« بخش پنجم | صفحه اصلی | لحاف کوتاه »

February 27, 2006

پایان

سخنان هرروزه  و تبادل نظرهای سیاسی سینه‌ام را تنگ می‌کند. یاران وفادارم را جمع می‌کنم.  به حیاط  می‌رویم و فوتبال راه  می‌اندازیم. محمد حسین که دیگر مرد شده و کسر شان می‌داند با ما فسقلی‌ها به میدان بیاید. بازی ِ حمید (ده ساله) و امیرحسین (شش ساله) عالی است و چون در تیم مقابل هستند، نتیجه‌ی مسابقه روشن است؛ من و کوثر (ده ساله) و فاطی (هفت ساله) با اختلاف بیست گل ( خدا بده برکت ! ) می‌بازیم. ملامتم نکنید، آخر من وظایف خطیر دیگری نیز داشتم؛ توپ به فاطی ِ بیمار نخورد، کسی جرزنی (!!) نکند، (امان از این پسرهایی که قواعد بازی را مراعات نمی‌کنند!) و تازه، همزمان یک گزارش فوتبال درجه یک و پر شور و حرارت تحویل تماشاچیان محترم می‌دادم؛ که از پنجره‌ها و اقصا نقاط ما را می‌پاییدند و باز در ضمن، مراقب شئون اسلامی هم باشم! سر و صدا و داد و بی‌داد و خلاصه هرآن‌چه دور از وقار و متانت یک زن نجیبه است، مطلقا موقوف! قه قهه و شنلنگ تخته نیز اکیدا ممنوع ! (گفتم شلنگ؛ آن طنز تراژیک را شنیده‌اید: ماری که به سبب افسردگی، نزد پزشک اعتراف می‌کند: "دکتر جان! فکرش رو بکنین! این‌همه سال عاشق باشی، بعد بفهمی طرفت یه شلنگ بوده ! اگه شما جای من بودید، دپرس نمی‌شدید؟" ) و از این قبیل... خوب البته شرافتمندانه بازی کردیم! مهم، اخلاق ورزشی است!

می‌گوید: بگو توپ افتاده زیر" پل".  بیایم دنبالت؟
می‌گوید: می‌دانی طول "پل" های امریکا از طول همه‌‌ی جاده‌های ایران بیشتر است؟
می‌گوید: من به همان پل حقیر عابر پیاده قانعم.
می‌گوید: پاسپورت‌ات را پاره می‌کنم.
می‌گوید: گروگانت می‌گیریم و به دولت امریکا اعلام می‌کنیم که ما "مطالبه" داریم!
می‌گوید: تو هرگز مومن نمی‌شوی.
می‌گوید: من به ایمان، کفر ابدی ورزیده‌ام.
 می‌گوید: فرقی نمی‌کند. عشق برای من یعنی دوست‌داشتن ِ بی‌چشم‌داشت.
 می‌گوید: ذره‌ای از تو در وجود من کافی است.

شب آخر، به فیلم " به نام پدر" (کار حاتمی کیا) دعوت شده‌ام. پیش‌کسوتی را می‌بینم که دیگرگونه شده. یا به چشم من چنین می‌آید.
فیلم، به نام اکران ویژه‌ی جشنواره، بر پرده می‌رود، ولی گویا بسیار بیش از شمار صندلی‌ها، بلیط فروخته‌اند. با آقای شمس که همراه دوستش آمده، چند بار بالا و پایین می‌کنیم. در هیچ‌یک از سالن‌ها جا نیست. سرانجام علی جایش را به من عطا می‌کند و مهمان خانم ملک مدنی می‌شوم.

ایران ِاین بار با آن سی و یکی دو سال ِ پیشین، برایم تفاوتی بنیادی دارد؛ اختلاف فرهنگی ِعمیقی بین مردم می‌بینم؛ درست مثل ناهمگونی برج‌های شیشه‌ای بالای شهر و "کوخ" های حاشه‌ای. شکاف را بسی قعرتر می‌یابم.
روزگار غریبی است نازنین!
گرچه عاقبت ِ ایران را هنوز غبار آلود می‌بینم، دیدار از "میهن ِ شخصی" من با بازیافت فرزانه‌ی گمشده‌ام به خیر ختم می‌شود (شرح این گم گشته‌گی باشد برای وقتی دیگر شاید).

بیش از همیشه، وام‌دار محبت همه‌ی خانواده وآشنایان می‌شوم. خاصه، باسم، تقی و مصطفی انصافا از مهر کم نمی‌گذارند؛ همین‌طور نرگس و علی‌رضا که دوستانی تازه‌اند و ارجمند.
اما او انگار از پیشواز تا بدرقه، می‌خواهد اشک بریزد؟ با آخرین نفری هم که در فرودگاه حرف می‌زنم، اوست و هنوز می‌گرید! چندین بار می‌کوشم با روترشی و بروز دلخوری، "عشق اسطوره ای‌اش" را در هم بشکنم. اما پای چشم‌هاش خیس‌تر می‌شود.

مامان یعنی من دیگه می‌بینمت؟ یعنی مسیحا رو باز می‌بینم؟
مامانم! جان رضا این جوری حرف نزنین! برمی گردم. شاید خیلی زود.

سی ام ژانویه ی دوهزار شش
ساعتم هنوز به وقت تهران است؛ 15/9 . خورشید را دنبال می‌کنم، پس سه و نیم بعد از ظهر همین امروز، دوشنبه می‌رسم فرودگاه نیویورک. زمان را به عقب می‌شود کشید! اما نه بیش از این انگار.
ای وای! با دو ساعت دیرکردی که دارم، حتما مسیحا کلی معطل می‌شود. هواپیمای تهران به میلان تاخیر دارد و در نتیجه به پرواز میلان - نیویورک نمی‌رسم. پرواز بعدی با شرکت دیگری است و دو ساعت دیرتر. تمام مدت نگران ِ نگرانی مسیحا هستم. اما او مثل همیشه در اتوبان‌ها گم می‌شود (این بار خوش‌بختانه) و بعد از من به فرودگاه می‌رسد.
تازه آرام می‌گیرم. در مهرآباد، هنگام بازگشت، باز تلاطم قلب ساکت نمی‌شد. ظاهرا قانونا ممنوع الخروج نبودم، اما غیر رسمی می‌شد آزاری رساند. دوباره با خانواده وداع کردم و به سمت بخش کنترل پاسپورت رفتم. اما پیش از آن، کسی جلویم را گرفت که: در ساک دستی چه داری؟
چند کتاب و یک تابلوی طراحی.
نمی‌تونید اینا رو ببرید. در ضمن دارید پرواز رو از دست می‌دید.
با شتاب ِ تمام دویدم وسایل ممنوعه را به خانواده دادم و برگشتم. فرصت هیچ توضیحی نشد (و آن طفلک‌ها فکر کردند من دوباره توقیف شدم). اما نشان به آن نشان که یک ساعت بعد هواپیما پرید. لحظه‌ی آخر، حتی نام خود را از بلندگو شنیدم که به دفتر مراجعه کنم. اما دیگر از گِیت رد شده بودم. بعدا محمد گفت: "بعد دو ساعت انتظار، از اطلاعات پرسیدم: چه طور می‌تونیم بفهمیم که مسافر ما رفته یا نه؟ 
فوری جواب اومد: خانم رحیمی رو می‌گی؟ بله رفت."

از قلم افتاد! "به نام پدر" داستان ِ از دست رفتن پای دختری است با مین. که روزگاری پدرش آن را در خاک خودی کاشته. زیباترین فیلمی است که درباره‌ی جنگ ایران و عراق دیده‌ام. بیان عشق بی‌آلایش نیز هست. اما باز فقط این نیست؛  پرسش از چرایی ِ رفتن در پی ِ پدران است؛ آن‌هم با پای بریده.

پس گفتار

این رشته یادداشت‌ها در باره‌ی ‌ایران، به ویژه "بخش پنجم"، واکنش‌های متفاوتی دریافت کرد؛ از تلفن و ایمیل و کامنت و گفت وشنود‌هایی با خویشان گرفته، تا تهدید تنگ‌نظران.
توضیح این‌که: در این مجال، نه بنای ریشه‌یابی و برشمردن عوامل را داشتم، نه طرح تئوری‌های جامعه‌شناختی و سیاسی را. آن‌چه رفت و می‌رود، روایت چند موقعیت انسانی است از دید یک مسافر دیرآشنا و بس. باب "مختصر"همواره به روی نظر شما باز است.
یکی گفت: از او بپرس "چه اندازه از همسرت، توقع داری؟"  گفت به او بگویم: "اگر دوستش می‌داری، بی‌دریغ بدار؛ برای تو باشد یا دیگری یا خودش".
یادش زنده می‌شود؛ می‌پرسیدم: از این "دوست‌داشتن" چه بهره‌ای می‌بری؟ می‌گفت: فقط "عشق"، بدون آن‌که متقابلا آن را از تو نیز انتظار بدارم.
آن یکی نوشت: آن‌چه را می‌خوانیم، از مرز عقل، به ساحت روح‌مان می‌کشانیم. به زن بگو "اگر یارت پا بر پدال گاز، می‌تازد، از سر راهش کنار برو، اما نرم و آرام همراهش باش. بگذار دروغ بگوید، تندخویی کند. اما ضعف به خود راه  مده.  مرد ِ تو پیش‌ترها از زبونی گریخته به امید شانه‌هایی محکم. او مشغول تابلویی دیگر است. زینهار! زینهار که قلم از دستش بگیری. پشت نقاشی بایست. بگذار حضور تو را بی‌خطر حس کند. اگر چه تو را نبیند."
می‌گوید: بگو از خود نیز همین را انتظار داشتم، اما چه‌کنم که دیگر خسته‌ام از بس خود با خود جنگیده‌ است. از زیادی ِ ستیختن خود و غیر خود، دیگر نای ِ نفس ندارم.
می گوید: تا آمادگی نداشتم، هرگز تئوری را نپذیرفتم. این است فرق یک روشن فکر و یک نقاش.
می‌گوید: من فقط یک زن هستم؛ پر از دل، پر از حس، و لبریز می‌شوم اکنون از بردباری ِ خرد.
و باز می‌گوید:  من عشق‌ناشناس نیستم؛ تنهایی را نیز گاه می‌جویم. پس به حرمت "آزادی"، حتی از "عشق"هم کنار می‌نشینم.

February 27, 2006 11:47 PM

 نظرها

فریبای دلربا
ممنون از همه‌ی لطفت به این مختصر.
راستش نمی‌دانم منظور از فراخواندن من در فرودگاه چه بود. به هر حال من بار دیگر رهیدم.
بله، البته که من نیز همه‌ی ایران را دوست دارم؛ آن‌جا سرزمین خاطرات ماست؛ خوش یا ناگوارا. من به بشر‌وطنی معتقدم و آنجا "میهن شخصی" ماست.
درباره آلودگی و به هم‌ریخته‌گی و چهل تکه‌گی شهر نیز با شما موافقم؛ در "ماکتی از ایران" نوشته‌ام.

ماهمنیر March 10, 2006 4:35 PM

ماهمنير عزيز از جوك مار و شيلنگ بسيار خنديدم و از خلاصه ی داستان پدر بسيار متاثر شدم.سراغ فيلم را خواهم گرفت اما واقعن در آخرين لحظه ای كه نامت در بلندگوها پخش شد كدام قصد نهايی را داشتن؟ صرفن اذيت يا...
ايران را با همه ی تناقضات و ناملايماتش بسيار دوست دارم.هم خاكش را هم بسياري از آدمهاش را. بعد از مهاجرت و بازگشت به ايران يك چيز بسيار برام واضح شد و اون هم چهره ی پير فقير شهرها كه با هيچ گريمی پنهان نمی شه.آخرين بار تهران از روی پلها متاسفانه به نظرم مثل لحاف چرك هزار تكه اومد كه هيچ قسمتش با بخش ديگه هارمونی نداره و هر قسمت ساز خودش را می زنه.آلودگی هوای تهران به اين حس احتمالن كمك می كرد.
خيلی زيبا و صميمی نوشتی و در عين صميميت به نكته های جالی و ريزی اشاره كردی كه فكر را مشغول می كنه به فرض در همون قسمت بازی فوتبال.چقدر دلم برای ايران تنگ شد.در آخر هم جسارت و شهامتت را برای رفتن به ايران تحسين می كنم و خوشحالم كه به خير گذشت.بسيار

Fariba March 10, 2006 12:57 PM

ماهمنير عزيز از جوك مار و شيلنگ بسيار خنديدم و از خلاصه ی داستان پدر بسيار متاثر شدم.سراغ فيلم را خواهم گرفت اما واقعن در آخرين لحظه ای كه نامت در بلندگوها پخش شد كدام قصد نهايی را داشتن؟ صرفن اذيت يا...
ايران را با همه ی تناقضات و ناملايماتش بسيار دوست دارم.هم خاكش را هم بسياري از آدمهاش را. بعد از مهاجرت و بازگشت به ايران يك چيز بسيار برام واضح شد و اون هم چهره ی پير فقير شهرها كه با هيچ گريمی پنهان نمی شه.آخرين بار تهران از روی پلها متاسفانه به نظرم مثل لحاف چرك هزار تكه اومد كه هيچ قسمتش با بخش ديگه هارمونی نداره و هر قسمت ساز خودش را می زنه.آلودگی هوای تهران به اين حس احتمالن كمك می كرد.
خيلی زيبا و صميمی نوشتی و در عين صميميت به نكته های جالی و ريزی اشاره كردی كه فكر را مشغول می كنه به فرض در همون قسمت بازی فوتبال.چقدر دلم برای ايران تنگ شد.در آخر هم جسارت و شهامتت را برای رفتن به ايران تحسين می كنم و خوشحالم كه به خير گذشت.بسيار

Fariba March 10, 2006 12:57 PM

ماهمنير عزيز از جوك مار و شيلنگ بسيار خنديدم و از خلاصه ی داستان پدر بسيار متاثر شدم.سراغ فيلم را خواهم گرفت اما واقعن در آخرين لحظه ای كه نامت در بلندگوها پخش شد كدام قصد نهايی را داشتن؟ صرفن اذيت يا...
ايران را با همه ی تناقضات و ناملايماتش بسيار دوست دارم.هم خاكش را هم بسياري از آدمهاش را. بعد از مهاجرت و بازگشت به ايران يك چيز بسيار برام واضح شد و اون هم چهره ی پير فقير شهرها كه با هيچ گريمی پنهان نمی شه.آخرين بار تهران از روی پلها متاسفانه به نظرم مثل لحاف چرك هزار تكه اومد كه هيچ قسمتش با بخش ديگه هارمونی نداره و هر قسمت ساز خودش را می زنه.آلودگی هوای تهران به اين حس احتمالن كمك می كرد.
خيلی زيبا و صميمی نوشتی و در عين صميميت به نكته های جالی و ريزی اشاره كردی كه فكر را مشغول می كنه به فرض در همون قسمت بازی فوتبال.چقدر دلم برای ايران تنگ شد.در آخر هم جسارت و شهامتت را برای رفتن به ايران تحسين می كنم و خوشحالم كه به خير گذشت.بسيار!

Fariba March 10, 2006 12:55 PM

لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم. لذت بردم.
دست مريزاد. همه چيز براي فهميده شدن است. براي ديده شدن. براي لذت مخاطب. براي بالاتر بردن درك. براي انتقال لحظات ناب زندگي.
چه دليلي دارد كه هميشه بر مبناي اصول بنويسي. اين يك نوشته خوب است. دليلش هم روشن است. از خواندنش يك جور لذت همراه با حسرت و افسوس وجود آدم را مي گيرد. ممنون دوست من. برايت آرزوي فردايي بهتر ميكنم.

hamed March 2, 2006 9:23 PM


سلام.
از وبلاگ تون لذت بردم. خوشحالم که با نوشته هاتون اشنا شدم. در مقام یه شاگرد از نوشته هاتون استفاده کردم. ما توی اهواز یه روزنامه داریم به اسم همسایه ها . یه هفته هست که توقیف شده روزنامه مون. احساس خفه گی نا خوداگاه توی چشم همه ی بچه هامون هست .حتی اگه خودشون ندونن. چرا دارم اینا رو واسه شما می نویسم؟ خودم هم نمی دونم. شاید شما بتونید بغض یه هفته ای و خیسی پشت پلک مون رو باور می کنید. شاید هم اونقدر سرتون شلوغ باشه و کارای مهم تر داشته باشید که...
این توجیه کردن نوشته هام همیشه بلای متن می شه. اما خب هر کی یه روشی داره. باز خدا رو شکر که سن مون به وبلاگ رسید وگرنه اگه قرار بود نوشته هامون رو هیچکی نخونه. به هیچکی نگیم و ...
ماه منیر عزیز روی ماهت رو می بوسم. پایدار باشی رها و شاد.

فرزانه March 2, 2006 7:12 AM

جناب سيد مصطفا
خيلي وقتها, كلمات ساده و جملات به قول خودتان "غير ادبي", بيان گوي چيزهايي هست كه فقط و فقط پيش كسوتهاي "ادبيات" متوجه ان ميشوند....

به هرحال, ممنون از اين همه لطافت كلام ماه منير...

PASEBOON March 1, 2006 7:03 AM

دوست دیرینه‌ و ماندگار
این‌جا صفحه‌ی وبلاگ است، نه کتاب رمان. من هم امید دارم که این نیز پایدار نماند.
و البته که من راوی ِ قضایا هستم، تحلیل با شما.
اری، زندگی باید کرد.

"مختصر" نویس February 28, 2006 8:39 PM

خُب توقع بيشتری داشتم از اين يادداشتها. همه جا در سطح قضايا مانده ای! خلاصه ادبياتی بجا نگذاشتی، متن ماندگاری نيست آنچه نوشته ای. حرفهايی بود که برای دوست و آشنا می شد تعريف کرد اما نه آنچه که ارزش مطرح کردن در حوزه عمومی داشته باشه. شايد بهتر بود يک دوماه صبر می کردی، همه آنچه تجربه کرده ای را درونی می کردی و بعد شايد چيزی از آب در می آمد که ارزش ماندن داشت. ولی زياد به حرفهای من اهميت نده و دلگير نشو از اين نکته هايی که گفتم. زندگی کن!

سيد مصطفی February 28, 2006 4:40 PM

دست مريزاد، روحم شاد

وحيد February 28, 2006 7:22 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)