« بخش چهارم | صفحه اصلی | پایان »
February 24, 2006
بخش پنجم
میگوید: باید سکسی بشم؛ چاق، لاغر؛ هر طور که بخواد. میخوام فیلسوف یا دست کم روشن فکر یا لااقل فمینسیت باشم. "جنس لطیف" و "مهربون" و "ناز" بودن دیگه کافی نیست. شاید خیلی هم بد شده. از مد افتاده. هرچند قبلا میگفت: "زن رو با زنانهگیاش دوست دارم." حتی اگه برای سر کارم کفش پاشنه کوتاه یا شلوار میپوشیدم، ازم ایراد میگرفت! ولی حالا گاهی "خصلتهای مردانه" و حتی "لاتی" براش جذاب شده.
می گویم: خوب ثابت بودن که همیشه مثبت نیس. اگه همهجا ثبات خوب بود، آدمیزاد هیچ پیشرفتی میکرد؟
- آخه هر تغییری هم که معنای پویایی و تکامل نداره.
- نه، نداره. ولی تضمینی هم نیست که ذائقه و سلیقهی آدم عوض نشه.
- خوب بشه. مهم نیس. هر چند بار و هرطور بخواد عوض میشم. پا به پاش میرم. این وعدهی ماست. مثل پیچک دورش میگردم و بالا میرم. من سر قولم میمونم. مگه من تا حالاش با خیلی از تحولات فکریش پیش نرفتم؟ من همونم که چند سال پیش بودم؟
به اتاق سرک میکشد تا ببیند و مطمئن شود بچه هنوز خواب است. زیر غذا را هم کم میکند. با لحن حسرت میآید: همیشه میگفت "درسته تو زیاد کتاب نمیخونی، ولی خیلی فهم داری. انقدر هوش داری که از یه کتاب، نکتهی اصلیش رو خوب بیگری." اما حالا میبینم، نه. باید کلی اسم حفظ باشم. لابهلای حرفام تند تند از بزرگان ِ نام و نشان نقل قول کنم. حالا موندم چه خاکی به سر این حافظهی کم بریزم؟
- ای بابا! خوب هر کسی تو یه چیزی تواناتره. اینه که هی به ما زنا میگن "همهی مشکلاتتون از نداشتن اعتماد به نفستونه"! تو با این همه جذابیت و اون جربزههایی که تا حالا از خودت نشون دادی، از چی میترسی؟ زده به سرت؟
- اره واقعا. شاید هم خل شدم. مگه نمیگن خود عشق یه جور دیونهگیه؟ چرا من حق ندارم دیونه بشم؟ کاش فقط مشکل همین بود!
به مسخره میگویم: دیگه چیه؟
- درست نمیدونم انتظارش یا مطلوبش چیه؟ وقتی هم که از خودش میپرسم، میگه: "خودت باید بفهمی"! میگم: "آخه لامصب، من همونم که یهروزی "بهترین" بودم! تقصیر من چیه که تو اینهمه سرعت گرفتی؟ اینطور باشه که من هم هرچی بدوم، گاهی فایده نداره! خودت همیشه تنها میمونی. هر کسی تا یهجایی میتونه همراهیت کنه." میگه : "همینه که تنهام"!
- توی این دوره زمونه کی احساس تنهایی نمیکنه؟ خوب "فردیت" اگه هزار حسن داره، بالاخره تنهایی هم یکی از ویژگیهاشه. متاسفانه نمیشه خوباشو سوا کرد. مدرنیته هم عوارض خودش رو داره. البته چه معلوم که آدمهای قبیلهای کمتر از ماها حس تنهایی داشتند؟
- ما که آخرش نفهمیدیم "سنت" چیه و "تجدد" کدومه؟ اتفاقا چند وقت پیش به یکی از رماننویسهای معروف گفتم: "شماها انصافا بین سنت و مدرنیته خوش دست و پایی میزنین! هم دوست دارین توی محافل روشنفکریتون به هنر یا حرفه یا مدرک یا موقعیت زنتون افتخار کنین، توقع دارین در مباحث فکری مشارکت کنه و حتی الهامبخش باشه؛ هم انتظار دارین در "مادری" و "کدبانوگری" کم نیاره! در ضمن، همیشه تر گل و ورگل، تر و تمیز و عطرآگین و آراسته و پیراسته باشه! از همه مهمتر، هر لحظه که اراده کردین، باهاتون حال کنه! هم نمیخواین یا نمیتونین تنهایی از پس ادارهی زندگی بر بیاین؛ هم نمیخواین سلطهتون خدشه دار بشه!"
- این که خوبه دختر! من توی این سفرم زیاد دیدم پسرا و مردایی که نه تنها مثل اون وقتا برای ظاهرا معشوقهشون خرج نمیکنن، بلکه دنبال " کِیسهای پولدار" میگردن! از این بامزهتر؛ یکی برای خودم تعریف کرد که: با پسری دوست میشه. اون هم نامردی نمیکنه، چند روز بعد میاد در خونه و میگه: "همین الان بهم خبر دادن که مادرم رو بردن بیمارستان! تو راه بودم. پول همرام نیست. مستاصل موندم." دخترهی ساده لوح هر چی پول تو خونه بوده رو بهش میده. دیگه نه پسره رو پیدا میکنه، نه جرات داره به کسی بگه!
- من و شوهرم به هم نیاز مالی نداریم. ولی لابد حالا فکر میکنه همین مقدار شهرتش برای من هم مهمه! اما با هم قرار گذاشتیم که "تا وقتی عاشقیم با هم بمونیم". حالا این کارش یعنی چی؟
سرم پایین میافتد تا قطرهی خجول به آسودگی از چشمش گوشه کند. نفسی میکشم و دستم به عادت پشتش را مینوازد: عزیزم خوب اگه روابط آزاد رو میپسنده، چه اشکالی داره؟ بدن او که جزء اموال تو نیس!
- اما فکر میکردم دلش مال منه. اگه کسی به عشقت ابراز عشق کنه، چه میکنی؟ اگه عشقت عاشق کسی دیگه بشه چی؟ اگه هر دو شون ...
سرم بالا میآید: وای ! سرم گیج رفت از اینهمه "عشق" ! یاد بگیر که کمی از احساسات فاصله بگیری و معقول باشی.
– همیشه فکر میکردم من خیلی "عاقلانه عاشق شدم"! حرف دل یه چیزه و عمل یه چیزه دیگه. من که تا حالا سعی کردم سنجیده رفتار کنم. ولی خوب آخه معقول اینه؟ ما هر دومون برای این دوست داشتن بهای سنگینی دادیم.
زردی و بیجانی صورتش ناگهان سرخ و برافروخته میشود. بینیاش را پاک میکند و راست مینشیند: حالا من راه دیگهای ندارم. مگه شوخیه؟ باید مبارزه کنم و عشقم رو برای خودم نگه دارم. باید عمر و عمق این دوستداشتن رو هرچی بیشتر کنم. مگه خودش نمیگفت: "ماهیت عشق ثباتخواهی است"؟ همیشه میگفت: "عشق دستاویزی انسانی است برای مبارزه با نابودی. عشق تجسم جاودانگیخواهی بشر است در انتقام از دنیای گذرا." میگفتم: "آره. عشقهای جدید هر چه قدر هیجان و لذت تازهای داشته باشن، در عوض عشق کهنه یه "آن ِ" دیگهای داره. " ولی حالا میگه "شما زنها دنبال امنیت میگردین". خوب مگه بده؟ به هر حال من فقط عاشقش شدم، ماهمنیر! اینچیزا رو نمیدونم! نمیتونم بیتفاوت بشینم.
- خیلی زشته که از خودت ضعف و عجز یا برعکس، خشم نشون بدی! از تو یکی انتظار نداشتم!
بغض آلود بر سرم فریاد میزند: تو هم روشنفکرباز درمیاری!؟ همهتون فقط "عقل" آدم رو به حساب میآرین. پس چه به سر احساس میاد؟ دل ِاون، دله؛ دل ِما، خشت و گِله؟ اون عاشق شده و رنج میبره، من اگر از عشقم بریده بشم، زجر نداره؟ پس من چی این وسط؟ من آدم نیستم؟ اصلا چرا باید بپوشونم که حسودی هم یه خصلتی انسانیه؟ اگه کسی به من نگاه میکرد، خودش همهش تو گوشم میخوند: "این حسد از عشق خیزد نی جحود". گاهی از دستم در می ره! بد اخلاقی میکنم! از اینکه میخواد گولم بزنه متنفر میشم. از کوره در میرم! حتی یکی دو بار داد کشیدم! فحش دادم! تبدیل شدم به یه زن عوام و بیشخصیت! فکر میکنی این برای خودم دردناک نیست؟
- بابا جان! مگه من بهت "خیانت" کردم که سرم بداخلاقی میکنی؟! عجبا! بد کردیم سنگ صبورت شدیم!؟ یه لقمه نهار دعوتم کردی، اینهمه آه و ناله تحویلم میدی؟! اینم شد رسم مهموننوازی؟ آقا من اصلا میخوام برم؛ انقدر از شوورت گفتی که دلم برای مسیحا تنگ شد!
خیر! فایده ندارد! دریغ از یک لبخند! دلی پرتر از اینها دارد که تهدید و لودهگی من افاقه کند! پس میگویم: عزیز دل برادر! مهم اینه که وقتی با هم بودین، هر چهقدر هم کوتاه، واقعا عشق رو تجربه کردی.
- مساله همینجاست! که یک بار یه مرد رو باور کردم؛ فقط یک بار ایمان آوردم؛ اون هم اینطور شد! کاش همیشه کافر میموندم!
- اخه زن حسابی! مگه مرد و زن داره؟ هر آدمی ممکنه عوض بشه. از کجا معلوم که تو یه روزی توی اون موقعیت نیفتی؟ تو هم بودی، شاید فقط به خودت فکر میکردی. حالا که اینطور شده، شاید بهتر باشه مدتی تنهاش بذاری. میگی خودخواه؟ خوب به این خودخواهیهاش هم باید مجال بروز بدی. گاهی آدما نیاز دارن شکل دیگهای از زندگی رو بچشن.
- آره. بهخصوص که اصلا نمیخوام مجبور باشه این همه نقش بازی کنه. دروغ گوی خوبی نیس. براش سخته. هیچ راضی به اذیت شدنش نیستم. میدونم که داره فشار زیادی رو تحمل میکنه. من میشناسمش؛ انقدرها هم بیمعرفت نیست. عاطفهی اون همیشه برام مثال زدنی بوده. برای همین هم دلم شور میزنه که خیلی زود به دیگران دل بسته باشه! ولی اون جوری هم که نمیشه؛ "از دل برود، هر آنکه دیده رود". "دوری و دوستی"، شاید مال دشمنه، نه یه جفت که دوست داشتن زیر پوست هم برن.
مثال بیتربیتی ِ خواهری یادم میآید: "اومدم خونهی خاله دلم وا شه؛ خاله ...سید، دلم پوسید"! خوب تو هم میتونی روابط دوستانهت رو داشته باشی.
- بله. فرق تازهی اون با مردهای سنتی همینه. میگه "زن و مرد نداره، همه باید آزاد باشن". تازه میگه "تو برای من با تجربههای دیگه لذیذتری".
- میخوای بگی این حرف رو میزنه که عذاب وجدان و این حرفا نداشته باشه؟
- چه میدونم. فقط میدونم که یک جا بند نمیشه؛ هر قدر هم اولش عشق سوزانی داشته باشه. میگه "این توانایی منه که میتونم هم زمان چند نفر رو دوست داشته باشم". میگه "من تو رو هم دوستدارم و نمیخوم جدا شیم". شاید هم فعلا اینو میگه. معلوم نیست تا کی به صبوری من راضی باشه. ولی باشه. فعلا باور میکنم. میگه "هنوز عاشقتم ولی از نوع دیگهای". اما من میمیرم اگه براش تموم شده باشم! جا موندم! شب شهرزاد هم رو به تمومیه.
- دیگه داری حوصلهم رو سر میبری! بسه این همه رمانتیک بازی! ما زنا تا کِی میخوایم واسه "لیلی و مجنون" زار بزنیم؟ چشاتو وا کن! یه کمی واقع بین باش! خوب میدونی که خیلیها برای خودشون سرگرمیهای دیگهای غیر از خونواده میطلبن. بیشترشون دوستان دیگهای هم دارن. تازه، قصه برای بیشتر مردا و البته بعضی زنا سادهتر از این حرفاس؛ میتونن لذت جنسی رو از عشق جدا کنند. این امر تازهای نیس. شاید درستش هم همین باشه. ما نمیتونیم اینطوری باشیم، احتمالا مشکل خودمونه. خوب چیکار کنن، لابد یکی کمشونه. باز خوبه که اون بهت میگه.
- ولی نه همه چیز رو. بیش از اونچه فکر میکنه، میدونم. همینه که بیاعتماد شدم. میدونی؟ اعتماد عمیقی که ما به هم داشتیم، چیزی نیس که به این راحتی دوباره به دست بیاد. بیاعتمادی برای هر دو طرف زجر آوره. در هر مسالهای باشه. حتی تجارت. چه برسه به زندگی مشترک.
- خوب تهش اینه که با یکی دو تا زن رابطه داره دیگه؟
باز فین وفین میکند. دستمال را میاندازم سمتش. و باز میگوید: طرف، یه زنیه که با حرفای شوهر من به ارگاسم میرسه. حتی از تلفن عمومی! راجع به همخوابیهاش راحت حرف میزنه! آقا هم از این "باز بودن" خوشش مییاد.
میزنم به بیرگی: مگه بده؟ شانس ما رو نگا تو رو خدا! تا دورهی ما بود همهش "حیا" و "عفت" به خوردمون دادن! حالا دخترا راحت شب و روز با دوست پسرشون ...
حرفم را قطع میکند: خوب من چه کنم که اون طوری بار نیومدم؟ آقاجون! من توانایی یا تمرین یا فرهنگ این همه سکس را ندارم. سعی میکنم و نمیشه. آره درسته: نه جامعه و نه مادرم بیش از این به من یاد نداده. آره: توی اتاق خواب حتما اونی نیستم که میخواد. البته حالا این رو حس میکنم. وگر نه من همونم که به قول خودش از دیدنم آتیش میگرفت.
- ببین! تو رو خدا جلو تر نرو ها!
- اه ! ماهمنیر تو هم دلت خوشه ها! دارم باهات جدی حرف میزنم. خیر سرت، اگه انقدر جنبه نداری پاشو گورتو گم کن! بعد از این سالها یه ساعت هم بتمرگ پای درد دل اینوریها! پس واسه چی دراز دراز پاشودی اومدی؟
- خوبه! خوبه! شلوغش نکن!
- خوب آخه بیانصاف من همون شوهرم رو میخوام که تا همین چند ماه پیش، کنار من هم که بود میگفت "یادت که میافتم گریهم میگیره"!
- ول کن بابا! چرا نوستالیژک فکر میکنی؟ خوب زمونه، شرایط، آدم، همه چیز عوض میشه. کی گفته احساس آدم همیشه باید یه جور بمونه؟ به علاوه، حالا به هر دلیلی یه مرد زندار، یا فرقی نمیکنه، یه زن شوهر دار اگه واقعا عاشق بشه، چه باید بکنه؟
- همیشه بهش گفتم: "انقدر دوستت دارم که راضیام هرجا خوشتری باشی". هنوز هم دلم میخواد کمکش کنم، ولی نمیدونم چه طوری. میترسم از خونه برم. برم جدا زندگی کنم، بعدا بگه: "دیدی! تا همین جا دوستم داشتی! دیدی تنهام گذاشتی! دیدی میدون رو خالی کردی! دیدی صبر و طاقتت چه قدر بود! پس فرق یه آدمی که عقیدهای رو قبول داره و در عمل کم میاره، با اونی که اصلا قبول نداره چیه؟" بهش میگم: " تو فرقی بین یه استاد دانشگاه، هر چه قدر هم کم به اونچه میگه کم عمل کنه، با یه عوام نمیبینی؟ خود فکر ارزشی نداره؟"
صورتش را به سمت دیگر میگیرد: از این طرف هم اگه بمونم، میدونم که راحت نیست. از این پچ پچهای تلفنی و قایم باشک بازیها و "کنفرانس" و "جلسه" رفتنهاش میفهمم که راحت نیست. حتی یه بار خودم بردمش فرودگاه و آوردمش که اون به "سفر کاری" اش برسه. اما باز میدونم که هر کار میکنه، با اضطراب و تشویشه. جیگر خودم به جهنم، دلم نمیخواد اون زجر بکشه. باور کن اگه خودم رو هم بکشم، واسه اینه که اون از شر من خلاص بشه. ولی باز میگم، اون به درد سر میافته. زبونی میگه "حرف مردم برام مهم نیست"، ولی گاهی لابد به این فکر میکنه که جواب بچهم و مادرم رو چی بده؟
بگو مگو هام با دوستم در ذهنم میچرخد. تنوع "روابط عشقی و سکسی" یکی ازموضوعهایی است که در ایران برایم بسیار تازگی دارد. او و شوهرش به نظر از روشنترین و بازترین آدمهایی هستند که در ایران دیدم. ولی باز هم در ارتباطشان بیمشکل نیستند. سخن از "پارادکس" گذشته؛ احساس و مصلحت و عقل و عرف به جان هم افتادهاند و سخت میستیزند. در این میان این انسان است که قربانی میشود؛ زن باشد یا مرد. پریروز جواد سراسیمه زنگ زد که: همین الان توی پارک پشت خونهمون چندتا مرد ریختهبودن سر یه دختره!
و زنی را سراغ دارم که تنها با مدرک نوار ضبط شده از تلفن، سالها از جگرگوشهاش دور ماند و پسر هم کشته شد.
با هِر و کِر بچهها از هپروت بیرون میپرم. در مهمانی دورهای هستم که زنهای جوان فامیل دارند. سالها غبطهی این حضور را میخوردم. بگو و بخند به ریش دنیا. ولی باز همان بحث، یقهام را میدرد؛ یکی از زنها میگوید: چرا همیشه اونا باید سر ببرن؟ من اینو مطمئنم که اگه یه روزی بفهمم شوهر بهم خیانت کرده، باور کنین دوتاشون رو میکشم.
از سرخی لپهاش وحشت میکنم: خیانت یعنی چی؟ خوب اگه کسی رو بخواد که تو نمیتونی کاریش کنی. باید خودت رو به سطح ایده ال اون برسونی.
- ای بابا، این مردا اول زندگی هزار قول و وعده میدن. بعد هر کار هم بکنی، ازت سیر میشن. کدوم ایدهآل؟! دائم یه چیز تازه میخوان. تازه چرا همیشه ما باید خودمون رو به میل اونا کنیم؟
- اولا این حرف رو نمیتونی به کل مردا نسبت بدی، در ثانی خیلی از زنا هم یکجا بند نمیشن. ثالثا، خوب همین حساسیتهات باعث میشه اون همه چیز رو ازت پنهون کنه. این شد "وفاداری"؟ وفاداری واقعی هم اگر عاشقانه نباشه، چه ارزشی داره؟ عمر دو انسان ارزش نداره که به خاطر یه سری "ارزش" ها تباه میشه؟ چه ارزشی بالاتر از آدم؟
- اینطور که تو میگی نود درصد زن و شوهرا فقط همدیگه رو تحمل میکنن.
- خوب بله! اسمش رو هم میذارن "به خاطر بچهها"! چه ضمانتی هست بچهای که تو یه محیط پر تنش یا خالی از عشق پدر و مادر بزرگ شه، بهتر از بچهی به اصطلاح "طلاق" بار میاد؟ اغلب اونا دروغ میگن. بیشتر زنا به خاطر ناتوانی خودشون جدا نمیشن! اکثر مردا هم واسه حفظ حیثیت اجتماعی و آبرو و از این حرفا!
دیگری: ای بابا! کجای کاری؟ آبرو دیگه کیلو چنده؟ میدونی پسر فلانی عاشق یه زن با دوتا بچه شد؟ قهر و دعوای خونواده هم بیفایده بود. آخرش باهاش ازدواج کرد! حالا اگه کسی دیگه بود، همین خونواده چه قدر پشت سرش حرف میزدن؟!
آن دیگری: چرا فلانی رو نمیگی؟ با اون خونوادهی خشکه مذهبی و حزب الهی؟!
رو به من میکند: عاشق یه دختره هفده ساله شد. وقتی بچه پس انداخت، مجبور شد عقدش کنه! مادرش که سکته کرد، خواهر و برادراش هم هنوز باهاشون رابطه ندارن. پسر و دختر کلی کتک و حبس ِتو خانه و مجازات کشیدن. ولی چه فایده؟
- دیدی چه بچهی نازی هم دارن؟
- ولی راستش خودشون هم خیلی بچهان.
حرف مهمانها به نظرم گاهی از موضوع به اشخاص میرسد. میگویم: خوب اگه این دوتا جوون امکانی داشتن که بیشتر با هم بیرون برن، دوست باشن، خونهی هم برن، حتی با هم زندگی کنن، به این زودی کارشون به ازدواج میکشید؟ طفلکها لابد حتی نمیدونستن چه طوری بچهدار شدن!
کم کم گویا آمپرم بالا میرود. لحن و صدام از "لطافت و مهربانی" میافتد: خجالت نمیکشین؟ شماها مثلا جوانها و تحصییلکردههای فامیلید. مثلا قراره هر کدوم لااقل خونوادهی خودتون رو رشد بدین! اونوقت جمع میشین و خودتون هم از این چیز شعرها میبافین!؟
لابد به احترام مهمان بودنم، همه ساکت میشوند. باید پکی بزنم. به بالکن میروم. گرچه وقتی برمیگردم بوی آن را میآورم. سیگار کشیدن زن هنوز یک تابوی جدی است! گرچه دست هر پسر بچهای دیده میشود.
و پسر بچهای را میبینم که ابتدای دورهی بلوغ است. برای کشف تفاوت جنس زن و مرد راهی ندارد جز آنکه به هر بهانه و در هر فرصت خود را به سینههای عمه و خاله بمالد! چه اندازه دلواپس خواهر کوچکترش هستم. طفلک علاوه بر مسائل روحی، حتما در کالبدش هم مسئالهای دارد. به یکی از پزشکان فامیل میگویم بلکه به دادش برسند. پک محکمتری میزنم.
زری تنها گیرم میآورد و اشک میریزد: اگه مادرم بفمه، منو میکشه؛ قسم میخورم. خودم هم خیلی میترسم. الان سه هفته هس که خونریزی دارم.
چرا نمیری دکتر؟!
اگه دکتر بدونه دختر نیستم، اون هم بهم طمع میکنه. شبا تا صبح تب و لرز دارم.
دختر تو خودت رو به کشتن میدی! لابد عفونت کردی!
خودم هم میترسم. یعنی دیگه بچه دار نمیشم؟ مامانم آرزو داشت عروسی و بچه دار شدن منو ببینه.
پس چرا دست رو دست گذاشتی؟
آخه چی کار کنم؟ میترسم به کسی بگم. سرم رو میبرن.
یعنی چیزی به نام "بکارت" مهمتر از وجود خودته؟ یعنی همهی آدمیت آدم به اون یه ذره است؟
February 24, 2006 6:16 AM
نظرها
اگرچه اين نوشته شما واقعا براي من دردسر ساز بود,اما عالي بود.كاش همه هيچ كس عصمت عشق رو آلوده نميكرد.
mahsa April 26, 2006 1:49 PM
سلام خانم رحيمي.
به نظرم در اين سفرنامه اگر موضوعات مبتلابه جامعه ايران همينطور يك به يك درج شود با قلم خوبي كه داريد چيز قشنگي از كار در بيايد. پيشنهاد مي كنم كه رويش كار شود و آن را بصورت كتاب منتشر كنيد و يك نسخه اش را هم براي ما بفرستيد.
در ضمن از اينكه تا بيخ گوش ما آمدي و به ما سر نزدي متشكرم. (به اين ميگن اوج رذالت راستش حاجي را نديدم از دلش در بياورم و آشتي تان دهم گفتم خودم يك گير بدهم براي خالي نبودن عريضه!)
حامد February 27, 2006 10:09 PM
سلام
آخه مگه قرار نبود دیگه سیه ننویسین
آخه چرا
آخه چرا ؟
چرا وقتی می شه دعا کرد نفرین کرد
مهدی یزدی February 26, 2006 4:58 PM
سلام خانم رحيمي
فكر ميكنم در جمع فاميلي و دوستاني حضور داشتيد كه از فضاي امروز ايران خيلي خودشان را دور كشيده اند. من هم مثل شما مدت مديدي از ايران دور بودم ولي تابستان امسال كه وارد ايران شدم فضاي فكري باز نسل امروز ايران مرا متحير ساخت. به خصوص بانوان و دختران ايراني كه بسيار با اعتماد به نفس مي نمودند و در عين چالاكي و آلامد بودن بسياري از مسائل و مشكلاتي كه در جوامع ديگر براي جنس زن مشكل آفرين است را به سادگي برطرف مي كردند. حتي اين را به صراحت عرض مي كنم كه مسئله سكس و روابط جنسي در ايران ديگر به عنوان يك معضل اجتماعي رخ نمي نمايد و به قول خود آنها مربوط به دهه هفتاد است . البته منظور اين نيست كه ريشه كن شده است اما جو جامعه براي كساني كه به آن تمايل دارند تن در داده است . بسياري از مباحث ديگر هم كه سركار خانم مطرح كرديد هم به بدين صورت ،با جامعه پويا و زيرك امروز ايراني همخواني ندارد. قلم شيوا ، ذهن خلاق و حس بشردوستانه شما هموطن عزيز جلاي انديشه را انتظار ميكشد.قصد جسارتي از سوي اين حقير در كار نيست صرف اظهار نظر مطالب فوق عنوان شد.
احمد خوش بين February 26, 2006 1:41 PM
وبلاگ جاي مناسبي براي دعواهاي خانوادگي نيست . به ويژه که در ميانه يک به ظاهر سفرنامه هستيد . جاهاي بهتري هست که آدم مي تواند بنشيند و با خودش بلند بلند حرف بزند و خودش را نقد کند و سوال پيچ کند و از اين اداهاي کهنه . قرار نيست عالم و آدم همه چيز آدم را بدانند .
مهم نيست February 25, 2006 8:52 AM
خوشحالم که بالاخره از چنگ فولاد زره و جسم سخت جان سالم به در بردید. مشکلات فرهنگی ما فرای این هاست که نوشته اید. نقش بالادست در ترویج و اشاعه ی بی فرهنگی و انحطاط را دست کم گرفته اید و به سرزنش محکوم پرداخته اید نه تحلیل بدویت حاکم. بدیهی ست آنکه بر چاه نفت نشسته و میلیون میلیون هزینه ی اشاعه ی خشونت و بدرفتاری و مرگ پرستی و خشم مقدس و غیرت دینی می کند، جای پایش در این انحطاط و ابتذال بزرگتر از آنست که پاک کند. تمام آنچه به نام فرهنگ دینی تبلیغ می شود، چیزی نیست جز عفونت فکری و گنداب ذهن که با اخلاق و تربیت سر جنگ دارد. چرا آن که کرم مغز می کارد را رها کرده و گریبان مغز کرمو را چسبیده اید؟ انصاف نیست.
فرهاد February 25, 2006 8:13 AM
حالا خوبه چند صباحي بيش نيست كه در غربت به سر مي بريد كه چنان آدم هاي مريخي به اقارب و دوستانتان و مشكلاتشون مي نگريد زير آسموني كه شما زندگي مي كنيد همه آدم ها خوشبختن؟ به گمانم مي رسد وجود مسيحاي عزيز و زندگي محافظه كارانه در سرزمين آرزوها خوب شما را دچار خودبزرگ بيني و نخوت كرده است مواظب باشيد مردم بي تمدن و بي اصالت ديار پيش از اين آشنايتان فهم و لياقت شما در داشتن چنين خوشبختي ديده نزند
bahar February 24, 2006 5:46 PM