« زبان باز، فرهنگ باز و جامعه‌ی باز | صفحه اصلی | تصور، اعتراف، پیشنهاد »

April 23, 2008

نحسی سیزده به‌در

والا این دفعه دیگه اصلا قصد نداشتم صدای دسته گل‌م رو دربیارم، ولی دو دلیل برای علنی کردنش دارم:
اول، وقتی شنیدم نیک یه شاخه از اون رو گذاشته تو سایتش، گفتم پس بهتره کل ماجرا رو بدونین.
دوم، دوستی در فروشگاه‌ اتوموبیل‌های من (!) از خواننده‌های پی‌گیر سریال "من و تصدیق من"، چندین بار با لطف پرسیده که چرا دیگه نمی‌نویسم؟
پس تقدیم به ایشان و نیز "تویوتا" که تا حالا این همه برای من سوژه‌ی داستان درست کرده:
***
‌البته هیچ فکر نکین به این‌چیزا اعتقاد دارم ولی خب، سال‌های سال شنیدم و تو خیلی جاهای دیگه‌ی دنیا هم دیدم که می‌گن 13 نحسه!
به گفته‌ی مامان: وقتی از فعالیت سیزده‌به‌در برمی‌گردد، درد زایمان‌ش شروع می‌شود و فردایش من به‌دنیای لایزال قدم رنجه می‌کنم (گرچه شناسنامه‌ام، شانزدهم فروردین صادر شده است). ولی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تو چندین سیزده به‌در دیگه هم، مسائلی دراماتیک برام پیش اومده بود؛ جر و بحث و قهر و آخریش و بدترینش، حدود ده سال پیش بود؛ کفن و دفن برادر رشیدم.
***
و اما رشته ماجراهای آخرین سیزده به‌در شوم:
روز قبل‌ش به سردبیر گفتم: پس زحمت آوردن مهمان برنامه، با میزبان.
با این حال، از عشق به اون مهمون، موقع خدافظی به یه همکار گفتم: سعی می‌کنم خودم برم دنبالشون.
ساعت هفت و نیم صبح به مسئول هماهنگی با مهمان‌های اداره تلفن کردم که: همون طور که قبلا گفته‌م، دوست دارم برم خانم رو بیارم، ولی می دونین که من مریلند هستم، ایشون ویرجینیا و دفتر توی دی سی. می ترسم به موقع نتونم برسونم‌شون.
- هنوز سه ساعت وقت داری. ده و نیم هم برسی، خوبه.
- چشم. همه‌ی سعی‌ام رو می‌کنم.
یه دوش فوری گرفتم و ورجستم تو ماشین.
از همون اولین خیابون اصلی، ترافیک شروع شده بود. حدود ساعت هشت بود. ماشین‌ها طی یک ربع، فقط به اندازه‌ی دو-سه دقیقه‌ جلو رفتن. اما امید داشتم یکی از چراغ‌ای اصلی رو که رد کنم، راه باز بشه. زنگ زدم منزل مهمون: ببخشین، فکر می‌کنم من نیم ساعت با تآخیر برسم.
به چراغ قرمز که رسیدم، تازه وضعیت واقعی رو دیدم. از اون گذشته، تجربه‌ی زهرماری‌م، هی نهیب می‌زد که: تو هرگز ویرجینیا را یاد نخواهی گرفت! اما قرار بود اون روز رو دقیق دقیق به دستور نقشه‌ی گوگل پیش بروم. با این همه، دل شوره رو جدی دیدم و شماره‌ی همون همکار رو گرفتم: تا چشم من کار می‌کنه، سپر به سپر ماشین‌ها متوقف‌ن....
- یعنی ما بریم یه برنامه‌ی دیگه بسازیم؟
- چرا؟ هنوز دوساعت وقت هست! من هم تو مسیر هستم ولی برای احتیاط، می‌شه لطفا یه تاکسی بفرستین دنبالشون؟ برای برگشت، در خدمتشون هستم.
حدود ساعت ده رسیدم به دفتر. سنگینی فضا سر و شونه‌هام رو تو تنم فرو می‌کرد.
حدود ساعت دوازده ظهر، ماشین ملعون رو آوردم و مهمون‌های عزیز سوار شدن. پرسیدم: نهار یا قهوه‌ای میل دارید؟
بانو گفت: نه، خسته‌م و بهتره برم منزل.
تازه یادم افتاد که من صبح آدرس منزلشون رو از خونه‌ی خودم روی نقشه دیده بودم. حالا کاملا از مبدأیی دیگه داریم راه می‌افتیم. فکر کردم پس بهترین راه اینه که تا مسیر مشترک خونه-اداره-منزل ِمهمون برم و از اون‌جا با نقشه‌ی راه صبح، ادامه بدم.
ترافیک همیشه‌گی دی سی رو رد کردیم و رسیدیم به اتوبان کمربندی که دور دی سی می‌چرخد. صحبت‌های شیرین آن نازنین زن زمان و دل پردرد ما و ... دل غافل دید که گشته و تقریبا به جای اول بازگردیده!
از شرم، فقط گریبان سکوت را گرفتم. مترصد بودم تا پمپ بنزینی ببینم و راه را بپرسم تا تکرار نکنم. بانو گفت: این‌جا همه‌ش چلو کباب به ما پیشنهاد می‌شه. برای ما که از ایران می‌آییم... هوس مک دونالد کردم.
نفسی کشیدم که چه فرصت غنیمتی! در فاصله‌ی غذا خوردن، من آدرس را پیدا می‌کنم.
حتی مک دونالد که همیشه قدم به قدم جار میزند، برام ناز کرد و آن روز از چشم ِ تار من و از تورمان می‌گریخت. حالا آدرس تازه‌ای از تاکسی‌ها می‌پرسم: نزدیک‌ترین مک دونالد.
نیم ساعتی هم در این صرف شد و بالاخره یکی یافتیم. جلوی در ورودی پیاده‌شان کردم. آن طرف‌تر، جایی خالی شد و با تردستی، ماشین را پارک کردم! چه شانس بزرگی! با عجله رفتم که مبادا مهمان، مبلغ ساندویچ و قهوه را بدهد.
بگذریم که این اجازه را به من ندادند، فکر کردم بهترین راه برای گم نکردن راه، داشتن یک بلدچی است. وقتی ایشان مشغول بودند، به خیابان برگشتم و برای تاکسی‌ دست بلند کردم. یکی ایستاد و گفتم: شما به این آدرس برو و ما دنبال‌‌ت می‌آییم. از بخت مهربان، راننده‌ی امریکایی اصرار می‌کند که: نه! لازم نیست این پول را به من بدهی. از این خیابان و آن گذر، بگذر به مقصد می‌رسی!
تاکسی بعدی اما، به عکس، این‌‌همه به نفع من چانه نزد، بلکه دوبرابر قیمت را خواست و همان‌جا. تازه، تا کردیت کارت را درآوردم، رفت تو دنده که: فقط نقد قبول می‌کنم.
تاکسی بعد و ده‌تا بعد هم همین‌طور تا بالاخره یکی گفت: اصلا توی دی سی هیچ تاکسی‌ای، غیر از نقد، نمی‌پذیره!
- خب مرا به یک صندوق نقدپول ‌ATM برسون تا بتونم از کارت‌م پول بگیرم.
- چند چهارراه بالاتر هست.
و گازش را گرفت و رفت.
حالا اگر خود می‌رفتم سراغ نقد کردن پول، مهمان غریب نمی‌پرسید چرا غیبم زده؟
یک تاکسی دیگر گرفتم و هیچ از کارت نگفتم و فقط خواستم جلودار ما باشد. برگشتم داخل و به مهمانان گفتم که همه‌چیز مهیاست و برویم.
دست در کیف برای در آوردن کلید ماشین!
نبود!
نبود که نبود!
(الان هم که مدتهاست از ماجرا می‌گذرد و این تلخی را می‌نویسم، قلبم لای دندان‌های لرزانم گیر می‌کند.) فکر کردم شاید پای صندوق مک‌دونالد باشد، نبود! روی میز، زیر صندلی، نبود! در آن تاکسی، وقتی داشتم کارتم را نشانش می‌دادم...
دویدم دم ماشین. خوشبختانه ! داخل بود. اما چه خوشی؟! چه بختی؟! همه‌‌ی درها قفل است! پس چرا این لعنتی بوق هشدار نزده؟ شاید هم زده بود و در آن هنگامه‌، نشنیده بودم.
مأمور جریمه‌ی پارک‌کردن‌های خلاف، که در کمین بود، گفت: فقط پلیس می‌تواند در را باز کند.
پرسیدم: شماره تلفنی از پلیس مربوط دارین؟
- نه. متاسفم! ولی اون‌ها هرلحظه از این خیابان می‌گذرن.
اما تا حدود نیم ساعت نگذشتند که نگذشتند.
گمان نکنید که به عقل ناقصم نرسید مهمانانم را با تاکسی بفرستم تا خود، خاکی بر سر کنم. مشکل قبلی باقی بود که پول نقد همراهم نداشتم و خجالت می‌کشیدم آن‌ها را با خرج خودشان بفرستم. فروشگاه ‌‌CVS را آن طرف چهارراه دیدم و دویدم داخل. معمولا در این مغازه، هم ‌ATM هست و هم، با خرید کالا، می‌توانی از کارت ت پول هم بگیری. اما آن شعبه‌ی خاص!‌ ‌ATM نداشت! اولین قلم جنس را، هرچه بود، برداشتم. صف مشتری‌ها را تحمل کردم. صندوق دار گفت: فقط 35 دلار می تونی نقد کنی. گفتم خب دوبار خرید می‌کنم و فعلا با هفتاد دلار کارم راه می‌افتد. ولی معلوم شد که صندوق‌دار تازه‌کار نمی‌دانست چه طور از کارت پول برگرداند! ده دقیقه‌ای با صندوقش ور رفت و تازه وقتی به تشویش و تعجیل من توجه کرد، رئیس ش را خبر کرد. خلاصه که: رئیس و متخصص بیا و مرئوس بیچاره شو ...و دست آخر هم گفتند: ببخشید دستگاه خراب شده است! به قول دوستم، بخت که برگردد، اسب در اسطبل، خر گردد (تعجب ندارد). جنس‌ها را پرت کردم و پریدم بیرون. بانوی هشتادساله‌ی نحیف، مأیوس، به ماشین ازکارافتاده، تکیه داده بود. سکته را به تمامی در سلول‌های سر و رگ‌های قلب‌م لمس می‌کردم. جلوی تاکسی دیگری را گرفتم (با این فکر که آدرس و تلفن و مشخصاتم را به او می‌دهم تا بعدا پولش را بدهم و الان فقط مهمان را به مقصد برساند). جوان مردی بود و گفت بگذار ببینم می‌توانم در را برایتان باز کنم.
یک ربعی هم او با شیشه و درها کلنجار رفت. ناگاه یک ماشین پلیس آن طرف خیابان دیدم و جهیدم وسط و محکم به شیشه‌اش کوبیدم: من به کمک احتیاج دارم.
آقا سر از کامپیوترش برداشت و پیچید جلوی ماشین وارفته‌ی گوشه‌ی خیابان ما. رنگ از رخسار طفلک تاکسی‌ران پرید که با میله‌ای مخصوص دردست می‌کوشید در یک ماشین را باز کند. حالا نوبت وقت‌کشی‌های پلیس شد: اول هزار سین- جیم کرد تا مطمئن شود نه ما دزد هستیم و نه آن مرد جوان خارجی، تاکسی ران، همدست‌مان است. بعد تازه تلفن‌کاری‌هاش شروع شد. و آخر گفت: ماشین مدل جدید است و ما راهی برای بازکردنش نداریم. باید به یک شرکت خصوصی بگویم.
و در نهایت تلفن‌م را گرفت و رفت. چند دقیقه بعد کسی، دوباره بعد از چک‌کردن‌های بسیار برای اثبات صداقت ما، گفت: تا یک ساعت دیگر می‌آییم...
همین‌جا بود که "سلام" ایرانی شنیدم. نیک بود و خشایار. گویی دنیا را به من دادند. اما افسوس که آن‌ها هم قراری داشتند و عجله‌ی بسیار.
گفتم بانو را به مک دونالد برگردانم، بنشید تا راهی پیدا شود. ولی مگر خودش طاقت آورد!؟ تکیه داده بود به کاپوت جلو و گفت: ماشین گرمه!
یعنی این‌جانب، از فرط آشفته‌گی ذهن زلزله‌زده، آن جناب را، نه تنها کج و قیقاجی انداخته بودم کنار خیابان، بلکه کاملا خاموش‌ش هم نکرده بودم‌. (پس معلوم شد چرا برای جاگذاشتن کلید، جیغ یادآوری را سرنداده بود؛ ماشین روشن، هشدارهای معمول را نمی‌دهد که مثلا "چراغ خاموش نیست" یا "در باز است" یا "کلید در سوراخ مانده")!
و باز برای همین، حالا دیگر اصلا جرآت نداشتم آن آهن ِ زبان‌نفهم ِ لندهور را همان‌جا وانهم و همراه مهمانان با تاکسی بروم. جریمه شدن ِ بی‌بروبرگرد به کنار، نمی‌دانستم اگر پلیس ماشینی را ساعت‌ها نیمه‌روشن متروکه ببیند، با آن بی‌صاحب و با آن صاحب چه خواهد کرد؟
یادم آمد موقع خریدش، فروشنده‌ی شرکت تویوتا، نه تنها از خود "خودرو" بلکه از کمک‌های اضطراری‌‌ همراهش، هزار تعریف و تمجید ‌می‌کرد. اما حالا گفت: باز کردن در، در این مجموعه کمک‌ها نیست!
- سعدی جان تو به دادم برس.
و رسید. از اینترنت شرکتی را در ‌‌DC پیدا کرد و تلفن و سرانجام، کسی آمد.
اول کارت پول و گواهی‌نامه و آدرس و ... را گرفت و سپس، دل سنگ آن قفل را شکافت.
***
تاکسی ِ جوان‌مرد هنوز ایستاده بود؛ شاید از سر کنجکاوی برای دیدن آخر داستان. گفتم: جلو بیفت تا پشت سرت بیایم.
به دوستم هم زنگ زدم که به آدرسی که ما می‌رفتیم، پول نقد برساند تا ‌مزد تاکسی‌ران را بدهم.
القصه، عزیزان را رساندیم و تاکسی‌ران مهربان که دیده بود چه بلایا پشت سر گذاشتم، گفت: نمی‌خواد منتظر دوست‌ت و پول نقد بشی. تو این پمپ مجاور، با کارت‌ت به ماشین من بنزین بزن و برو. خلاص.
- اگر خدایی هست، عمر و عزت‌ت دهد و هرگز روی خجالت را نبینی که بدترین دردهاست.
***
برای تقدیر از بردباری مهمانان‌م، خانم و آقای بهبهانی، این را هم بگویم که آن بانو فرهیخته‌ی فهیم، سیمین گران‌قدر، حدس زده بود که آن روز مشکل نقدینه‌گی هم داشتم.
***
سرتان را درد نیاورم که چنان نظام جسم سوخته‌ به هم ریخت که نه‌تنها فردای آن روز در برنامه غایب شدم، بلکه به من گفتند: خود آن روز هم، بعد از رساندن مهمانان، به کار برنگشتی! پس حقوق، بی‌حقوق.
***
شرکت بیمه خسارات وارد شده به "خودرو" و "راننده" را نمی‌پذیرد.
***
راستی نیک ِ شکارچی لحظه‌ها، لطفا عکس‌های صید را برای خودم هم بفرست.
***
یه راستی دیگه، قابل توجه یکی- دو نفری که پیشنهاد ساختن یک رشته کمدی کرده بودند: این ماجرا می‌تونه "پی‌آمد"ی باشد برای سریال "من و تصدیق من" و در مجموع بشه "من و اتوموبیل‌رانی" و یا "رالی من"!
***
تمام شد این دفتر و آن قصه هم به آخر رسید اما گمان مبر به این داستان درازم که قائله‌ی سرنوشت سیزده‌ ختم گشت.

لینکهای مربوط:

حدود دو ماه است که به صدای امریکا (VOA) برگشته‌ام و امیدوارم به زودی با کمک مدیر فنی گرامی "مختصر" بتوانیم ستون "تلوزیون" را راه‌اندازی کنیم و مجموعه‌ لینک‌های مربوط به حضور سیمین عزیز بهبهانی در منطقه‌ی ما را نیز آن‌جا بگذاریم.

اما فعلا اگه مایل بودید، سری "من و تصدیق من" در همین مختصر هست:
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060804_205809.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060806_032832.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060808_231119.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060809_174503.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060814_230527.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/09/060928_012146.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/09/060928_225532.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061002_205259.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061005_220600.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061012_200917.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061023_192539.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/03/060321_204950.html

April 23, 2008 5:39 AM

 نظرها

« رو یت آ شکار »

آ فتاب ر خ تـو ، مـاه د لـم را بـه رُ بـُــود به طریقی که نسوجم ، همه آ مدبه سجود

هرکه پرسیدا ز ا ین را بطه ی پنهـا نی در تـَوا نـم ، ا ثـر ا ز قــدرت گـفتــا ر نَـبـُـــود

منکه دا من زده ءآ تش عشقت هستم به که گو یم که فراقت ، تن و جانم فرسود؟

را ند ما نِ ثمرِ بودن من ، چیـزی نیست هرچه من بودم هستم ، همه باشد مشهود

درک من ا ندک ، وا ین عا لم تو پهنـا ور من چه سان در ک کنم ، ا ین ا ثر نـا محدود؟

ای رفیقیکه درعمق دل وجان همه ای بر سا ن بنده ی خودئ را ، به مقا م مقصود

گفته ا ی صبربشر ، ا جر عظیمی دارد آ نقَـدَر صبـر بکـردم ، کـه مـرا طـا قت بــــود

لیک می سوزم واز هجرت مقبول شما با ز سـوزم ، ز فـرا قی کـه مـرا تقـدیـر بــود

طمـع من نَبُوَد ا جـر عظیمی کـه سنـد منتشر گشته ، ز حکمی که خدا یم فر مود

جان " پر وا نه " ، بیا بار د گر لطفی کن پیش از آ نکه ، ز فرا ق تو شَوَم آ تش و دود

: شعر بالا ،آخرين پست در با نوا ن دا نشگام.

"با درود و، بو سه و ، بدرود."

پروانه August 14, 2008 11:42 AM

خاله گوگولي
چرا نمي نويسي ديگه؟

selat August 2, 2008 6:31 PM

سلام نا زنين .
تا بستان پر ثمري دا شته با شي همراه با عزيزان.
منتظر حد اقل يك تصوير زيبا هستم كه جاي اين عبارت " نحسي سيز ده به در" منعكس كني .
هر از گا هي سر مي زنم و همچنان با آن عبارت
موا جه مي شوم .!
در ضمن شعري منعكس نموده ام اگر چه غمگين شا يد
حرف دل بسيار كسان با شد.

با بو سه بر تو فر زا نه ي گل و زيبا رو ، بدرود.

پر وا نه .م.م

پروانه July 25, 2008 11:00 AM

الهي جوووووونم در آيه مااااااااادر

farzane July 23, 2008 5:14 PM

ماه منیر جان
...
سکوت من
چیز غریبی نیست
اما سکوت تو می تواند
قحطی خدا و جهان باشد.....

بی نام July 17, 2008 1:11 AM

با درود و خر منها گل خو شبو روز بيست و ششم تير ماه
كه در ايرا ن روز " پدر " نامگذاري شده و همچنين
مقارن با سالروز تو لد "حضرت علي " مي با شد
برتمام"پدر"ها و مردان علي صفت روزگارگرا مي باد.

باآرزوي پيروزي وموفقيت براي همه ي ايرانيهاي عزيز.

پروا نه .م.م

پروانه July 11, 2008 7:19 PM

سلام

مقاله یی دارم که در مطبوعات ایران غیر قابل چاپ تشخیص داده شد...

خوشحال می شوم به وبلاگ من هم سری بزنید
modernidea.blogfa.com

محمد صادقی July 6, 2008 3:39 PM

سلام بازم كه صحبت از نحسه چرا؟اينجا هم!؟
اينم خوابستان من!!!!!!!
تو را چه شده است ایران من،مادر!؟

خواب سردی چون افعی

در جای جای وجودت لانه کرده!

برخیز!ای ایران من،مادر

ملحفه خواب را بردار.

بر خیز،ز خوابستان درد،برخیز

خوابستان را فرو افکن مادر

دور کن پوران را ز سایه های خوابستان درد،مادر.

ایران من،مادر!

برخیز که گلهایت

سالهاست روی خوش ندیده اند!

عطر بهاری را در شبنم بلورین

بر برگهای رنگارنگ خویش

افشان نکرده اند.

بر خیز! برخیز ای ایران من، مادر!

سایه خوابستان غم را

زگلستان شادیت برهان.

برخیز ایران من، مادر!

احمد... July 6, 2008 12:29 AM

محمدرضا جان
ای به چشم
در اولین فرصت چیزکی خواهم نوشت؛ در این خصوص که "چه قدر نمی نویسم"!

ماهمنیر رحیمی July 4, 2008 5:09 PM

شهلا خانم کاشمری عزیز
البته شما لطف دارید که من "جوان" مانده ام! ولی واقعیت این است که تا "جوانی" را چه سنی و اساسا چه بدانیم؛ من چهل سال دارم و هیچ و هیچ گونه جراحی روی صورتم نکردم و اصلا و ابدا از هیچ نوع مراقبت یا تمهیدات ویژه ی پزشکی هم بهرمند نیستم؛ متاسفانه. حتی بیمه ی معمول سلامتی هم ندارم، چه رسد به دستیابی به عمل یا داروهای گران بهای زیبایی. اما فکر کنم به هر شکل، پخش تصویر از تلوزیون این مزیت را به اهل "سیما" می بخشد که چین و چروکهای زیر چشم و خستگی روی "زیبا" را می پوشاند؛ خاصه که حاجتش به "خط و خالی" هم افتاده باشد.

ماهمنیر رحیمی July 4, 2008 5:05 PM

ماه منیر عزیز
قبول که وقت تنگ است و مشغله زیاد. اما امیدوارم به زودی سایت را به روز کنی. تا دست کم آنهایی که با کلمات ات خو گرفته اند بی بهره نمانند.

با آرزوی به روزی

محمد رضا July 4, 2008 12:04 AM

سلام خانم رحيمي‘ شما را گاهي در ويس امريكن مي بينم. ديدن قيافه ي جوان مانده ي شما كه مي دانم سن و سالتان چيزي نزديك به پنجاه بايد باشد جالب است. نمي دانم اين صورت ده پانزده سال كوچك تر از سن تان طبيعي است يانه‘ اگر آره كه خوش بحالتان وگرنه مي شه لطف كنيد بگيد پيش كدام دكتر جراحي كرديد و يا اصولا" با چه روشي توانستيد شادابي و جواني پوست تان را حفظ كنيد. من تقرييا" هم سن و سال شما هستم اما خيلي شكسته ام وقتي شما را مي بينم اميدوار مي شوم كه راهي هست بلاخره. موفق باشيد

شهلا کاشمری June 28, 2008 8:46 PM

{ روز مادر ، بر تما می ی ا ین شا یستگان گرامی ، خجسته باد.}

"مادرم"

در مسیــــــــر خــو اب ا بریشــــــــــــــم ، دل ات در قـــاب شــــــــد

چشــــم خـو ا ب آ لو ده ات ، بی ا شتـیــــــا ق ا ز خــــواب شـــــــــد

در میـــــــا ن روزی کــه مـی لـــرزیــد گـــــل بــر شــــا خـســـــــــا ر

ا ز دل ات مهـــــری چـکـیــــــدو ، ذ ره ی آ فـتـــــــــا ب شـــــــــــــد

کو دکا ن ات د ر بـغـــل ، شـعــــــــــر لا لا یــی خـــو ا نــــــــــده ا ی

در شبــی پـــر ا ز ستـــــا ره ، نـغـمـــــه هـــــا یت بـــا ب شــــــــــد

هـرچـه گـشـتـــــنـد ا ز یی ی و ز نی ، بسنـجـنـــــد شیـــــــر تــــــو

شیــــر ه ی جـا ن ا ت ، جــــدا ا ز جـــــا ن تــــو نــــا یــــا ب شــــــد

در مــقــــــا م سنجشن مـعــنـــــــــا ، چنین آ و ر ده ا نــــــــــــــــد

شیــــر تــو ، شـــــــا یـــد بـــرا بـــر بـــا طــــلا ی نـــا ب شـــــــــــد

مـــا د ر ، ا ی ســــــر مـنشـــــا ی ا لــطــــا ف خـــا ص ا یـــــــزدی

د ر حـضـــو ر تــــو ، حـضــو ر مـــا ، بـــــه دو ر ا ز یــا ب شـــــــــــد

من ز ا نــــــو ا ر ا لـهـــی ، بس تشــعــشـــــع د یــــــــــــــــد ه ا م

ا ز هـمــه بـه ، زآ نـکـه ا ز تــو ، شـمـــش عــا لــم تـا ب شــــــــــــد

گـیســــو ا ن نـقــــره فـــــا م ا ت ، ا ز چــــه پنــهــــا ن کـر ده ا ی؟!

من کــه مـی د ا نـــــم ، ا ز آ ن د ر آ سـمــــا ن مـهـتــــا ب شــــــــد

د ر کــهـــنـســـا لــی ، ز کـــم لـطـفــی ی فــــرزرنـــدا ن مــگـــــــو

تـا نـگـــو یــنـــــد ی ، وا ژه ی شـــر م ، ا ز خـجــــا لت آ ب شــــــــد

چــشــــم مـــر طـــو ب تـــو ، ا نــــد و ه فـــرا و ا ن د یــــــده ا ست

بـهـــر غـمـهـــا ی تـــو ، " پــر وا نــه " دل ا ش بــی تــا ب شــــــــد

(برگزیه ا زکتاب گنج پنهان ، د یوا ن ا شعا ر" پر وا نه میلا نی میبدی".)


پروانه June 20, 2008 12:10 PM

سلا م خد مت سر كار خانم رحيمي.
و پيشا پيش عر ض تبريك من و ديگر
"با نوا ن دانشگام " را به لحا ظ فرا رسيدن روز
"مادر " روز "با نوان " و بعبا رتي روز "زن "
را پذيرا با شيد .
با اين اميد كه همواره همه ي با نوان گرا نقدر ايراني در جهت احقا ق حقو ق حقه ي اجتما عي ي خو يش و همچنين ار تقا ي ار تفا ع حضور پر بار
و پر ثمر " مو جو ديت"شان در
مر تفع ترين سطو ح جها ني به استقرار مستحكم و پا يدار رسيده و نيز اين حق مسلم را عملاَ تجر به نموده و هيچ دغدغه ي خا طري را براي نسل هاي آتي ميراث نا مطلوب نگذارند. با شما نا زنين بدرود.

پروانه June 18, 2008 2:42 PM

سلام
دلتون نسوزه كه تو ايرا ن نيستيد.!
اما اگر بوديد خيلي خوشبحا لتون مي شد.
آخه قراره كه پنج روز پشت سرهم تعطيل با شيم.!
هيجاي د نيا از اين تعطيلي ها نداره.
فقط ما د اريـم.
خب ديگه ،اينهم از غلظت با لاي خو شبختيها ي
هـمه گا نيست.!
حسودي هـم موقو ف.!
همش كه نـميشه تلاش و كو شش و پيشرفت كرد.!
گا هي هـم لازمه كه تر مز گرفت.!
حتي اگه شده ، قرضي و يا فر ضي، يا اينكه ، درزي.!
نوع نذري هم با شه اشكا لـي نداره.

بدرود.
پ.م.م

پروانه June 1, 2008 7:23 PM

"""""مــحر ما نه """""

"براي تو و فرزا نه"

دوباره ديدم ات ما هي
مثل هميشه خوب و ناز
پر انرژي و سر فراز
دو باره ديدم ات ما هي
باز پسنديدم ات ما هي
با زهم متين و خو ش حضور
با كو له باري از شعور
دوبار ديدم ات ما هي
با يك سبد از آ گا هي
دو بار ه ام مي بينم ات
خيا ل نكن كه تنها يي
توي دل ات يك قصر نور
شا ه ما هي ي تو از تو دور
تموم ميشه شب سياه
بر مي گرده به اقيا نوس
شا ه ما هي ي تو با غرور
دو بار ديدم ات ما هي
باز ا مي خوام ببينم ات
با شا ه ما هي تو همرا هي
و .............

پر وا نه

پروانه May 31, 2008 7:12 PM

سلام هموطن گرا مي ، سر كار خا نـم رحيمي
مد تي مي گذرد و من پيو سته به اين فضا
سرمي زنـم ولـي هـمچنا ن روي"نـحسي ي سيزده به در".
مستقر هستيد .لطفاَ ما را بيش از اين منتظر
تصا وير و مو ضو عات جديد تر نگذاريد.

با سپا س "پر وا نه "از تهران.(..)

پروانه May 30, 2008 2:56 PM

شبـــکی ، شــا ه پـرکی ، خــو شگـلـکی بکشیـــد تـو ی اطــــا قـــم ، ســرکی

خیـره گـشتــم بـه قشنــگی ی پــــرش پـرکـش ، فـکـــــــــر مــرا ، قـلـقلـکی

رقص کنــا ن ، گـرد چــرا غ د ر پـــــر و ا ز ذ هن من ، رفت بـــــــه ا و ج فـلــکی

کی نخستین پـر پــر و ا نـه کشیـــــــــد؟ د ر آ تـلیـــــــــــــه ی پـاک مـلـــکی !

ا ین هـمـــه نقش و نگـــــا ر زیبــــــــــــــا بـر نبستنــــــــــد بـه بـا لـش ا لـکی

پروانه May 12, 2008 11:53 AM

شبـــکی ، شــا ه پـرکی ، خــو شگـلـکی بکشیـــد تـو ی اطــــا قـــم ، ســرکی

خیـره گـشتــم بـه قشنــگی ی پــــرش پـرکـش ، فـکـــــــــر مــرا ، قـلـقلـکی

رقص کنــا ن ، گـرد چــرا غ د ر پـــــر و ا ز ذ هن من ، رفت بـــــــه ا و ج فـلــکی

کی نخستین پـر پــر و ا نـه کشیـــــــــد؟ د ر آ تـلیـــــــــــــه ی پـاک مـلـــکی !

ا ین هـمـــه نقش و نگـــــا ر زیبــــــــــــــا بـر نبستنــــــــــد بـه بـا لـش ا لـکی

پروانه May 12, 2008 11:53 AM

سلام ودرودي دو باره.
روي غزل مشهور "استاد شهريار " / حالا چرا /
مشاعره اي را تنظيم نموده و در وبلاگ منعكس كرده ام
شما را به ملا حظ ي آ ن دعوت مي كنم .
با بوسه بر شـما، بدرود.

پ.م.م

پروانه May 12, 2008 11:13 AM

با درود بي پا يان وآرزوي توفيق روز افزون براي شما هموطن نازنين سر كار " خانم رحيمي "
فردا، بيست و دوم ارديبهشت و مقا رن بــــــــا "روز پر ستار" در ايران، بر همه ي اين گرا ميان خجسته وپر بار باد.

پ.م.م

پروانه May 10, 2008 5:15 PM

سلام نازنين با نو.
من امشب شعر "شب امتحان " را منعكس كردم.
واز طريق اين فضاي ظريف ، به هـمه ي قشنگ انديشان
كه "شب امتحان " را تـجر به نـموده و يا در حال تـجربه اند هد يه مي كنم ، هـمينطــــــــــور به
زيباي زيبا انديش " فرزا نه " ي مـحبوب .

پروا نه.

پروانه May 5, 2008 7:13 PM

سلام نازنين .
مشغول نوشتن مطلبي جديد بودم كه همواره تقريباَ به روز باشم كه دوست شاعر و هنر مندم زنگ زد و گفت:
دوستت خانم " رحيمي " در بر نا مه ي "زن امروز "
صحبت مي كند.
پر سيدم در باره ي چه .؟
گفت ، در مورد حقوق بشر و برابري حقوق زن و مرد و ايجور چيز ها .
گفت ، خانم " رحيمي " و هر كس ديگر كه در مورد حقوق مساوي زن و مرد صحبت كند ، دوست همه ي مردم جهان است. از هر قوم و ملييتي و فرهنگ و زبا ني ، فرق نمي كند.
بنا بر اين هر و قت "خانم رحيمي " و ديگر همگا مان ايشان را ديدي ، بگو دوستمان را ديدم ، نه دوستت را، كه هوشـمندان حامي ي حقوق بشر،دوست همه اند و
بلند انديشه و مثبت حضور و پايدارو بر قرار به
لطف حق تعا لي.

پ.م.م

پروانه May 2, 2008 5:27 PM

سلام نا زنين .
دوستي زنگ زد گفت :
دوستت خانـم رحيمي در بر نا مه ي " زن امروز " صحبت مي كند.
از ايشان پرسيدم ، راجع به چه موضو عي صحبت مي كنند.
گفت ،را جع به حقوق بشرو حقوق زنان.
گفتم خانـم رحيمي و هر كس ديگر كه راجع به ارزشهاي انساني و حقوق و برابري بشر صحبت كند ، دوست
همه مردم جهان است ، از هر قوم و ملييتي و فرهنگ و
زبا ني ، خلا صه فرق نـمي كند.
ديگر "خانـم رحيمي " و خـا نـم رحيمي هارارا فقط
دوست من مـخوان ، كه آنـها دوستان هوشـمند بشريت
هستند و بر قرار و مفيد.
من مشغوا آپ بودم كه تو را نديدم.

پ.م.م

پروانه May 2, 2008 5:08 PM

سلام نا زنين با نو،
مدتي غروب را در بيرون از منزل سپري مي كنم اما
ديشب دو باره بموازات طلوع ماه ديدمت.
مثل هميشه مصمم و متواضع والا حضور.
كم كم به دهم و دوازدهم ارديبهشت نزديك مي شويم.
و به تر تيب "روزخليج فارس "و"روزمعلم " را
در پيش داريم ، و همچنين دوازدهم ارديبهشت ماه
"روز جها ني ي كارگر" همه ي اين روز ها خجسته و پايدار و مفد و مثبت و پر بار بادسلام نا زنين با نو،
مدتي غروب را در بيرون از منزل سپري مي كنم اما
ديشب دو باره بموازات طلوع ماه ديدمت.
مثل هميشه مصمم و متواضع والا حضور.
كم كم به دهم و دوازدهم ارديبهشت نزديك مي شويم.
و به تر تيب "روزخليج فارس "و"روزمعلم " را
در پيش داريم ، و همچنين دوازدهم ارديبهشت ماه
"روز جها ني ي كارذگر" همه ي اين روز ها خجسته و پايدار و مفد و مثبت و پر بار باد.
ودرروزمعلم "شا يستگان را،شايسته پاس بداريـم."
به منا سبت اين "مهمات " دو سروده ام را در فضاي "با نوان دانشگام " منعكس خواهم نمود.
از تو وديگر عابران اين فضادعوت به ديدار دارم.

با بو سه هاي پر مهر ما درانه، با شما بدرود.
پر وا نه .م.م


پروانه April 26, 2008 11:36 AM

سلام ماهـمنير با نو.
نحسي ي سيزده به در در بعضي جا ها فقط سال يكروزه ،
در بعضي جا هاي ديگر كما كان هر از گا هي رخ ميده ،
ميگن تو ي دو نيا يه جا يي هست كه هرروز مر دمان بد بخت و سر سختش دچار نحس ي مداوم هستند.
و روز به روز هـم ما جرا غليظ تر ميشه.
بنا بر اين ما ، هــمه با هـم با يد خدارا
شكركنيم كه آنقدرخو شبحالـموكه نگوو نپرس.!
به قول قديمي هاي نازنين "حلواي تنتراني تا نـخوري نداني".
پ.م.م

پروانه April 24, 2008 9:07 AM

خود اين يك فيلم است. چه كشيديد با مهمان داري و بانو سيمين "از دست مهماندار"!! !

آرش سيگارچي April 24, 2008 3:21 AM

ماه منير عزيز اين دردسرها همچين بي خير هم نيست. دست كم باعث مي شود هر از چند گاه يكبار دوباره بنويسي و بي ترديد اين نوشته ي به خصوص به زودي به سرنوشتي روشن مي رسد.
همانطور كه قبلا گفتم اين مجموعه نثر و نوشته بسيار زيباست و دوستش دارم.
لطفا عقيم رهايش مكن...

محمد رضا April 23, 2008 5:53 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)