضا لطفی August 15, 2007 10:27 AM

محمد رضا جان
ازت بازم سپاسگزارم که این سه پاراگراف مختصر رو این طور موشکافانه نگاه می کنی. و بی تعارف بگم، دلم می خواد انقدر حوصله به خرج بدی و بنویسی تا ببینم چندتا از نکته های مورد نظر من رو درمیابی و چند نکته را می بینی که شاید من اصلا در آوردن آن ها عمد نداشتم یا مرکز توجه م نبوده.
ولی در این سه تکه، زمان، اولین عنصر مورد نظر من بود.
و افرین بر نکته سنجی ت در مورد سکون زمان همراه با آن زن؛ ثابت بودن او و متغیر بودن اطراف.
برای روای، گاه در داستان یکی هست و گاه یکی نیست؛ ولی بیرون از داستان یا هنگام نوشتن، هرگز هیچ کس نیست.

ماهمنیر August 15, 2007 7:55 AM

ماه منیر نازنین می ترسم این پیراهن بیچاره کم کم مثل پیراهن آقای عثمان کاری دستمان بدهد. باشد قبول پیراهنی که روی زمین کشیده می شود بلند است. همانطور که در نوشته قبل اشاره کردم در روایت داستان استفاده از کلماتی کلیدی و موجز می تواند گره گشای مجهولات زیادی باشد. برای نمونه به قسمتی از فصل اول رمان ممنوعه ی آقای رشدی توجه کنید:
----------------------------------------
« پسری ده ساله از محله ی اسكاندال پوینت بمبئی، كیف پولی را در خیابانشان پیدا كرد. او از مدرسه به منزل باز می گشت و تازه از اتوبوس مدرسه پیاده شده بود. در اتوبوس مجبور بود در میان ازدحام و فشار بدن های عرق كرده و چسبناك پسرهای شورت پوشیده بنشیند و از سر و صدایشان گوش هایش زنگ بزند، و از آنجا كه حتی آن روزها هم از خشونت، ضربه های آرنج و عرق بدن بیگانگان گریزان بود، از آن سفر دور و دراز و پُردست انداز، اندكی به سرگیجه افتاده بود.

بااین همه وقتی چشمش به كیف پول چرمی سیاه افتاد كه كنار پایش بر زمین افتاده بود، سرگیجه اش از بین رفت و هیجانزده با سرعت تمام خم شد و كیف را قاپید، باز كرد و با شادی فراوان دید كه پُر از اسكناس است. آن هم نه فقط روپیه، بلكه پول واقعی، پولی كه می شد در بازار سیاه و صرافی های بین المللی عوض كرد. بله، كیف پُر از پوند استرلینگ بود! پوند استرلینگ كه از خود لندن، از آن كشور افسانه ای كه ولایتش می گفتند و آن سوی آب های سیاه دوردست قرار داشت، آمده بود. گیج از دیدن آن دسته ی قطور اسكناس خارجی، نگاهی به دُور و برش انداخت تا مطمئن بشود كسی او را ندیده است، و یك آن گویی رنگین كمانی از بهشت او را در بر گرفت. رنگین كمانی چون نفس فرشتگان و یا دعایی برآورده شده كه درست در نقطه ای كه او ایستاده بود به پایان می رسید. انگشتانش در حالی كه درون كیف به سوی اندوخته ی اسكناس پیش می رفتند، می لرزیدند. »
--------------------------------------
کلماتی که نه تنها اضافه نیستند بلکه همچون بالهایی پنهانی ذهن مخاطب را پرواز داده و هدایت می کنند. کلماتی که شاید زیادی ساده و تکراری اند اما وقتی که درست در جای خود قرار می گیرند در کل روایت هویت جدیدی پیدا می کنند.
البته داستان شما زیبا، کو تاه و موجز است و همین مختصر بودن کار را کمی حساس و دشوار تر می کند با این حال احساس می کنم قطعاتی از پازل اصلی در آن گم شده. و بهتر بود نوع و شکل تاکید گذاری ها کمی متفاوت تر می شد برای مثال به جای استفاده از اعلان زمان در خط اول:"...هشت صبح سی­ام بیا دفتر..." می شد زمان درست بعد از قرائت حکم دادگاه مشخس شود.( در هر سه روایت) شاید به سنگینی فضا و جبر حاکم شده بر شخصیت زن داستان کمک ( شاید هم به قول زنده یاد شاملو کومک) بیشتری می کرد.( البته شما نشنیده بگیرید)
قسمتی از داستان برایم بسیار جالب بود آن هم واکنش شخصیت زن داستان در هر سه قسمت بعد از شنیدن رای دادگاه: « "داد"رسی تمام شد؟ ... نگاهش کن ...»
که نا خود آگاه خواننده را به پذیرش اتفاق رخ داده ناچار می کند و رویداد بعد یا قبل آن از ارزش و اهمیت ساقط می شود. جبر و پذیرش تلخی در این واکنش نهفته است که تعریف جدیدی ار رضایت و عدم رضایت به دست می دهد. ساکن نگه داشتن لحظه ای که به خودی خود آنقدر اهمیت و ارزش دارد که رفتارها و عملکرد دو شخصیت دیگر داستان را در حاشیه قرار می دهد. حتی آینده را...
------------
لذت بردم و بی صبرانه منتظر خواند آثار و نوشته های بعدی شما هستم.
محمد رضا لطفی - تهران

محمد رضا لطفی August 14, 2007 10:45 PM

شما کاملا درست گفتی محمدرضا جان
در ذهن من دادگاهی در غرب بوده و حتی امریکا.
اما پیراهنی که روی زمین کشیده می شود، حتما بلند است.
باز هم از دقت و نقد دقیق ت ممنون
ادامه بده لطفا

ماهمنیر August 14, 2007 8:01 PM

ضمن تشکر فراوان از ماه منیر عزیز به خاطر حضور موثر و گرمی بخشش،
برداشت هاي مختصر يك خواننده:
داستان در سه قسمت روايت مي شود سه روایت مشابه اما با این تفاوت که هر روايت به شكل متفاوتی پایان می پذیرد با توجه به جمله ی آغازین داستان: «کاغذهام کو؟ یکی بود یکی نبود ...» اینگونه برداشت می شود که هر سه روایت تنها در خیال نویسنده ایی در حال رخ دادن است و شخصیت ها و حوادث در ذهن او شکل می گیرد. بدون در نظر گرفتن شیوه ی بازگویی روایت تنها به طرح سوالی کلیدی بسنده می کنم.
- اگر حتی روایت تنها در ذهن راوی در جریان است باز این سوال مطرح می شود که حوادث در دادگاه کدام جغرافیادر حال روی دادن است؟
شاید سوال خنده داری به نظر برسد اما در نهایت ما مجبوریم از دریچه ای به شخصیت ها نزدیک شویم که بتوانیم تفاوتی از نظر رفتاری و یا دغدغه های ذهنیشان با آدمهای جغرافیای دیگر قائل شویم.
با توجه به اختلافات مریخی که از نظر پوشش و رفتار و قوانین بین سرزمین مادریمان ایران و جهان پیرامونمان وجود دارد. اگر بپذیریم که راوی شخصیت هایش را به داخل راهرو و یا اتاق انتظاری در داد گاه های ایران پرت کرده است. انوقت نوع پوشش، کلمات، رفتارها، ذهنیت ها و غیره و غیره بدون ارائه ی کلیشه های تکراری و رایج باید از جنس آدمهای این مرز و بوم باشد.برای مثال اگر بپذیرم که قهرمان اصلی داستان زن سردر گمی است که در دادگاه شهری مثل تهران در انتظار داد خواهی است. نوع پوشش اش با واقعیت های فعلی اینجا تطبیق زیادی ندارد.
-----------------------------
ماه منیر عزیز من فکر می کنم بعضی از کلمات کلیدی که می توانست به درک فضا و حس شرایط و بیان ملموس تر روایت کمک کند از ذهن نویسنده به روی کاغذ منتقل نشده است. مشکلی که تقربیا هر نویسنده ی داستانی با آن روبروست. گاه آنقدر غرق در فضا و اتمسر داستانش می شود که یادش می رود چیزی را که او در خیال می بیند خواننده باید در کلمات جستجو کند.
حالا فرض می کنیم که زن داستان به جای چادر و یا مانتو پیراهن تنش کرده .که در آن صورت هم جمله ای که در پاسخ به اشکال بنده نوشتید کامل تر و قابل قبول تراست. شما پیراهن سیاه "بلند" زن را در ذهن دیدید. اما ما را از دیدنش محروم کردید و تنها نوشتید. «پیراهن سیاه­ش روی زمین کشیده می شد.» باور کنید همان کلمه ی مغموم شده ی " بلند" تاثیر بسزایی در انتقال اتمسفر روایت داستان به مخاطب دارد.
---------------------------------------
فکر کنم باز زیاده روی کردم. ببخشید و از نظر لطفتان سپاسگزارم...
محمد رضا لطفی - تهران

محمد رضا لطفی August 14, 2007 9:55 AM

آقای لطفی عزیز
ممنونم بابت هر دو نظر
راستی چرا پیراهن بلند یک زن نمی تواند روی زمین کشیده شود؟

ماهمنیر August 14, 2007 8:22 AM

شری عزیز
ممنون از مهرت

ماهمنیر August 14, 2007 8:21 AM

شری عزیز
ممنون از مهرت

ماهمنیر August 14, 2007 8:20 AM

دوست خوب دور
اقای احمدپور
من فقط قصه می نویسم
اما داستان طلاق برای هرکه باشد، به واقع تلخ است؛ موافق یا مخالف

ماهمنیر August 14, 2007 8:19 AM

ماه منير نازنين درود
نمی دانم فرصت مطالعه ی لینک هایی که در پست قبلی پیشکشتان شد را داشتید یا خیر، در هر صورت به رسم سپاس بود از حضور گرمی بخشتان...
اما نمی دانم دوم کمی سخت تر است و آن اینکه باید از چه منظر و نظری به نوشته ی "یکی بود" نگاه کنم. نگاهی ادبی یا حسی. چرا که از وجه اول کار به نقد اثر خواهد کشید و شاید نویسنده تنها خواسته از دست دغدغه های درونی و یا ذهنی اش خلاص شود که در این صورت هر بحث نقادانه ای آب در هاون کوبیدن است. پس از این منظر تنها به یک نکته بیشتر اشاره نمی کنم آن هم تنها به سبک و اسلوب نگارش که به نظر می رسد کمی دچار مشکل است. برای مثال استفاده از جمله ی : "پیراهن سیاه­ش روی زمین کشیده می شد" دارای هیچ تطبیق ذهنی و تصویری نیست چون اصولا پیراهن به روی زمین کشیده نمی شود و تصویر آنقدر گویا نیست که ذهن مخاطب را دچار سردرگمی نکند. بگذریم...
اما پی نوشت حسی من بر این مطلب که شاید هم زیادی بی ربط باشد :
شب بود. و او مثل همیشه سعی می کرد تا ستاره اش را جستجو کند به یاد روزهای کودکی که فکر می کرد آن کورسوی کوچک چشمک زن سهم اوست، حقش برای گریز از حراس هایی که پدر در دل کوچکش می ریخت تا لختی بیاساید کمی دور باشد و دست کسی به او نرسد نه به او و نه به ستاره اش. آسمان ابری بود. او بزرگ شده بود و حالا می دانست که پشت هر پنجره چشم زنی به جستجوی ستاره ای است. در جستجوی کورسویی تا بتواند نجاتش دهد. آسمان هنوز ابری بود. " باید بخوابم...داد رسی تمام شد. به همین ساده­گی!"
-------------------------
ببخشید اگه زیاده روی کردم.

محمد رضا لطفی August 13, 2007 2:07 AM

سلام خانم رحیمی. من شما رو از برنامه های جنسیت و جامعه شناختم. واقعا برنامه های ارزشمندی بودند، در یکی از بلاگهای اختصاصیم تمامی اون برنامه های شما رو ثبت کردم. کارتون عالی و حرفه ای بود.
خوشحالم که بلاگ شما رو پیدا کردم. سلامت و موفق باشید

sherry August 12, 2007 3:38 PM

سلام
نمیدونم چرا اینروزها به هر کی میرسی صحبت از جدایی و طلاق و تنهایی میگوید ما هم یکی از اونا...شاد زی

احمدپور August 12, 2007 1:34 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)