« پنجم آذری دیگر | صفحه اصلی | بم هنوز زیر آوار »
December 1, 2005
ماکتی از ايران
مسيحا جان ايران بدون عشق و فرزانه‚ يعني جمهوري اسلامي. با آن بيگانه شده ام! به همين زودي! نمي دانم پنج سال را بايد زمان كوتاهي دانست يا براي غريبه شدن كافي است. يا اينكه من پيش از خروج‚ با اين جامعه فاصله گرفته بودم؟ حالا در خانه ي مادرم‚ بر قالي اي پا دارم كه سي سال پيش پدر از يزد آورده بود. پدر بيست سال است در يزد زير خرمن خاك مانده ولي فرشهاي سنت اوست كه هنوز اين زمين را مي پوشاند. و عجب همين كه من هنوز گل خوش نقشي بر آن نيافته ام؛ جز ادبيات و مهر خانواده كه شايد با دوري‚ محكم تر شد باشد. ولي اين خانه‚ خانه اي كه روزگاري زبانزد پاكي بود‚ بوي چاه فاضل آب گرفته! مي فهمي؟ قيم سالاري حتي بر كسي كه بارها قيمومت را گسسته‚ چيره است. وقتي گفتم «فردا با مصطفي قرار دارم»‚ حاجي علي با لحني كه يك زن خوب معني آن را مي فهمد‚ پرسيد: «كجا؟» مسيحا من نمي خواهم هر لحظه با پاسبان زندگي كنم؛ نمي توانم. با وجود اين همه پاسدار‚ حس ناامني از فرودگاه پرام كرد. بيش از هر چيز‚ به نظرم اضطرابي ايران را آغشته كه در نفس همه هست؛ چه بدانند و چه از آن غافل باشند. روز اول با نازي رفتيم بيرون تا من مانتو و روسري بخرم. ايمان هم كه مردي است‚ همراهمان بود. بي حواس‚ سيگاري آتش زدم. در چشم به هم زدني ديدم كه نگاهها لباسم را مي دريدند؛ در پاساژ چديد «صادقيه» كه بوي حشيش سينه را تنگ مي كرد. دست همه ي جوانها موبايل هست. اصلاح موهاشان و و لباسهاشان از آن موقع ها خيلي فرق كرده. شايد غربي شده؛ گرچه من در غرب اين مدل ها را نديده ام. دلم براي ايران مي سوزد مسيحا. ما جهان را نمي شناسيم. پسرخاله براي من هم موبايل گرفته تا در دسترس باشم. او در حسرت جمع كردن خانواده گرد هم است. دختر زيبا و پسر ناز و همسرش هر كدام در گوشه اي از دنيا تنها مانده اند. راستي نسرين عكسهايي تازه اش را با فرزانه برايم داده است؛ در نگاه نخست‚ هيچ كدام را نشناختم! آنها سالهاي بلوغ را طي كرده اند. حميد كلاس پنجم است و تا كنون جز نمره ي بيست‚ در كارنامه اش نيست. مادرش آرزو دارد مدرسه ي راهنمايي خوبي در محله شان پيدا كند. پدرش معتقد است «او در ورزش هم موفق مي شود اگر شريط مناسبي داشته باشد.» محمد كه پارسال منتظر ترفيع رتبه و انتقالي به اداره نزديك محله شان بود ‚ از رئيسش نقل مي كند كه «نمي توانيم يكي را هم كه خوب كار مي كند‚ از دست بدهيم.» يادت هست كه او ليسانس تربيت بدني دارد و در سازمان بيمه تامين اجتماعي كار مي كند. البته در حال حاضر هفته اي دو شب به كلاس زبان فرانسه مي رود به اين اميد كه بعدها براي ايالت كبك كانادا درخواست مهاجرت بفرستد. نازي با ليسانس دانشگاه تهران‚ بعد از سالها بيكاري‚ روزنامه نگاري هم خواند و اكنون در خانه منتظر است يك ناشر برايش كار ويرايش بفرستد. لاله امسال نيز شديدا مشغول درس خواندن است. يك سال سئوالهاي آزمون تخصصي به فروش رفت و يك سال زمان امتحان آن قدر عقب و جلو كشيده شد كه به هر روي‚ او از بهترين دانشجويان دانشكده پزشكي شهر‚ هنوز نتوانسته رشته ي مطلوبش را ادامه دهد. او به سختي نگران آينده ي دو فرزند خردسالش است. رضا بالاخره با وام‚ دستگاههاي راديولوژي را تهيه كرده و در لاهيجان مطب زده. مامان مي گويد: «كاش بعد از اين همه زحمت‚ بچه ام پيش خودم بود.» جعفر را هنوز نديده ام. آنچه از مو برايش مانده‚ در عكس‚ سفيد است. انگار همچنان با اقساط و مشكلات خانه اش كلنجار مي رود. ظاهرا دو شيفت تدريس زن و شوهر نيز گره هايشان را نگشوده. عمو علي مي گويد «انگور سودي نداشت؛ پيش از فروش مي پوسيد.» يك دو سالي است زعفران مي كارند. اما برداشت آن بسيار سخت است و بخش عمده ي درآمدش نيز قسمت دلال مي شود. خواهري از تنهايي به جلسات خانم جلسه اي ها مي رود. بيماري دختر آرزو حادتر شده. يك وكيل تازه به آنها گفته چندين ميليون مي گيرد براي تشكيل پرونده ي مهاجرت به كشوري كه امكان درمان يا كنترل مرض را داشته باشد. شانس پذيرش آنها را نيز پس از چهار سال ماندن در نوبت‚ پنجاه درصد تشخيص داده. فيلم مراسم ازدواج امين را ديدم. داماد از تركيه‚ «بله» ي عقد را تلفني گفت. مادر و پدرش راضي اند كه پس از دو سال پناهجويي‚ تقاضاي پناهندگي پسر مهربان و رعنايشان پذيرفته شده. راميلا هم خوشحال است كه مي تواند با نامزدش برود. ايمان نااميد از دانشگاه‚ منتظر احضار به سربازي است. اميد نمي داند سال آينده چه خواهد كرد. مهسا مي خواهد بداند كجا ممكن است تحصيلش را دنبال كند. پريا‚ با نمرات عالي فارغ التحصيل شده و بازاريابي اينترنتي مي كند. پرديس پس از گرفتن تخصص‚ اطراف شيراز مطب زده. دختر خاله آنجاست. دور از باقي خانواده. خاله با هفت پسر و دو دختر و نوه هاي بسيار‚ در حالي از دنيا رفت كه مي گويند خانه اش بوي تعفن گرفته بود. اينجا هنوز آسايشگاه سالمندان‚ پديده اي غربي و نشان بي عاطفه گي است. مي گويند خاله دردمند مرد. پيش از مرگ در عالم ناخودآگاه تعريف كرده كه روزي در جواني اش‚ حاجي مي گويد: «زن! امروز مهمان داريم. غذاي بهتر بپز.» و وقتي خاله از آشپزخانه بيرون مي آيد‚ شوهرش را تنگ در بغل زني مي يابد. خاله گويا شصت سال با اين «درد» در سكوت سركرده . اين اواخر دستش را مي گيرد به رادياتور شوفاژ و مي گويد: «اگر اين فولاد جاي من بود‚ تا حالا آب شده بود». مسيحا اگر «وفا» اين است‚ من بي وفايم. اگر «آزادي» اين است‚ من نمي خواهمش. مي فهمي؟ باسم نيست. جواد هر روز زنگ مي زند كه اگر كاري داشته باشم كمكم كند. اتاقش با يك موكت نمدي تيره فرش شده و يك پتو و بالش كنار ديوار است. همين . او مهندس مكانيك است. گمانم بيشتر درآمدش به كارت اينترنت مي رود‚ سيگار و اجاره ي همان اتاق. معده اش از بدي خوراك رنج مي برد. و خودش از بسياري ناپسندهايش. بيست و شش ساله و سرگرمي شب هايش‚ وبگردي است. خانواده اش در شهري ديگر هستند. مي گويد «از همه چيز بريده ام و تنها دلخوشي ام اين است كه روزي رماني ناب بنويسم. در تهران دست كم با يك دو نويسنده ارتباط دارم.» او به گرفتن پاسپورت هم اميدي نشن نمي دهد. از لاغري دارد مي شكند و گله مند است كه «مي ترسم حتي يك ساعت با دوستم‚ يا عشقم‚ روي همين موكت‚ در همين اتاق‚ بنشينيم و دست هم را بگيريم؛ مي ترسم؛ هم از خانواده‚ هم از همسايه ي مومنمان و هم از حكومت اسلامي.» و دختركاني بسيار زيبا مي بينم با آرايشهاي غليظ و مانتوهاي تنگ و كوتاه و شالي باريك و جذاب در خيابانها پرسه مي زنند؛ يك يك و چند چند. خيال نكن البته ترس هم جنس گرايان كمتر از باقي جوانان است. اينجا هوس‚ لذت‚ ماجراجويي‚ دوستي‚ عشق يا طبيعت حتي‚ يعني وحشت. روزهاي اول‚ از بيرون كه برمي گشتم چند ساعت چشم هام مي سوختند و حالت تهوع داشتم. ماشين ها فرسوده تر و دودي تر شده اند. مي بيني مسيحا جان؟ باز هم بگو چرا سياه مي نويسي؟! اين همه شادي را نمي بيني؟ البته از قلم نياندازم؛ قرار است مريم تا يك ماه ديگر عروسي كند. چه كند؟ آموزش و پرورش «كارشناس رياضي محض نياز ندارد». پس فعلا به پسر عمه اش شوهر مي كند. جاري خواهرش مي شود. اتفاقا مليحه هم رياضي خوانده و خوشبخت است كه پس از هشت سال تدريس پيماني در بيست كيلومتري تهران‚ سرانجام استخدام شده است. با اين حال‚ رابي از موجبات ترك تحصيل و ازدواج و زايمان سه فرزند در سن پايين دلخور است. فاطي هم به همين سرنوشت قدم گذاشته. روح الله طلبه شده. مصطفي به خاطر كارهاي متفاوتش‚ هم از درس عقب مانده و هم از دخترها دلزه شده. اين هم وضع روزنامه نگار مان. از شكايت هاي مردم از گراني مخارج در تاكسي ها و صف هاي طولاني اتوبوس ها كه چيزي نپرس. باقي خبرها نيز‚ باشد براي نامه هاي بعد. پيشترها‚ در جاي غريب خوابم نمي برد. من هنوز بيدارم مسيحا. معلوم است كه صبح شده؛ نه با صداي خروس. قارقار كلاغي از روي درخت خرمالو بلند است. مسيحا جان منتظر گذرنامه ام هستم تا برگردم.
December 1, 2005 12:38 AM
نظرها
سلام ماه منير عزيز نوشته هاي شما كاملا قابل فهم است و عاقلانه .اين جماعت اهل كوفه هم كه ميبيني سوادشون زيادي بالا زده و از شما ايراد ميگيرند چون نفسشون از جاي گرم مياد و چه ميدونند كه تو همين شب عيدي دختران كم سن و سال چگونه براي تهيه يك جفت كفش تن فروشي ميكنند در ضمن خوب اينها بايد از ولي وقيح دفاع كنند چن نونشون از جمهوري اسلامي در مياد
فرخزاد March 27, 2009 3:04 AM
سلام.
خیلی قشنگ می نویسی. هر چند از ناملایمات و سردرگمی های مردم بیچاره مون.
نویسنده خوبی می شی. (هستی)
از آپت بی خبرم نذار. ممنون.
mohammad December 8, 2007 11:03 AM
سلام+ همين طوري داشتم وبگردي مي كردم كه اينجا رو پيدا كردم+ اول مطلبت رو هم خوندم ولي چون زياده بقيه رو آفلاين مي خونم+ ممنون تا بعد
marjan February 3, 2006 9:19 AM
مطلب زیر را از وب لاگ از نگاه من، متعلق به آقای احمد قابل نقل میکنم
1-برخلاف برخي دوستان ، آقاي مصباح و همفكران وي جداي از كاست و خواست اصلي قدرت نبوده و نيستند . به همين دليل ، هيچ گوش شنوايي براي دلسوزي هاي علني دوستان ، پيدا نشده است .
آيا تعجب آور نيست كه عليرغم بي اعتنايي رهبري به اين احساس خطرهاي مشفقانه ، باز هم در اين شيپور دميده مي شود و نسبت به طمع آزمندان ، براي رسيدن به مقام رهبري آينده ي نظام و يا توطئه براي بركناري رهبري فعلي ، هشدار تكراري داده مي شود ؟!!
2- بحث هاي مربوط به جمهوريت و اسلاميت نظام نيز نبايد چندان مورد اعتنا قرار گيرد . وقتي در وراي اين بحث ، از « مشرك » بودن كساني كه به اين دوگانه معتقد باشند ، سخن به ميان مي آورند ، آشكار مي شود كه نه تنها نيت بحث علمي در كار نيست ، بلكه در پي « جو سازي و اتهام پراكني » اند . بهتر آن است كه با بي اعتنايي اهل دانش ، جايگاه حقيقي آقاي مصباح و همفكران ايشان ، به آنان نشان داده شود .
مهدی January 27, 2006 2:36 PM
سلامم ماه منير،
اولا:اين اسمو خيلي دوست دارم.(:
دوما: نثر محكم و ساده اي داري، فكر كنم نويسنده خوبي مي شي (يا هستي!).
سوما: در حال رفتنم، همش مي ترسم كه خارج از ايران دلم داغون بشه. اگه اميدي داري كه بهم بدي، منتظرم بشنوم.
پرومته January 22, 2006 12:24 PM
سلام عاشق مسیحا
گویی مسیحای شما در انزوا قرار گرفته
چرا صدایی نمی اید . چرا پاسخی نمی شنوی
ماه منیر گوش کن شاید تو بشنوی.من از ایران در ایران رنگی به سیاهی تفکرات شما نمی بینم
آینه ای به کدری قلب زنگار بسته شما نمی بینم
لابد من کورم!!!
کجاست مسیحای تو
آن زمان که برادرانم زیر تانکها له می شدند
آن زمان که پدران این سرزمین از غم فرزندانشان می خندیدند
نه بخاطر غم بلکه احساس غرور از پیوزی
کجا بود مسیحای تو چرا آن زمان او را صدا نمی زدی
من حق دارم مثل تو مثل مسیحای تو
مسیحای تو نم اید همان گونه که نیامد
ان مسیحا من هستم
ان مسیحا تو هستی
ان مسیحا ما هستیم
قلبت را جلا بده آن هم با عشق
ایینه های قلبت زنگار بسته . بشوی و ببین تو می توانی
ماه منیر رحیمی لحظه ای بدون در نظر گرفتن حاشی های اطرافت فکر کن
تو یزدی هستی از نصرآباد خاطره داری . می دانم بیوگرافیت را در جایی خواندم
من یزدی ام یک بار نصرآبادت را دیده ام و آن پیر امامزاده را
گویی پدرت هم انجا ارام گرفته)دوستی به من گفت (
کمی فکر کن
منتظرت هستم
ماه منیر بدان تو یک ایرانی هستی
یک دیوانه دیوانه ها January 21, 2006 6:08 PM
با سلام
من پروانه م.م هستم و شعري در مورد همدلي با رنجيدگان روزگار سروده و لي آنرا نمي بينم از طرفي مرام من اين نيست كه يك شعر را به چند سايت مختلف ار سال بدارم . اما اگر درج نشود فكر مي كنم شايد قابل عرض و درج در سايت شما نبوده بايد در جايگاه ديگري عرضه دارم . در ضمن اميد وارم هرچه زود تر خانم " رحيمي "
از چنگ ديو مصيبتهاي روز گار صد گا نه رهائي يابند انشا الله .
پروا نه January 20, 2006 7:56 AM
دوستان عزيز و گرامي كه مسو ليت اين سايت را به عهده داريد در همين صفحه مطلبي به اسم " پروانه " درج شده كه اصلا توسط من نوشته نشده و من مطالبي كه برايتان مي نويسم همه همدلي و هم نوائي با شما عزيزان است . اگر هم نيش قلمي دارم متوجه ي قلم شكنان است نه قلم بر دستان شرافتمند آنان كه دست تهي و سر كلان روزگارانند و د كول بار خود مطاعي ندارند جز غرور و حيثيت و جوانمدي . لطفا نام من را از زير اين مطلب پاك كنيد در غير اين صورت مي فهمم كه ويروسي پنهاني با شرافت اين سايت قابل عرض در شروف بازي نا جوانمردانه است .
پروانه م.م. " ماهمنير عزيز مرا مي شناسد"
پروا نه January 20, 2006 7:47 AM
ماه منیر لطفا دمپایی های من رو بده
بهاره January 11, 2006 12:50 PM
سلام خانم ماهمنير
به ايران ، تهران شهر آدم هاي خاكستري خوش آمديد مشتاق ديدار
ندا January 4, 2006 12:30 PM
سلام ماه منير خانوم...به نظر من كه ايران بهترين جاي دنياست...ديگه تعريف كردن نداره چون خودتون ميدونيد...شاد و موفق باشيد..يه سري هم به ما بزنيد...يا حق
زبل خان January 4, 2006 10:49 AM
سلام.
امروز پس از مدت ها توانستم سري بزنم. ديدم در جوابم نوشته اي كه ماه هاست با راديو فردا همكاري نمي كني. از اين كه دوست عزيز خطابم كرده اي بي نهايت شادمانم ولي اي كاش به ديگر دوستانت در راديو فردا هم اين موضوع را ياد آور شوي. اگر هم مقدور است مي خواستم از طريق اي-ميل جوابم را بدهي. چون اين بحث را بسيار دوست دارم كه براي شما تشريح كنم. اگر صلاح دانستيد.
پاينده باشيد. منتظر هستم.
اميد December 30, 2005 6:02 PM
زورش به رادیو فردا نمی رسه اما به خبرنگار که می رسه. چقدر مفلوک!
همه جاسوس و مزدور و خائنن غیر از اونایی که مام وطن رو خار کردن و ایران رو به ذلت و ننگ می کشن!
تاریخ رو نخوندن وگرنه اینقدر پروندشون رو سنگین نمی کردن. فکر می کنن تاریخ برای بقیه ست.
شن ماسه December 27, 2005 7:09 AM
ماه منیر خانم،
مدتی است که نمی نویسید. چرا؟
منع شدید؟
بیکار بودید آمدید به این خراب شده؟
دعا می کنم زودتر کارتان درست شود و برگردید.
یک تهرانی فضول December 26, 2005 9:20 AM
الان كه وبلاگ شما رو ديدم متوجه شدم كه اين اولين باره(پيرو صحبتي كه در شوكا شد).خواستم سلامي كنم
sofeia December 24, 2005 12:22 AM
سلام.
مگه ميشه ترك وطن كرد
عمري رو صرف غربت كرد؟!
امير حسين December 20, 2005 6:37 AM
همشیره! شماهم خیلی سر مسیحا جونت وخودت معطل موندی ها. خب بابا یه چیزه دیگه بنویس. اینم شد وبلاگ!!
هشتاد ساله همین یه قلم جنس (مسیحا جان) مونده توویترینت . عهمه دوستاتم جمع کردی که هی قربون صدقه مغازه خالیت با همین یه جنست برن. بسه جون مادراتون.
طالب دوست December 18, 2005 2:18 AM
وقتي شروع كردم به خواندن فكر نمي كردم اينقدر زيبا باشد!
موفق باشي.
pouyan December 14, 2005 2:39 AM
فردا - شنبه ۱۹ آذر - ساعت ۱۲ ظهر تجمع در انجمن صنفي روزنامه نگاران ايران به منظور اعتراض به سهل انگاري مسوولان كه موجب مرگ خبرنگاران شد .
علی خردپیر December 9, 2005 5:42 PM
ماه منیر جان !
خیلی بی معرفتی کی بود امسال عید قول داد تا همه با هم یه روزی برویم ایران ؟ ناراحت نباش بانو امیدوارم پاست را هم زودتر بهت بدهند و برگردی !!! واقعا چه مسخره است این برگشتن ؟؟ همه برمی گردند به وطنشان و ما باید برگردیم از وطن ؟
اما با همه این تفاسیر بهت حسودیم میشه حسودی ! جای من هم بگرد و هوای وطن هرچند که این روزها سخت آلوده است را مزه مزه کن .
خوش به حالت که ایرانی ماه منیر خدا کند روزی من هم این حس ترا هرچند که حس بدی هم باشد تجربه کنم .
فقط خدا کند دعای سفر را فراموش نکنی .
امیرفرشادابراهیمی December 8, 2005 6:17 AM
ماه منیر عزیز از اینکه به خاطر دیدار مادر بیمار و مرگ خاله به میهنت برگشتی و انگاه همه چیز دست به دست هم داده اند تا رنجهای سفرت را مضاعف سازند بسیار ناراحت شدم .زندگی در ایران را همانند سکوت ابدی معشوقه مرمرین باید تحمل کرد .خیلی نباید در جستجوی پاسخ بود فقط عشق و گاه عادت می تواند رنجها ، تحقیرها و سرگشتگی در روابط اجتماعی و انسانی را تحمل پذیر کند.تو به صبوری زبانزد بودی .شاید حجم رنجهای گذشته تورا بی تاب ساخته است . شاید خاطره خیابانها،اتاقها و کوچه ها با فرزانه حساست ساخته است .واز اینکه در گذشته چگونه رنجهای بیهوده ای را تحمل کرده ای که اکنون به نظرت احمقانه می اید توانایی سازگاریت را کاهش داده است. البته تو انقدر خوش شانس هستی که امکان دیگری برای زندگیت وجود دارد. و محکوم ابدی نیستی. این شاید تورا ارامتر سازد
علیرضا December 7, 2005 8:49 PM
من به دنبال تکه ای از اسمانم که از اندیشه های سنت تهی باشد.
مهسا December 7, 2005 11:44 AM
سلام. مدتهاست وبلاگ شما را(اگرچه بسیار کم می نویسید)می خوانم. نتوانستم چیزی ننویسم. حتا در حد یک سلام
زمزمه های ذهن من December 6, 2005 11:27 AM
دوست عزیز، امید
من ماههاست که دیگر در رادیو فردا نیستم. از سرکشی ات به مختصر ممنونم و دلسوزی ات برای ایران را ارج می گذارم.
ماهمنیر December 5, 2005 8:56 AM
سلام
وبلاگ خوبی دارید ...
وبلاگ من هم به روزه ... به من هم سر بزنید ... خوشحال میشم ...
موفق باشید ... یا علی
علیرضا December 4, 2005 8:38 PM
Upgraded your site to Movable Type 3.2
ramin December 3, 2005 9:16 PM
به اين زودي اينجا روفراموش كردي.من اصلا دوست ندارم جايي غير از ايران زندگي كنم.ولي نمي دونم مي ذارم بچه هام برن يا نه.بايد فكرامو زودتر بكنم چون دخترم ۱۷ سالشه.
من تازه وبلاگتو پيدا كردم از اين به بعد مي خونمش
پروانه December 3, 2005 9:39 AM
اين همه كه از سياهي و نكبت در اين ديار مي نويسيد چرا آنجا كه تريبوني داريد نمي گوييد؟ غالب جوانان ايران امروز رايو فردا گوش مي دهند. اما دريغ كه اكثريت آنان هر نيم ساعت صداي راديو را خفه مي كنند تا ندانند در خانه و سرزمينشان چه مي گذرد. اي كاش از همه اين تغييرات كه نوشته اي مي نوشتي كه فرق راديو آزادي پيشين با راديو فرداي فعلي چيست. حاضرم قسم بخورم با وضع فعلي تعطيلي راديو فردا سودمند تر است اگر به فكر آينده ايران باشيد. شايد به نظر شما ريشحندآميز باشد ولي واقعيت امروز ايران چيزي جز اين نيست.
امید December 2, 2005 11:33 PM
ديروز که از لندن آمدم، پای اينترنت نوشته محمدعلی ابطحی را خواندم دربارهی زندگی در خارج از کشور که به جوانان داخل کشور پيام میدهد مبادا گمان کنند ايرانیهای خارج از کشور از هر مشکلی فارغدلاند و بالاخره آنها هم مشکل دارند. آقای ابطحی به نکته درستی اشاره میکند، اما فکر میکنم نيک میداند که بخش عظيمی از مشکلات ما ايرانیها فقط به خاطر اين است که شهروند کشوری هستيم که حکومت آن جمهوری اسلامی نام دارد و رهبران آن به معيارهای بين المللی پايبند نيستند. در تجربه زندگی سالهای خارج از کشور در کشورهای اروپايی و امريکای شمالی، خيلی آشکار و آسان میشود ديد که جمهوری اسلامی چه اندازه ايرانيان را خوار کرده است.
اين بار برای اولين بار، پاسپورت جمهوری اسلامی را همراهام نبردم و با برگ سفر (Travel Document) امريکايی به لندنی رفتم که بارها رفته بودم. در فرودگاه، پليس مرا به اتاقی هدايت کرد و با پرسوجو و معطلی يک ساعته، انگشتنگاری شدم. وقتی از سالن فرودگاه بيرون میآمدم هيچ کس نبود آن جا، آن وقت شب؛ و من انگار جامانده بودم. در برگشتن هم با آنکه کارت سبز (Green Card) دارم، از صف جدايم کردند و به صفی طولانیتر هدايت شدم که فقط برای هزارمين بار از سير تا پياز زندگیام را توضيح بدهم و چمدان کوچکام را که چيزی جز کتاب و لباس نداشت، مثل جگر زليخا بيرون بريزند. همه اينها به خاطر آنکه در برگ سفرم محل تولد را ميهن عزيز، ايران، نوشته است و نامام محمد مهدی است؛ يکی خاتم پيامبران و ديگری خاتم امامان. همه اسباب سوء ظن هست.
ايرانی بودن دردی است بزرگ در خارج از ايران و مسئوليت آن بر دوش کيست جز نظامی که میخواست مردماش خوشبخت کند و به آنان غرور هديه دهد. هزار بار آرزو داشتم نامام ديگر بود و هيچ ردپايی از ايران در اوراق هويتام پيدا نبود.
فکر میکنم اين خيلی نامردی است که مسئولان جمهوری اسلامی با گذرنامه ديپلماتيک سفر کنند و نچشند رنجی را که يک شهروند عادی ايران در سفر به ممالک راقيه میبرد.
جمهوری اسلامی در نقد کردن بسياری وعدههای خود درمانده؛ اما اين هست که ايرانی را در کشور خود و بيرون کشورش زبون کرده است. جالب نيست که اگر بسياری ايرانيان بخواهند با گذرنامه ايرانی به زادگاه خود برگردند، در فرودگاه مهرآباد گذرنامه آنان را میگيرند و ساختمان سنگی به بازجويی میکشانند؟ آقای ابطحی، فکر میکنيد ما به عنوان شهروند ايرانی، چگونه میتوانيم از رنج ايرانی بودن، دستکم، در کشور خود رها شويم؟
مسیحا December 2, 2005 8:46 AM
«در جای غريب خوابم نمیبرد»
چه میتوان گفت جز تأسف. چه میتوان کرد جز آه کشيدن. به راستی چرا يک گروه آدم، شصت هفتاد ميليون آدم که اسمشان ايرانی باشد، از يک دهم ظرفيت شادی آدميزاد بودن بیبهرهاند؟ هر چه نوشتهايد اندوه، شکست، و اگر تلاشی هم هست فقط برای فرار!
بگذاريد دل خوش کنيم که
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آيد
امين December 1, 2005 1:50 AM