« November 2005 | صفحه اصلی | February 2006 »

December 1, 2005

ماکتی از ايران

مسيحا جان ايران بدون عشق و فرزانه‚ يعني جمهوري اسلامي. با آن بيگانه شده ام! به همين زودي! نمي دانم پنج سال را بايد زمان كوتاهي دانست يا براي غريبه شدن كافي است. يا اينكه من پيش از خروج‚ با اين جامعه فاصله گرفته بودم؟ حالا در خانه ي مادرم‚ بر قالي اي پا دارم كه سي سال پيش پدر از يزد آورده بود. پدر بيست سال است در يزد زير خرمن خاك مانده ولي فرشهاي سنت اوست كه هنوز اين زمين را مي پوشاند. و عجب همين كه من هنوز گل خوش نقشي بر آن نيافته ام؛ جز ادبيات و مهر خانواده كه شايد با دوري‚ محكم تر شد باشد. ولي اين خانه‚ خانه اي كه روزگاري زبانزد پاكي بود‚ بوي چاه فاضل آب گرفته! مي فهمي؟ قيم سالاري حتي بر كسي كه بارها قيمومت را گسسته‚ چيره است. وقتي گفتم «فردا با مصطفي قرار دارم»‚ حاجي علي با لحني كه يك زن خوب معني آن را مي فهمد‚ پرسيد: «كجا؟» مسيحا من نمي خواهم هر لحظه با پاسبان زندگي كنم؛ نمي توانم. با وجود اين همه پاسدار‚ حس ناامني از فرودگاه پرام كرد. بيش از هر چيز‚ به نظرم اضطرابي ايران را آغشته كه در نفس همه هست؛ چه بدانند و چه از آن غافل باشند. روز اول با نازي رفتيم بيرون تا من مانتو و روسري بخرم. ايمان هم كه مردي است‚ همراهمان بود. بي حواس‚ سيگاري آتش زدم. در چشم به هم زدني ديدم كه نگاهها لباسم را مي دريدند؛ در پاساژ چديد «صادقيه» كه بوي حشيش سينه را تنگ مي كرد. دست همه ي جوانها موبايل هست. اصلاح موهاشان و و لباسهاشان از آن موقع ها خيلي فرق كرده. شايد غربي شده؛ گرچه من در غرب اين مدل ها را نديده ام. دلم براي ايران مي سوزد مسيحا. ما جهان را نمي شناسيم. پسرخاله براي من هم موبايل گرفته تا در دسترس باشم. او در حسرت جمع كردن خانواده گرد هم است. دختر زيبا و پسر ناز و همسرش هر كدام در گوشه اي از دنيا تنها مانده اند. راستي نسرين عكسهايي تازه اش را با فرزانه برايم داده است؛ در نگاه نخست‚ هيچ كدام را نشناختم! آنها سالهاي بلوغ را طي كرده اند. حميد كلاس پنجم است و تا كنون جز نمره ي بيست‚ در كارنامه اش نيست. مادرش آرزو دارد مدرسه ي راهنمايي خوبي در محله شان پيدا كند. پدرش معتقد است «او در ورزش هم موفق مي شود اگر شريط مناسبي داشته باشد.» محمد كه پارسال منتظر ترفيع رتبه و انتقالي به اداره نزديك محله شان بود ‚ از رئيسش نقل مي كند كه «نمي توانيم يكي را هم كه خوب كار مي كند‚ از دست بدهيم.» يادت هست كه او ليسانس تربيت بدني دارد و در سازمان بيمه تامين اجتماعي كار مي كند. البته در حال حاضر هفته اي دو شب به كلاس زبان فرانسه مي رود به اين اميد كه بعدها براي ايالت كبك كانادا درخواست مهاجرت بفرستد. نازي با ليسانس دانشگاه تهران‚ بعد از سالها بيكاري‚ روزنامه نگاري هم خواند و اكنون در خانه منتظر است يك ناشر برايش كار ويرايش بفرستد. لاله امسال نيز شديدا مشغول درس خواندن است. يك سال سئوالهاي آزمون تخصصي به فروش رفت و يك سال زمان امتحان آن قدر عقب و جلو كشيده شد كه به هر روي‚ او از بهترين دانشجويان دانشكده پزشكي شهر‚ هنوز نتوانسته رشته ي مطلوبش را ادامه دهد. او به سختي نگران آينده ي دو فرزند خردسالش است. رضا بالاخره با وام‚ دستگاههاي راديولوژي را تهيه كرده و در لاهيجان مطب زده. مامان مي گويد: «كاش بعد از اين همه زحمت‚ بچه ام پيش خودم بود.» جعفر را هنوز نديده ام. آنچه از مو برايش مانده‚ در عكس‚ سفيد است. انگار همچنان با اقساط و مشكلات خانه اش كلنجار مي رود. ظاهرا دو شيفت تدريس زن و شوهر نيز گره هايشان را نگشوده. عمو علي مي گويد «انگور سودي نداشت؛ پيش از فروش مي پوسيد.» يك دو سالي است زعفران مي كارند. اما برداشت آن بسيار سخت است و بخش عمده ي درآمدش نيز قسمت دلال مي شود. خواهري از تنهايي به جلسات خانم جلسه اي ها مي رود. بيماري دختر آرزو حادتر شده. يك وكيل تازه به آنها گفته چندين ميليون مي گيرد براي تشكيل پرونده ي مهاجرت به كشوري كه امكان درمان يا كنترل مرض را داشته باشد. شانس پذيرش آنها را نيز پس از چهار سال ماندن در نوبت‚ پنجاه درصد تشخيص داده. فيلم مراسم ازدواج امين را ديدم. داماد از تركيه‚ «بله» ي عقد را تلفني گفت. مادر و پدرش راضي اند كه پس از دو سال پناهجويي‚ تقاضاي پناهندگي پسر مهربان و رعنايشان پذيرفته شده. راميلا هم خوشحال است كه مي تواند با نامزدش برود. ايمان نااميد از دانشگاه‚ منتظر احضار به سربازي است. اميد نمي داند سال آينده چه خواهد كرد. مهسا مي خواهد بداند كجا ممكن است تحصيلش را دنبال كند. پريا‚ با نمرات عالي فارغ التحصيل شده و بازاريابي اينترنتي مي كند. پرديس پس از گرفتن تخصص‚ اطراف شيراز مطب زده. دختر خاله آنجاست. دور از باقي خانواده. خاله با هفت پسر و دو دختر و نوه هاي بسيار‚ در حالي از دنيا رفت كه مي گويند خانه اش بوي تعفن گرفته بود. اينجا هنوز آسايشگاه سالمندان‍‚ پديده اي غربي و نشان بي عاطفه گي است. مي گويند خاله دردمند مرد. پيش از مرگ در عالم ناخودآگاه تعريف كرده كه روزي در جواني اش‚ حاجي مي گويد: «زن! امروز مهمان داريم. غذاي بهتر بپز.» و وقتي خاله از آشپزخانه بيرون مي آيد‍‚ شوهرش را تنگ در بغل زني مي يابد. خاله گويا شصت سال با اين «درد» در سكوت سركرده . اين اواخر دستش را مي گيرد به رادياتور شوفاژ و مي گويد: «اگر اين فولاد جاي من بود‚ تا حالا آب شده بود». مسيحا اگر «وفا» اين است‚ من بي وفايم. اگر «آزادي» اين است‚ من نمي خواهمش. مي فهمي؟ باسم نيست. جواد هر روز زنگ مي زند كه اگر كاري داشته باشم كمكم كند. اتاقش با يك موكت نمدي تيره فرش شده و يك پتو و بالش كنار ديوار است. همين . او مهندس مكانيك است. گمانم بيشتر درآمدش به كارت اينترنت مي رود‚ سيگار و اجاره ي همان اتاق. معده اش از بدي خوراك رنج مي برد. و خودش از بسياري ناپسندهايش. بيست و شش ساله و سرگرمي شب هايش‚ وبگردي است. خانواده اش در شهري ديگر هستند. مي گويد «از همه چيز بريده ام و تنها دلخوشي ام اين است كه روزي رماني ناب بنويسم. در تهران دست كم با يك دو نويسنده ارتباط دارم.» او به گرفتن پاسپورت هم اميدي نشن نمي دهد. از لاغري دارد مي شكند و گله مند است كه «مي ترسم حتي يك ساعت با دوستم‚ يا عشقم‚ روي همين موكت‚ در همين اتاق‚ بنشينيم و دست هم را بگيريم؛ مي ترسم؛ هم از خانواده‚ هم از همسايه ي مومنمان و هم از حكومت اسلامي.» و دختركاني بسيار زيبا مي بينم با آرايشهاي غليظ و مانتوهاي تنگ و كوتاه و شالي باريك و جذاب در خيابانها پرسه مي زنند؛ يك يك و چند چند. خيال نكن البته ترس هم جنس گرايان كمتر از باقي جوانان است. اينجا هوس‚ لذت‚ ماجراجويي‚ دوستي‚ عشق يا طبيعت حتي‚ يعني وحشت. روزهاي اول‚ از بيرون كه برمي گشتم چند ساعت چشم هام مي سوختند و حالت تهوع داشتم. ماشين ها فرسوده تر و دودي تر شده اند. مي بيني مسيحا جان؟ باز هم بگو چرا سياه مي نويسي؟! اين همه شادي را نمي بيني؟ البته از قلم نياندازم؛ قرار است مريم تا يك ماه ديگر عروسي كند. چه كند؟ آموزش و پرورش «كارشناس رياضي محض نياز ندارد». پس فعلا به پسر عمه اش شوهر مي كند. جاري خواهرش مي شود. اتفاقا مليحه هم رياضي خوانده و خوشبخت است كه پس از هشت سال تدريس پيماني در بيست كيلومتري تهران‚ سرانجام استخدام شده است. با اين حال‚ رابي از موجبات ترك تحصيل و ازدواج و زايمان سه فرزند در سن پايين دلخور است. فاطي هم به همين سرنوشت قدم گذاشته. روح الله طلبه شده. مصطفي به خاطر كارهاي متفاوتش‚ هم از درس عقب مانده و هم از دخترها دلزه شده. اين هم وضع روزنامه نگار مان. از شكايت هاي مردم از گراني مخارج در تاكسي ها و صف هاي طولاني اتوبوس ها كه چيزي نپرس. باقي خبرها نيز‚ باشد براي نامه هاي بعد. پيشترها‚ در جاي غريب خوابم نمي برد. من هنوز بيدارم مسيحا. معلوم است كه صبح شده؛ نه با صداي خروس. قارقار كلاغي از روي درخت خرمالو بلند است. مسيحا جان منتظر گذرنامه ام هستم تا برگردم.

12:38 AM | نظر:(30)