« مریلند 4 | صفحه اصلی | دیوانهای از قفس پرید »
October 23, 2006
فرجام
پس اینجانب طی ماجراهایی چند ...
(که فقط چکیدهی آن را از زمان "من و تصدیقام" تا کنون به حضورتون گزارش کردم) سکوهای متنوع و پیشبینیناشدهی بسیار را پریده و رسیدیم به اینجا که مسئولان قانونمند مریلند را مجاب کردم که از بنده امتحان رانندهگی (!!) بگیرند. جونتون بیبلا. به جد مادربزرگم انقده رفته بودم تو اون اداره دنبال کار این درایورز لایسنس منفور تا خانم افسر سیاهپوست خیلی مهربون (که آخرش همون پروندم رو تو کامپیوتر احیا کرد) گفت: تو که دیگه همکار ما شدی؛ با ما میای، با ما میری؛ بهتره یه شغلی هم همینجا پیدا کنی.
- والا چه عرض کنم؟ من که فعلاً خیلیجاها مشغول یا سرکارم، اینم روش.
بسیار خب. یکی دیگه از چهارشنبههای کذایی به دستبوسی آقای خلجی رفته، وقت مبارکشون رو تنگ و خاطرپاکشون رو آلوده نمودم. ایشان البته در کمال سخاوت و ایثار و (به قول وقتی فرزانه کوچیک بود) "ازخودجانگذشتهگی"، مردانهگی فرموده مرا تا اداره MVA رسوندن. هرچند موقع تحویل ماشین، کلام آخر چنون داغ بود که اگه گلوی گوینده رو نسوزوند، جیگر من شنونده رو تا مغز استخون به آتیش کشوند. منم بغضم رو چنون محکم قورت دادم که تا بعد از جواب امتحان، نترکید.
به هر حال، نشستم پشت فرمون هرگز ننشسته. بله. مگه کشکه؟! این که هر فرمونی نبود؛ جون تو، این فرمون دیگه از اون تو بمیریها نبود؛ کی جرأت داشت به اتوموبیل آخرین سیستم ِ لوکس تمام اتوماتیک آقای خلجی چپ نگاه کنه؟ چه رسد به رانندهگی؛ اونم بدون درایورزلایسنس امریکایی! واه واه واه! خدا به دور! خلاصه این گستاخی، دل شیر میخواس که انگار اون موقعها من هنوز یه ذره داشتم.
حالا تا زیاد دور نشدیم، جسارتاً این حضرت تازه وارد رو خدمتتون معرفی کنم: لکسس (LEXUS) از اون مدل شاسی بلندا که یه وقتی مرا عاشقش بود (SU?) که Navigator هم داشت! یعنی که وقتی آدرس مقصد رو بهش میدادی، میتونس چشم بسته راست ببرتت همونجا که میخوای؛ حتی به بهشت! (حیف که آدرس این یکی رو نداشتیم). با این حال هیچ فکر نکنین این ابزار ماهوارهای هم قادر بود ما رو از جر و بحثهای تاریخیمون سر مسیر خلاص کنه ها! اصلاً از این خیالات به سرتون راه ندین که سخت به خطا خواهید رفت. دلیلش هم فعلاً در اینجا خیلی مهم نیست. اما اگه خیلی اصرار دارین از زندگی خصوصی ما سر در بیارین، لُب مطلب اینکه ما هر کدوم همیشه تا آخرین قطرهی کف دهان، رو حرف خودمون جفپا وامیایستادیم و هیچکدوم نه اهل نقد و بررسی بودیم و نه اهل مدارا و تسامح و گفتوگو و جامعهی مدنی و از این سخنرانیهای خوشگل آقای خاتمی. صد کلام به یک کلام: آقا راه از این طرفه. نه خیر، راه از اون وره. فرمون هم تو دست منه. تو کار راننده دخالت نکن...
آره، یه دوربین هم پشت سرش داشت که عقب ماشین رو توی مانیتور جلوی چشم رانندهی محترم نشون میداد! و آقا رو از نگاه کردن به یه وجب بالاتر، یعنی آینه بینیاز میکرد (اینجاها راستی که راست گفتن تکنولوژی محصول تنبلی ها). البته کم دست کم نگیریمش؛ چون حامی جان شیرین هم بود؛ اگه یه ذره به مانع پشت سر نزدیک میشدی، جیغ خطر بلند میشد. به گفتهی سعدی: اگه کور هم باشی، میتونی باهاش برونی!
دیگه چه دردسرتون بدم: رنگ: آبیدرباری، شیشهها: تمام دودی، شش تا سی دی میخورد که تو هر کدوم به یه زبون میخوند که آقای خلجی را یارای درکش بود: عربی، فرانسه، انگلیسی، ... و فارسی (ببخشید که دوتا کم آوردم؛ ایشاالله بچهم قراره زبونای دیگه رو هم، مثلاً عبری رو به زودی خودآموزی کنه). بعد هم از برف پاککن گرفته تا چراغها تا قفل و مَخلص کلوم؛ از فرق سر تا ناخن پا، با شرایط آب و هوایی و نور و غیره، خودبهخودکی تنظیم میشد! جلل خالق! از همه مهمتر اینکه یک اختلاف جاودانه رو از میون ما ورداشت؛ سیستم کنترل دمای یه طرف ماشین با اونطرف فرق داشت! به حق چیزای ندیده! همسر گرامی، لابد از اونجایی که اول پاییز به این دنیای دون قدم رنجه فرمودن و در نتیجه بخاریسرخود هستن، در بخش خنکنشین جلوس میکردن و من فروتن ِ سرمایی (یاد جعفر طفلکم به خیر) احتمالاً بنا به ذائقهی فصل تولدم، تو بهار مینشستم؛ علاوه بر اینکه بخاری صندلی رو هم احتیاطاً روشن میکردم. جاتون خالی سفر با فرزانه به کانادا با اون تشک نرم و گرم، هرچند تو تابستون، خیلی چسبید. گرچه مدت اندکی که مهمونش بودم باهاش احساس راحتی میکردم، راستش یه جورایی بعضی چیزاش از اول به دلم نمینشست. زیاد از طراحی بیرونیش خوشم نمیمود. به عبارتی، قیافهش تو کَت شامهی زیباییشناسی من نرفت که نرفت. به چشم من مثه مردی زمخت بود با هزار آرایش و عشوهی زنانه. شاید اگه واقعاً زن بود، موهای بلند و هیکل درشت و پر چربی و گوشتی داشت یا لااقل انگلیسی رو خوب میدونست که آقامون عاشقش شد. نمیدونم. خیلی هم ظاهربین نیستم. شاید هم یه بخشی از این ناخشنودی بنده ناشی از این بود که قبل از تموم شدن سوگ من و درآوردن لباس عزا برای معشوقهی RAV 4 Toyota ، و حتی پیش از اینکه چک شانزده هزار دلار بیمهی آن مرحومه رو (که پسانداز حقوق رادیو فردا بود) دریافت کنم، این شازده، به نزدیک سه برابر بها سر راه آقامون سبز شد و به یک نگاه دلشو چنان برد که با اقساط کلان و بهرهی بالا خریدیش. البته ایوالله معرفت! دم اینهمه وفا و صفا گرم والا! چون تا اینجای کار "پای هزینهش" استوار وایساده. گوربابای درست و نادرست. من واسه دلم و دور و ورش زندگی میکنم. هر کی هر چی میخواد بگه یا بشه. (چی دارم میگم؟) بگذریم، ولی با لکسس-ناموس آقای ما شوخی نکنید ها! شما که جای خود دارین، من "ماهمنیر" هم اگه دو روز بخوام والامقام رو قرض بگیرم باید قسطش رو بدم. حالا انصاف بدین که حق داشتم باهاش یه عکس یادگاری هم نگیریم. اگه داشته باشم هم، جون شما خوش ندارم تو مختصرم بذارمش. در عوض اگه بخواین، بازم سیمای اون تویوتا-فرشتهی از دست رفته رو نشونتون میدم.
بله جونم، دست به دلم نذارین و بیاین از این هوو که حرمت نگه نداشت درگذریم و قصه رو پی بگیریم: اون روز چهارشنبه تو ادارهی راهنمایی رانندهگی مریلند، آقای افسر تنومند تیره پوست، نیم نگاه ناباورانهای به من ِ فسقلی انداخت و یه نگاه آبدار به آن ماشین. مدارک را کاملاً کنترل کرد؛ درست بود، اسم من هم به عنوان مالک ثبت شده، ایراد قانونی دیگه هم وجود نداره. پس:
- علامت دوم بپیچ به راست.
- چشم.
- تا آخر این مسیر رو دنده عقب برو.
- اینم به چشم.
- توی این باکس دور کامل بزن.
- ببخشین؟ تو چی دور بزنم؟
- توی این محدودهی خط کشی شده.
- بله؟ چی چی فرمودین؟ این کادر که یه کمی بزرگتر از عرض ماشینه؟! اینجا که جای دور نداره! باشه الان سعی میکنم.
باور کنین تلاشم رو کردم، ولی موفق نشدم. نفهمیدم چهطورکی شد که یه چرخ عقب پرید رو جدول!
آقا رو! حالا نه فقط دستور بنی اسرائیلی داده، بلکه خودم رو هم قبول نداره؛ میگه: شوهرت رو صدا بزن ببینه!
خب که چی؟
پنج شنبه: علامت ایست اول به اندازهی کافی توقف کردم. توی اون مربع بیریخت دور زدم. دنده عقب و این حرفا رم گذروندم. علامت ایست بعدی با یه نیش ترمز رد شدم. و رد شدم.
دختر مگه علیرضا نگفت "این ماشین زیادی لوکس و بزرگه؛ ردت میکنن. بهتره با یه ماشین کوچیک و معمولی بری امتحان بدی"؟ گوش نکردی، اینم ثمرهش.
اما بار بعد پند به گوش داشته، از ایلهان خواهش کردم ماشینش رو بهم قرض بده.
جمعه: مسیحا جان! منو میبری؟
- من که نمیتونم که تا پیر بشم، تو راه ادارهی راهنمایی-رانندگی تو باشم.
شنبه: آقا من اومدم امتحان جاده بدم.
- بار چندمته؟
- سوم.
- نه خیر خانم، باید از امتحان قبلی، هفت روز بگذره.
هفتهی دوم: پنج دقیقه دیر کردی خانم. وقت قرارت رو دادیم به کسی دیگه.
هفتهی بعد: در هر استاپ ساین باید از هزار و یک تا هزار و سه به انگلیسی بشماری بعد راه بیفتی. شمردم. همهی عملیات فوقالذکر رو هم با پیروزی جامهی عمل پوشاندم؛ از جمله: دندهعقب ِ راست و مستقیم ِ با سرعت ِ مناسب رو. از پس دور کامل در چارچوب تنگ هم براومدم. و اما نوبت رسید به پارک دوبل (بگو بدبختی سوبل و چوبل) در جایی که اطرافش با پرچمهای کوچک محدود شده بود. یعنی با کوچکترین تماس ماشین با میلهشون، حرکت میکردن و بنده روفوزه میگشتم. سمت راست هم سراسر جدول بود. اینجانب باید با دو حرکت، چنان جلو میرفتم و چنون عقب میومدم و همچین پارک میکردم که دو چرخ عقب و جلو سمت کمکراننده، به طور مساوی به فاصلهی 12 اینچ متوقف میشدند؛ همهی این اعمال کریه، ظرف سه دقیقه!
برو عمو! برو داییتو مسخره کن! ببینم اصلاً خودت میتونی این کار کثیف رو بکنی؟ راس میگی دس فرمونت رو نشون بده ببینیم؟ نه جون من! یه چشمه از این چشمبندی رو به نمایش بذار! اصلاًً ما از خیرش گذشتیم. از طلا گشتن پشیمان شدهایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
اما ایلهان از اون زنایی نیس که به این راحتی به قول خودش "گیوآپ" کنه، یعنی جا بزنه و از میدون بیرون بره. یقهمو گرفت و نشوندم پشت فرمونش و یکی دو فوت و فن مهم در پارکینگ دوبل بهم گفت. فرزانه هم پرید تو ماشین و به سمت ادارهی هذا و کذای راهنمایی-رانندهگی، افتادیم تو اتوبان هکذا. این همان و از سرگرفته شدن اضطراب و جیش این حقیر بیادب همان. طبیعتاً آزمون بدین قرار برقرار شد که کون ِ کوفتی ِ ماشین با یکی از اون پرچمهای لوس و ننر تماس نامشروع حاصل کرده، حاصل این شد که بنده مجدداً مبغوض برگردم.
دیگه روم نشد از ایلهان ماشین بگیرم. نهال در عین حال که هزارجور دستم مینداخت، یه بار دیگه معرفت قلب طلایی ِ پشت ِ ستارهی حلبیش رو نشون داد و منو برد برای امتحان. بازم نشد. دیگه چرا؟
- آخه خانم کاملاً معلومه شما هیچ پشت فرمون نمیشینی. دستات میلرزه. هر هفته فقط میای وقت ما رو میگیری و امتحان میدی. هفت روز به شما میدن که فرصت تمرین داشته باشی.
- من دیگه اینجا نمیام.
نهال دیگه چیزی نگفت. از سکوتش دلم گرفت یا اشکای وقتنشناسم اونو ساکت کرده بودن. آخه چهجوری تمرین کنم؟ با کدوم ...
باور کنین در خلال بحرانهای واژگونهی "زندگانی" نیز، فکر نحس گواهینامه از سرم بیرون نمیرفت؛ حتی توی بیمارستان که کسی سراغی نمیگرفت یا یه جورایی گم شده بودم. ناکامی تلخی بود. مثل این که یکی رو از تو دانشگاه بردارن بگن برو دوباره امتحان ورودی بده. حالا مونده پشت کنکور با هزار و صد جور و واجور مانع و بدبیاری. بهم حق نمیدین که از هستی سیر شده باشم؟
فقط کمی از آبهای آسیاب راکد شده بود که روزی دوباره با خود خلوتی گزیدم: نمیدونم این تخم لق "گواهینامه گرفتن" رو کدوم پدرصلواتی تو دهن من انداخت؟ اصلاً تصدیق به چه درد میخوره؟ اصلاً اگه من نخوام "خودم رو ثابت کنم" باید دم ِ کیو ببینیم؟ کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد! ول کن بابا! تازه، خجالت نمیکشی؟ عالم علم و علما رو ول کردی، چسبیدی به مسائل مبتذل زمین خاکی؟ مگه همهی اونایی که آدم حسابی شدن، تصدیق رانندهگی داشتن؟ اتفاقاً برعکس؛ فکر کنم هیچ کدوم با امور زیر این آسمون کبود سرآشتی نداشتن. من هم که قراره به زودی خیلی مهم بشم. شاید هم خود این نداشتن (نه که "نتونستن") یه جور افتخار باشه. آدمای باهوش و نخبه خودشون رو معطل این مزخرفات نمیکنند. من چرا باید این همه اسیر این موضوع چرت باشم.
از قضا یه دوست حکیم، پیداش شد و تعریف کرد: وقتی من جوون بودم، خیلی شلختهگی و فراموشکاری میکردم. یه روز پدرم اعتراض کرد: باباجان، یهکمی مسئولیتشناس و دقیقتر اگه عمل کنی، به نفع خودته. گفتم: ای پدر جان! انیشتن هم فراموشکار بود. پدر دستی به محاسن تراشیدهاش کشید: بذار برات یه قصه بگم: یه بندهی خدایی شبی میبینه یه کیسه پر از طلا پیدا کرده. از ترس اینکه مردم از دستش نگیرن، پا به فرار میگذاره و به بیابانی و خرابهای بیرون شهر میگریزه. نفس که میگیرد، درمییابد که سخت به دفع مدفوع محتاج است. اطراف هم که کسی نیست؛ پس با خیال راحت کارش را میکند. و با آن زور زدن قبیح، از خواب بیدار میشود! ای داد بیداد: تنبان پر است و از انبان زر اما خبری نیست.
لذا تا احساسات نخبهگی بیش از این دامانم را نیاراست و هنوز ویرجینیا ولف، هانا آرنت، سیمیندوبوار یا شاید مارگارت تاچر یا ملکه ... رو خیلی ریز نمیدیدم، به خود آمده، همت از سر گرفته و کوششی نو شروع کردم؛ روز از نو و ادارهی راهنمایی-رانندهگی رفتن، از اول. زنگ زدم به نهال: میدونم مهمون داری، ولی دیگه جای این حرفا نیست. میخوام بیام یه ذره با ماشینت تمرین کنم. علی و برادرش البته با تعجب پرسیدن: نهال! مگه تو خودت این جور پارک رو بلدی که به ماهمنیر یاد بدی؟
از سوی دیگر، یعنی دوهفته قبل از بستری شدن من، کار اقامت فرزانهام درست نشد و برای گرفتن اجازهی اقامت، باید برمیگشت به هلند. همزمان، از رادیو زمانه دعوت رسید که برم آمستردام. خوشحال شدم که با یک تیر کج و کوله، راست سه نشون میزنم؛ همراهی با دخترکم و همکاری با دوستان و هم خلاص شدن، ولو موقت، از دست تصدیق گرفتن از مریلند و تبعات آن. ولی از آنجا که سنگ و کلوخهای متعددی در آسمان سرگردان مانده بودند، درست روز قبل از پرواز فرزانه، زمانی که برای گرفتن ویزا به سفارت هلند میرفتم، یکی دیگر از آن شهابها بر کلهی موکوتاه من فرود آمد و گرین کارت و پاسپورت گم گشت! یا در مترو دزدیده شد. (شرح بیشتر آن پیشتر در همین مختصر رفت). حالا تنها شدن فرزانه یک طرف، بیسرنشین ماندن صندلی مهمم در رادیو یک سو، از همه سرنوشتسازتر، تنها مدرک امریکاییم را از دست دادهام! پس چهطوری از این به بعد برم دنبال گواهینامه؟
حالا گور بابای رانندهگی، من پسفردا وقت محضر دارم. اگه کارت شناسایی مریلند رو نداشته باشم، نمیتونم مدارک خونه رو امضا کنم. یعنی داشتن یه سقف بالای سر هم منوط شد به گرفتن گواهینامه، بلکه باید جریمهی نقض قولنامه رو هم بدم. روزگار غریبی است نازنین!
گفتم به هر حال که من مجبورم برم همون اداره لااقل یه کارت شناسایی بگیرم، شاید بد نباشه یه بار دیگه شانس کچل خودم رو مزنه کنم.
شب پیش (از چی؟) رامیلا هم اومد رو خط و پز داد که بله درایورز لایسنس کانادیی گرفته! البته من چون خیلی خانم رازداری هستم، نمیگم در ارتباط با همین مقولهی ملعونهی وقیحهی پارک دوبل، چه گرفتاریهایی با برادر و باباش و ... داشته و آخرش هم از "تورنتو" تصدیق گرفته، نه از مریلند. اما هر چی باشه، چنون غرورم رو جریحهدار کرد و به رگ کلفت غیرتم برخورد که اولاً صداش رو درنیوردم که فرداش نوبت تست دارم؛ محض احتیاط که نکنه بازم ... ، و دوم اینکه طبق قرار قبلی با ایلهان، ساعت هشت صبح (به رغم همهی صبحهای زیستنم؛ هی آنوشا! از ادبیات حال میکنی؟) حی و حاضر گشته راسخ، آمادهی میدان شدم. ولی ایلهان دیر کرد و وقتی هم آمد، گفت: باید اول بریم دنبال آتاکان (شوهرش). رفته ماشین کرایهای رو پس بده. ماشینمون چن روز تو تعمیرگاه بود. همین الان گرفتمش.
یا جَدّآ! اگه وسط کار من خراب شه چی؟ هر چند اگه یک ربع دیر میکردیم، دیگه نمیتونستم امتحان بدم، چه میشد گفت؛ بالاخره سوپروایز تحقیقات زبانشناسی دانشگاه که هست، فعلاً هم این خر ِ پیر ِ لاکردار ِ گواهینامه از پل نگذشته. یعنی همهجوره رزق و روزیام به این زن نازنین ترکیهای بسته است؛ پس غر و قر و دلخوری نداریم! دلا شور نزن و بیتابی نکن، بلکه خو کن به صبوری و همچون همیشه بردباری پیشه گیر.
اما جون دلم، از اونجایی که وقتی یه کاری نخواد بشه، اگه به آب زمزم و کوثر هم بشوریش، رأیش عوض نمیشه، اگه هم بخواد بشه، نه ازت ایراد میگیرن که چرا اینهمه تأخیر داری؟ نه حتی گرین کارتت رو میخوان، بلکه بیگفتوپسگفت میری در جایگاه امتحان. تا افسره منو دید، با شیطنت ِ آویزون از لبای گندهش گفت: هی! این که رفیق خودمه! مدتی نبودی؟!
اومدم لبخند ملیحی پاسخ بدم که اخم کرد: جدی باش، این دفعه باید قبول شی.
منم نیشم و همهی هوش و حواس و توان رو جمع و جور کردم.
و سرانجام آن روز به یادماندنی، نوزدهم سپتامبر دوهزار و شش میلادی، وسط اخبار تاپ گلوبال و گرفتار شدن "پاپ اعظم" و درگیریش با مسلمونای آتیشی، و توی اوضاع و احوال قمر در عقرب غیرجهانی و اثاث کشی و کار و دانشگاه و، در ضمن همایش مشروطیت تو دانشگاه مریلند، و دیگه چه دردسروتون بدم ... ، یک خبر شعفناک موجب شد در جلد خود نگنجم، جار بزنم و به گوش دنیا برسانم (با پوزش به خاطر بیش از یک ماه تأخیر در ارسال خبر؛ بیچاره رادیو زمانه که هنوز منتظر خبرای داغ خبرنگارش تو واشنگتن مونده). خان هفتم را پیروزمندانه طی کردم. طی دو دقیقه و نیم، پارک دوبل کردم بدون این که یک صدم اینچ خطا داشته باشم! دلم میخواست بپرم اون افسر سیا توپولی ِ قبلاًبداخلاق رو ماچ کنم! ولی به جاش ایلهان رو صدتا بوسیدم و بعد هم تا رسیدم دانشگاه، رفتم سراغ نهال. آنوشا، حیف نبودی اون روز بخونی:
اعلامیهی جهانی
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک "گواهینامه" مزین کردم
و هستیام به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد ... صادره از "مریلند"
October 23, 2006 7:25 PM
نظرها
سلام
منو به ياد بعداز ظهر روز دوشنبه اي انداختيد كه در ايران خودمون گواهينامه رو از يك سرهنگ بداخلاق گرفتم البته اين كجا و انكجا . از نظر اعتبار مي گما والا هر دوتاش يه جوره يعني مي شه باهاش رفت تاشمال و برگشت بدون هيچ مزاحمتي
تبريك از وسط كوير ايران به شما مريلند نشينها
مهدي زمان زاده December 9, 2006 9:43 AM
سلام ماهمنير جان
استاد شهريار شاعر بزرگ و غزل سري معاصر شعري در با عنوان " بخت خفته و دو لت بيدار" ومن دوبيت آ نرا برايت مي نويسم و اگر لازم شد روزي تما مش را .
ما هم آ مد به در خا نه و درز خا نه نبودم
بر سرم خا نه فرو ريخت چو اين قصه شنــو دم
آ نكه مي خوا ست دردو لت به رويـم بگشا يد
با كه گو يـم كه در را به رو يش نگشــو دم
خلا صه اينكه در صفري كه سالها قبل به آ مريكا داشتم در فصل پا ئيز هنگام عبور از جاده ها هر چه به همرا ها ن مي گفتم لختي كنار جا ده پارك كنيد تا يك عكس از در ختان رنگارنگ زيبا در اين فصل سخنگو بگيرم فرصت نشد و بالا خره در اواخر اين فصل زيبا از يك درخت در حال كچل شدن تصويري در دور بينم ضبط كنم، جان كلام اينكه عكسهاي قشنگ تو من را ياد همان درخت انداخت و چون نمي دانم كي كجا و چه وقت چنين فرصتي برا يم پيش آ يد. لذا از تو مي خواهم اگر در اين ماه آذر به درخت تنومند و پر شا خه اي رسيدي حتما براي ما كه در ايران هستيم و پا ئيزمان فقط زرد و كمي هم نا رنجي است عكسي بفرست كه دو ستان از تما شاي يك درخت با برگهاي زرد ، نارنجي ، قرمز ، سفيد و صورتي ما نند ما جراي قوس و قزح را در رنگين كمان مدور گيا هان نظاره گر با شند و سيوكنند كار تورا و من هم خيال نكنم " در را به رويش نگشودم ".
" پروا نه " از تهران متفكر!
پروانه November 21, 2006 11:19 AM
عالي مي نويسيد. مرسي.
Amir November 14, 2006 10:59 PM
omydvaram hame ke nemyshe valy byshtare karat farjame injoory dashte bashe.
reza November 13, 2006 9:28 PM
به به تبريكات صميمانه ما رو از كشور همسايه كه به قول شما كشكي گواهينامه مي ده بپذيريد ماشين نوتون هم مبارك باشد مواظب باشيد اين دفعه از هول حليم در راه فرودگاه اين بنده خدا را معلق نكنيد ممنون از رازداري و اينكه در وبلاگتون به من هم اشارهاي شده ولي خدا وكيلي بي معرفتي ژانويه نمي يايي پيش ما
رامیلا November 12, 2006 10:25 PM
سلام خاله بد بي وفا لوس نامرد گل من
من قهرم
من سكوتم
mahsa October 28, 2006 6:53 PM
Well, watch this! The car that parks itself
http://www.yahoo.com/s/421156
it's a Lexus but probably not like the one you have described
:-P
or read the news here:
http://www.cbsnews.com/stories/2006/04/03/earlyshow/main1463635.shtml
or check out the search results:
car parks itself
On a more general note:
Leave this story behind (I am pretty sure you're trying to). Tell us now about your new car and your new life,
and don't forget that your koocheh is not tang! The koocheh of all cool and groovy people that is:
کوچه ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاه راه ما
از منظر تمامی آزادی ها می گذرد!
(احمد شاملو. از منظر، دشنه در دیس)
ماهمنیر خانم، ایشالا تو هیچ کوچه و شاه راهی دیگه معلق نزنی. آنوشا خانم ، شاه راه با فاصله درسته یا با نیم فاصله؟
Ramin October 24, 2006 10:13 PM
Pas hamineh ke az shomaa khabari nist.. dar haal-e dast afshaani o paai koobi boodi yaa mikhaahi shirini nadi? lotfan paasokh-e khod raa dar asra-e vaght e'laam konid.
Madam Tea October 24, 2006 7:15 PM
عالي بود!
آنوشا October 24, 2006 1:45 AM