« کنفرانس "مشروطیت در دانشگاه مریلند" | صفحه اصلی | مریلند 1 »

September 28, 2006

بخش پایانی واشنگتن

خدمت دوستان، آشنایان، ...

بزرگورانی که از راه­های دور یا نزدیک قدم رنجه کردند، اول با پوزش از خواننده­ی پر و پا قرصم "پروانه خانم از تهران"، ما یه مختصر فوت موقت داشتیم و برگشتیم به این دار فانی، در ثانی خدا رفته­گان شما را هم رحمت کند و ثالثاً: طاهی جان، فعلاً این مقدمه (!) رو داشته باش:

اگه یادتون باشه، قصه­ی "من و تصدیق من" رو تا اونجا دنبال کردیم که این حقیرِ یه عالمه تقصیر به پراگ برگشتم برای تمام کردن کار با رادیو و اسباب کشی. دیگه وارد این مقوله نمی­شم که بستن اثاث­ها و سپردن آن­ها به کامیون­ یه شرکت بین­المللی حمل و نقل که اداره­اش را آن­جا چکی­ها به دست داشتند، به تنهایی چه راحت (!) بود. ولی از این نمی­تونم بگذرم که هیچ صحنه­ای سوزناک­تر از وداع من با گلدان­­ها و گل­های نادرم نبود؛ چون ورود هرگونه گیاه به ایالات متحده ممنوع است؛ به علاوه­ی خوراکی: پس داغ کلی نوشیدنی­ حلال (!) و آجیل و حداقل 100 کیلو برنج ایرانی و گوشت و دیگر مواد غذایی بر شکم مبارک ماند. فدای سرتان و نوش جان دوستان.

برگردیم سر اصل "گواهی­نامه". بله! به گوش جان­تان بگویم که تا ما برگردیم، آقای خلجی که تاحالا خدا را بنده نبود، دیگه هیچ راننده­ای را هم به شاگردی قبول نداشت و بلکه خود را یک راننده­ی مادرزادی ساخته بود. با این حال برای رعایت جانب احتیاط در برابر من، و نه نزد قانون، بدون گواهی­نامه نیامد فرودگاه و من البته هر طور بود، خود را به خانه رساندم؛ خانه­ای که یک استودیوی حدود 30 متری تشریف داشت و باید به­زودی جای مناسب­تری می­یافتیم. از آن­جا که هر چه به مرکز شهر، نزدیک­تر، باید بهای گزاف­تری می­پرداختیم، به ناگزیر از کاخ سفید دوری گزیدیم و با معرفی دوست نازنین، سهیلا سازگارا رفتیم در همسایه­گی­شان از مجموعه­ی "بلرز" (که هیچ ربطی به رئیس انگلیس نداره)­ آپارتمانی یه خوابه رزرو کردیم. بازم انگار برای نیفزودن سردردتان، نباید وارد این­ امر بشم که آقامون گویا یادش رفته بود زمان تخلیه­ی آن استودیو را به صاحب­خانه­ی وقت اعلام کند و در نتیجه جریمه­ی کلانی بر ما بستند؛ هر چند بعدها مثل این­که یادشون رفت پول رو بگیرند! اثاثیه­ی اصلی که هنوز در راه جمهوری چک - امریکا (فکر کنم اون موقع تو کشتی بر فراز اقیانوس­ها) بود و اندک اسبابی را که در واشنگتن داشتیم با همان نازنین تویوتا از این ساختمان به آن ساختمان منتقل کردیم. در دوره­ی گذار از این سو به آن سوی شهر، اتفاق زیادی نیفتاد جز این­که مردمون خیلی به خسته­گی اعتراض کرد و همچنین، هنگام فشردن پای پربرکت بر پدال گاز، یک­باره طناب باربند باز شد و تشک خوش­خواب (!) پرتاب گشت وسط اتوبان! به هر روی اما ما به مقصد رسیدیم. ولی آپارتمانی که قرار بود به ما تحویل دهند، حاضر نبود! گفتند فعلاً وسایلتون رو بذارین تو یه آپارتمان خالی، تا مال خودتون آماده بشه. هنان هنان و کشان کشان خرت و پرت­ها رو بردیم طبقه­ی شانزدهم؛ مگه دیونه بودیم که با پله یا با دست اونا رو ببریم؟ این ساختمان ماورای مدرن، هم آسانسور داشت و هم چرخ دستی مخصوص ­چنین روزایی. با این حال وقتی نشستیم کف اتاق روی موکت کرم­رنگ تمیزش، دریافتیم که انصافاً دیگه حس و حالش نیست که فردا – پس­فردا همین بکش بکش رو تکرار کنیم. پس بنابراین (!) به خودمان توفیق اجباری دادیم که ماهی 400 دلار بیشتر تقدیم صاحب­خانه کنیم و درعوض خیلی شاهانه در یک آپارتمان دوخوابه در مرز واشنگتن - مریلند اقامت گزینیم.

ای داد بی­داد! پس از نظر شهرداری، ما جزء ایالت مریلند محسوب می­شویم؛ یعنی که از نظر گرفتن گواهی­نامه، بدبخت شدم رفت پی کارش.

با جمله­بندی­های بالا جور در نمی­اومد تعریف کنم امتحان آیین نامه در واشنگتن دی سی به این صورت بود که یک جزوه­ شامل (به گمانم) صد سئوال به انضمام جواب­های درست، به دست داوطلبان عزیز می­دادند تا مطالعه فرموده، برگردند آن­ها را پس بدهند. حضرت آقای ما هم در نوبت دوم به ساده­گی از عهده­ی این خطیر برآمده و شش ماه بعد (در همان پایتخت که هرچه آبادتر بادا؛ به ویژه خیابان­های پر چاله چوله­اش!) نوبت تست شهرش به یک افسر افتاد که مسلمان و عرب از آب در آمده و امور با چند "اهلاً و سهلاً" سهل گرفته شد و با یک دور کوتاه در خیابان معمولی، کارت زرین "درایورز لایسنس" پیش کش­اش شد. مبارک است انشاالله. خدا وکیلی اگه می­گین من بعد از اون شیش ماه خون دل خوردن برای تعلیم، بخیلی­م یا حسودی­م می­ومد که اون مدرکش رو بگیره، سخت اشتباه می­کنین؛ خدمتتون متذکر شده بودم که ایشون پیش از خرید تویوتای خوشگل من، یعنی با همون ماشین کرایه­ای قبلی و حتی قبل از دریافت اجازه­ی موقت راننده­گی کنار یه راننده هم به احدی اجازه­ی تکیه زدن بر جای بزرگان، پشت فرمون، ندادند و ما بی­بحث و جدل (همچین چیزی می­شه؟) غزل خداحافظی با راننده­گی رو خونده بودیم.

حالا ما موندیم و ...

September 28, 2006 1:21 AM

 نظرها

واقعاً که سیما عجب پرتوقعی! من چهار پنج روز مشغول کنفرانس "مشروطیت در دانشگاه مریلند" بودم، سه روز هم با تکنولوژی کشتی گرفتم تا تونسم فایل صوتی سنگینی رو بفرستم هلند. ولی گویا انقدر دیر شد که دیگه منتشر نشد؛ با این که یه خبر سیاسی روز نبود. و همزمان تو رفت و آمد محضر خونه و ... حالا هم تو این جعبه های بستن اثاث ها گیر کردم، و فردا اسباب کشی دارم، اونوقت تو می گی "بقیه ش کو؟". انصافت رو شکر! تازه بقیه اش رو هم نوشتم. می خوام یه ریزه بازارگرمی کنم و اشتها بیفزایم! اگه تو بذاری.

ماهمنیر October 16, 2006 8:57 PM

بقیه اش کو؟

سيما September 28, 2006 9:15 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)