« میهن شخصی، بخش اول | صفحه اصلی | بخش سوم »
February 17, 2006
بخش دوم
گذرنامهت رو بده ... همراه من بیا.
قدمهای سست شدهام پشت سرش راه میافتد به اتاقی که نمیدانم کجاست. پشت میز مینشیند و با حوصله، برگ برگ "ناگذرنامه" را وارسی میکند. تشویش همهی بدنم را به گزگز انداخته. مغزم شده لانهی زنبوری که مدام وز وز میکند. بدون اینکه سرش را بلند کند: از کجا میای؟
امریکا.
چندساله اونجایی؟
کمتر از یک سال.
قبلا کجا بودی؟
جمهوری چک.
قبلش؟
فرانسه. قبل از اون هم ایران. آقا شما که توی پاسپورتم دارین می بینین من اقامت چه کشورهایی رو دارم. برای چی اومدی؟
خوب! اینجا کشورمه. خانوادهام اینجا هستن. دوستانم...
چرا رفتی؟
برای ادامه تحصیل.
چند وقت میخوای بمونی؟
شاید دو سه ماه.
جی همراهت آوردی؟
کمی سوغاتی و لباس.
وسیله خبرنگاری چی داری؟
هیچی.
سی دی؟ آلبوم؟
نه.
دفترچه تلفن؟
خوب یه دفتر کوچیک همیشه همراهم هست.
الان چی کار میکنی؟
تقریبا هیچی. فعلا رسما برای رسانه ای کار نمیکنم.
کمی جابهجا میشود. دستش را از پشتی صندلی برمیدارد و روی میز میگذارد. خودکار را برمیدارد. جلوتر خم میشود: ببخشید! شما ژورنالیستین؟
یعنی شما نمیدونستین؟ فکر کردم به این دلیل منو بازجویی میکنین!
خوب اسم شما رو به من دادن. راستی حرفهای آقای احمدی نژاد تو امریکا چه طور بود؟
متاسفانه چهرهی ایران رو در غرب از همیشه مخدوشتر کرده.
ببینم با شما ایرانیها هم بدند؟
نه. با تروریستها بدند.
مرد شماره میگیرد. صندلی میچرخد و تقریبا پشت به من، آرام حرف میزند. چند بار صفحات خاصی از گذرنامه را برای فرد آن سوی تلفن گزارش میکند.
حدود نیم ساعت هم اینگونه میگذرد. بلند میشوم: آقا ببخشید، اگر باز با من حرفی دارین، لطفا اجازه بدین به خانواده م بگم که من رسیدم. نگران میشن. فکر نمیکنم برای شما هم خوب باشه که منو بیشتر نگه دارین. به گوش همسرم میرسه و خبرش تو رسانههای امریکا ...
ولی پاسپورت اینجا میمونه. آدرس و تلفن بدین.
فقط شمارهی نازی را حفظ هستم. زنگ میزند: پس چرا کسی به این شماره جواب نمیده؟
حتما اومدن اینجا دنبال من.
دستور پیج میدهد: " مستقبلین خانم رحیمی لطفا با دفتر فرودگاه تماس بگیرند".
چند دقیقه بعد، محمد زنگ میزند. مرد آدرس محل اقامت مرا میخواهد و میگیرد.
فردای آن روز، نازی گفت صدای تلفنشان عوض شده، پشیمانم که چرا نشانی آنها را دادم. حالا اینها هم باید مراقب مکالمات و رفت و آمدهاشان باشند. غافلگیر شدم. فقط به این فکر کردم که هرچه زودتر از اتاق بازجویی بیرون بروم.
زنبورها هی مینشینند و هی نیش میزنند و وز و وز میپرند. اضطراب و عصبیت پرام کرده. مرد (که امیدوارم از پشت میزش بلند نشود تا دوباره چشمم به زیپ بازش نیفتد) با لحن و رفتاری کاملا متفاوت، کاغذی جلویم میگذارد: ببخشید وقتتون رو گرفتیم! لطفا هفتهی دیگر برید خیابون آفریقا دنبال گذرنامهتان!باقی مسافرها رفتهاند. سالن خلوت است. از دور میبینم چمدانم تنها بر زمین افتاده. میکشانمش روی چرخ . به سمت شیشهها میروم. چشمهام تار است. اما انگار کسانی برایم دست تکان میدهند: به وطن خوش امدی!
و بار دیگر در آغوش مادر و خواهرانم و هق و هق...
همه هستند. این همه را انتظار نداشتم. ولی رضا را چرا. مصطفی و دوستش و جواد هم آمدهاند.
و کسی هست که سالها به دنبال معشوق گم شدهاش بوده. با چت و وبگردی زنی را میشناسد. او نیز گمشدهای دارد. دست آخر هر دو، به «یک» میرسند؛ به یک دختر جوان زیبا.
به خانهی نازی وارد میشویم که از خانهی او رفته بودم. حمید گلم، سخاوتمندانه اتاقش را در اختیارم میگذارد. شبها دستش در دستم خواب میرود. وقتی نیستم به نازی میگوید: کاش اصلا خاله ایران نبود! آخه وقتی میبینم چمدونهاش هست و خودش نیست، بیشتر غصه میخورم.
دائم مراقب است که چه کم دارم و چه میخواهم. فقط بر سر "مسالهی انرژی" سیگار اصلا به توافق نرسیدیم. تا گریه و اشک پیش میرود که: خاله جان! مریض میشی! زود میمیری!
خلاصه کار بالا میگیرد و پرونده را میبریم به "شورای امنیت" ِ خانواده. بیبروبرگرد، به اتفاق آرا، تحریم دخانیات میشوم. با اینحال، تا اسم فرزانه میآید، خود حمید میرود یک نخ برایم میآورد! وقتی از او برای مهربانیهایش تشکر میکنم، میگوید: خواهش میکنم. تا باشه از این خاله ها باشه!
کنار تخت مادر آرام میگیرم. آرامم تا هست. حتی دور. اما لبریز میشوم از انبوه اندوه وقتی راحتش نمییابم. اینهمه ایثار را میستایم اما نه برای او که دوستش دارم. نمیخواهم بیشتر از خود بگذرد و اینهمه خود نباشد. قول گرفتهام تا یک سال دیگر آسوده تر زندگی کند. زندگی آیا ؟
February 17, 2006 12:43 AM
نظرها
من در يزد روزنامه نگاري مي كنم و سردبير يك روزنامه محلي هستم. شنيده ام كه شما اصالتا يزدي هستيد خوشحال مي شوم اگر بتوانم گزارشي از زندگي و روزگارتان تهيه كنم. مايلم نظرتان را درباره وبلاگم هم بدانم. شاد باشيد.
رضا حقيقت نژاد February 17, 2006 7:42 PM
سفرنامهات را دنبال میكنم،چون راستش وقتی ايران رفتی ترسيدم. برای من و مطمئنن برای بسياری جالبه بدونن رفتار جمهوری اسلامی با خبرنگارها به چه صورته. خيلی خوبه كه در وبلاگت منتقل میكنی.هر دو بخش را جای حساس تموم كردی. منتظر بقيهاش هستم
فریبا چکاوکی February 17, 2006 3:36 PM