« بخش سوم | صفحه اصلی | بخش پنجم »

February 21, 2006

بخش چهارم

نمی‌دانم چندم نوامبر یا آذر است. چه زود گذشت! چه سریع می‌گذرد! حدود سه هفته است در ایران هستم! هنوز از گذرنامه خبری نیست! تقریبا همه‌ی زمانم به دیدن و شنفتن و گفتن گذر می‌کند. غیر از این هم چه می‌خواهم؟ نه به این سادگی می‌شود اجازه‌ی تهیه‌ی گزارش را از وزارت ارشاد گرفت و نه بنای درخواستی از آنان دارم. ارتباط با اینترنت هم بسیار کند و مشکل است. نمی‌توانم حتی یادداشتی بفرستم.

آخرین بار که از شیراز برگشتم تهران، فرزانه را باردار شدم. نزدیک بیست سال پیش. اکنون نیز شیراز هستم؛ خانه‌ی مهناز. فکر نمی‌کردم به این زودی بتوانم بازدیدش را پس بدهم. چه قدر این زن برای من جالب است و دوست داشتنی؛ لبریز از احساس و شور و زندگی و مهربانی و البته رمان. "سنج و صنوبر" و وحید مرا با او آشنا کردند. در پراگ. اما شوهر نازنین‌ش را این‌جا دریافتم که چه اندازه مهمان نواز است.

چند نفر دیگر از نویسندهای شیراز را نیز ملاقات می‌کنیم؛ خسروی، مندنی پور، کشاورز، اکبرپور ها، فقیری، آقایوف، پروین روح، و ... شب‌های خوش شراب شیراز است و پر از داستان و نقد. خاصه که این سفر شهر با مراسم شعرخوانی آدونیس تمام شد. جواد، به گفته‌ی خودش، سخت پشیمان شده که نیامده. آیا پشیمان خواهد شد از آن‌چه پشت سر هِشت یا پیش رو دارد؟

گشت کوتاهی بر مزار حافظ و سعدی می‌زنیم و راهی بم می‌شویم (که شرح‌ش در یادداشت پیشین رفت).

از سفر دل نمی‌کنم. نمی‌خواهم به روزمرگی ِ تهران بازگردم! خبر آمده که به علت آلودگی خطرناک هوای تهران، دانش آموزان تهرانی یک هفته تعطیل‌اند! هوا و ترافیک خیابان‌های شیراز هم تعریفی ندارد. می‌گویم: دلم می‌خواد برم کردستان. هتل خوبی می‌شناسی؟

کارت شناسایی چی داری؟

شناسنامه که همرام نیست، گذرنامه هم که در گروی آقایونه.

پس فکرش رو نکن.

مسافرخونه چی؟ یا اتاقی که بتونم چند شب تنها باشم؟

مناسب تو پیدا نمی‌شه.

فقط کافیه تمیز باشه، لوکس بودن یا نبودنش مهم نیس.

نقل این حرفا نیس. تنها امنیت نداری. با کسی هم بری، باید ثابت کنی که محرمته.

محرمه. باور کن محرمه.

محرم تو با محرم اسلامی فرق می‌کنه. نه. نمی‌شه.

پس چه‌طوره برم سیستان و بلوچستان. تو زاهدان یه فامیل هم داریم. می‌دونی؟ یه سپاه دانشی که یزد مامور بوده، دختردایی مامان رو می‌گیره و می‌بره به شهرشون. حالا که به این‌جا کشید بذار یه خاطره از اون طفلک برات بگم: تازه که رفته بوده زاهدان، در اصل ان‌قدر بچه‌سال بوده که یه شب رخت خوابش رو خیس می‌کنه! بی‌نوا تا صبح بیداری می‌کشه و سعی می‌کنه با گوشه‌ی چادرش تشک رو خشک کنه که وقتی دوماد از خواب‌سنگین بیدار می‌شه، تازه عروس سفید بخت از خجالت آب نشه!

همه‌ی اینا رو گفتی، ولی نمی‌شه.

بابا !  به هر حال من ِ ایرانی، هنوز غرب و جنوب شرقی ایران را ندیدم.

ننه ! سیستان و بلوچستان بدتر از کردستانه. اصلا صلاح نیست یه زن اون طرفا تنها پیداش شه.

خوب پس من چی کار باید بکنم؟ خانواده‌ام هر کدام کار و گرفتاری‌های خودشون رو دارن. مصطفی باید برگرده خبرگزاری. اونم هم که می‌ترسه منو همراهی کنه. یا نمی‌توانه. یا نمی‌خواد. می‌گه بیا تهران، بعدا می‌ریم.

که این بعدا، البته هرگز پیش نیامد.

در ترمینال کرمان هستیم. منتظر حرکت اتوبوس. دختری همراه خانواده و سگش به بدرقه‌ی مهمان‌شان آمده. سگ درست مثل پاپولی خودم است. از مدرسه که برگشتم، مثل همیشه نیامد استقبالم! دم دم نکرد! وقتی داشت انقلاب می‌شد، وقتی دوره‌ی "مستضعفان"  رسید، درخت‌های باغ نعمت‌آباد را بریدند. پاپولی بی‌زبان مرا هم به آبادی دیگری دادند. خوب یادم هست که یک هفته گریه کردم. نمی‌دانم چه طور توانست فرار کند و چه طور راه را پیدا کرد و برگشت! هرچند عمر او هم مثل سایه‌ی نارون‌ها کوتاه شد. ما به امید "شهر زیبا" رفتیم.

توله سگ سفید پشمالو دم‌تکان و پوزجنبان به سمتم می‌آید. به سرش دست می‌کشم. می‌بویدم. بالا می‌پرد. گویی می‌خواهد به آغوشم آید! عجب! چرا سگه‌ها و بچه‌ها زود با من دوست می‌شوند؟ با او هم! می‌گفت: حتی واغ واغ سگ‌ها مرا به یاد تو می‌اندازد.

راستی نعمت‌آباد و امام‌زاده قاسم چه شب‌های واغ واغی‌ای داشت! و صبح‌هاشان پر بود از جیک جیک. چند سال بود آسمان را با این‌همه ستاره‌ی یک‌جا ندیده بودم؟

به تهران بازمی‌گردیم. شبانه. با دو شبانه روز بی‌خوابی و کوفته‌گی‌ای از اتوبوس‌سواری و سرماخوردگی؛ آخری سوغات بم است. این بخش ظاهرا از یادداشت " بم هنوز زیر آوار" جا افتاده: عصر آن روز به دیدن همکار مصطفی رفتیم. از نابسامانی‌های بم می‌گفت. رفت یک چای بیاورد. وقتی میزبان طفلک برمی‌گردد، دو خبرنگار خواب یا بی‌هوش روی صندلی‌هاشان ‌ می‌بیند! و لذا حس دفاع از حقوق بشراش تحریک می‌شود و اجازه می‌دهد کف دفتر دراز بکشیم. با وجودی که لای پالتوام قوز می‌کنم، موکت چنان سرد است که چنین آب‌ازبینی‌جاری و استخوان‌شکسته شدیم.

با این‌همه، غروب به دیدنش می‌روم. پس از این‌همه سال! حالا دیگر برای هم چه داریم جز های های اشک؟ چه مغازله‌ای از این خوش‌تر؟ چه معاشقه‌ای از این لذیذتر؟ دست‌ها دیگر نای باز شدن ندارد.

February 21, 2006 2:58 AM

 نظرها

سلام
داستان نويس عالي هستين
هر چند اتفاقات واقعي است ولي بسيار عالي به تصوير ذهن كشيده مي شود
پاينده باشي

مهدی نصرابادی February 21, 2006 10:38 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)