« فرجام | صفحه اصلی | فرزانهام »
November 16, 2006
دیوانهای از قفس پرید
دیوانهای از قفس پرید بخشی از زندگی یک مجروح جنگی را نمایش میدهد که متهم است به "از دست دادن مشاعر"ش. روزبه این اتهام را در دادگاه رد میکند. در فیلم نیز "دیوانهگی" او تماماً مثبت نمایش داده میشود؛ عشقورزی به میهن، ناموسپرستی، حقیقتطلبی، در جست و جوی عدالت، مبارزه با مفاسد اقتصادی و ...
دیوانهای از قفس پرید سومین فیلم بلند احمدرضا معتمدی است، پس از هبوط و زشت و زیبا. این فیلم در بیست و یکمین جشنوارهی فیلم فجر نمایش داده و موفق شد سه سیمرغ بلورین بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول زن (نیکی کریمی) و بهترین موسیقی متن (مجید انتظامی) را دریافت کند.
سوای ارزندهگی این فیلم، من نکات دیگری را نیز درخور توجه میبینم.
از نام این فیلم شروع کنم: علیالقاعده، داشتن یک ترکش در سر و نداشتن یک پا، بدین معنی است که شخص به درستی نه میتواند فکر کند، نه عمل. حال آنکه تنها در صحنهی اول فیلم، چند حرکت ظریف سر روزبه نشانی خفیف از "اختلال مشاعر" او دارد و بس. در باقی سکانسها، همین بیپا و کممغز، کاملتر و عاقلتر از بقیه عمل میکند. این، "صورت" و "محتوا" را دربرابر هم میگذارد. به عبارتی، مفهوم با عنوان در تناقض است. به علاوه، از یک طرف، "پریدن از قفس" را هم اگر یک "دیوانه" انجام دهد، هنری نکرده؛ چه، "حسن و قبح" در مورد مجنون معنا ندارد؛ خاصه در روزگاری که "هرمنوتیک" را همه، همهجا و همهجوره به کار میگیرند. دیگر "خوبی و بدی" با "تفاسیر و تأویلهای گوناگون" لابهلای متون مختلف آنقدر کمرنگ و بلکه به کل محو شده که "اخلاق" و "حقوق بشر" نیز بلاتکلیف مانده، چه رسد به "درست و نادرست"! {ولو آنکه به گفتهی برخی فیلسوفان، در این صورت دیگر مفاهیم از معنا تهی میشوند. هیچ کس نمیتواند منظور روشنی از خود بازگوید. هر کسی "از ظن" و ذائقه، اگر نگوییم منفعت ِ خود "واقعیت" را میخواند. برداشتهای بیملاک گونهگون، حتی از قانون، به تبع، موجب هرج و مرج در عملکردها میگردد. همچون فرقههایی که در ادیان به وجود آمده و اختلافهای شدیدی که بین خود مسلمانان هست و عملاً مسائل و مشکلات بسیار آفریده است. به قول دکتر نیکفر، متفکر مقیم آلمان، چهگونه میتوان (برای مثال) واژهی "اقتلو" یا "ضربوهن" را هم به معنایی دیگر خواند؟ در ضمن طبق نقد هابرماس بر فوکو: اگر همهی دیسکورسها مبتنی بر قدرت باشد، دیگر هیچ "گفت و گو"یی معنا نخواهد داشت.} و از سوی دیگر، اگر با تسامح واژهی "دیوانه" را تا حدی بپذیریم، منظور از "قفس" چیست؟ اگر اشاره به امور اینجهانی باشد، روزبه باید قبلاً اسیر این مسائل میبوده؛ که فیلم بیانگر آن نیست. اگر در میزان کلان، زندگی دنیوی باشد، لابد باید روزبه از دنیا میرفت؛ که نرفت. اگر از عشق یلدا جست؛ که نجست. اگر مقصود بیمارستان یا تیمارستان باشد، روزبه نباید دوباره به آن برمیگشت؛ که به هر حال برگشت. اگر خطاب "قفس" ابلیسهای اطراف روزبه است؛ که از دست آنها هم نجهید. پس مناسبت ماجرای فیلم را با اسم آن درنیافتم. مگر آنکه کتاب و فیلم دیوانهای از قفس پرید آمریکایی را در ذهن زنده کند. ضمن آنکه من اساساً عنوان فیلم یا کتاب را به شکل جمله زیاد نمیپسندم. اگر به جای کارگردان این فیلم بودم، احتمالاً اسم آن را به کنایه میگذاشتم "دیوانه". تقریباً برای همهی شخصیتهای فیلم اسامی غیر مذهبی و بلکه "ایرانی" استفاده شده است. سالها، جنگ ایران و عراق، یک "تکلیف شرعی-اسلامی" خوانده و "ارزش"هایی چون "شهادت"، "به هلاکت رساندن مشرکین"، "مبارزهی حق علیه باطل" "شمشیرزنی در صف یاران امام حسین"، "زیارت کربلا"، "فتح قدس" و ... تکرار میشد. اما در سراسر این فیلم، یک کلمه از "اسلام" و "دین" یاد نمیشود و بلکه همهی تأکید بر بخش وطندوستی و ایرانخواهی است و تلاش برای برانگیختن حس ناسیونالیستی. شاید این روشی بهروز شده یا مد باشد برای مشروع نمودن آن همه خونریزی و ویرانگری هشت سال "دفاع مقدس". حتی روزبه ایرانی، نماد صداقت و حقیقت و شرافت، در "دامان اسلام" پرورده نشده، بلکه پیشترها پای "مثنوی خوانی"های استاد شعر و عرفان شکل گرفته (میگوید: "هنوزم اگه مردم اون دور و ور معرفتی دارن، مدیون استادن")؛ استاد فراست نماد معنویت دیروز و صاحب منصب پرقدرت امروز. یلدا، زن روزبه، نیز که قهرمان دوم این فیلم محسوب میشود، فرزند یک "هنرمند" است، نه مثلاً "صبیهی یک روحانی" یا "حاجآقا" یا یک خانوادهی مذهبی؛ دختر فریور است، نوهی صولتخان یا صولتدوله. پدر یلدا روزگاری "همهی هنر و فرهنگ و افتخار این مملکت" بوده. اما اکنون "رگهاش پر از سم افیون" است و بیماری در احتضار. پس پای پدر "لب گور" است. فرستاده میشود به "خارج" برای درمان! موستوفی، عموی "ناخلف" یلدا، یک تاجر تمام و بلکه کلاهبردار است که "حقیقت" را هم قربانی معاملات اقتصادی پشت پرده میکند. وی در قسمتی از فیلم به فراست میگوید: "خونهای که توش نشستی (که بیشتر به قصر میماند) مال یه معمار بود، سرشو بریدم کلیدش رو تقدیم تو کردم." محل کار موستوفی هم دیدنی است؛ باید از دالانهای پیچ در پیچ و پیاپی بگذری تا به "دخمه" مانندی برسی؛ جایی که هیچ تصور نمیرود چه بده بستانهای قدرتمندی در آن میشود. یار غار روزبه آصف است؛ "سرباز قدیم" و "قاضی کنونی"؛ دوستی (نه "برادر") ناکام ِحقانیت که گویی کمی دیر با روزبه خداحافظی میکند و "منشور قدرت-سیاست-اقتصاد-سکس" جانش را میگیرد. در قصهی ظاهری فیلم، شخصیتها به طور عجیبی همه همدیگر را از قبل میشناسند؛ از صولتالدوله و موستوفی و فراست و روزبه و رئیس بیمارستان و ... حتی آصف با قاضی، که لحنی رسمی و تا اندازهای محکمهپسند دارد، طوری صحبت میکند که گویی دو تا همشاگردی قدیمند و در راه مدرسه با هم گپ میزنند: چرا انقدر لفتش میدی؟" ولی در لایهای دیگراین روابط کمتر تصنعی است؛ چنان که در فیلم پیداست، بازیگران اصلی میدان ایران، یک شبکهی کهن بودند و اما در حال فروپاشی هستند و تنها نگرانیشان "مرغ ماهیخوار"ی است که " از بیرون میاد و ماهیها رو میخوره". این فیلم به سفارش و با بودجهی شبکهی دوم سیمای رسمی جمهوری اسلامی ساخته شده در سال 81؛ دورهی اوج درگیریهای اصلاح طلبها و محافظهکاران. یعنی کل دولت و مافیای قدرت و فساد مالی و ناموسی و ... یک طرف و همهی حقیقت یک سو. روزبه ِ رزمنده پس از جنگ با "متجاوز خارجی"، در داخل با اشرافیگری و تجمل مبارزه میکند. طبق این فیلمنامه و به اعتقاد روزبه، هرجا ثروت هست، پای همهگونه مناسبات نامشرع نیز درمیان است. فراست چه پُستی دارد که دستش به همه جا میرسد؟ از دادگستری تا صاحبان فرهنگ و هنر. فراست "استاد"ی با شخصیتی چندگانه؛ در عالم "دوستی" یک جور است: مسئولیت ترخیص روزبه از بیمارستان را میپذیرد، در "مسائل شخصی" چهرهای دیگر دارد، در "اجتماع" وجههای دیگر و در میدان "سیاست" به شکلی دیگر است. او آیا کسی جز خود محمد خاتمی است؟ که پیشینهای در فرهنگ داشته و ظاهری ابرومند و ... فراست میتواند آقای خامنهای هم باشد که گویا قبلاً اهل شعر و عرفان و حتی ساز و ... هم بوده. ثروت و پیچیدهگی و چنددوزه بازی فراست به هاشمی رفسنجانی هم میخواند که با تجملات "بیگانه" نیست. ولی شیکپوشی و شیرینسخنی فراست بیشتر طعن به خاتمی است. اطرافیانش هم بیریش با ظاهری معمولی هستند، نه "افراد متدین". توفیق کارگردان دقیقاً به همین چندپهلویی فیلم است. ویژهگی عمدهی این فیلم به باور من همین شیوهی "یکی به میخ و یکی به نعل" زدن آن است. کارگردان حتی از سمبلها هم در چند زاویه استفاده میکند. یک عروسک سگ، نماد دو لبهی "پستی" و "وفاداری"، به شیشهی جلوی ماشین یعقوب "فرمانبر" آویخته شده که گاه حرکاتش با حرف زدن موستوفی همریتم میشود، گاه "حلقه به گوشی" یعقوب را به رخ میکشد و گاه با "ماندهگاری" یلدا را گوشزد میکند. بر همین قرار است، استفاده از جملات قصار یا ضربالمثلهای نسبتاً کهن ایرانی که همچون گوشههای دیگر فرهنگ بالیده در استبداد، اغلب دوپهلو هستند. به ویژه که شنیدن این تکهکلامها از زبان دو حریف قدر در این زمینه، دو بزرگسال سینمای ایران، عزتالله انتظامی و علی نصیریان، آنها را اصیلتر مینماید و دیالوگها را گاه بسیار پرقوت کرده. نمونههای آن بسیار است: موستوفی: خر رو با خور میخوره، مرده رو با گور. فراست: هم قیمت، هم منت؟ موستوفی به فراست: پوست خرس نکشته رو به ما فروخت. فراست به موستوفی: خشت به آسیاب بردی، خاک نصیبت میشه. - عمارت صولت الدوله فقط خشت و گل نیست، دردانهای در دل داره. با دیدن صاحبخانه، خانه شد فراموشخانه. - سنگی رو بستی، سگ رو ول کردی میون مردم. نشستی تو این چاردیواری، خیال کردی عالم رو کردی گلستون. عدالت مگه آب اماله است که بستی به خیک مردم؟ تا وقتی اینجا نشستی کار درست نمیشه. یه تک پا از این چاردیواری بزن بیرون، ببین چه آشی واسه مردم پختی. آشی که خودت پختی، خودت هم باید سر بکشی. جونوری که به جون مردم بود اگه پارهی تن خودشون بود، اینهمه هرزهگی میکرد؟" {این حرف موستوفی نیز ریشه در اعتقاد کهن خودمان دارد. بسیاری از ایرانیها قبول دارند که نه تنها "اسلام" یک عنصر غریبهی عربی است، که عامل و آمران آن اصالتی در این مرزو و بوم ندارند. این موضوع تعمیم داده میشود به هر چه مطلوبمان نیست. ده-یازده سالم بود زمانی که مآموران ساواک، گارد شاهنشاهی و پلیس ضد شورش را "اجنبی"های "اسرائیلی" یا "مصری" میخواندند و میگفتند "یه ایرونی نمیتونه آتیش رو هموطنش شلیک کنه"! یا در دهههای اخیر، افراد خشن گروههای فشار را "عربهای سوسمارخوار" میدانستند. یعنی هرچه "بد" است، از ما نیست. ما سراسر پاکیم و ستودنی و مفتخر به همهی داشتههای "خودی". برخی اساساً با هر فکر "خارجی" (البته نه با تکنولوژی و ابزار زندگی و طبابت و از این دست)، سر ستیز دارند و همین فکر، از سوی دیگر، خاستگاه "تهاجم فرهنگی" و "غربزدهگی" و "بیگانهستیزی" نیز میشود.} فراست جواب میدهد: موریانه غم همه چیز رو میخوره، غیر از غم صابخونه. روزبه با تلفنی ناشناس میرود به محل قرار. خرابه نیست؛ خرمنی از آهن قراضه و ماشینهای از کار افتاده است. بعد از این که تعدادی (در هیأت چاقوکش و خطرناک) از روزبه "فقط زهر ِ چشم" میگیرند، موستوفی پیدایش میشود: من از وقتی چشم واز کردم، دور و ورم همین آشغالا رو دیدم. تو هم یکیش. قیمتت چنده؟ - آشغال که قیمت نداره. تازه باید یه چیزی هم بدی تا از شرش خلاص شی. در بیمارستانی که پدر یلدا بستری است، روزبه به یلدا: حال و روزتون رو درک میکنم. موقعیت یلدا سخت و چندجانبه است؛ ازدواج همزمان با یعقوب و فراست، در حالیکه از نظر روزبه "اون هنوز زن منه"! این وضعیت زمانی پیچیدهتر میشود که باورهای پیشینش و مهر به روزبه هنوز در فکر و جانش جاری است. از فراست نیز ابتدا چندان بدش نمییاد. و در ضمن، هم برای نجات پدرش و هم برای مبارزه با موستوفی، به کمک شخصی پرنفوذتر مثل فراست نیاز دارد. پس به او تن میدهد: تو این سیاهی یلدا، شرافت تو یا وقاحت اون (موستوفی) برام چه فرقی میکنه؟ بعد پشیمان میشود و به خانهی روزبه برمیگردد. فراست پشت در بسته: یلدا! به من جفا نکن، من مستحق این همه خواری نیستم. رفته بودم شکار، خودم افتادم تو دام غزال. - این آب حیات، آب روت رو میبره. و روزبه یلدا: اومدی به من ترحم کنی؟ - اومدم نقشی رو که دیگران برام زدن، به هم بزنم. معلوم نیست روزبه اهل کجاست که یلدا میپرسد: احساس غربت میکنی؟ - نه. اینجا شهر منه. بهش عادت کردم. حالا دیگه دوستش دارم. البته بعضی جملهها در عین حال که زیبا هستند، به واقع و به قول یلدا "یه مشت حرفهای قشنگ"اند که دیگر به کاری نمیآیند: آصف: "مدارک سرقت شد، حقیقت که گم نشد". به دنبال عدالت اجتماعی بودن روزبه بیشتر به رفاهستیزی یا ضدیت با سرمایهداری میماند. او نمیگوید قصد دارد فقرا را غنی کند، بلکه میکوشد "رفیق رفقایی" که در "قیطریه و نیاورون" اطراق کردن رو "برگردونه سرجاشون". او معتقد است "تا وقتی هر کی خواست حق رو بگیره دستش بلرزه"، بیعدالتی هم هست. و آصف در پاسخ میگوید: پس باید به جای طبیب دنبال "جراح" بگردند تا ریشهی "فساد" رو بکنند؛ همان سیاست حذفی جمهوری اسلامی. درست جلوی خانهی قبلی فراست، یک حمال با گاری مشغول باربری است (اختلاف طبقاتی نمایشی). و منزل تازهی فراست در نیاوران، باغبان هم دارد؛ آدم را یاد کاخ نیاوران میاندازد. روزبه (دوربین کارگردان) توجهی خاص به زندگی شاهانهی فراست میکند و میگوید: وقتی شما مثنوی میخوندی، من دلم قرص میشد که خدا عاشق بندهاس. تو اون حیاط قدیمی، صدای بال فرشتهها شنیده میشد. حوض پر از ماهی. و از "استاد" میخواهد برگردد به همان معنویت خالی از اشرافیت. - یعنی ما بعد از هفت کره زاییدن، باید از این و اون بپرسیم رسم زاییدن چیه؟ - اون جوونایی که تازه اومدن تو گود، اگه از شما صفا و صداقت ببین، برمیگردن. - تو اونا رو به لاقیدی متهم میکنی، اما اونا نمیخوان اشتباه ما رو تکرار کنن. اونا فقط به عقلشون اتکا میکنن. - کی این زمینا رو از دست دشمن درآورد؟ - به زمین مشغول شدیم، از زمان غافل موندیم. زمان شورید و ما رو پس زد. دیگه کسی واسه این حرفا تره هم خورد نمیکنه. تو گوشا صدای غریبه پیچیده که صدای آشنا رو نمیشنوه. - صدای غریبه داره از حلقوم خودمون درمیاد... آصف رو کشتن. زنم رو نمیدونم کجا بردن و فروختنش. فراست دستش رو از دست روزبه بیرون میکشه: تو مثه یه مین میمونی؛ نه منفجر شدی، نه خنثی. هیچ کس نمیدونه چه طور میشه تو رو از کار انداخت. هیچ کس هم نمیدونه کی منفجر میشی. حالا روز بازنشستهگی توه. مگه تو مسئولی؟ این همه سازمان و بنیاد ریخته. به تو چه؟ قبل از اینکه به نکات دیگر بپردازم، باید اذعان کنم صحنهی سلام نظامی دادن آصف بسیار دلنشی است. بازیاش نیز بد نیست. بازیگری عزت الله انتظامی که شاهکار است؛ به ویژه تکههای ترانهوار و بشکن زدنهاش در اوج گرفتاریهاش. اما رفتار نیکی کریمی تقریباً مثل همیشه مصنوعی مینماید. پرویز پرستویی (علاوه بر درخشش فوقالعادهاش در مارمولک) گویی ساخته شده برای همین نقشها؛ برای بازی در لیلی با من است، آژانس شیشهای، و از این قبیل؛ برای مردمی کردن و زنده نگه داشتن آنچه "رزمندهها" کردند و تذکر وضعیت و سرخوردهگیهای امروز آنان؛ مردان غیور، طناز، باهوش، زیرک و همهچیزتمام؛ در برابر اختاپوسهای تماماً پلید. یعنی خط کشی کلاسیک و عریان "خیر و شر". به نظر میرسد پسر تپل یزدی فقط به خاطر بامزهگیاش در این فیلم نقش پیدا کرده وگرنه برداشتن آن به سادهگی امکانپذیر است. روزبه از او میپرسد: بابات هست؟ - نه. او به روزبه اطلاع میدهد همسایههای روبهرو "یه هفته است که رفتن. خونه (خانهی قبلی فراست) خالیه". یکی از موارد خارج شدن سناریو از مسیر منطقی، همینجاست: چهطور خانه خالی است که پسر فراست همان موقع میآید؟ گویا مادرش هم هنوز همانجا باشد! سر روی شانهی "منجی بشریت"، خواهش میکند به آنها کمک کند. روزبه جملهی معروف فضاهای مردباوری را بهکار میبرد: یه مرد که گریه نمیکنه! و در حالی که دارد از آنجا میرود، پسر فراست فریاد میزند: پدر ترکمون کرده. زن گرفته؛ یه زن جوون. کاراکتر یعقوب از همه واقعگرایانهتر به چشم میآید: از طبقهی پایین جامعه برآمده که در چشم بزرگان سزاوار اعتنا نیست؛ لات، عامی، امی و مزدور ... ولی چنان که نمود، واقعاً عاشق یلدا بود. به گفتهی خودش، از موستوفی فرمانبرداری کامل اگر میکرده، یا بعدها اگر "آدم خودش شد و خر خودش" همه برای رسیدن به یلدا بوده. هم به "نخواستن" یلدا احترام میگذارد و هم اگر معشوقش بخواهد "به همه چیز پشت پا میزنم... تا هر وقت که لازم باشه منتظر میمونم" ... - اگه راست میگی جای روزبه رو نشونم بده. یلدا عکس یادگاری در صندوق عتیقه را کنار میگذارد و اسلحهای را که از پدرش باقی مانده، برمیدارد و به سراغ فراست میرود. ولی درست زمانی که بیننده انتظار دارد یک زن چادری شلیک کند، تا فیلم هرچه پرکششتر شود، یلدا خیلی روشنفکرمآبانه به فراست میگوید: مغزت رو متلاشی نمیکنم، یه تیر حروم فکر پلیدت میکنم. بیمارستان فضای مالی خولیایی و مخوفی پیدا کرده؛ مریضان شیمیایی که چهرهی جذامیها را تداعی میکنند و "خانه سیاه است". همینطور صدای سرفه در سردخانهی مردهها، "جنازههای بادکرده" را پیش چشم میآورد. دوربین از اتاق ِ یلدا و روزبه بیرون میآید و صدای گلوله بلند میشود. همه، از جمله فراست، سبب دنگ دنگ را کنجکاو میشوند؛ اصلاً معلوم نیست کی به کی شلیک میکند؛ یلدا به خودش؟ به روزبه؟ به هردوشان؟ یا ... اما در مجموع نگاه فیلم به زن، به رغم کلمات کتابی یلدا، کاملاً سنتی است: دعوا بر سر "عمارت صولت الدوله" است و "دردانهی" درون آن. میهن و ناموس. به گفتهی محمد توکلی طرقی، استاد و رئیس دپارتمان تاریخ شناسی در دانشگاه تورنتو، این نوع نگاه به کشور، یعنی "پیکرمند کردن کشور به سان یک زن برای تحریک غیرت مردان است تا از آن را پاسداری کنند". برین مبنا، زنان در حفظ وطن، وظیفه یا حسی ندارند! فیلم تقریباً با جملات یلدا در دادگاه شروع میشود. او "دلیل جدایی"خواهی خود را از شوهرش چنین ابراز میکند که "ته آرمانهاش یه سراب" میبینه و حالا فقط "یه مشت خیالات قشنگ" از اون باقی مونده. او روزبه را به سخره میگیرد که "رنگ واقعی دنیا رو تشخیص نمیده". حرفهای دیگر ِ یلدا، هنگام درخواست طلاق، بوی تند شعارهایی را میدهد که به شکل ناشیانهای شباهت دارد به سخنان (باز هم بیشتر شعاری) فمینیسم دست چندم ایرانی: "نمیخوام اسیر دل باشم. فرصت فکر کردن میخوام. میخوام آزاد باشم. خودم رو پیدا کنم. ببینم کی هستم، چی هستم..." اما بنا بر گفتههای قاضی،"تکلیف دادگاه" خانواده را در ایران همچنان یک "مرد"، ولو "بیمار روانی و معلول از پا" باید "روشن" کند. روزبه میگوید: تا حالا ده بار منو کشوندن اینجا. هر دفعه یه جوری دررفتم. طلاق که زوری نیست. نمیدم. با لباس سفید اومده تو خونهم وقتی اجازه میدم بره که خرجش یه پارچهی سفید (کفن) باشه. بعد هم به رئیس دادگاه میگوید که مشکل عموی یلداست ... یعنی الگوی "درستی و درستکاری" در این فیلم، هیچ یک از دلایل یا خواستهای زن را، هرچه هست، یا نشنیده یا جدی نگرفته. اصلاً برای زن استقلال فکر یا کاری کردن یا حرف زدن قائل نیست؛ سخنانش را متعلق یا متأثر از دیگری میداند (روزبه با حکم رسمی تخلیه، یلدا را پس میزند و وارد خانهی پدر زن میشود. آن هنرمند ِ در بستر را که روزی میپرستیده، "یه فضیلت فسیل شده " میخواند. یلدا با ناراحتی میگوید:"تو مأمور ادارهی املاکی یا مفتش؟ اومدی آبروش رو ببری یا خونهخرابش کنی؟") روزبه به یلدا میتازد: "کی تو رو افسون کرده؟ این حرفای دهن تو نیست. تو اصل و نصب داری ... تو میتونی زن من نباشی، ولی نمیتونی دختر فریور نباشی ..."؛ یعنی به هر حال وجودت، بودنت در نسبت با یک مرد معنا دارد. (جدای از بیربطی این سئوال و جواب، ربط مصادرهی خانه هم با موضوع اعتیاد به مواد مخدر یا هنرمند بودن واضح نیست.) یا در بیمارستان به یلدا میگوید: "تو احتیاج به کمک داری. نمیتونم تو این حال تنهات بذارم". یا هنگامی که میشنود یلدا قرار است ازدواج کند، به آصف میگوید: "روزبه اگه زنده بود، اینجور صدای شغال تو شهر نمیپیچید". با وجودی که یلدا دائم مدعی است که میخواهد "سرنوشتش را خودش رقم زند"، در این فیلم فقط روزبه محافظ ِ "ناموس" و "مال" مردم است. اما چون "بخشی از این روزبه در جبهه شهید شده"، اکنون "لاشخورها" بر سر "حقالناس" یا "بیتالمال" با هم تبانی میکنند. حجتهای دیگری برای سلطهی اندیشهی مرد در این فیلم بسیار وجود دارد. از جمله (هرچند) حرف موستوفی است در مورد یلدا؛هنگامی که میخواهد او را به عقد یعقوب یا فراست درآورد: "سرمایه رو باید به کار انداخت. نباید همینطور عاطل و باطل بمونه". یا خطاب به خود یلدا (وقتی میگوید: "اگه بابام بمیره، پتهت رو ریختم رو آب") تشر میآید: "تهدید میکنی ضعیفه؟". هرچند بعداً نه درمقابل خود او، بلکه دربارهی او میگوید: "تخم و ترکهی اون بابا نیس. جرپزه داره... اما قرار مدار حالیشه." یا هنگامی که روزبه "زن"ش رو (چون متاعی فاقد اختیار و ملکیت از خود) به "امانت" "زیر سایهی" فراست "میسپارد" که در نبود "شوهر" "جای دختر"ش از یلدا مراقبت کند. درضمن وقتی (معلوم نیست چرا) یلدا خودکشی میکند، بازهم روزبه، با همان "جسم و عقل نمیه"، آن زن "ضعیف و ناقصالعقل" را نجات میدهد. (ولی گفتوگوی اینجا زیباست: یلدا: یه بار زندگیمو به بنبست کشوندی، یه بار راه مردنم رو سد میکنی؟ روزبه: زندگی وقتی بامزه میشه که آدم مزهی مرگ رو هم میچشیده. یلدا: این سرنوشت شوم رو کی برای من رقم زد؟). همچنین "مادر" در این فیلم، زن ِنسل پیش، تنها نقش آخر یا کمرنگ پرستاری از پدر و حداکثر، سوگواری را دارد و با مردش هم از دور بازی خارج میشود. یلدا، زن ِامروز ایران که هم با پالتوی آراسته ظاهر میشود و هم چادر معمولی، در دارالترجمه کار میکند؛ پس با زبان بیگانه یا روز جهان هم آشناست. او در ایران میماند و تنها حامی وفادار "حقیقت" است و با "شیاطین" میجنگد. اما در نهایت، با خاک پای شوهرش تیمم میکند! یلدا که آنهمه کوشید تا از روزبه طلاق بگیرد، اکنون او را میجوید و طاقت ندارد دیگران به وی آسیب برسانند. شاید هم رسم عشق زن شرقی این است: اگر هم میرود، برای مردش بد برنمیتابد. زن در بنبست با خود، از شوهرش جدا شده، ولی هنوز میگوید: منم یلدای تو. حرفی بزن! کی تو رو به این روز انداخته؟ یلدا بچه ندارد، ولی میگوید دلیل طلاق خواستنش یافتن "هویت" خویش است. گرچه فیلم با صدای بچه تمام میشود. (در اینجا حرف آصف به قاضی دادگاه اول فیلم تکرار میشود که نسبت به روزبه میگوید: "وقت جنگ، خودش بچه بود، وقتی برگشت، بازنشسته شد".) دست آخر هم که شوهر، با بدنی از همیشه ضربهخوردهتر، در بیمارستان بستری است. پس آیا به رغم این موانع، آن زوج بچهدار شدند؟ در این زمانه و معجزه؟! مفهوم این پاینبندی کلیشهای نیز در این فیلم چندان آشکار نیست. آیا خود آن دو به پاکی و معصومیت کودکی برگشتند؟ آیا مقصود فیلمساز، وقتی همزمان آسمانخراشهای تهران را نشان میدهد، تکرار "حقکشی" و همان بازیهای زندگی است؟ این است سرنوشت محتوم آن دیار؟ فقط میتوان به یک علیل از مغز و توان، بازمانده و مجروح جنگی دل خوش کرد و صدای اذان پیچده در آسمان شهر: حی علی الفلاح. همین؟ در بارهی موزیک اندوهگین فیلم، فقط میتوانم بگویم علامت تشدیدی است بر "سرنوشت تراژیک ایران". به گفتهی موستوفی: خونه (میراث پدری) دود شد رفت هوا. جز یه مشت خاکستر چیزی نمونده.
آدم که وقتش میشه، اسبش هم تو طویله خر میشه.
از من عباسی، از اون رقاصی.
انقدر خر هست که ما پیاده نریم.
حروم خوری، اونم با شلغم؟
آب خودش راشو پیدا میکنه.
زندهش موی دماغه، مردهش چشم و چراغه.
- جماعت صاحب منصب رو جون به جونشون کنی، همون خر آسیا هستن.
- مادر که نیست، باید با زنبابا ساخت.
- من گدا هستم، غصهی پول رو میخورم، تو پولداری، غصهی آبرو رو میخوری.
- به ما که میرسین مو رو هفت قسمت میکنین، نوبت خودتون که میشه ...
- این اوضاع رو که من نساختم. بیلا دیگ، بیلا چغندر.
یعقوب: ارث خرس مرده به کفتار میرسه.
هرچی از دزد بمونه، رمال میبره.
دزد به دزد می زنه، امان از پاسبونی که به شاه دزد بزنه.
موش و گربه که با هم بسازن، وای به حال دکون بقال.
آدم نفهم، هزار من زور داره.
هنوز خر نمرده، تا کوفته ارزون بشه.
یک شب خواستیم بریم دزدی، شد ماه شب چهارده.
سراغ هوو رو باید از هووش بگیری.
بدم بدون حیف، میلش کنن؟
- آوردمت اینجا تا با چشات ببینی اگه بازم لوتیگری و مرام هست، تو همین آشغالاس.
- حتماً. چون خودتون این وضع رو برامون درست کردین. آفتش افتاده تو نسل آدم. کار از کار گذشته. خوندن روضه دیگه دردی رو دوا نمیکنه.
- سی سال (تقریباً عمر جمهوری اسلامی) خودم رو پشت این ظاهر الصلاح پنهان میکردم، من فقط نقابم رو ورداشتم. زنی رو که گیساشو تو خونهی من سفید کرده بود، ول کردم.
- چیزی که تو دنبالش هستی، اطراف جوردن و میدون ونک پره. (اقرار مکرر به وجود روسپیگری در ایران. ولی انگار این پدیده فقط در محلههای اعیاننشین تهران وجود دارد!)
- انقدر بوی تعفن منو به رخم نکش. این جنون مسری به تو هم سرایت کرده؟
روزبه: "حقیقت تکه تکه شد به اسم معرفت افتاد دست یه مشت آدم بیمعرفت. اعتقاد مردم پای این برج و باروها سوخت"...
- مادرت چی؟
- نه.
- پس تو با کی حرف میزنی که انقدر بلبلزبونی میکنی؟
- شما تو خونهتون آباجی ندارین؟
- تو خونهی خودت، لاشخورا دارن رو نعش اون معامله میکنن.
November 16, 2006 4:38 PM
نظرها
سلام
اين فيلم را موقع اكران ديده بودم. با خواندم نقدتان انگار دوباره فيلم را مي ديدم و اينبار چيزهاي تازه اي ميديدم. در اولين فرصت بايد يك بار ديگر فيلم را ببينم. چقدر ديدن اين كامنت زياد شد. آخرين ديدن اينكه از ديدن وبلاگتان خرسندم.
به برهوت من هم سر بزنيد.
با آرزوي خوشي آنجا كه خوش بودن نبايد مثل اينجا سخت باشد.
اصغر نوری November 25, 2006 12:41 PM
سلام ماهمنير عزيز
اميد وارم همه چيز برا يت مثبت و مفيد وموفقيت آ ميز با شد .
خداراشكر كه با لا خره از تما مي ي سد هاعبورنموده و
" پيروز " شدي .اين پيروزي بر تو خجسته و ميمون باد.
در ضمن ، دست شما ر سر ما.!
" پرو نه " از تهران
پروانه November 21, 2006 10:57 AM
سلام
تبادل لينك مي كنيد؟
موفق و شاداب باشيد
پرهام November 18, 2006 11:05 AM
سلام
نقّاد ماهري هستي.به نكات پنهان و آشكار بسيار حساسي اشاره كردي .شاد باشي /پژواك خاموش
س.الف.احمدپور November 17, 2006 2:58 PM