« بخشهای آخر: آمریکا، امریکا ... الی یوم الحاضر؛ واشنگفتن 1 | صفحه اصلی | افسانه شهرزاد »
August 9, 2006
2 واشنگتن
خلاصه بعد از کلی التماس و درخواس به مردم ناشناس، موفق شدیم ماشین رو روشن کردیم و به هزار التهاب و اضطراب، امانت را به سلامت رساندیم. بعد:
بعد که خوب فکرامو کردم، دیدم عقل مصلحت اندیش و عاقبت بین و همینطور روح بلندپروازم حکم میکنه از این فرصت (که قسمت هر کسی نمیشه) بهره برده، مدرک نازنینم رو تبدیل به احسن کنم؛ گرچه دل کندن از آن کارت زیبای چکی، که فقط اسم خودم رو روش میتونستم بخونم، ساده نبود. با هزار اِهنّ و تلپ به علیالاقاعده، با یک تست چشم و حداکثر، امتحان آئیننامه، باید درایورزلایسنس DC رو به من میدادن. خانم عظیمالجثهای که پشت میز تبدیل گواهینامههای بینالمللی بود، چند باری کارت-ناموس مرا ورانداز کرد (نمیدونم به چشم خواهری یا خریداری یا هرزهگی یا هرچی که، من هرگز عمرم یادم نمیآد اون همه غیرتی شده باشم). تازه بعد رفت یه دفتر بزرگ آورد و بیست بار از چپ و راست و وسط و آخر ورق زد. باز هی در دفترش گشت و گشت و جست و جو کرد. فکر میکنین دنبال چی بود؟ چک ریپابلیک! آره والا! باورتون بشه یا نشه، کشوری به نام جمهوری چک در اون کتاب کت و کلفت نبود که نبود! من نمیدونم اگه اون دفتر و دستک عریض و طویل، محل صدور درایورلایسنس ماهمنیر رحیمی رو ثبت نکرده باشه، پس به چه درد میخوره؟ هستی چنین سازمانها و تشکیلات مفصل رو واقعاً باید زیر سئوال برد. به هر روی که قرار شد (راستش درست یادم نیست چی قرار شد ولی احتمالا) کارتم رو ببرم سفارت چک و ترجمهی تأییدشدهی آن بگیرم. کارتون نباشه که چند روز طول کشید تا آن سفارتخانهی مکرمه رو پیدا کنم و وقتی رفتم، گفتند: "خودت باید ترجمهاش کنی، ما تآییدش کنیم". ای بابا! پدرت خوب! مادرت خوب! من از چنگ زبان چکی که در پراگ یادنگرفتم در رفتم اومدم این ور آب! اینجام یقهم رو ول نمیکنی؟! بازم کارتون نباشه که چهقدر دنبال مترجم چکی گشتیم و نیافتیم. بالاخره از ژیلا (همکار فنی قدیم رادیو فردا که افغان بود اما چندسالی در پراگ زندگی کرده بود و این زبان را میدانست و تصادفاً آن موقع در واشنگتن بود (چندتا "بود؟")) کمک خواستیم. او هم که آن روزها وقت نداشت، سایت دیکشنری چک-انگلیسی رو به ما معرفی کرد (بازم خدا پدرش رو بیامرزه). سرتون رو درد نیارم، (نمیدونم چرا ولی) شاید یه هفتهای طول کشید که من و مسیحا و یک کامپیوتر و جهان گستردهی اینترنت تونستیم چهارتا لغت چکی را به انگلیسی برگردونیم. اما حالا دیگه وقت برگشتن به پراگ بود. باید برای استعفا و اسبابکشی میرفتم. و رفتم. بازگشتنام رو هم میگم؛ عجله نکنین لطفا. این قصه حالاحالاها سر دراز داره.
August 9, 2006 5:45 PM
نظرها
از رفتن منظورم اروپا رفتن بود، آنوشا خانم! تو چرا جمعبندی رو به خودت گرفتی ؟ صفر که ارزش جمع و ضرب نداره. باهاش جمع شی چيزی بهت اضافه نمیشه. در اون ضرب شی، خودت صفر میشی.
رامين August 14, 2006 6:33 AM
آقا شما برو، چه کار داری که ما رو جمع و ضرب کنی؟! ... نمي دونم چرا ما هميشه قبل از رفتن مي خوايم حتماَ "جمع بندي" كنيم؟ انگار که دنیا با "رفتن" ما تموم می شه!! فکر کنم بچه ها تو ۳ سالگی است که فکر می کنند مرکز جهانند...
آنوشا August 14, 2006 1:57 AM
ماهمنير عزيز،
با اجازهی شما میخواهم يک جمعبندی کوچولو بکنم و بروم. هدف من از يکی دو نظری که دادم (ده "نظر" در مجموع) آزمودن اين بود که آيا میشود در فضای شوخ و شنگ بحث جدی کرد يا نه؟ جدی به گمان من خشک و عبوس نيست. آدم میتواند در آنِ واحد هم شوخ باشد هم جدی. میتواند سربهسرِ ديگران بگذارد و جدی باشد، میتواند بامزه و جدی باشد. در بحث جدی هم میتواند شوخی کند، سربهسرِ ديگران بگذارد، خوشمزهگی کند و به بحث جدیِ خود ادامه دهد. ولی ديدم به هزار و يک دليل نمیشود. يعنی خيلی سخت است. برای من و ما هنوز خيلی سخت است.
چالش اصلی به گمانِ من ايناست که چهطور لحنِ شاد و سرِحال را در نوشتار درآوريم و اينکار برای من خيلی سخت است. برای نمونه، من وقتی
اين نوشته را میخوانم احساس میکنم با طنزی قوی سروکار دارم:
"متاسفانه اعلام شد که تلویزیون هما بطور «ناخواسته» تعطیل شده است. به این معنی که مسوولان تلویزیون مذکور نمی خواستند آن را تعطیل کنند، ولی از دست شان در رفت و بطور ناخواسته تعطیل شد."
ولی
اين نوشته:
"اولا، شب جمعه دو تا چیز یادتون نره...که دومیش رادیو زمانهاس
ثانیا، امشب لطفا زیاده روی نکنید و ...چرا فکر بد میکنید؟ منظورم در خوردن هندوانه است"
از جملهی اولاش که بگذريم (که شعارِ بسيار بامزهی مجلهی توفيق بوده) به نظرِ من طنز نيست، بامزه هم نيست.
در ضمن اين فرنگیها چند سالیاست دارند سعی میکنند در نوشتههاشان ازهمهجور
شکلوشمايل استفاده کنند تا متنهاشان خشک و بیاحساس از آب در نیايد ولی چندان موفق نبودهاند. من از شکل نوشتاری (نه تصويری) اين شمايل خيلی خوشم میآيد ولی در بهکار بردن آنها خيلی احتياط میکنم.
در و ديوار و همه را از دور میبوسم!
ارادتمند،
رامين
mean, mean
ramin August 12, 2006 11:16 PM
ماهمنير خانم، دیدی این طرف یقه ی ما رو ول نکرد؟ خیالت راحت شد؟
چقدر هم که من حسودیم شد به اروپا رفتنشون! آقا، خوش به حالتون!
من برم سراغ شغل شریفم که "عاشق" شم...
راستی ماهمنیر جان، چرا پست "شعر و این حرفها" نمی ذاری گاهی کنار این داستانت؟ منظورم قاطیش نیستا! منظورم پست جداست.
راستی به ایهاالناس نگفتی که ناخنهامو دیدی!
راستی کی می خوای آخر داستانو بگی؟
آنوشا August 10, 2006 10:24 PM
ماهمنير خانم، دیدی این طرف یقه ی ما رو ول نکرد؟ خیالت راحت شد؟
چقدر هم که من حسودیم شد به اروپا رفتنشون! آقا، خوش به حالتون!
من برم سراغ شغل شریفم که "عاشق" شم...
راستی ماهمنیر جان، چرا پست "شعر و این حرفها" نمی ذاری گاهی کنار این داستانت؟ منظورم قاطیش نیستا! منظورم پست جداست.
راستی به ایهاالناس نگفتی که ناخنهامو دیدی!
راستی کی می خوای آخر داستانو بگی؟
آنوشا August 10, 2006 9:52 PM
آهای خوانندگان وبلاگ "مفصل"، بدونین و آگاه باشین که این ماهمنیر همینجوری یه دفه الکی با من دوست نشده، برام نقشه داره!
فردا قراره جونمو بدم دست این راننده ناشی (که تعریف دست فرمونشو از قول خودش شنیدین). نمیگم کجا میریم، اگه زنده برگشتیم خودش واسطون تعریف می کنه. فقط وصیت میکنم اگه جوون مرگ شدم به عنوان خیریه یه قوری، یه کتری و یه قهوه جوش برای جمیع معتادان به کافئین فارسی سرابه خرج من خریده بشه.
اینجوری آنوشا هرروز موقع خوردن چای با دارچین صبحگاهی و تهیه مواد آموزشی به من درود میفرسته! منم از شر module درست كردن خلاص ميشم.
نهال August 10, 2006 7:57 PM
ماهمنیر خانم دست شما درد نکنه! من این همه برای شما سودا (=نوشابه) باز کردم آخرش اين جوری شد؟
من این روزا دارم برای سفر اروپا آماده می شم. الان هم سر کارم (بدجور!) و دارم با آریا نویس اینو می نویسم و نمی دونم نیم فاصله رو چه جوری بزنم. دل آنوشا خانم هم بسوزد که نمی تواند اروپا برود!
شما این داستان تصدیق که تمام شد یه راهنمای مسافرت به اروپا بنویس این روزها اروپا رفتن مد شده...همه می خرند. یه چیزی مثل این:
http://www.ricksteves.com/
طرف نمی دانی چقدر نونش توی روغن است!
Ramin August 9, 2006 11:08 PM