« December 2005 | صفحه اصلی | March 2006 »
February 27, 2006
پایان
سخنان هرروزه و تبادل نظرهای سیاسی سینهام را تنگ میکند. یاران وفادارم را جمع میکنم. به حیاط میرویم و فوتبال راه میاندازیم. محمد حسین که دیگر مرد شده و کسر شان میداند با ما فسقلیها به میدان بیاید. بازی ِ حمید (ده ساله) و امیرحسین (شش ساله) عالی است و چون در تیم مقابل هستند، نتیجهی مسابقه روشن است؛ من و کوثر (ده ساله) و فاطی (هفت ساله) با اختلاف بیست گل ( خدا بده برکت ! ) میبازیم. ملامتم نکنید، آخر من وظایف خطیر دیگری نیز داشتم؛ توپ به فاطی ِ بیمار نخورد، کسی جرزنی (!!) نکند، (امان از این پسرهایی که قواعد بازی را مراعات نمیکنند!) و تازه، همزمان یک گزارش فوتبال درجه یک و پر شور و حرارت تحویل تماشاچیان محترم میدادم؛ که از پنجرهها و اقصا نقاط ما را میپاییدند و باز در ضمن، مراقب شئون اسلامی هم باشم! سر و صدا و داد و بیداد و خلاصه هرآنچه دور از وقار و متانت یک زن نجیبه است، مطلقا موقوف! قه قهه و شنلنگ تخته نیز اکیدا ممنوع ! (گفتم شلنگ؛ آن طنز تراژیک را شنیدهاید: ماری که به سبب افسردگی، نزد پزشک اعتراف میکند: "دکتر جان! فکرش رو بکنین! اینهمه سال عاشق باشی، بعد بفهمی طرفت یه شلنگ بوده ! اگه شما جای من بودید، دپرس نمیشدید؟" ) و از این قبیل... خوب البته شرافتمندانه بازی کردیم! مهم، اخلاق ورزشی است!
میگوید: بگو توپ افتاده زیر" پل". بیایم دنبالت؟
میگوید: میدانی طول "پل" های امریکا از طول همهی جادههای ایران بیشتر است؟
میگوید: من به همان پل حقیر عابر پیاده قانعم.
میگوید: پاسپورتات را پاره میکنم.
میگوید: گروگانت میگیریم و به دولت امریکا اعلام میکنیم که ما "مطالبه" داریم!
میگوید: تو هرگز مومن نمیشوی.
میگوید: من به ایمان، کفر ابدی ورزیدهام.
میگوید: فرقی نمیکند. عشق برای من یعنی دوستداشتن ِ بیچشمداشت.
میگوید: ذرهای از تو در وجود من کافی است.
شب آخر، به فیلم " به نام پدر" (کار حاتمی کیا) دعوت شدهام. پیشکسوتی را میبینم که دیگرگونه شده. یا به چشم من چنین میآید.
فیلم، به نام اکران ویژهی جشنواره، بر پرده میرود، ولی گویا بسیار بیش از شمار صندلیها، بلیط فروختهاند. با آقای شمس که همراه دوستش آمده، چند بار بالا و پایین میکنیم. در هیچیک از سالنها جا نیست. سرانجام علی جایش را به من عطا میکند و مهمان خانم ملک مدنی میشوم.
ایران ِاین بار با آن سی و یکی دو سال ِ پیشین، برایم تفاوتی بنیادی دارد؛ اختلاف فرهنگی ِعمیقی بین مردم میبینم؛ درست مثل ناهمگونی برجهای شیشهای بالای شهر و "کوخ" های حاشهای. شکاف را بسی قعرتر مییابم.
روزگار غریبی است نازنین!
گرچه عاقبت ِ ایران را هنوز غبار آلود میبینم، دیدار از "میهن ِ شخصی" من با بازیافت فرزانهی گمشدهام به خیر ختم میشود (شرح این گم گشتهگی باشد برای وقتی دیگر شاید).
بیش از همیشه، وامدار محبت همهی خانواده وآشنایان میشوم. خاصه، باسم، تقی و مصطفی انصافا از مهر کم نمیگذارند؛ همینطور نرگس و علیرضا که دوستانی تازهاند و ارجمند.
اما او انگار از پیشواز تا بدرقه، میخواهد اشک بریزد؟ با آخرین نفری هم که در فرودگاه حرف میزنم، اوست و هنوز میگرید! چندین بار میکوشم با روترشی و بروز دلخوری، "عشق اسطوره ایاش" را در هم بشکنم. اما پای چشمهاش خیستر میشود.
مامان یعنی من دیگه میبینمت؟ یعنی مسیحا رو باز میبینم؟
مامانم! جان رضا این جوری حرف نزنین! برمی گردم. شاید خیلی زود.
سی ام ژانویه ی دوهزار شش
ساعتم هنوز به وقت تهران است؛ 15/9 . خورشید را دنبال میکنم، پس سه و نیم بعد از ظهر همین امروز، دوشنبه میرسم فرودگاه نیویورک. زمان را به عقب میشود کشید! اما نه بیش از این انگار.
ای وای! با دو ساعت دیرکردی که دارم، حتما مسیحا کلی معطل میشود. هواپیمای تهران به میلان تاخیر دارد و در نتیجه به پرواز میلان - نیویورک نمیرسم. پرواز بعدی با شرکت دیگری است و دو ساعت دیرتر. تمام مدت نگران ِ نگرانی مسیحا هستم. اما او مثل همیشه در اتوبانها گم میشود (این بار خوشبختانه) و بعد از من به فرودگاه میرسد.
تازه آرام میگیرم. در مهرآباد، هنگام بازگشت، باز تلاطم قلب ساکت نمیشد. ظاهرا قانونا ممنوع الخروج نبودم، اما غیر رسمی میشد آزاری رساند. دوباره با خانواده وداع کردم و به سمت بخش کنترل پاسپورت رفتم. اما پیش از آن، کسی جلویم را گرفت که: در ساک دستی چه داری؟
چند کتاب و یک تابلوی طراحی.
نمیتونید اینا رو ببرید. در ضمن دارید پرواز رو از دست میدید.
با شتاب ِ تمام دویدم وسایل ممنوعه را به خانواده دادم و برگشتم. فرصت هیچ توضیحی نشد (و آن طفلکها فکر کردند من دوباره توقیف شدم). اما نشان به آن نشان که یک ساعت بعد هواپیما پرید. لحظهی آخر، حتی نام خود را از بلندگو شنیدم که به دفتر مراجعه کنم. اما دیگر از گِیت رد شده بودم. بعدا محمد گفت: "بعد دو ساعت انتظار، از اطلاعات پرسیدم: چه طور میتونیم بفهمیم که مسافر ما رفته یا نه؟
فوری جواب اومد: خانم رحیمی رو میگی؟ بله رفت."
از قلم افتاد! "به نام پدر" داستان ِ از دست رفتن پای دختری است با مین. که روزگاری پدرش آن را در خاک خودی کاشته. زیباترین فیلمی است که دربارهی جنگ ایران و عراق دیدهام. بیان عشق بیآلایش نیز هست. اما باز فقط این نیست؛ پرسش از چرایی ِ رفتن در پی ِ پدران است؛ آنهم با پای بریده.
پس گفتار
این رشته یادداشتها در بارهی ایران، به ویژه "بخش پنجم"، واکنشهای متفاوتی دریافت کرد؛ از تلفن و ایمیل و کامنت و گفت وشنودهایی با خویشان گرفته، تا تهدید تنگنظران.
توضیح اینکه: در این مجال، نه بنای ریشهیابی و برشمردن عوامل را داشتم، نه طرح تئوریهای جامعهشناختی و سیاسی را. آنچه رفت و میرود، روایت چند موقعیت انسانی است از دید یک مسافر دیرآشنا و بس. باب "مختصر"همواره به روی نظر شما باز است.
یکی گفت: از او بپرس "چه اندازه از همسرت، توقع داری؟" گفت به او بگویم: "اگر دوستش میداری، بیدریغ بدار؛ برای تو باشد یا دیگری یا خودش".
یادش زنده میشود؛ میپرسیدم: از این "دوستداشتن" چه بهرهای میبری؟ میگفت: فقط "عشق"، بدون آنکه متقابلا آن را از تو نیز انتظار بدارم.
آن یکی نوشت: آنچه را میخوانیم، از مرز عقل، به ساحت روحمان میکشانیم. به زن بگو "اگر یارت پا بر پدال گاز، میتازد، از سر راهش کنار برو، اما نرم و آرام همراهش باش. بگذار دروغ بگوید، تندخویی کند. اما ضعف به خود راه مده. مرد ِ تو پیشترها از زبونی گریخته به امید شانههایی محکم. او مشغول تابلویی دیگر است. زینهار! زینهار که قلم از دستش بگیری. پشت نقاشی بایست. بگذار حضور تو را بیخطر حس کند. اگر چه تو را نبیند."
میگوید: بگو از خود نیز همین را انتظار داشتم، اما چهکنم که دیگر خستهام از بس خود با خود جنگیده است. از زیادی ِ ستیختن خود و غیر خود، دیگر نای ِ نفس ندارم.
می گوید: تا آمادگی نداشتم، هرگز تئوری را نپذیرفتم. این است فرق یک روشن فکر و یک نقاش.
میگوید: من فقط یک زن هستم؛ پر از دل، پر از حس، و لبریز میشوم اکنون از بردباری ِ خرد.
و باز میگوید: من عشقناشناس نیستم؛ تنهایی را نیز گاه میجویم. پس به حرمت "آزادی"، حتی از "عشق"هم کنار مینشینم.
February 24, 2006
بخش پنجم
میگوید: باید سکسی بشم؛ چاق، لاغر؛ هر طور که بخواد. میخوام فیلسوف یا دست کم روشن فکر یا لااقل فمینسیت باشم. "جنس لطیف" و "مهربون" و "ناز" بودن دیگه کافی نیست. شاید خیلی هم بد شده. از مد افتاده. هرچند قبلا میگفت: "زن رو با زنانهگیاش دوست دارم." حتی اگه برای سر کارم کفش پاشنه کوتاه یا شلوار میپوشیدم، ازم ایراد میگرفت! ولی حالا گاهی "خصلتهای مردانه" و حتی "لاتی" براش جذاب شده.
می گویم: خوب ثابت بودن که همیشه مثبت نیس. اگه همهجا ثبات خوب بود، آدمیزاد هیچ پیشرفتی میکرد؟
- آخه هر تغییری هم که معنای پویایی و تکامل نداره.
- نه، نداره. ولی تضمینی هم نیست که ذائقه و سلیقهی آدم عوض نشه.
- خوب بشه. مهم نیس. هر چند بار و هرطور بخواد عوض میشم. پا به پاش میرم. این وعدهی ماست. مثل پیچک دورش میگردم و بالا میرم. من سر قولم میمونم. مگه من تا حالاش با خیلی از تحولات فکریش پیش نرفتم؟ من همونم که چند سال پیش بودم؟
به اتاق سرک میکشد تا ببیند و مطمئن شود بچه هنوز خواب است. زیر غذا را هم کم میکند. با لحن حسرت میآید: همیشه میگفت "درسته تو زیاد کتاب نمیخونی، ولی خیلی فهم داری. انقدر هوش داری که از یه کتاب، نکتهی اصلیش رو خوب بیگری." اما حالا میبینم، نه. باید کلی اسم حفظ باشم. لابهلای حرفام تند تند از بزرگان ِ نام و نشان نقل قول کنم. حالا موندم چه خاکی به سر این حافظهی کم بریزم؟
- ای بابا! خوب هر کسی تو یه چیزی تواناتره. اینه که هی به ما زنا میگن "همهی مشکلاتتون از نداشتن اعتماد به نفستونه"! تو با این همه جذابیت و اون جربزههایی که تا حالا از خودت نشون دادی، از چی میترسی؟ زده به سرت؟
- اره واقعا. شاید هم خل شدم. مگه نمیگن خود عشق یه جور دیونهگیه؟ چرا من حق ندارم دیونه بشم؟ کاش فقط مشکل همین بود!
به مسخره میگویم: دیگه چیه؟
- درست نمیدونم انتظارش یا مطلوبش چیه؟ وقتی هم که از خودش میپرسم، میگه: "خودت باید بفهمی"! میگم: "آخه لامصب، من همونم که یهروزی "بهترین" بودم! تقصیر من چیه که تو اینهمه سرعت گرفتی؟ اینطور باشه که من هم هرچی بدوم، گاهی فایده نداره! خودت همیشه تنها میمونی. هر کسی تا یهجایی میتونه همراهیت کنه." میگه : "همینه که تنهام"!
- توی این دوره زمونه کی احساس تنهایی نمیکنه؟ خوب "فردیت" اگه هزار حسن داره، بالاخره تنهایی هم یکی از ویژگیهاشه. متاسفانه نمیشه خوباشو سوا کرد. مدرنیته هم عوارض خودش رو داره. البته چه معلوم که آدمهای قبیلهای کمتر از ماها حس تنهایی داشتند؟
- ما که آخرش نفهمیدیم "سنت" چیه و "تجدد" کدومه؟ اتفاقا چند وقت پیش به یکی از رماننویسهای معروف گفتم: "شماها انصافا بین سنت و مدرنیته خوش دست و پایی میزنین! هم دوست دارین توی محافل روشنفکریتون به هنر یا حرفه یا مدرک یا موقعیت زنتون افتخار کنین، توقع دارین در مباحث فکری مشارکت کنه و حتی الهامبخش باشه؛ هم انتظار دارین در "مادری" و "کدبانوگری" کم نیاره! در ضمن، همیشه تر گل و ورگل، تر و تمیز و عطرآگین و آراسته و پیراسته باشه! از همه مهمتر، هر لحظه که اراده کردین، باهاتون حال کنه! هم نمیخواین یا نمیتونین تنهایی از پس ادارهی زندگی بر بیاین؛ هم نمیخواین سلطهتون خدشه دار بشه!"
- این که خوبه دختر! من توی این سفرم زیاد دیدم پسرا و مردایی که نه تنها مثل اون وقتا برای ظاهرا معشوقهشون خرج نمیکنن، بلکه دنبال " کِیسهای پولدار" میگردن! از این بامزهتر؛ یکی برای خودم تعریف کرد که: با پسری دوست میشه. اون هم نامردی نمیکنه، چند روز بعد میاد در خونه و میگه: "همین الان بهم خبر دادن که مادرم رو بردن بیمارستان! تو راه بودم. پول همرام نیست. مستاصل موندم." دخترهی ساده لوح هر چی پول تو خونه بوده رو بهش میده. دیگه نه پسره رو پیدا میکنه، نه جرات داره به کسی بگه!
- من و شوهرم به هم نیاز مالی نداریم. ولی لابد حالا فکر میکنه همین مقدار شهرتش برای من هم مهمه! اما با هم قرار گذاشتیم که "تا وقتی عاشقیم با هم بمونیم". حالا این کارش یعنی چی؟
سرم پایین میافتد تا قطرهی خجول به آسودگی از چشمش گوشه کند. نفسی میکشم و دستم به عادت پشتش را مینوازد: عزیزم خوب اگه روابط آزاد رو میپسنده، چه اشکالی داره؟ بدن او که جزء اموال تو نیس!
- اما فکر میکردم دلش مال منه. اگه کسی به عشقت ابراز عشق کنه، چه میکنی؟ اگه عشقت عاشق کسی دیگه بشه چی؟ اگه هر دو شون ...
سرم بالا میآید: وای ! سرم گیج رفت از اینهمه "عشق" ! یاد بگیر که کمی از احساسات فاصله بگیری و معقول باشی.
– همیشه فکر میکردم من خیلی "عاقلانه عاشق شدم"! حرف دل یه چیزه و عمل یه چیزه دیگه. من که تا حالا سعی کردم سنجیده رفتار کنم. ولی خوب آخه معقول اینه؟ ما هر دومون برای این دوست داشتن بهای سنگینی دادیم.
زردی و بیجانی صورتش ناگهان سرخ و برافروخته میشود. بینیاش را پاک میکند و راست مینشیند: حالا من راه دیگهای ندارم. مگه شوخیه؟ باید مبارزه کنم و عشقم رو برای خودم نگه دارم. باید عمر و عمق این دوستداشتن رو هرچی بیشتر کنم. مگه خودش نمیگفت: "ماهیت عشق ثباتخواهی است"؟ همیشه میگفت: "عشق دستاویزی انسانی است برای مبارزه با نابودی. عشق تجسم جاودانگیخواهی بشر است در انتقام از دنیای گذرا." میگفتم: "آره. عشقهای جدید هر چه قدر هیجان و لذت تازهای داشته باشن، در عوض عشق کهنه یه "آن ِ" دیگهای داره. " ولی حالا میگه "شما زنها دنبال امنیت میگردین". خوب مگه بده؟ به هر حال من فقط عاشقش شدم، ماهمنیر! اینچیزا رو نمیدونم! نمیتونم بیتفاوت بشینم.
- خیلی زشته که از خودت ضعف و عجز یا برعکس، خشم نشون بدی! از تو یکی انتظار نداشتم!
بغض آلود بر سرم فریاد میزند: تو هم روشنفکرباز درمیاری!؟ همهتون فقط "عقل" آدم رو به حساب میآرین. پس چه به سر احساس میاد؟ دل ِاون، دله؛ دل ِما، خشت و گِله؟ اون عاشق شده و رنج میبره، من اگر از عشقم بریده بشم، زجر نداره؟ پس من چی این وسط؟ من آدم نیستم؟ اصلا چرا باید بپوشونم که حسودی هم یه خصلتی انسانیه؟ اگه کسی به من نگاه میکرد، خودش همهش تو گوشم میخوند: "این حسد از عشق خیزد نی جحود". گاهی از دستم در می ره! بد اخلاقی میکنم! از اینکه میخواد گولم بزنه متنفر میشم. از کوره در میرم! حتی یکی دو بار داد کشیدم! فحش دادم! تبدیل شدم به یه زن عوام و بیشخصیت! فکر میکنی این برای خودم دردناک نیست؟
- بابا جان! مگه من بهت "خیانت" کردم که سرم بداخلاقی میکنی؟! عجبا! بد کردیم سنگ صبورت شدیم!؟ یه لقمه نهار دعوتم کردی، اینهمه آه و ناله تحویلم میدی؟! اینم شد رسم مهموننوازی؟ آقا من اصلا میخوام برم؛ انقدر از شوورت گفتی که دلم برای مسیحا تنگ شد!
خیر! فایده ندارد! دریغ از یک لبخند! دلی پرتر از اینها دارد که تهدید و لودهگی من افاقه کند! پس میگویم: عزیز دل برادر! مهم اینه که وقتی با هم بودین، هر چهقدر هم کوتاه، واقعا عشق رو تجربه کردی.
- مساله همینجاست! که یک بار یه مرد رو باور کردم؛ فقط یک بار ایمان آوردم؛ اون هم اینطور شد! کاش همیشه کافر میموندم!
- اخه زن حسابی! مگه مرد و زن داره؟ هر آدمی ممکنه عوض بشه. از کجا معلوم که تو یه روزی توی اون موقعیت نیفتی؟ تو هم بودی، شاید فقط به خودت فکر میکردی. حالا که اینطور شده، شاید بهتر باشه مدتی تنهاش بذاری. میگی خودخواه؟ خوب به این خودخواهیهاش هم باید مجال بروز بدی. گاهی آدما نیاز دارن شکل دیگهای از زندگی رو بچشن.
- آره. بهخصوص که اصلا نمیخوام مجبور باشه این همه نقش بازی کنه. دروغ گوی خوبی نیس. براش سخته. هیچ راضی به اذیت شدنش نیستم. میدونم که داره فشار زیادی رو تحمل میکنه. من میشناسمش؛ انقدرها هم بیمعرفت نیست. عاطفهی اون همیشه برام مثال زدنی بوده. برای همین هم دلم شور میزنه که خیلی زود به دیگران دل بسته باشه! ولی اون جوری هم که نمیشه؛ "از دل برود، هر آنکه دیده رود". "دوری و دوستی"، شاید مال دشمنه، نه یه جفت که دوست داشتن زیر پوست هم برن.
مثال بیتربیتی ِ خواهری یادم میآید: "اومدم خونهی خاله دلم وا شه؛ خاله ...سید، دلم پوسید"! خوب تو هم میتونی روابط دوستانهت رو داشته باشی.
- بله. فرق تازهی اون با مردهای سنتی همینه. میگه "زن و مرد نداره، همه باید آزاد باشن". تازه میگه "تو برای من با تجربههای دیگه لذیذتری".
- میخوای بگی این حرف رو میزنه که عذاب وجدان و این حرفا نداشته باشه؟
- چه میدونم. فقط میدونم که یک جا بند نمیشه؛ هر قدر هم اولش عشق سوزانی داشته باشه. میگه "این توانایی منه که میتونم هم زمان چند نفر رو دوست داشته باشم". میگه "من تو رو هم دوستدارم و نمیخوم جدا شیم". شاید هم فعلا اینو میگه. معلوم نیست تا کی به صبوری من راضی باشه. ولی باشه. فعلا باور میکنم. میگه "هنوز عاشقتم ولی از نوع دیگهای". اما من میمیرم اگه براش تموم شده باشم! جا موندم! شب شهرزاد هم رو به تمومیه.
- دیگه داری حوصلهم رو سر میبری! بسه این همه رمانتیک بازی! ما زنا تا کِی میخوایم واسه "لیلی و مجنون" زار بزنیم؟ چشاتو وا کن! یه کمی واقع بین باش! خوب میدونی که خیلیها برای خودشون سرگرمیهای دیگهای غیر از خونواده میطلبن. بیشترشون دوستان دیگهای هم دارن. تازه، قصه برای بیشتر مردا و البته بعضی زنا سادهتر از این حرفاس؛ میتونن لذت جنسی رو از عشق جدا کنند. این امر تازهای نیس. شاید درستش هم همین باشه. ما نمیتونیم اینطوری باشیم، احتمالا مشکل خودمونه. خوب چیکار کنن، لابد یکی کمشونه. باز خوبه که اون بهت میگه.
- ولی نه همه چیز رو. بیش از اونچه فکر میکنه، میدونم. همینه که بیاعتماد شدم. میدونی؟ اعتماد عمیقی که ما به هم داشتیم، چیزی نیس که به این راحتی دوباره به دست بیاد. بیاعتمادی برای هر دو طرف زجر آوره. در هر مسالهای باشه. حتی تجارت. چه برسه به زندگی مشترک.
- خوب تهش اینه که با یکی دو تا زن رابطه داره دیگه؟
باز فین وفین میکند. دستمال را میاندازم سمتش. و باز میگوید: طرف، یه زنیه که با حرفای شوهر من به ارگاسم میرسه. حتی از تلفن عمومی! راجع به همخوابیهاش راحت حرف میزنه! آقا هم از این "باز بودن" خوشش مییاد.
میزنم به بیرگی: مگه بده؟ شانس ما رو نگا تو رو خدا! تا دورهی ما بود همهش "حیا" و "عفت" به خوردمون دادن! حالا دخترا راحت شب و روز با دوست پسرشون ...
حرفم را قطع میکند: خوب من چه کنم که اون طوری بار نیومدم؟ آقاجون! من توانایی یا تمرین یا فرهنگ این همه سکس را ندارم. سعی میکنم و نمیشه. آره درسته: نه جامعه و نه مادرم بیش از این به من یاد نداده. آره: توی اتاق خواب حتما اونی نیستم که میخواد. البته حالا این رو حس میکنم. وگر نه من همونم که به قول خودش از دیدنم آتیش میگرفت.
- ببین! تو رو خدا جلو تر نرو ها!
- اه ! ماهمنیر تو هم دلت خوشه ها! دارم باهات جدی حرف میزنم. خیر سرت، اگه انقدر جنبه نداری پاشو گورتو گم کن! بعد از این سالها یه ساعت هم بتمرگ پای درد دل اینوریها! پس واسه چی دراز دراز پاشودی اومدی؟
- خوبه! خوبه! شلوغش نکن!
- خوب آخه بیانصاف من همون شوهرم رو میخوام که تا همین چند ماه پیش، کنار من هم که بود میگفت "یادت که میافتم گریهم میگیره"!
- ول کن بابا! چرا نوستالیژک فکر میکنی؟ خوب زمونه، شرایط، آدم، همه چیز عوض میشه. کی گفته احساس آدم همیشه باید یه جور بمونه؟ به علاوه، حالا به هر دلیلی یه مرد زندار، یا فرقی نمیکنه، یه زن شوهر دار اگه واقعا عاشق بشه، چه باید بکنه؟
- همیشه بهش گفتم: "انقدر دوستت دارم که راضیام هرجا خوشتری باشی". هنوز هم دلم میخواد کمکش کنم، ولی نمیدونم چه طوری. میترسم از خونه برم. برم جدا زندگی کنم، بعدا بگه: "دیدی! تا همین جا دوستم داشتی! دیدی تنهام گذاشتی! دیدی میدون رو خالی کردی! دیدی صبر و طاقتت چه قدر بود! پس فرق یه آدمی که عقیدهای رو قبول داره و در عمل کم میاره، با اونی که اصلا قبول نداره چیه؟" بهش میگم: " تو فرقی بین یه استاد دانشگاه، هر چه قدر هم کم به اونچه میگه کم عمل کنه، با یه عوام نمیبینی؟ خود فکر ارزشی نداره؟"
صورتش را به سمت دیگر میگیرد: از این طرف هم اگه بمونم، میدونم که راحت نیست. از این پچ پچهای تلفنی و قایم باشک بازیها و "کنفرانس" و "جلسه" رفتنهاش میفهمم که راحت نیست. حتی یه بار خودم بردمش فرودگاه و آوردمش که اون به "سفر کاری" اش برسه. اما باز میدونم که هر کار میکنه، با اضطراب و تشویشه. جیگر خودم به جهنم، دلم نمیخواد اون زجر بکشه. باور کن اگه خودم رو هم بکشم، واسه اینه که اون از شر من خلاص بشه. ولی باز میگم، اون به درد سر میافته. زبونی میگه "حرف مردم برام مهم نیست"، ولی گاهی لابد به این فکر میکنه که جواب بچهم و مادرم رو چی بده؟
بگو مگو هام با دوستم در ذهنم میچرخد. تنوع "روابط عشقی و سکسی" یکی ازموضوعهایی است که در ایران برایم بسیار تازگی دارد. او و شوهرش به نظر از روشنترین و بازترین آدمهایی هستند که در ایران دیدم. ولی باز هم در ارتباطشان بیمشکل نیستند. سخن از "پارادکس" گذشته؛ احساس و مصلحت و عقل و عرف به جان هم افتادهاند و سخت میستیزند. در این میان این انسان است که قربانی میشود؛ زن باشد یا مرد. پریروز جواد سراسیمه زنگ زد که: همین الان توی پارک پشت خونهمون چندتا مرد ریختهبودن سر یه دختره!
و زنی را سراغ دارم که تنها با مدرک نوار ضبط شده از تلفن، سالها از جگرگوشهاش دور ماند و پسر هم کشته شد.
با هِر و کِر بچهها از هپروت بیرون میپرم. در مهمانی دورهای هستم که زنهای جوان فامیل دارند. سالها غبطهی این حضور را میخوردم. بگو و بخند به ریش دنیا. ولی باز همان بحث، یقهام را میدرد؛ یکی از زنها میگوید: چرا همیشه اونا باید سر ببرن؟ من اینو مطمئنم که اگه یه روزی بفهمم شوهر بهم خیانت کرده، باور کنین دوتاشون رو میکشم.
از سرخی لپهاش وحشت میکنم: خیانت یعنی چی؟ خوب اگه کسی رو بخواد که تو نمیتونی کاریش کنی. باید خودت رو به سطح ایده ال اون برسونی.
- ای بابا، این مردا اول زندگی هزار قول و وعده میدن. بعد هر کار هم بکنی، ازت سیر میشن. کدوم ایدهآل؟! دائم یه چیز تازه میخوان. تازه چرا همیشه ما باید خودمون رو به میل اونا کنیم؟
- اولا این حرف رو نمیتونی به کل مردا نسبت بدی، در ثانی خیلی از زنا هم یکجا بند نمیشن. ثالثا، خوب همین حساسیتهات باعث میشه اون همه چیز رو ازت پنهون کنه. این شد "وفاداری"؟ وفاداری واقعی هم اگر عاشقانه نباشه، چه ارزشی داره؟ عمر دو انسان ارزش نداره که به خاطر یه سری "ارزش" ها تباه میشه؟ چه ارزشی بالاتر از آدم؟
- اینطور که تو میگی نود درصد زن و شوهرا فقط همدیگه رو تحمل میکنن.
- خوب بله! اسمش رو هم میذارن "به خاطر بچهها"! چه ضمانتی هست بچهای که تو یه محیط پر تنش یا خالی از عشق پدر و مادر بزرگ شه، بهتر از بچهی به اصطلاح "طلاق" بار میاد؟ اغلب اونا دروغ میگن. بیشتر زنا به خاطر ناتوانی خودشون جدا نمیشن! اکثر مردا هم واسه حفظ حیثیت اجتماعی و آبرو و از این حرفا!
دیگری: ای بابا! کجای کاری؟ آبرو دیگه کیلو چنده؟ میدونی پسر فلانی عاشق یه زن با دوتا بچه شد؟ قهر و دعوای خونواده هم بیفایده بود. آخرش باهاش ازدواج کرد! حالا اگه کسی دیگه بود، همین خونواده چه قدر پشت سرش حرف میزدن؟!
آن دیگری: چرا فلانی رو نمیگی؟ با اون خونوادهی خشکه مذهبی و حزب الهی؟!
رو به من میکند: عاشق یه دختره هفده ساله شد. وقتی بچه پس انداخت، مجبور شد عقدش کنه! مادرش که سکته کرد، خواهر و برادراش هم هنوز باهاشون رابطه ندارن. پسر و دختر کلی کتک و حبس ِتو خانه و مجازات کشیدن. ولی چه فایده؟
- دیدی چه بچهی نازی هم دارن؟
- ولی راستش خودشون هم خیلی بچهان.
حرف مهمانها به نظرم گاهی از موضوع به اشخاص میرسد. میگویم: خوب اگه این دوتا جوون امکانی داشتن که بیشتر با هم بیرون برن، دوست باشن، خونهی هم برن، حتی با هم زندگی کنن، به این زودی کارشون به ازدواج میکشید؟ طفلکها لابد حتی نمیدونستن چه طوری بچهدار شدن!
کم کم گویا آمپرم بالا میرود. لحن و صدام از "لطافت و مهربانی" میافتد: خجالت نمیکشین؟ شماها مثلا جوانها و تحصییلکردههای فامیلید. مثلا قراره هر کدوم لااقل خونوادهی خودتون رو رشد بدین! اونوقت جمع میشین و خودتون هم از این چیز شعرها میبافین!؟
لابد به احترام مهمان بودنم، همه ساکت میشوند. باید پکی بزنم. به بالکن میروم. گرچه وقتی برمیگردم بوی آن را میآورم. سیگار کشیدن زن هنوز یک تابوی جدی است! گرچه دست هر پسر بچهای دیده میشود.
و پسر بچهای را میبینم که ابتدای دورهی بلوغ است. برای کشف تفاوت جنس زن و مرد راهی ندارد جز آنکه به هر بهانه و در هر فرصت خود را به سینههای عمه و خاله بمالد! چه اندازه دلواپس خواهر کوچکترش هستم. طفلک علاوه بر مسائل روحی، حتما در کالبدش هم مسئالهای دارد. به یکی از پزشکان فامیل میگویم بلکه به دادش برسند. پک محکمتری میزنم.
زری تنها گیرم میآورد و اشک میریزد: اگه مادرم بفمه، منو میکشه؛ قسم میخورم. خودم هم خیلی میترسم. الان سه هفته هس که خونریزی دارم.
چرا نمیری دکتر؟!
اگه دکتر بدونه دختر نیستم، اون هم بهم طمع میکنه. شبا تا صبح تب و لرز دارم.
دختر تو خودت رو به کشتن میدی! لابد عفونت کردی!
خودم هم میترسم. یعنی دیگه بچه دار نمیشم؟ مامانم آرزو داشت عروسی و بچه دار شدن منو ببینه.
پس چرا دست رو دست گذاشتی؟
آخه چی کار کنم؟ میترسم به کسی بگم. سرم رو میبرن.
یعنی چیزی به نام "بکارت" مهمتر از وجود خودته؟ یعنی همهی آدمیت آدم به اون یه ذره است؟
February 21, 2006
بخش چهارم
نمیدانم چندم نوامبر یا آذر است. چه زود گذشت! چه سریع میگذرد! حدود سه هفته است در ایران هستم! هنوز از گذرنامه خبری نیست! تقریبا همهی زمانم به دیدن و شنفتن و گفتن گذر میکند. غیر از این هم چه میخواهم؟ نه به این سادگی میشود اجازهی تهیهی گزارش را از وزارت ارشاد گرفت و نه بنای درخواستی از آنان دارم. ارتباط با اینترنت هم بسیار کند و مشکل است. نمیتوانم حتی یادداشتی بفرستم.
آخرین بار که از شیراز برگشتم تهران، فرزانه را باردار شدم. نزدیک بیست سال پیش. اکنون نیز شیراز هستم؛ خانهی مهناز. فکر نمیکردم به این زودی بتوانم بازدیدش را پس بدهم. چه قدر این زن برای من جالب است و دوست داشتنی؛ لبریز از احساس و شور و زندگی و مهربانی و البته رمان. "سنج و صنوبر" و وحید مرا با او آشنا کردند. در پراگ. اما شوهر نازنینش را اینجا دریافتم که چه اندازه مهمان نواز است.
چند نفر دیگر از نویسندهای شیراز را نیز ملاقات میکنیم؛ خسروی، مندنی پور، کشاورز، اکبرپور ها، فقیری، آقایوف، پروین روح، و ... شبهای خوش شراب شیراز است و پر از داستان و نقد. خاصه که این سفر شهر با مراسم شعرخوانی آدونیس تمام شد. جواد، به گفتهی خودش، سخت پشیمان شده که نیامده. آیا پشیمان خواهد شد از آنچه پشت سر هِشت یا پیش رو دارد؟
گشت کوتاهی بر مزار حافظ و سعدی میزنیم و راهی بم میشویم (که شرحش در یادداشت پیشین رفت).
از سفر دل نمیکنم. نمیخواهم به روزمرگی ِ تهران بازگردم! خبر آمده که به علت آلودگی خطرناک هوای تهران، دانش آموزان تهرانی یک هفته تعطیلاند! هوا و ترافیک خیابانهای شیراز هم تعریفی ندارد. میگویم: دلم میخواد برم کردستان. هتل خوبی میشناسی؟
کارت شناسایی چی داری؟
شناسنامه که همرام نیست، گذرنامه هم که در گروی آقایونه.
پس فکرش رو نکن.
مسافرخونه چی؟ یا اتاقی که بتونم چند شب تنها باشم؟
مناسب تو پیدا نمیشه.
فقط کافیه تمیز باشه، لوکس بودن یا نبودنش مهم نیس.
نقل این حرفا نیس. تنها امنیت نداری. با کسی هم بری، باید ثابت کنی که محرمته.
محرمه. باور کن محرمه.
محرم تو با محرم اسلامی فرق میکنه. نه. نمیشه.
پس چهطوره برم سیستان و بلوچستان. تو زاهدان یه فامیل هم داریم. میدونی؟ یه سپاه دانشی که یزد مامور بوده، دختردایی مامان رو میگیره و میبره به شهرشون. حالا که به اینجا کشید بذار یه خاطره از اون طفلک برات بگم: تازه که رفته بوده زاهدان، در اصل انقدر بچهسال بوده که یه شب رخت خوابش رو خیس میکنه! بینوا تا صبح بیداری میکشه و سعی میکنه با گوشهی چادرش تشک رو خشک کنه که وقتی دوماد از خوابسنگین بیدار میشه، تازه عروس سفید بخت از خجالت آب نشه!
همهی اینا رو گفتی، ولی نمیشه.
بابا ! به هر حال من ِ ایرانی، هنوز غرب و جنوب شرقی ایران را ندیدم.
ننه ! سیستان و بلوچستان بدتر از کردستانه. اصلا صلاح نیست یه زن اون طرفا تنها پیداش شه.
خوب پس من چی کار باید بکنم؟ خانوادهام هر کدام کار و گرفتاریهای خودشون رو دارن. مصطفی باید برگرده خبرگزاری. اونم هم که میترسه منو همراهی کنه. یا نمیتوانه. یا نمیخواد. میگه بیا تهران، بعدا میریم.
که این بعدا، البته هرگز پیش نیامد.
در ترمینال کرمان هستیم. منتظر حرکت اتوبوس. دختری همراه خانواده و سگش به بدرقهی مهمانشان آمده. سگ درست مثل پاپولی خودم است. از مدرسه که برگشتم، مثل همیشه نیامد استقبالم! دم دم نکرد! وقتی داشت انقلاب میشد، وقتی دورهی "مستضعفان" رسید، درختهای باغ نعمتآباد را بریدند. پاپولی بیزبان مرا هم به آبادی دیگری دادند. خوب یادم هست که یک هفته گریه کردم. نمیدانم چه طور توانست فرار کند و چه طور راه را پیدا کرد و برگشت! هرچند عمر او هم مثل سایهی نارونها کوتاه شد. ما به امید "شهر زیبا" رفتیم.
توله سگ سفید پشمالو دمتکان و پوزجنبان به سمتم میآید. به سرش دست میکشم. میبویدم. بالا میپرد. گویی میخواهد به آغوشم آید! عجب! چرا سگهها و بچهها زود با من دوست میشوند؟ با او هم! میگفت: حتی واغ واغ سگها مرا به یاد تو میاندازد.
راستی نعمتآباد و امامزاده قاسم چه شبهای واغ واغیای داشت! و صبحهاشان پر بود از جیک جیک. چند سال بود آسمان را با اینهمه ستارهی یکجا ندیده بودم؟
به تهران بازمیگردیم. شبانه. با دو شبانه روز بیخوابی و کوفتهگیای از اتوبوسسواری و سرماخوردگی؛ آخری سوغات بم است. این بخش ظاهرا از یادداشت " بم هنوز زیر آوار" جا افتاده: عصر آن روز به دیدن همکار مصطفی رفتیم. از نابسامانیهای بم میگفت. رفت یک چای بیاورد. وقتی میزبان طفلک برمیگردد، دو خبرنگار خواب یا بیهوش روی صندلیهاشان میبیند! و لذا حس دفاع از حقوق بشراش تحریک میشود و اجازه میدهد کف دفتر دراز بکشیم. با وجودی که لای پالتوام قوز میکنم، موکت چنان سرد است که چنین آبازبینیجاری و استخوانشکسته شدیم.
با اینهمه، غروب به دیدنش میروم. پس از اینهمه سال! حالا دیگر برای هم چه داریم جز های های اشک؟ چه مغازلهای از این خوشتر؟ چه معاشقهای از این لذیذتر؟ دستها دیگر نای باز شدن ندارد.
February 18, 2006
بخش سوم
هفتهی دوم است و موعد رفتن به وزارت اطلاعات. خیابان جردن (افریقا)، ساختمان معروف به « سنگی». بر سر در پلاک مورد نظر حک شده: «وزارت کشور، ادارهی رسیدگی به امور گذرنامه». شاید از دلشوره، بیست دقیقه زودتر از زمان مقرر رسیدهایم. میرویم در کوچهای خلوت تا سیگاری آتش زنیم. از بس نگاهمان میکنند برمیگردیم. سر ساعت، در کوچک را زنگ میزنیم. کاغذی را که در فرودگاه به عنوان «رسید گذرنامه» به من دادهاند، از زیر شیشه نگهبانی به داخل میدهم. پس از چندین تلفن و حدود بیست دقیقه، نگهبان میگوید: مسئول این موضوع الان نیست. موبایلهاتون رو بذارید توی صندوق و برید تو اتاق انتظار.
خوف فضا وادارم میکند به دستشویی بروم. مصطفی انگار بدتر از من است! پس از حدود سی دقیقه، سرانجام نامم را خطاب میکنند و میگویند تنها بروم به فلان اتاق. میروم. کسی داخل نیست. مینشینم. بعد از چندی، مردی میآید. سلام احوالپرسی ِ گرمی می کند! می گوید: خیلی ببخشید که مزاحمتون شدیم. بالاخره ما هم وظایفی داریم.
مانعی نیست. اما میخوام بدونم من برای چی اینجا هستم؟
انشاالله که مشکلی نیست. به ما گزارش رسیده که کسی به این نام (به اسم شما) در کانادا تقاضای پناهندهگی کرده و ما میخوایم بدونیم آیا شما بودید؟
کِی؟
کمی فکر میکند: تقریبا سال 76
من فقط یک بار به کانادا رفتم. همین دو سه ماه پیش. سال 76 هنوز ایران بودم. وانگهی، شما که پاسپورت منو دیدین. میدونین از چه کشورهایی اقامت گرفتم. کسی که کارت سبز داشته باشه، دیگه تقاضای پناهندگی لازم نداره. در ضمن شما بهتر میدونین پاسپورت یه پناهجو رو، اگه داشته باشه، تحویل میگیرن. من با گذرنامهی ایرونی اومدم داخل کشور. تازه مگه تقاضای پناهندگی جرمه؟ پس چرا اینهمه تبلیغ میکنین که پناهندهها هم میتونن برن پاسپورت بگیرن و به کشور برگردن؟
با تهخندهای حرف مرا پیمیگیرد: شما اومدین ما رو سین جیم کنین؟!
خودم رو رو صندلی جمع و جور میکنم. ادامه میدهد: به هر حال بد نیست کمی با هم صحبت کنیم. لطفا مشخصات خودتون رو روی این کاغذ بنویسین:
نام، نام پدر، مادر، خواهرها، همسران آنها، برادران، همسرانشان، فرزند، و هر کس دیگری که با او ارتباط دارید. همینطور شغل و نشانی آنها.
برگهی بعدی: مشخصات همسر. کجا کار میکند؟ قبلا چه میکرده؟
برگهبعد: دقیقا چه زمانی ازکشور بیرون رفتید؟ به چه کشورهایی سفر کردید؟ به چه منظور؟
در چه کشورهایی و چه نوع اقامتی داشتید؟
در کدام شهر و به چه آدرسی زندگی میکردید؟
دوستان نزدیکتان چه کسانی بودند؟
شغلتان در هر کشور چه بوده؟
مسئولیت شما در محل کارتان چه بوده؟
آیا قصد دارید در ایران بمانید؟
... و همهی سئوالهایی که در فرودگاه جواب داده بودم!
دیگر به درستی پرسشها را به یادم ندارم. فقط خوب یادم هست که همه سئوالها و جوابها مکتوب بود. پاسخها را، تا جایی که مربوط به اطلاعات شخصی خودم بود، صادقانه دادم. اما راست این است که جواب سئوالهای دربارهی دیگران، حتی مسیحا، را سمبل کردم.
بعد از چیزی حدود یک ساعت بازجویی (یا «جلسهی پرسش و پاسخ») مرد یک دو بار بیرون رفت و برگشت و آخرش، برای چهارمنی بار! نشانی و تلفن خواست و گفت: امروز که آخر هفته است. ان شاالله هفتهی دیگه گذرنامه تون رو براتون میاریم در خونه. حالا بفرمایین چای!
بعد هم بلند شد و در را برایم باز کرد! و تقریبا به حالت نیمهخم، بدرقهام کرد!
ادب و احترامی که در این دفتر دیدم، پیشتر در هیچ ادارهی دولتی جمهوری اسلامی سراغ نداشتم. چندان بود که تصنعی مینمود یا این حس را ایجاد میکرد که حالا دیگر یک ژورنالیست با متولیان حکومت از موضع قدرت حرف میزند؛ گرچه این به بهای زندانی شدن بسیاری روزنامهنگار داخل ایران و کشته شدن زهرا کاظمی تمام شده است. بیش از هرکس، یاد اکبر گنجی، دوست نازنینمان هستم.
***
رضا و لاله با پردیس و پرهام گلم میآیند؛ برادرزادههایی که هرگز ندیده بودمشان. پردیس با آن چشمهای ماشی رنگ و موهای تاب دار بورش، زل زل نگاه میکند. بوس و بغل مرا، هرچند سرد، میپذیرد. اما پرهام، که کپی کوچکی است از رضا، پشت پدرش خجالت کشیده! راحتش میگذارم تا فرصت مناسب. که زود پیش میآید. روبهرویش زانو میزنم و دستهاش را میگیرم: منو دوست نداری؟
شما عمه جدیده هستی؟
همه میزنند به خنده! رضا میگوید: آخه اینا عمهها رو بین خودشون تقسیم کرده بودن. الان موندن با تو چی کار کنن!
یعنی چی؟
خودشون قرار گذاشتن که عمه کوچیکه مال پرهامه، عمه بزرگه مال پردیسه. بعد یه روز که از ملاقاتی مرحوم عمه اشی (که بیچاره پیر و مریض شده بود) برمیگشتیم، پرهام گفت: این عمه مال خود بابا باشه!
خلاصه اینگونه شد که بنده تا روز آخر «عمه جدیده» خوانده شدم! و از آن به بعد، به ویژه دو باری که به شمال رفتم، کلی سه تایی بازی کردیم. ولی عملا «عمه جدیده» بیشتر در قرق پرهام بود؛ از شنبازی ِ توی باغچه تا ماشینبازی ِ کامپیوتری! سی دی ها را میآورد و مرا مینشاند که: کدوم کارتون رو میخواین؟
لاله از آشپزخانه میگوید: پرهام جان، «غول سبز» رو بذار عمه ببینده. خیلی قشنگه.
پرهام دوباره از من میپرسد: کدومش رو میخوای؟
آخه من که اینا رو نمیشناسم. همون «غول سبز» حتما خوبه.
پردیس همزمان با یک دسته کتاب داستان، انگلیسی و فارسی، میخرامد روی زانوهام! و تَک زبونی عشوه میآید: اینا رو برام می خونی؟
پرهام یک سی دی دیگر را، نه آن که بالاخره من انتخاب کرده بودم، با جدیت میگذارد در دستگاه و میگوید: ببین!
و چهار چشمی میپایدم! به محض این که رویم به سمتی دیگر میچرخد، صوردتم را میگیرد و برمیگرداند به طرف صفحهی تلوزیون!
در ضمن حواسش هست که مادرش لابهلای درد دلهاش با من، غمگین نشود. گاه گاه او را میبوسد: مامان دوست دارم. مامان از دست من ناراحتی؟
و صورت مرا میچرخاند.
آخ که چه اندازه این رضای شش ساله عاقل و پر مهر ولی با غرور است!
میروم تو حیاط تلفن را جواب بدهم.
February 17, 2006
بخش دوم
گذرنامهت رو بده ... همراه من بیا.
قدمهای سست شدهام پشت سرش راه میافتد به اتاقی که نمیدانم کجاست. پشت میز مینشیند و با حوصله، برگ برگ "ناگذرنامه" را وارسی میکند. تشویش همهی بدنم را به گزگز انداخته. مغزم شده لانهی زنبوری که مدام وز وز میکند. بدون اینکه سرش را بلند کند: از کجا میای؟
امریکا.
چندساله اونجایی؟
کمتر از یک سال.
قبلا کجا بودی؟
جمهوری چک.
قبلش؟
فرانسه. قبل از اون هم ایران. آقا شما که توی پاسپورتم دارین می بینین من اقامت چه کشورهایی رو دارم. برای چی اومدی؟
خوب! اینجا کشورمه. خانوادهام اینجا هستن. دوستانم...
چرا رفتی؟
برای ادامه تحصیل.
چند وقت میخوای بمونی؟
شاید دو سه ماه.
جی همراهت آوردی؟
کمی سوغاتی و لباس.
وسیله خبرنگاری چی داری؟
هیچی.
سی دی؟ آلبوم؟
نه.
دفترچه تلفن؟
خوب یه دفتر کوچیک همیشه همراهم هست.
الان چی کار میکنی؟
تقریبا هیچی. فعلا رسما برای رسانه ای کار نمیکنم.
کمی جابهجا میشود. دستش را از پشتی صندلی برمیدارد و روی میز میگذارد. خودکار را برمیدارد. جلوتر خم میشود: ببخشید! شما ژورنالیستین؟
یعنی شما نمیدونستین؟ فکر کردم به این دلیل منو بازجویی میکنین!
خوب اسم شما رو به من دادن. راستی حرفهای آقای احمدی نژاد تو امریکا چه طور بود؟
متاسفانه چهرهی ایران رو در غرب از همیشه مخدوشتر کرده.
ببینم با شما ایرانیها هم بدند؟
نه. با تروریستها بدند.
مرد شماره میگیرد. صندلی میچرخد و تقریبا پشت به من، آرام حرف میزند. چند بار صفحات خاصی از گذرنامه را برای فرد آن سوی تلفن گزارش میکند.
حدود نیم ساعت هم اینگونه میگذرد. بلند میشوم: آقا ببخشید، اگر باز با من حرفی دارین، لطفا اجازه بدین به خانواده م بگم که من رسیدم. نگران میشن. فکر نمیکنم برای شما هم خوب باشه که منو بیشتر نگه دارین. به گوش همسرم میرسه و خبرش تو رسانههای امریکا ...
ولی پاسپورت اینجا میمونه. آدرس و تلفن بدین.
فقط شمارهی نازی را حفظ هستم. زنگ میزند: پس چرا کسی به این شماره جواب نمیده؟
حتما اومدن اینجا دنبال من.
دستور پیج میدهد: " مستقبلین خانم رحیمی لطفا با دفتر فرودگاه تماس بگیرند".
چند دقیقه بعد، محمد زنگ میزند. مرد آدرس محل اقامت مرا میخواهد و میگیرد.
فردای آن روز، نازی گفت صدای تلفنشان عوض شده، پشیمانم که چرا نشانی آنها را دادم. حالا اینها هم باید مراقب مکالمات و رفت و آمدهاشان باشند. غافلگیر شدم. فقط به این فکر کردم که هرچه زودتر از اتاق بازجویی بیرون بروم.
زنبورها هی مینشینند و هی نیش میزنند و وز و وز میپرند. اضطراب و عصبیت پرام کرده. مرد (که امیدوارم از پشت میزش بلند نشود تا دوباره چشمم به زیپ بازش نیفتد) با لحن و رفتاری کاملا متفاوت، کاغذی جلویم میگذارد: ببخشید وقتتون رو گرفتیم! لطفا هفتهی دیگر برید خیابون آفریقا دنبال گذرنامهتان!باقی مسافرها رفتهاند. سالن خلوت است. از دور میبینم چمدانم تنها بر زمین افتاده. میکشانمش روی چرخ . به سمت شیشهها میروم. چشمهام تار است. اما انگار کسانی برایم دست تکان میدهند: به وطن خوش امدی!
و بار دیگر در آغوش مادر و خواهرانم و هق و هق...
همه هستند. این همه را انتظار نداشتم. ولی رضا را چرا. مصطفی و دوستش و جواد هم آمدهاند.
و کسی هست که سالها به دنبال معشوق گم شدهاش بوده. با چت و وبگردی زنی را میشناسد. او نیز گمشدهای دارد. دست آخر هر دو، به «یک» میرسند؛ به یک دختر جوان زیبا.
به خانهی نازی وارد میشویم که از خانهی او رفته بودم. حمید گلم، سخاوتمندانه اتاقش را در اختیارم میگذارد. شبها دستش در دستم خواب میرود. وقتی نیستم به نازی میگوید: کاش اصلا خاله ایران نبود! آخه وقتی میبینم چمدونهاش هست و خودش نیست، بیشتر غصه میخورم.
دائم مراقب است که چه کم دارم و چه میخواهم. فقط بر سر "مسالهی انرژی" سیگار اصلا به توافق نرسیدیم. تا گریه و اشک پیش میرود که: خاله جان! مریض میشی! زود میمیری!
خلاصه کار بالا میگیرد و پرونده را میبریم به "شورای امنیت" ِ خانواده. بیبروبرگرد، به اتفاق آرا، تحریم دخانیات میشوم. با اینحال، تا اسم فرزانه میآید، خود حمید میرود یک نخ برایم میآورد! وقتی از او برای مهربانیهایش تشکر میکنم، میگوید: خواهش میکنم. تا باشه از این خاله ها باشه!
کنار تخت مادر آرام میگیرم. آرامم تا هست. حتی دور. اما لبریز میشوم از انبوه اندوه وقتی راحتش نمییابم. اینهمه ایثار را میستایم اما نه برای او که دوستش دارم. نمیخواهم بیشتر از خود بگذرد و اینهمه خود نباشد. قول گرفتهام تا یک سال دیگر آسوده تر زندگی کند. زندگی آیا ؟
February 15, 2006
میهن شخصی، بخش اول
چهارشنبه شانزدهم نوامبر دوهزار و پنج، پنج بعد از ظهر
مسیحا و عبدی تا آخرین لحظهی ممکن همراهیام میکنند. مثل بارهای پیش، من ِایرانی و چند عرب و مسلمان دیگرselected میشویم و جداگانه بازرسی. حتی کفشها و کیف دستی و چمدان کوچکم را باز میکنند و باز میبینند. البته سختگیری فرودگاه جان اف کندی نیویورک کمتر از دالاس واشنگتن است. و پروازم فعلا به یک کشور اروپایی، نه خاورمیانه.
راستش هنوز " هیچ احساسی ندارم" ! ظاهرا باید خیلی هیجان زده باشم. نمیدانم چهام است. شاید چون مادر و خواهر و برادر را طی این سالهای دوری دیدهام. شاید هم "بیگانه" ام... اما نه، حتما چیزی برای کشف هست. باید بیشتر بدانم او کیست و انتظارش از من چیست.
خیلی خستهام. دیشب به چمدان بستن و جنون سفر گذشت. هشت صبح از واشنگتن راه افتادیم. در نیویورک، خاله را به منزل سیروس میرسانیم و بعد در فرودگاه با عبدی، چند بار ترن میگیریم تا به ترمینال مورد نظر برسیم. قهوهای مینوشیم. گرمایی در رگهام میدود.
صبح شده. صبح اروپا زودتر از خورشید امریکا میدمد. و پیش از آن حتما از ایران گذر کرده. دیشب دائم چرتپاره شدم. هرگز در راه خواب عمیق نرفتهام.
دائم عکس میگیرد. میگوید: اینجا سوپهای خوبی دارد. میخوری؟
سوپ گوجه را توصیه میکند. برایم میآورد سر میز. دستمال و قاشق هم. از بخار سوپ بوی سیر بالا میآید. میخواهد ظرف را پس بگیرد و عوض کند. میگویم: خوب است.
تماس دستش به دستم، شرم را یا دستپاچهگی به صورتش میپاشد. عینک را (بدون اینکه تغییری در جایش بدهد) روی بینی میزان میکند. چشمهاش هم به قرمزی میزند. یک دو بار دست به سبیل تراشیدهاش میکشد. سرش پایین میافتد. انگار چشم در چشم راحت نیست.
قرار است از ایران برای ایران تایمز گزارش بدهم. نمیدانم آیا ممکن میشود؟ باید اول بفهمم ماجرا به واقع چیست و بعد نرم نرمک، مهارش کنم. زانوهام درد گرفته. جا تنگ است. و حوصلهی این ایتالیایی حراف کنار دستم را ندارم. توی این موقعیت، آخر من چرا باید پاسخ گوی حرفها و کارهای احمدی نژاد باشم؟ شاخص کشور کورش کبیر و منابع نفتی عظیم و خاویار و فرش ابریشم دستباف، نوبت ما که رسید، شد خمینی و حالا هم، نور علی نور، احمدی نژاد! هر روز دریغ از دیروز! از بلغورهای شل و ول من لابد میفهمد که دیگر بس است! گوشی را میگذارد و به فیلم نگاه میکند. قهوهی صبحانه را لابد از روی خواب آلودهگی میریزم. به عبارتی، گند میزنم روی لباس و پتو! و ایتالیایی مهربان، لابد به انتقام، به روی خودش نمیآورد که دست کم کمکی کند و یک دستمال به من بدهد!
پرواز از رم به تهران، با "ایران ایر" است. در اتوبوسی که ما را از گیت به هواپیما میرساند، در همهمهی زبان فارسی گم میگردم. مردی با موبایل فریاد میزند: ببین ! از مهری بپرس دور کمرش چهقدره؟ دقیقا متر بگیره ها!
چند دقیقه بعد: هان ؟ چی گفتی؟ خوب اگه مهری نیست، قربونت برو توی همون بوتیکه، از اون دختره فروشنده بپرس سایزش چیه؟ اون قدکوتاهه نه ها. اون یکی.
زنی میگوید: آخ! دیدی آخرش برای سولماز چیزی نگرفتیم؟
(گویا) شوهرش: بابا مگه چمدونت دیگه جا داشت؟ همین الان هم این همه پول اضافه بار دادیم. مگه همین چیزها تو ایران نیست؟
پسرش: مامان دیدی چه قدر گفتم اون آدم آهنی رو بگیر برام! از اینا که دیگه تو ایران نیست.
پنج شنبه، شش عصر: برایتان آروزی اقامتی خوش در تهران داریم.
با فرود هواپیما، بغض شش ساله، یا شاید ششصد ساله، منفجر شد و صورتم را بارانی کرد. کجاها که نرفتم و چهها که ندیدم؟ رفتم با این حسرت که فرزانهام همراهم نبود و آمدم با همین افسوس.
نگاه دقیق مامور کنترل پاسپورت، دلم را میلرزاند. اما با مهر ورود و "خوش آمدید"، نفسی عمیق میکشم. خیز میگیرم تا از پلهها بالا بدوم؛ به سمت مادرم.
جلوی پلهها: خانم رحیمی؟
بله؟
زیپ شلوار مرد که باز است و گوشهی پیرهنش از آن بیرون زده، چشمم را زد.
گذرنامهت رو بده ... همراه من بیا.
تا بخش بعدی
February 12, 2006
بم: گزارشِ تصويری
February 6, 2006
بم هنوز زیر آوار
خانمی در تهران تعریف کرد "در گونی برنجی که از بقالی محل خریدیم، نامهی «کمک به زلزله زدههای بم» پیدا کردیم".
صبح که میرسیم، یک سواری کرایه میکنیم تا شهر را ببینیم. هیچ کجای آن، بم ِ پیشین نیست؛ بم ِغنی و قدیم، هنوز زیر خاک غم مدفون است. آوار همچنان برجاست. البته اسکلت چند طرح دولتی، مثل یک مجموعهی ورزشی، و دو سه بنای نیمه کارهی دیگر در آن همه خرابی خودنمایی میکند که گویا شرکتهای خارجی در دست ساخت دارند. اندوه ویرانههای عریان که روزگاری خانه بودهاند، کم از قبرهای خانوادگی گورستان شهر ندارد. انگشت شمار ساختمانهایی پی ریزی شده و مردم بسیاری هنوز در اردوگاههای موقت به سر میبرند. در محوطهی یکی از این کمپها از اتومبیل پیاده میشویم. دورتادور محدودهای خاکی شاید به مساحت هزار متر مربع، اتاقکهای پیشساخته، شانه به شانهی هم، بازماندهی خانوادهای را پناه دادهاند. زنی تشت رختهای چرک را کنار شیر آب وسط محوطه از سر بر زمین میگذارد. نزدیکش میشوم: سلام. شما اینجا زندگی میکنید؟
گوشهی روسریاش را به صورت میکشد و به نرمی میگوید: چه زندگیای؟ دارند از همینجا هم بیرونمان میکنند.
- به شما خانه میدهند؟
شیر را باز میکند. آب پوست خشکیدهی دستش را تر میکند. میگوید: ما که قبل از زلزله هم خانه نداشتیم. حالا میگویند هر کس مستاجر بوده، شش میلیون تومان نقد و هر ماه هشتاد هزار تومان قسط بدهد تا یک واحد بگیرد. قسط را شاید بتوانیم با بدبختی بدهیم، ولی شش میلیون را از کجا بیاوریم؟
زن جوانی با یک قابلمه ظرف کثیف می نشیند طرف دیگر شیر آب.
- چرا باید از اینجا بروید؟
میخواهند اردو را جمع کنند. یکی نمیگوید من با این بچه کجا بروم؟
کودکی به زن چسبیده. چند شکلات جیبم را به سمتش میگیرم. سر به زیر میگیرد و به طرف همبازیهایش، آن سوی خرابه میدود. یک لنگه دمپایی از پایش درمیآید. ولی میدود.
سوز سردی از مانتو نفوذ میکند و میلرزاندم. دستهام را دور خودم میگیرم. زن میگوید: خانم تابستان اینجا را ندیدید. خودمان میسوختیم و یک یخدان نداشتیم که شیر بچه را نگه داریم.
هر چه خوراکی در بار سفر داشتم از چمدان در میآورم. بچهها و زنان دیگری جمع میشوند. تا سوار ماشین شویم، بین خود تقسیم کردهاند.
به راننده میگویم: با وجودی که هنوز شهر و خیابانها اصلا بازسازی نشده، تعجب میکنم که ماشینهای نویی اینجا میبینم.
- بله. چون وامی که گرفتیم برای خانه سازی کافی نیست. ما هم رفتیم ماشین خریدیم. من بیست و یک سالم است. تازه ازدواج کردم. بالاخره باید خرجی زندگی را دربیاورم.
به بهزیستی میرسیم. چند کانکس کنار هم ردیف قرار گرفته و روی کاغذهای کوچکی، بر سردر آنها نوشته شده است: رئیس، مددکار، ... از اتاق آخر، صدای جر و بحثی میآمد. پلاستیک جلوی در را عقب میزنم و به داخل سرک میکشم. پیرزنی این طرف میز مینالد: بچهام را برگردانید.. .
زنی پشت میز چادر و مغنعهاش را جلو میکشد. اعتنایی به من ندارد. وارد میشوم و روی تنها صندلی اتاقک مینشینم. زن به پیرزن ژولیده میگوید: مگر ما گفتیم نوهات را بیاور بهزیستی؟ خودت آوردیش.
پیرزن دستش را به لبهی میز میگیرد و التماس میکند: بابا غلط کردم. گفتم لابد جایش بهتر از پیش من است. ولی دیروز رفتم ملاقاتش، دیدم نی ِقلیان شده. مریض و گرسنه بود.
مردی داخل کانکس میشود و از من و همراهم که عکس میگیرد، میپرسد: شما از طرف چه سازمانی آمدهاید؟
عذرخواهی میکنیم و بیرون میرویم. راهی ِارگ میشویم. فقط یک خانوادهی کرمانی، من و خبرنگاری دیگر، مجموعهی توریستهای این بزرگترین بنای کهن خشت و گل جهان را تشکیل میدهد؛ که اکنون جز تلی کلوخ از آن نمانده. خبرنگار به نقل از یک کارشناس آثار باستانی میگوید: اینجا به این سادگی و فعلا قابل بازسازی نیست. چون از بسیاری قسمتهای داخلی آن حتی عکس نداریم.
این درحالی است که تابلوی جلوی دروازهی ارگ نشان از حمایت یونسکو دارد.
اتومبیل از ازدحام خیابان اصلی شهر که بیش از عرض دو یا سه ماشین سواری پهنا ندارد و آسفالت کف آن از خاکی خرابتر شده، با صد بوغ و فریاد میگذرد. "بازار" آباد ِ شهر، اکنون یعنی: دو صف حقیر دکههای فلزی با اندک جنس خاک آلود. راننده میگوید: چندی پیش به همین بازار حمله مسلحانه شد. مردم امنیت هم ندارند.
تاکسی دو دختر دبیرستانی را سوار میکند که هر یک چند شاخه رز پژمرده به دست دارند: پنج شنبه است، میرویم مزار مادرمان.
در بهشت زهرای شهر سرگیجهای میزنیم. بر تک تک بلوکهای سیمانی دور این قبرستان، شعارهای تبلیغاتی "محمود احمدی نژاد، شهردار تهران، رئیس جمهور ایران" با خطوط درشت چاپ شده.
به شهر برمیگردیم. برای شست و شوی دست و صورت، به تنها رستوران شهر میرویم . از مدیر سالن خواهش میکنیم یک صابون به ما بدهد. یک کاسهی دستشویی بیرون در محوطهی باز هست.
بعد از ظهر برای ملاقات با یک خبرنگار بومی که تا حدی از چگونگی امدادرسانی و مراحل ساخت و ساز اطلاع دارد، به دفتر وزارت ارشاد اسلامی میرویم. می گوید: خودم دیدم که کانتینر لباسهای کمکهای خارجی بعد از چند روز از انبار بم به تهران برگشت تا فروخته شود. گفتند «اینها به درد بمیها نمیخورد».
از یک مسئول سئوال میکنم: فکر میکنید عمده دلیل این همه نابسامانی چیست؟
- طی این دو سال، بم سه بار فرماندار عوض کرده است. یعنی هر مشکلی هست سرنخی در مدیریت دارد.
- این بناهای نیمه کاره معطل چه هستند؟
سر به تاسف تکان میدهد: کمبود سیمان اکنون فقط مشکل بم و کرمان نیست؛ یک معظل ملی است. صدور سیمان با صرفهتر از مصرف داخلی است.
- این که میگویند مشکل اعتیاد هم مزید بر دردهای دیگر مردم شده، از چه قرار است؟
- بم در مسير ترانزيت مواد مخدر از سيستان به كرمان است. پخش مواد مخدر در اين شهر هميشه آسان تر از بسياري شهرهاي ديگر بوده است، اما با آشفتهگیهای پس از زلزله و با افسردگي و نااميدي دراين شهر، مصرف این مواد افزایش یافته. در ضمن همهی اینها بمی نیستند. بعد از زلزله هزاران نفر از شهرستانها و روستاهای اطراف به امید یافتن کار به این شهر کوچک آمدند و حالا از شدت فقر خطرساز شدند . بافت فرهنگی شهر از یک دستی درآمده. بومی و غریبه، بی نظمی و دزدی و قتل و آدم ربایی و تجاوز و قاچاق و گسترش اعتیاد را به گردن هم میاندازند.
غروب بم را ترک میکنیم. از شیشه عقب ماشین، کمر نخلهای رشید را میبینم که زیر آجر و آهن قراضه شکسته. راننده میگوید: حالا دیگر خرمای خشک جاهای دیگر را به نام رطب تازه بم میفروشند. نخل دارهای اینجا همان مقداری را هم که دارند نمیتوانند به موقع بسته بندی کنند و به بازار برسانند. دلالها به یک دهم قیمت میخرند و به ده برابر میفروشند. این است که همین باقی ماندهی رطب بم هم میپوسد. دیگر پرتقال اصیل بم را هم نمیتوانید پیدا کنید.
***
پنجم دی ماه دومین سالگرد زمین لرزه ی بزرگ استان کرمان بود.
زمین لرزهی 7/6 ريشتري که ظرف ۱۲ ثانيه نزديك به ۲۰ هزار كيلومتر را زیر و رو كرد. عمق كانوني زلزله ۱۰ كيلومتر در منطقه بم بود. این شهرستان بین مرکز و جنوب شرقی ایران تا حدود دو هفته پس از حادثهی مهیب، وآرام شدن گسل بم، هر روز ۷ تا ۱۰ پس لرزه را تحمل میکرد . تلفات جانی و خسارات زلزله بم به سبب گستردگی زمين لرزه، شدت آن و نيز بافت بناها چندان بود كه بسياري آن را "بزرگترين فاجعهی انساني" تا آن زمان نام بردند.
۱۸هزار خانهی روستايي اطراف به کلی منهدم گشت و در حدود ۷۰ درصد مراكز آموزشي فرهنگي از جمله ارگ تاريخي بم با 2000 سال عمر ويران شد. بم در سال 82 حدود ۱00 هزار نفر جمعيت داشت كه براساس آمار رسمي، دست کم ۴۱هزار نفر آنها در اثر زلزله جان باختند و باقی، بيخانمان شدند. زمین لرزه نزدیک به ۱5 هزار نفر زخمی، از جمله ۵۰۰ معلول نخاعي بر جاي گذاشت. يك سوم معلمان و ۱۰ هزار دانش آموز در این زلزله کشته شدند، حد اقل ۶ هزار كودك يكي از والدين خود را از دست داده و ۱۸۰۰ كودك نيز کاملا بیسرپرست شدند.
پس از زلزله بسیاری از مسئولان بلندپایهی کشوری همچون علی خامنه ای، رهبر، محمد خاتمی، رئیس جمهور پیشین، غلامعلی حداد عادل، رئیس مجلس شورای اسلامی و محمود احمدی نژاد، رئیس کنونی جمهوری اسلامی بارها از شهر بم بازدید کردند. و بیشتر مردم میپرسند: اگر مسئولان از مشکلات ما خبر دارند، نمیخواهند یا نمیتوانند مسائل ما را حل کنند؟ آن همه کمک نقدی و غیر نقدی که از داخل و خارج کشوراز طرف مردم و دولتها به نام بم دریافت شد، کجا رفت؟
***
راستش این یادداشت را در ایران پس از دیدار از بم، که همزمان بود با دومین سالگرد زمین لرزه، برای ایران تایمز نوشته بودم. اما چون گذرنامهام در گرو وزارت اطلاعات بود، از چاپ آن پرهیز کردم.
از همیشههمراهم، مصطفی سپاسگزارم. امیدوارم دیگر ملاحظاتم را دربارهی سفرم به ایران در فرصتهای آتی گرد آورم.
دیگر اینکه گرچه زیر ویرانههای بم نیز دنبال ردپایی از فرزانهام میگشتم، خوشبختانه او را جایی دیگر بازیافتم.