« مریلند 1 | صفحه اصلی | مریلند 3 »
October 2, 2006
مریلند 2
بله وقتی از ایران برگشتم و پای مجدد به کانون داغ خانواده نهادم، ...
پس از دید و بازدیدها و رتق و فتق مسائل معوقه، (که بعضیهاش مرتفع نگشت؛ همچون از دست دادن دو ترم دانشگاهی، یعنی یه سال تحصیلی، یا شایدم فرصت ادامهی تحصیل برای همیشه) در طرفهالعینی برای عرض ادب و تجدید مودت، به ادارهی راهنمایی و رانندهگی مریلند مراجعه فرمودم. آنها نیز با خوشرویی فرمودند: از زمان تشکیل پروندهی شما بیش از شش ماه میگذرد و درنتیجه باید از ابتدا اقدام فرمایین!
گوشها آویزان، راهی آشیانه شدم. همسر گرامیمان سر به سفر گذاشته و ما چندی خود را "بیسر و سامان" احساس نمودیم.
تا اینکه: همین، یا همان آقا رامین مدیر فنی، منو به "تلوزیون اندیشه" معرفی کرد. در نتیجه برای گریز یا پرهیز از مریلند و متعلقاتش، عطایش را به لقایش بخشوده، بهانهی مصاحبه با تلوزیون نامبرده را در پیش گرفته، به لوسآنجلس مشرف شدم؛ نه چندان بیخبر از آنکه: خود آقا رامین با عذر سیر و سیاحت و زیارت شاه عبدالعظیم، روی هم رفته، به دوبی یا کویت متواری شده!
پس از گفت و گوی کمی تا قسمتی موفق با مدیران تلوزیون اندیشه، بخشی از چمدان را در هتل به امانت گذاشته، برای بستن باقی بار و وداع با یار، عازم خانهی مریلندی شدم.
مثل اینکه بخت تلوزیونی شدنام هم بیشباهت به اقبال گواهینامه گرفتنم نیست. هفتهای نگذشت که خبر رسید: مدیریت تلوزیون اندیشه عوض گشت! (شانسهای دیگرم در این زندهگانی پربرگ و بار رو فعلاً براتون نمیگم، مگه زوره؟!) خلاصه همهی برنامهریزیهای ما نقش بر آسمان شد. لذا باز فرونتانه در مریلند کذا و هاذا ماندهگار و برای پیشواز یار ِ به سفررفتهمان، راهی فرودگاه دالس ویرجینیا شدم.
(شاید در اینجا برای خوانندهگان غیر مقیم امریکا لازم به توضیح باشد که پایتخت سیاسی ایالات متحده، محدودهی دی سی و بخشهای اطراف آن، قسمتهایی از دو ایالت مریلند و ویرجینیا، یعنی مناطق شمال و جنوب رودخانهی پتومک، "منطقهی واشنگتن" خوانده میشود. اینم البته باز با "ایالت واشنگتن" که اون طرف (کدوم طرف؟) امریکاس، فرق میکنه. کی فهمید چی شد؟).
شب عید بود. خانه بوی نوروزی میداد از نظافت و گلهای روی میز و سبزی پلو (با سبزیهای مامان پاک و خشک کرده) و ماهی دودی ایرانی (سوغات رضا). قرار بود مسیحا ساعت سه و نیم بیاد. ساعت دو نیم زنگ زد که "من رسیدم"!
و آری از شور دیدار بود یا از شوق به سرآمدن هجران یا از چه (چهمیدانم چه) با عجلهی هرچه تمامتر در خیابان و اتوبان میتاختم. چهاندازه دلم برای فرزانهام تنگه. یادم هست که خوانندهی ترک سی دی (نه دی سی) میخواند: بهار اومده، گل سفیدم، کجایی؟ و صورت گردالو- زردآلو م خیس بود که ناگهان چشمای عسلی تارم به زحمت دید و زینهار داد: آهای زن! عاشقی یا غافل؟ داری از جاده بیرون میری! زیادی اومدی چپ!
پس بیدرنگ فرمان را به راست گرفتم. تنها این فرصت را داشتم که به پشت بنگرم تا دیگری را آسیب نرسانم. اتومبیلی نبود و بنده "با وجدانی آسوده و دلی آرام"، با سرعت (بنا بر گزارش پلیس) هشتاد مایل (فکر کنم حدود 120 کیلومتر بشه) بلوکهای بزرگ سیمانی و دیوارین کنار جاده را در آغوش گرفتم. برخورد چنان شتابناک بود که قانون فیزیک به خود آمده، ضربهی وارده را به تویوتای مهربانم بازگرداند ( صفت "مهربون" براش خیلی کمه؛ چون خود ایثارگر و جاننثارش از بین رفت و منو نجات داد). پلیس نوشته "معلقهای متعدد" و من به خاطر میآورم که هر بار به هوا میرفتم، با این انتظار به زمین میخوردم که: الان ماشین منفجر میشه؛ مثه فیلمای هالیودی.
زمان کش میومد. باور کنین یه دور زندگیم جلوی چشمم مرور شد. به خصوص در ذهنم اومد: چه قدر غمانگیزه که فرزانهام، بعد از این شش سال دوری، بیاد جنازهام رو تحویل بگیره! چهجوری خبر مرگم رو به مامان بدن؟ گریهام گرفت. ولی مگه من همیشه آرزو نمیکردم قبل از عزیزانم بمیرم. اما اونا چه گناهی دارن؟ راستی حالا کی بره دنبال مسیحا؟
گویا جناب عزرائیل نیز ناز فرموده، یا مشغول جانستانی از بینوایی دیگر بودند. بالاخره تالاپ آخر برخاک، برابر شد با ولو شدن تویوتای قدکشیدهام! زن ترک هنوز میخواند. "میشنوم؛ پس زندهام!" سویچ رو چرخوندم. ماشین خاموش شد. در را باز کردم تا پیاده شم بینم چه خبره؟ سرم گیج رفت. چند نفر رسیدند. رنگ بینندهها پریده:
آره! راستی راستی چیزی نمیدیدم. چند دقیقه، یا شاید ثانیه، همه جا و همه چیز برام تاریک بود. عجیب اینکه من از دیدن یه سوسک واقعاً به سکته نزدیک میشدم، ولی به جان همان مامان و فرزانهام، موقع معلق خوردنها اصلاً نترسیدم. فقط به دیگران فکر میکردم. اما برای از دست دادن چشمام، وحشتی یا اندوهی منو گرفت که انصافاً نصیب دشمنتون نشه...
Are you Ok? How do you feel madam? Don’t move please. Just sit. We are calling the ambulance
Yes, I’m Ok. Don’t worry about me. Just let me call my husband. He is waiting for me. He is … airport… Oh my goodness! I can’t see! Oh mama, I lost my eyes! I lost my eyes! I can't see anything
کم کم دوباره پردهی سیاهی از جلوم کنار رفت و یواش یواش، قطرههای سرخ خون پشت دستام رو دیدم. آروم شدم. صدای آجیر آمبولانس و بالهای هلیکوپتر بر همهمهی اون مردم باوجدان بشردوست غلبه کرد.
و ماهمنیر را به سان اجساد مومیایی فراعنهی مصر، سرتابهپا در پوششی سخت پیچاندند؛ چیزی مثه گچ گرفتن همهی هیکل! که مبادا جایی شکستهگی داشته باشد و بندهای وجود این سرکارعلیه از هم بگسلد. میدونین؟ بعد از اون ماشین طلایی-نقرهایم، دلم واسه لباس عید قشنگم سوخت که اولین بار بود پوشیده بودمش؛ به مناسبت دلربری کردن یا سوزوندن دل آقامون؛ که چرا زن به این دلربایی رو یه ماه تنها جاگذاشته بوده؟ تازه دامنی رو هم که خیلی دوسش داشتم و جورابای پشمی خوبی که زکی بهم داده بود ... همهش رو آرام (!) قیچی کردن که وقت درآوردن آنها، شکستهگیها عمیقتر نشه.
- ای آقا! والا، بلا من سالمم! جان مادرتون ولم کنین!
- نه خیر! لابد یه چیزیت هس، خودت حالیت نیس!
- عجب گیری کردیم ها! به پیر به پیغمبر ... ولی آره! انگار قفسهی سینهم درد میکنه.
هنوز بیهوش نبودم. چون یکی از مأمورا موبایلم رو دستم داد و پرسید: اسم شوهرتون چیه؟
بعد هم به "مسیحا" زنگ زد: همسر شما تصادف کرده. بیاین بیمارستان ...
اینم پلنگ بلندپرواز ( این لقب رو واسه عقاب شنیده بودم اما به ماشین مرحوم من بیشتر میاد) پس از حادثه.
شمایل پیش از فاجعه ش رو که یادتون میاد؟ عکس موقع سلامتیش در قسمت واشنگتن امده بود.
هر چی نبود، باعث شد ما هلیکوپتر هم سوار شیم. افسوس که اون تو دیگه زیاد چیزی نفهمیدم.
با صدای مسیحا چشم باز کردم که گفت: ماهمنیر! چرا اینهمه منو اذیت میکنی؟ این کارا چیه؟
با هق هق هام، نیش دندهی نیمهجاکنده شده، بیشتر به جگر فرو میرفت.
تنم از سوزن سوزن شیشهخردهها میسوخت. تکههای سیاهی و کبودی اینجا و اونجای بدنم، آدم را از این زار، بیزار میکرد. در خواب و خماری پلیسی را دیدم که یک برگهی زردی گذاشت بالای سرم. کلمهی کلیدی "درایورز لایسنس" را هم یادم هست. چندین بار از سراسر وجود ناقابل ما انواع عکسها و آزمایشها به عمل آمد و اجازهی ترخیص صادر شد. فردای آن روز، دوماد بازگشته، عروس شکسته بسته رو با کلی ناز و کرشمه به خونه برگردوند.
دورهی بستری ماندن در تخت هم گذشت و روزگاری بعد، داشتم کیف دستیام را مرتب میکردم که روز وصل دوستداران یادم آمد و اما هرچه بیشتر جستم، اصلاً نیافتمش! تصدیق چکی رو میگم. نبود که نبود! گم شده بود. به جاش، برگههای آن مأمور را دیدم: به علت سرعت زیاد و نداشتن گواهینامهی معتبر (!) به دادگاه مراجعه کنید. ای آقا جان، نه از اون هلکوپتر و رسیدهگیهای اورژانس- فوریتان، نه از این جریمهی کلان.
October 2, 2006 8:52 PM
نظرها
سلام خاله بي وفاي من
...من با تو تنها نيستم هيچ كس با هيچ كس تنها نيست ...
مهسا October 4, 2006 9:10 AM
برای لوا
همه اش "واقعی" بود و مربوط به عید نوروز پارسال. خیلی بیشتر هم هست که فعلا نمی خواستم این جا بنویسم. قراره کلی چیزا رو به شکل کتاب چاپ کنم. اگه زنده موندم
ماهمنیر October 3, 2006 7:56 PM
Khob... ba'desh chi?
Madam Tea October 3, 2006 5:38 PM
اوا خاك به سرم. واقعا اينها واقعي بود؟ سالمي الان؟ مال كي بود؟
ببين اگه مالي هزار سال قبله اين رو پاك كن. من سكته كردم خونمدمش..
من هم يه بار با ماشين رفتم تو بار ولي اصلا اينقدر هيجان نداشت...تو سالمي
leva October 2, 2006 11:54 PM
خوشحالم که خوبی
سرزمین رویایی October 2, 2006 10:12 PM