« بخش دوم: پاریس و پراگ | صفحه اصلی | 2 واشنگتن »
August 8, 2006
بخشهای آخر: آمریکا، امریکا ... الی یوم الحاضر؛ واشنگفتن 1
بله آنوشا خانمی! طوطیان شکرشکن چنین روایت کردند که:
بلافاصله پس از دریافت مدرک حیاتی "گواهینامه"، در پراگ، داشتم به خرید یک فروند اتومبیل فکر میکردم (البته از آنجا که من از اولشم احتیاجی به تمرین رانندهگی نداشتم، تنها هدفم این بود که همینطوری توی خیابونا جولان بدم) که دست سرنوشت، اینجانب رو برای دریافت گرین کارت پرت کرد به ایالات متحد آمریکا.
با سرافرازی هرچه تمامتر، گواهینامهام را روی یک تابلوی بزرگ نصب کرده، به دست گرفته (با این یقین که به این ترتیب، هیچ نیازی به انگشت نگاری و طی کردن اینگونه مراحل امنیتی نخواهم داشت)، وارد شدم (و تمام آن مراحل را طی کردم).
چند صباحی به دیدار واشنگتن دی سی، "پایتخت سیاسی جهان" گذشت و حقیقت تعریف "انسان؛ حیوان راننده" را در این ولایت پی بردم.
از قضا روزی با دوستانی در سیاحت کوه و دشت بودیم که متوجه شدیم آقای ایروانی بنا دارد یک کرایسلر اسپورت نقرهای دودر را که بدجوری دل منو برده بود، بفروشه. سوییچ را گرفتم تا دوری بزنم. چند ویراژ و تعداد زیادی جیغ دخترها و بعد گقتم: نه هنوز کمه؛ باید بیشتر امتحانش کنم.
غروب بود که کمربندها را بستیم؛ از منزل آقای ایروانی به هدف خانه؛ مسیری حدود بیست یا سی مایل.
چشم دشمنتان روز بد نبیند! تا از خیابانهای محلی به اتوبان برسیم، هوا کاملاً تاریک شد؛ رانندهای کاملاً تازهکار، پشت فرمانی کاملاً جدید، با سیستم فنی کاملاً تازه (اتوماتیک و بدون کلاچ و بیدنده یا یکدنده)، در اتوبانهایی کاملاً ناآشنا، قوانینی کاملاً نو، در کلانشهری کاملاً غریبه، مسیحایی کاملاً ترسیده و البته ماهمنیری کاملاً وحشت زده، بلکه کاملاً خودباخته؛ در آینه، آبشاری نور پشت سر میدیدم که همه متحد رو به من یورش میآورند. پیش رو جز جاده هیچ نیست و جز تاختن و رفتن و رفتن هیچ چارهای؛ حتی برای لحظهای درنگ، یک وجب پارکینگ نیست! قلب ِتند تند تپنده دارد از حلقوم بیرون میزند! مغز، از کار افتاده ولی دارد "از مرز کشور تجاوز میکند"! سلول سلول تن به رعشه افتاده! چشمها از حدقه خارج شده، اما هیچ نمیبیند انگار! گاه، سیاه سیاه میشود روزگار. گوشها انگار اصوات را از زیر آب میگیرند؛ گنگ و مبهم و عجیب و غریب و بی معنی و ترسناک. تهوع دارم. سرگیجه ... حال از کدام ورودی، وارد شوم؟ از کدام خروجی خارج شوم؟ چه خیابانی به خانهی امن منتهی میشود؟ کدام کوچه مرا به منزل میرساند؟ مقصد کجاست؟ چه بسیار که زندگی درست همین صحنه میشود؛ پا بر پدال گاز باید بتازی و بروی. هر چه پیش آمد، خوش آمد.
اما مگر آن وقت جای این حرفای فلسفی و اگزیستانسیالیستی بود؟! رنگ و روی پریدهی مسیحا (که بینوا اگر یک کلمه میخواست دلداری یا قوت قلب بده، فحشهای بنفش تحویل میگرفت) گواه بود که او هم "جیش داره که رنگش زرده"! از خودم که نپرس! داشتم منفجر میشدم! فکر نکنی از اضطراب بود ها! حتماً از چای عصرانه ناشی میشد!
باری از بلای روزگار بهدور باد، آن بدن بادکرده را با اولین خروجی، از اتوبان (یا به قول فرهنگستان زبان فارسی، آزاد راه یا بزرگ راه ، یا همان اژدهایی که در دراز روده ی بی پایانش می سوختم و می ساختم) بیرون کشیدم؛ هر جا برود، لااقل میتوانم کمی سرعت را پایین بیاورم یا ترمزی بزنم و پشت دار و درختی خلاص کنیم خود را. آخییییییششششششش!
و تازه چشم را باز کردیم و از یک-دو عابر پرسیدیم "ما کجا هستیم؟". فهمیدیم خیلی از راه خانه دور افتادیم. و چه بسا جاده مانده برای پیمودن!
از سر گرفتیم. راه دیگری نبود. و بالاخره نیمهشبهنگام رسیدیم. جنازهای لرزیده و جان داده بیش نبودم. نای نفسی نبود که نبود. بر بستر، بیهوش شدم. مسیحا را نمیدانم.
اما مگر حیا کردم؟! فردا هم با همان کرایسلر جوانپسند که دمار از دیشب من درآورده بود، راه افتادیم، تازه اینبار در شهر و با رانندهگی مسیحا! ای آقا! من که "گواهینامه" داشتم، چه گلی به سر رانندهگی زدم که تو جرأت میکنی بدون همان کارت چکی هم حتی، پشت این سکان بنشینی؟! خطرناک است! هم تصدیق و تجربه نداری و هم اگه پلیس بگیره ...
بگذریم. از ما انکار و از مسیحا اصرار، دوری زدیم. جایی پارک کردیم تا کافهای بخریم. وقتی برگشتیم، هر چه استارت زد، اسب نقرهفام ناز کرد و شیهه نکشید! روشن نشد که نشد. ای دل غافل! ماشین امانت!
از هر مغازه دار و عابری پرسیدیم، ولی کسی مکانیکی سراغ نداشت. با شرمگینی، زنگ زدیم به خود آقای ایروانی که "حالا چی کار کنیم؟"
- لابد چراغی روشن مانده و باطری تموم کردین. از یکی ... بگیرین.
- چی بگیریم؟
- ...
- آقای ایروانی! ما هیچ از وسایل و ابزار مکانیکی سر در نمیاریم.
- بابا جان! یه کابل دو شاخهای که باطری رو شارژر کنه.
آقا! خانم! شما یه کابل دوشاخه دارین که باتری ِخالی شدهی ِماشین ِروی دست ِ ما مانده ی ِآقای ایروانی رو پر کنه؟
August 8, 2006 11:11 PM
نظرها
بابا! كار درست!
خيلي عالي بود. من برم قسمت بعد رو بخونم. چه خوب كه هر دو قسمت رو گذاشتي.
آنوشا August 10, 2006 4:17 PM
حالا دیگه به من هر چی میخواید ببندید! حیف که خیلی آدم با جنبه ای هستم! ماه منیر جان، تو اگه این طوری خوشحال می شی، باشه. ما که بخیل نیستیم! تو خوشحال باش. دست تو و نهال رو گذاشتم تو دست هم. من برم داستانت رو بخونم. . .
آنوشا August 9, 2006 9:35 PM
در کمال حیرت دیدم نه از آنوشا خبری هست و نه از رامین! انگار فقط می خواسن صدقه ی سر مختصر با هم آشنا بشن و ظاهرا جلوی ما گیس و ریش بکشن و بعد احتمالا برن یه گوشه ی دیگه آشتی کنن. باشه، مختصر برای وصل کردن آمده، نه برای دعوا راه انداختن. انشاالله که جر و بحث ها هم ختم به خیر شده. ما که به فال نیک می گیریم و بخیل هم نیستیم.
خلاصه حالا که دیگه اونا نیستن، من خودم برای خودم کامنت می ذارم. البته نهال گرچه چیزی ننوشته، خودش بهم گفت (علی هم شاهده) که به شماها بگم که من خیلی خوب می نویسم! بیش از آنچه شماها فکر کنین! تازه اینا همه ش هنر انگشت کوچیکمه! گواهی نامه رو می گم. شما قلبول ندارین، مشکل من یا نهال نیست!
آره بابا، من دیگه آنوشا رو ول کردم به رامین و کلی با نهال دوست شدم! اصلاً حالا که این طور شد (آنوشا رفیق نیمه راه شد) دیگه روی سخنم نهال می شه. چرا که نه؟! لااقل به کیان یک ساله ی نهال هنوز امیدی هست که فرزانه بتونه بیست سال دیگه مخش رو بزنه. آنوشا و رامین به چه کارم میان؟!
ماهمنیر مختصرنویس August 9, 2006 5:13 PM