« مریلند 3 | صفحه اصلی | فرجام »

October 12, 2006

مریلند 4

گفتم که اون (با اجازه­ی سیما) قناری قهوه­ای از من پرسید

چرا گذاشتم از زمان تشکیل پرونده برای امتحان راننده­گی در مریلند بیش از شش ماه بگذره و مترجم رسمی هم­کارشون هم نتونست همه­ی ماجراهای "من و تصدیق­م" رو براش تعریف کنه. ولی نوبت بعد خودم تنها رفتم و با همین زبان الکن، هر طور بود قانعش کردم. کلی تو آرشیوشون گشت و واقعاً پرونده رو احیا کرد.

- از جونیت خیر ببینی ننه.

برای این که این فرصت طلایی از دست نره، غرور مرور رو قایم کردم و فوری به همون خانم مترجم زنگ زدم.

- نه، خانم رحیمی، من دیگه توی اون اداره ترجمه نمی­کنم.

دستت درد نکنه. بلا نسبت به کلاغ گفتند "گه­ت شفاس"، فوری خاک ریخت روش.

جست و جویی تازه برای یافتن مترجمی تازه. یه شماره تلفن پیدا کردم: ببخشین من می­خوام امتحان قوانین رو بدم، ولی تموم متن با حروف کاپیتال نوشته شده و نمی­تونم طی 15 دقیقه 20 تا سئوال رو بخونم.

-  اشکالی نداره، ولی من بالیتمور زندگی می­کنم. چهارشنبه­ی بعد بیاین این­جا؛ افسرهاش هم مهربون­ترن.

مسیحا جان، نوکرتم، منو می­بری بالتیمور؟ (فاصله­ای شاید یه کمی بیشتر از "تهران-کرج" که به احتساب گم شدن­های معمول و بدیهی ما، با شما حساب می­کینم "تهران- قزوین"). خوش­بختانه خلجی چهارشنبه­ها تعطیل بود و رفتیم.

اجازه بدین این­جاها رو یه کمی محرمانه براتون بگم که شرافت و افتخارات اخلاقی هم­میهنان م­ رو جریحه­دار نکنم: عرض کنم که اون آقای مترجم، که معلم ریاضی بود، یه سری سئوال­ها رو که شاهد بود از دیگران امتحان گرفته بودند، برای من گفت. پس از طی کردن یه صف بلند و بالا، رفتیم تو اتاق تست.

جان عزیزتون به کسی نگین­ها! من فقط به دو-سه سئوالی که شک داشتم، همون جوابی رو دادم که آقاهه به رمز اشاره می­کرد!

اومدیم بیرون و منتظر جواب با این اطمینان که قبول هستم و فردا که می­خوایم بریم فرزانه رو نیویورک بگردونیم، من هم کمک راننده (!) خواهم شد. ولی چند دقیقه نگذشته بود که خانم افسر سرش رو به علامت "منفی" تکان داد!

می­خواسم کله­ی آقای مترجم رو بکنم که چرا جواب سئوال­ها رو خوب بلد نبوده!

بعد از نیویورک، دوباره چهارشنبه شد و (به قول خلجی و فرزانه) قرار ما در میعادگاه عاشقان، اداره­ی گواهی­نامه برقرار گشت. گوش کنین این­دفعه چی شد:

این­بار اما، من که دیگه در این تست­ها حرفه­ای شده­بودم و نه تنها انگلیسی ماشینی به حروف بزرگ رو فرت و فرت می­خوندم و هی از مترجم جلو می­زدم، بلکه اصلا به پیشنهادهای او گوش نکردم و جواب­های خودم رو می­دادم. طوری که انگار حساب و کتاب آن آقای ریاضی­دان به هم ریخت و بفهمی-نفهمی عصبانی شد! ولی شانس با من بود که جلوی افسر ممتحن نمی­شد باهام دعوا یا جر و بحث کنه. باورتون می­شه؟: هنوز وقت داشتم برای مرور پاسخ­هام، ولی بس که حوصله­م از این امتحان­ها سررفته بود، کاغذهام رو تحویل دادم و زدم بیرون. جناب مترجم هم تا آمد پیش خلجی شکایت کنه که "خانم شما حرف گوش نمی­ده؛ کار خودش رو می­کنه"، یه چک صددلاری (قیمت معمولی­ش 70 دلار است) تقدیم­ش نموده، با وی وداع کردم. آقاهه هم برای خداحافظی گفت: راستش من دیگه از این کار بیرون میام. اوقات اضافی­م رو می­رم تدریس خصوصی! (این­جا بود که خلجی و فرزانه گفتند: یادت باشه علاوه بر همه­ی ماجراهات سر این درایورزلایسنس، تا حالا دو تا هم مترجم پاره کردی! یعنی پا و قدم گواهی­نامه­ی من موجب شد دو عدد مترجم کارشون رو تغییر بدن!)

اما خب، چند دقیقه بعد، اشاره­ی سر افسرخانم، این­دفعه معنی "مثبت" داشت. ولی و ولی عجله نکنین:

 اونم همون مسأله رو پیش کشید که اداره­ی قبلی داشتند؛ "چنین پرونده­ای در کامپیوترهای ما نیست!"

- ای خانم! ای آقا! جون هفت کس و کارت از این شوخی­ها نکن! گوش کن عزیز من! تا کنون فقط یک یا حداکثر دو شوهر مایل بودند من از صفحه­ی روزگار حذف بشم. اما انگار حالا شماها هم راستی راستی قصد جون منو کردین؟ ولی دیگه این بازی­ها کارساز نیس؛ یا من همین جا خودم رو دار یا آتیش می­زنم، یا برین رئیستون رو خبر کنین!

- من مدیر این بخش هستم.

مدیری که باش! اگه نتونی اسم منو توی دم و دستگاهت پیدا کنی، چه فایده داری؟ اصلا برو جرج بوش رو صدا کن.

(توصیف صحنه در این­جا: مردم نگاه می­کنند، فرزانه هم می­خنده و هم ناراحته، خلجی دست منو می­کشه: "بیا بریم زن! اینا وقتی می­گن "نه" یعنی واقعاً نمی­تونن کاری کنن. این حرفا چیه می­زنی؟ این­جوری نه تنها گواهی نامه بهت نمی­دن، الان به اتهام تهدید، دستگیرت هم می­کنن". - "نه خیر! مگه آقای خمینی نگفته "هیچ غلطی نمی­تواند بکند"؟ تازه زندانی م کنن، از خفت تصدیق گرفتن خلاص می­شم. یه دقه وایسا ببینم حرف حساب­شون چیه؟" و صدام رو نرم­تر می­کنم:).

- خانم جان! مگه می­شه اسم من رو نداشته باشین؟ مگه سیستم­های شما به هم وصل نیست؟ من همین دو هفته پیش پرونده­م رو پیش همکار شما احیا کردم! چه­طور ممکنه حالا نباشه؟

- خوب اگه اونا سابقه­ی شما رو دارن، برین همون­جا.

- ولی من این­جا امتحان دادم. عجب گیری کردیم ها! اصلا اگه من پیش شما پرونده ندارم، چه جوری از من امتحان گرفتین؟

October 12, 2006 8:09 PM

 نظرها

Man az haminjaa e'laam mikonam ke in Sima baji ghsd-e bar andaazi-e mano daareh.. mageh "TEA" chesheh ke be man migeh "TIF".
Mahmonir jaan-- haalaa raasti ba'desh chi shod? :)

Madam Tea October 13, 2006 7:48 PM

با عرض سلام حضور خانم منيري من خيلي خوشحال شدم از اينكه داستانهاى شما رو خوندم من مطمئن هستم كه سايت شما در آينده يكي از پر بيننده ترين سايت ها ميباشد چونكه با داستانها و اتفاقاتي رئ برور هستيد كه ما در ايران درباره انها خيلي چيزا مي شنويم ما در مورد كشور امريكا چيزهايي ميشنويم كه اصلا صحت ندارد.
من از شما خواهشي دارم و اون اينكه ميترسم سايت شما فردا پس فردا فيلتر بشه و دولت ايران اجازه ندهد كه مطالب شما رو ما خوانندگان بتونيم بخونيم اگه ميشه داستانها و مطالب خودتون رو براي اميل من بفرستين اگه اين كار رو بكنين ، شما در مورد من كاري كردين همانند يه مادر از شما خواهش ميكنم كه اين كار كوچك را براي من بكنين .
و در مورد داستانتون كه قلم شما بسيار قوي و گويا هستش ، واينكه از خداوند براي شما تقاظا ميكنم كه شما رو در همه كارها موفق بگرداند گرچه من ميخوام ازش ولي شما هم ميدونيد كه اونم به حرفاي ما گوش نميده ، خوشحال شديم كه شما وفرزانه خانم پس از چند سال به همديگه رسيدين اميدوارم كه هميشه در كنار هم باشيد شاد وخندان و سر زنده ، در اخر سر ما را از داستانهايتان بي خبر نگذاريد.
آگه از ما در ايران براي شما بتوانيم كاري بكنيم يا براتون كاري رو راستو ريس كنيم از ما دريغ نكنيد.
هميشه شاد وخندان باشيد.

همايون ايرانياري October 13, 2006 12:50 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)