« بخش پایانی واشنگتن | صفحه اصلی | مریلند 2 »

September 28, 2006

مریلند 1

پس حالا ما موندیم و ...

زبونم لال، تمرین دست­فرمون و استغفرالله، عادت به "امریکن درایو استایل" و بلا دور، اداره­ی راهنمایی و راننده­گی مریلند که در تمام امریکا به "مدارا و تسامح!" معروفه. به روح پاک پدرم از آن روز که در بند این آخری­ افتادم به بعد، نه تنها هیچ گواهی­نامه­ای از هیچ نقطه­ی دنیا، بلکه هیچ نوع تصدیقی، از جمله خلبانی، دیگه پیش چشم من معتبر نیست؛ حاضرم خودم رو حلق آویز کنم اگه یه مدعی بتونه به سلامت از این هفت خان بگذره! (چی کار دارین که این­همه­ی دیگر اون رو چه جوری به دست آورده­اند؟ اصلاً شاید فقط فکر می­کنند که به­دست آوردند!).

رفع و رجوع امور خانه­ی جدید و پی­گیری­های مکرر در مورد تأخیر رسید اثاث پراگی، گشودن جعبه­ها، مرتب کردن اسبابیه، آن­هم با شکاف شدید سلیقه­ها و طرز فکرهایی که اختلاف عمیق طبقاتی رنج می­برد، خرید کم­ و کسری، از قبیل مبل و میز نهارخوری که پس از بارها و مدت­ها جست و جوی جان کاه برای یافتن اجناسی مناسب، چیزایی خریدیم که از همان روز اول تا کنون با شرکت "مارلو" مسأله داریم، (عجب جمله­ی کمر شکنی!) و خلاصه جا افتادن در این مبارک منزل نو، دست کم دو ماه وقت نفیس را بر باد فنا داد.

تا این­که روزی یادم آمد که ای بابا ما روزگاری راننده شده بودیم، درسته که این تصدیق چکی (که برای یادآوری شأن بالایش، همه­جا اون رو "یوروپین درایور لایسنس" یا گواهی­نامه­ی اروپایی، خطابش می­کردم) تا سال 2010 اعتبار داره، ولی بنا به اقوال متنوع، از سه ماه تا یک سال  با اون نمی­شه در امریکا ماشین روند؛ تراکتور یا دوچرخه رو اطلاع ندارم. لذا دیگه وقتشه که مجوز این­جایی راندن اتومبیل رو هم داشته باشیم. چند وقتی هم صرف تهیه­ی مواد لازم شد؛ دو برگه­ی متفاوت رسمی که آدرس محل سکونت را تأیید کند، برگه­ی ثبت ماشین، بیمه، تأییدیه­ی اقامت قانونی در امریکا و ...  باری به هر جهت، از هر کدام به مقدار کافی برداشته، خیلی درویشانه به محله­ی اعیان­نشین راک­ویل بردیم. درعوض، مسئولان وظیفه­شناس هم بسیار مهربانانه فرمودند: باید از سکوهایی چند، با سرافرازی بجهی؛ هم­چون: آزمون سلامت چشم، کلاس و امتحان خطرات مشروبات الکلی­خوری هنگام رانند­گی، پرسش­های مربوط به قوانین و اداب و رسوم خاص مریلند و نیز تست خیابان و الی آخر ِ بی­انتهایش. و دو کتاب قطور قوانین راه­نمایی و راننده­گی مریلند ِخاک­طلا را گذاشتند زیر بغل ما تا برویم برای آماده­سازی خویشتن. 1. دست پدر و مادرم درد نکند که بچه­ی سالمی تحویل جامعه داده بودند و مشکل چشم یا حتی نیاز به عینک نداشت.  2. امتحان الکل رو هم یه جوری پاسش کردم. 3. ولی ولی امان از این تست قوانین! یه نگاهی به کتاب­ها انداختم و دل به دریا سپردم و رفتم پای کامپیوتر؛ یکی، دوتا، سه­تا ... وقت تمام! اوا! من که هنوز همه­ی سئوالا رو نخوندم؛ چه رسد به جواب ... هفته­ی دیگه: یک، دو، ... دوازده، ... سرکار خانم، شما باید حداقل به 17  سئوال از این 20 تا رو ظرف 15 دقیقه درست جواب بدی؛ ایشاالله هفته­ی بعد می­تونی.

آخه پدر آمرزیده، لااقل این نوشته­ها رو با حروف معمولی می­نوشتین که تازه­واردی مثه من این­همه مشکل خوندن نداشته باشه. بابا جون ما خودمون از اول راهنمایی شروع کردیم به انگلیسی­خونی، اما هیچ وقت برامون کلاس تندخونی متون و اصطلاحات راننده­گی، اونم متنی تماماً با حروف کاپیتال نذاشتن. تا حالا به ما یاد داده بودن مثه آدم فقط اول جمله­ها و اسامی خاص رو با حروف بزرگ بنویسیم. آقا اجازه! چشممون به این جور متون عادت نداره!

اوکی، پس مشکل من سرعته. یواشکی، بدون این­که کسی بفهمه، از طریق دوست و آشنایان ایرانی پیش­کسوت در پدیده­ی راننده­گی، جست و جو برای یافتن یه مترجم را آغاز نمودم. ولی شبی از شب­های زمستانی سیاه و پرسوز، دیگ عشق آقای مسیحا خان ما فوران کرده از در وارد شده و غافل­گیرانه برای همسر گلش یک سورپریز گرفت: بلیط ایران !

-اوا! عزیزم ولی تا حالا که می­گفتی اگه برم ایران، منو به خاطر تو گرو می­گیرند!

- نه دیگه. خطر رفع شده. آقای احمدی­نژاد وقت این حرفا رو نداره. خودت هم که دیگه توی صدای آمریکا یا رادیو فردا نیستی.

و چشم­تون روز خورشیدگرفته نبینه! ایران رفتن همانا و ...  

(تا من باقی قصه رو می­نویسم، بهتون پیشنهاد می­کنم دو قسمت آخر یادداشت­ام رو از ایران دوباره بخونین؛ خیلی بی­ربط نیست. ) 

 

September 28, 2006 10:55 PM

 نظرها

بابا من کلی هیجان زده شدم! با این که این داستان رو از ابتدا دنبال کردم و از زبان نقالان زیادی شنیدم باز هم علاقه شدید به خوندنش دارم.
لطفا هر چه زودتر بقیه اش رو بنویسید.

رامیلا September 29, 2006 10:54 PM

سلا م ماهمنير جان .
به خا نه و پايگاه الكترو مغنا طيسي ات خوشتر از خوش آ مدي . مطلب را سيو كردم و چون كم كم به اذان سحر نزديك مي شويم " البته در ايران "
لذا بعدا كامل خواهم خواند. به هر حال، حضور و روئيت انعكا سي ات را شاد باش مي گو يم .
تو و همه ي هموطنان عزيزم را كه عابرا ن هميشگي اين سكو يند مي بوسم و به دادار توانمند مي سپا رمتان.

از تهران "پروا نه "

پروانه September 29, 2006 2:04 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)