« بخش دوم | صفحه اصلی | بخش چهارم »

February 18, 2006

بخش سوم

هفته‌ی دوم است و موعد رفتن به وزارت اطلاعات. خیابان جردن (افریقا)، ساختمان معروف به « سنگی». بر سر در پلاک مورد نظر حک شده: «وزارت کشور، اداره‌ی رسیدگی به امور گذرنامه». شاید از دلشوره، بیست دقیقه زودتر از زمان مقرر رسیده‌ایم. می‌رویم در کوچه‌ای خلوت تا سیگاری آتش زنیم. از بس نگاهمان می‌کنند برمی‌گردیم. سر ساعت، در کوچک را زنگ می‌زنیم. کاغذی را که در فرودگاه به عنوان «رسید گذرنامه» به من داده‌اند، از زیر شیشه نگهبانی به داخل می‌دهم. پس از چندین تلفن و حدود بیست دقیقه، نگهبان می‌گوید: مسئول این موضوع الان نیست. موبایل‌هاتون رو بذارید توی صندوق و برید تو اتاق انتظار.

خوف فضا وادارم می‌کند به دستشویی بروم. مصطفی انگار بدتر از من است! پس از حدود سی دقیقه، سرانجام نامم را خطاب می‌کنند و می‌گویند تنها بروم به فلان اتاق. می‌روم. کسی داخل نیست. می‌نشینم. بعد از چندی، مردی می‌آید. سلام احوالپرسی ِ گرمی می کند! می گوید: خیلی ببخشید که مزاحمتون شدیم. بالاخره ما هم وظایفی داریم.

مانعی نیست. اما می‌خوام بدونم من برای چی این‌جا هستم؟

انشاالله که مشکلی نیست. به ما گزارش رسیده که کسی به این نام (به اسم شما) در کانادا تقاضای پناهنده‌گی کرده و ما می‌خوایم بدونیم آیا شما بودید؟

کِی؟

کمی فکر می‌کند: تقریبا سال 76

من فقط یک بار به کانادا رفتم. همین دو سه ماه پیش. سال 76 هنوز ایران بودم. وانگهی، شما که پاسپورت منو دیدین. می‌دونین از چه کشورهایی اقامت گرفتم. کسی که کارت سبز داشته باشه، دیگه تقاضای پناهندگی لازم نداره. در ضمن شما بهتر می‌دونین پاسپورت یه پناه‌جو رو، اگه داشته باشه، تحویل می‌گیرن. من با گذرنامه‌ی ایرونی اومدم داخل کشور. تازه مگه تقاضای پناهندگی جرمه؟ پس چرا این‌همه تبلیغ می‌کنین که پناهنده‌ها هم می‌تونن برن پاسپورت بگیرن و به کشور برگردن؟

با ته‌خنده‌ای حرف مرا پی‌می‌گیرد:  شما اومدین ما رو سین جیم کنین؟!

خودم رو رو صندلی جمع و جور می‌کنم. ادامه می‌دهد: به هر حال بد نیست کمی با هم صحبت کنیم. لطفا مشخصات خودتون رو روی این کاغذ بنویسین:  

نام، نام پدر، مادر، خواهرها، همسران آن‌ها، برادران، همسرانشان، فرزند، و هر کس دیگری که با او ارتباط دارید. همین‌طور شغل و نشانی آن‌ها.

برگه‌ی بعدی: مشخصات همسر. کجا کار می‌کند؟ قبلا چه می‌کرده؟

برگه‌بعد: دقیقا چه زمانی ازکشور بیرون رفتید؟ به چه کشورهایی سفر کردید؟ به چه منظور؟

در چه کشورهایی و چه نوع اقامتی داشتید؟

در کدام شهر و به چه آدرسی زندگی می‌کردید؟

دوستان نزدیکتان چه کسانی بودند؟

شغلتان در هر کشور چه بوده؟

مسئولیت شما در محل کارتان چه بوده؟

آیا قصد دارید در ایران بمانید؟

... و همه‌ی سئوال‌هایی که در فرودگاه جواب داده بودم!

دیگر به درستی پرسش‌ها را به یادم ندارم. فقط خوب یادم هست که همه سئوال‌ها و جواب‌ها مکتوب بود. پاسخ‌ها را، تا جایی که مربوط به اطلاعات شخصی خودم بود، صادقانه دادم. اما راست این است که جواب سئوال‌های درباره‌ی دیگران، حتی مسیحا، را سمبل کردم.

بعد از چیزی حدود یک ساعت بازجویی (یا «جلسه‌ی پرسش و پاسخ») مرد یک دو بار بیرون رفت و برگشت و آخرش، برای چهارمنی بار! نشانی و تلفن خواست و گفت: امروز که آخر هفته است. ان شاالله هفته‌ی دیگه گذرنامه تون رو براتون میاریم در خونه. حالا بفرمایین چای!

بعد هم بلند شد و در را برایم باز کرد! و تقریبا به حالت نیمه‌خم، بدرقه‌ام کرد!

ادب و احترامی که در این دفتر دیدم، پیش‌تر در هیچ اداره‌ی دولتی جمهوری اسلامی سراغ نداشتم. چندان بود که تصنعی می‌نمود یا این حس را ایجاد می‌کرد که حالا دیگر یک ژورنالیست با متولیان حکومت از موضع قدرت حرف می‌زند؛ گرچه این به بهای زندانی شدن بسیاری روزنامه‌نگار داخل ایران و کشته شدن زهرا کاظمی تمام شده است. بیش از هرکس، یاد اکبر گنجی، دوست نازنین‌مان هستم.

***

رضا و لاله با پردیس و پرهام گلم می‌آیند؛ برادرزاده‌هایی که هرگز ندیده بودم‌شان. پردیس با آن چشم‌های ماشی رنگ و موهای تاب دار بور‌ش، زل زل نگاه می‌کند. بوس و بغل مرا، هرچند سرد، می‌پذیرد. اما پرهام، که کپی کوچکی است از رضا، پشت پدرش خجالت کشیده! راحتش می‌گذارم تا فرصت مناسب. که زود پیش می‌آید. روبه‌رویش زانو می‌زنم و دست‌هاش را می‌گیرم: منو دوست نداری؟

شما عمه جدیده هستی؟

همه می‌زنند به خنده! رضا می‌گوید: آخه اینا عمه‌ها رو بین خودشون تقسیم کرده بودن. الان موندن با تو چی کار کنن!

یعنی چی؟

خودشون قرار گذاشتن که عمه کوچیکه مال پرهامه، عمه بزرگه مال پردیسه. بعد یه روز که از ملاقاتی مرحوم عمه اشی (که بی‌چاره پیر و مریض شده بود) برمی‌گشتیم، پرهام گفت: این عمه مال خود بابا باشه!

خلاصه این‌گونه شد که بنده تا روز آخر «عمه جدیده» خوانده شدم! و از آن به بعد، به ویژه دو باری که به شمال رفتم، کلی سه تایی بازی کردیم. ولی عملا «عمه جدیده» بیشتر در قرق پرهام بود؛ از شن‌بازی ِ توی باغچه تا ماشین‌بازی ِ کامپیوتری! سی دی ها را می‌آورد و مرا می‌نشاند که: کدوم کارتون رو می‌خواین؟

لاله از آشپزخانه می‌گوید: پرهام جان، «غول سبز» رو بذار عمه ببینده. خیلی قشنگه.

پرهام دوباره از من می‌پرسد: کدومش رو می‌خوای؟

آخه من که اینا رو نمی‌شناسم. همون «غول سبز» حتما خوبه.

پردیس همزمان با یک دسته کتاب داستان، انگلیسی و فارسی، می‌خرامد روی زانوهام! و تَک زبونی عشوه می‌آید: اینا رو برام می خونی؟

پرهام یک سی دی دیگر را، نه آن که بالاخره من انتخاب کرده بودم، با جدیت می‌گذارد در دستگاه و می‌گوید: ببین!

و چهار چشمی می‌پایدم! به محض این که رویم به سمتی دیگر می‌چرخد، صوردتم را می‌گیرد و برمی‌گرداند به طرف صفحه‌ی تلوزیون!

در ضمن حواسش هست که مادرش لابه‌لای درد دل‌هاش با من، غمگین نشود. گاه گاه او را می‌بوسد: مامان دوست دارم. مامان از دست من ناراحتی؟

و صورت مرا می‌چرخاند.

آخ که چه اندازه این رضای شش ساله عاقل و پر مهر ولی با غرور است!

می‌روم تو حیاط تلفن را جواب بدهم.

February 18, 2006 2:30 AM

 نظرها

هم‌کار و هم‌شهری گرامی
شاید به زودی درباره‌ی رسانه‌های فارسی زبان امریکا نکته‌هایی در مختصر بنویسم. اما عجالتا همان جمله‌ای که در فرودگاه مهرآباد تهران به مامور امنیتی گفتم را داشته باشید: فعلا رسما برای رسانه‌ای کار نمی‌کنم. ولی هم‌کاری ممکن است.
دیگر پرسش‌ها را لطفا ایمیل کنید. با کمال میل تا بتوانم پاسخ خواهم گفت.
با احترام
ماه‌منیر رحیمی

ماهمنیر February 21, 2006 4:54 AM

سلام. حالا يادم اومده كه دو سه بار باهات تلفني صحبت كرده ام. يكبار وقتي دانشجويان دانشگاه يزد تحصن كرده بودند. من دانشجوي دانشگاه يزد نبودم ولي چون با بچه هاي كنترل كننده تحصن همخونه بودم قرار شد من تلفن هاي اينجوري را جواب بدهم. يك دفعه ديگه هم وقت انتخابات رياست جمهوري . البته با اسامي ديگه. در هر صورت من الان سردبير يك روزنامه محلي هستم به اسم خاتم يزد. دوست دارم درباره زندگي تو ، فراز و فرودهايش و شغلت و همچنين ديدگاه درباره وضعيت تازه ايران گفتگو كنم. اگه قرار باشه مصاحبه كتبي كنم شايد چيز بدردبخوري از كار درنياد. در هر صورت سعي مي كنم وبلاگتو دقيق بخونم و سوال ها را برايت بفرستم. فقط اگه ممكنه درباره وضعيت فعلي و كارت توضيح بيشتري بده. خيلي گير دادم. ببخشيد.

رضا حقيقت نژاد February 19, 2006 8:20 AM

سلام
ماه منيـر، غصـه نـخور
دو با ره آفتـاب ميشـه
بر فها هـمه آ ب ميشـه
آســـمــــون دل تـــو
ميـز بان مهتـاب ميشـه

پ.م.م

پر وا نه .م.م February 19, 2006 1:55 AM

سلام

جواد _ ق February 18, 2006 4:58 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)