« September 2006 | صفحه اصلی | November 2006 »

October 23, 2006

فرجام

پس این­جانب طی ماجراهایی چند ...

(که فقط چکیده­ی آن را از زمان "من و تصدیق­ام" تا کنون به حضورتون گزارش کردم) سکوهای متنوع و پیش­بینی­ناشده­ی بسیار را پریده و رسیدیم به این­جا که مسئولان قانون­مند مریلند را مجاب کردم که از بنده­ امتحان راننده­گی (!!) بگیرند. جونتون بی­بلا. به جد مادربزرگم انقده رفته بودم تو اون اداره دنبال کار این درایورز لایسنس منفور تا خانم افسر سیاه­پوست خیلی مهربون (که آخرش همون پروندم رو تو کامپیوتر احیا کرد) ­گفت: تو که دیگه هم­کار ما شدی؛ با ما میای، با ما میری؛ بهتره یه شغلی هم همین­جا پیدا کنی.

- والا چه عرض کنم؟ من که فعلاً خیلی­جاها مشغول یا سرکارم، اینم روش.

بسیار خب. یکی دیگه از چهارشنبه­های کذایی به دست­بوسی آقای خلجی رفته، وقت مبارکشون رو تنگ و خاطرپاکشون رو آلوده نمودم. ایشان البته در کمال سخاوت و ایثار و (به قول وقتی فرزانه کوچیک بود) "ازخودجان­گذشته­گی"، مردانه­گی فرموده مرا تا اداره MVA رسوندن. هرچند موقع تحویل ماشین، کلام آخر چنون داغ بود که اگه گلوی گوینده رو نسوزوند، جیگر من شنونده رو تا مغز استخون به آتیش کشوند. منم بغضم رو چنون محکم قورت دادم که تا بعد از جواب امتحان، نترکید.

به هر حال، نشستم پشت فرمون هرگز ننشسته. بله. مگه کشکه؟! این که هر فرمونی نبود؛ جون تو، این فرمون دیگه از اون تو بمیری­ها نبود؛ کی جرأت داشت به اتوموبیل آخرین سیستم ِ لوکس تمام اتوماتیک آقای خلجی چپ نگاه کنه؟ چه رسد به راننده­گی؛ اونم بدون درایورزلایسنس امریکایی! واه واه واه! خدا به دور! خلاصه این گستاخی، دل شیر می­خواس که انگار اون موقع­ها من هنوز یه ذره داشتم.

حالا تا زیاد دور نشدیم، جسارتاً این حضرت تازه وارد رو خدمتتون معرفی کنم: لکسس (LEXUS) از اون مدل شاسی بلندا که یه وقتی مرا عاشقش بود (SU?) که Navigator هم داشت! یعنی که وقتی آدرس مقصد رو بهش می­دادی، می­تونس چشم بسته راست ببرتت همون­جا که می­خوای؛ حتی به بهشت! (حیف که آدرس این یکی رو نداشتیم). با این حال هیچ فکر نکنین این ابزار ماهواره­ای هم قادر بود ما رو از جر و بحث­های تاریخی­مون سر مسیر خلاص کنه ها! اصلاً از این خیالات به سرتون راه ندین که سخت به خطا خواهید رفت. دلیلش هم فعلاً در این­جا خیلی مهم نیست. اما اگه خیلی اصرار دارین از زندگی خصوصی ما سر در بیارین، لُب مطلب این­که ما هر کدوم همیشه تا آخرین قطره­ی کف دهان، رو حرف خودمون جف­پا وامی­ایستادیم و هیچ­کدوم نه اهل نقد و بررسی بودیم و نه اهل مدارا و تسامح و گفت­وگو و جامعه­ی مدنی و از این سخنرانی­های خوشگل آقای خاتمی. صد کلام به یک کلام: آقا راه از این طرفه. نه خیر، راه از اون وره. فرمون هم تو دست منه. تو کار راننده دخالت نکن...

آره، یه دوربین هم پشت سرش داشت که عقب ماشین رو توی مانیتور جلوی چشم راننده­ی محترم نشون می­داد! و آقا رو از نگاه کردن به یه وجب بالاتر، یعنی آینه بی­نیاز می­کرد (این­جاها راستی که راست گفتن تکنولوژی محصول تنبلی ها). البته کم دست کم نگیریمش؛ چون حامی جان شیرین هم بود؛ اگه یه ذره به مانع پشت سر نزدیک می­شدی، جیغ خطر بلند می­شد. به گفته­ی سعدی: اگه کور هم باشی، می­تونی باهاش برونی!

دیگه چه دردسرتون بدم: رنگ: آبی­درباری، شیشه­ها: تمام دودی، شش تا سی دی می­خورد که تو هر کدوم به یه زبون می­خوند که آقای خلجی را یارای درکش بود: عربی، فرانسه، انگلیسی، ... و فارسی (ببخشید که دوتا کم آوردم؛ ایشاالله بچه­م قراره زبونای دیگه رو هم، مثلاً عبری رو به زودی خودآموزی کنه). بعد هم از برف پاک­کن گرفته تا چراغ­ها تا قفل و مَخلص کلوم؛ از فرق سر تا ناخن پا، با شرایط آب و هوایی و نور و غیره، خودبه­خودکی تنظیم می­شد! جلل خالق! از همه مهم­تر این­که یک اختلاف جاودانه رو از میون ما ورداشت؛ سیستم کنترل دمای یه طرف ماشین با اون­طرف فرق داشت! به حق چیزای ندیده! همسر گرامی، لابد از اون­جایی که اول پاییز به این دنیای دون قدم رنجه فرمودن و در نتیجه بخاری­سرخود هستن، در بخش خنک­نشین جلوس می­کردن و من فروتن ِ سرمایی (یاد جعفر طفلکم به خیر) احتمالاً بنا به ذائقه­ی فصل تولدم، تو بهار می­نشستم؛ علاوه بر این­که بخاری صندلی رو هم احتیاطاً روشن می­کردم. جاتون خالی سفر با فرزانه به کانادا با اون تشک نرم و گرم، هرچند تو تابستون، خیلی چسبید. گرچه مدت اندکی که مهمونش بودم باهاش احساس راحتی می­کردم، راستش یه جورایی بعضی چیزاش از اول به دلم نمی­نشست. زیاد از طراحی بیرونیش خوشم نمی­مود. به عبارتی، قیافه­ش تو کَت شامه­ی زیبایی­شناسی من نرفت که نرفت. به چشم من مثه مردی زمخت بود با هزار آرایش و عشوه­ی زنانه. شاید اگه واقعاً زن بود، موهای بلند و هیکل درشت و پر چربی و گوشتی داشت یا لااقل انگلیسی رو خوب می­دونست که آقامون عاشقش شد. نمی­دونم. خیلی هم ظاهربین نیستم. شاید هم یه بخشی­ از این ناخشنودی بنده ناشی از این بود که قبل از تموم شدن سوگ من و درآوردن لباس عزا برای معشوقه­ی RAV 4 Toyota ، و حتی پیش از این­که چک شانزده هزار دلار بیمه­ی آن مرحومه رو (که پس­انداز حقوق رادیو فردا بود) دریافت کنم، این شازده، به نزدیک سه برابر بها سر راه آقامون سبز شد و به یک نگاه دلشو چنان برد که با اقساط کلان و بهره­ی بالا خریدیش. البته ایوالله معرفت! دم این­همه وفا و صفا گرم والا! چون تا این­جای کار "پای هزینه­ش" استوار وایساده. گوربابای درست و نادرست. من واسه دلم و دور و ورش زندگی می­کنم. هر کی هر چی می­خواد بگه یا بشه. (چی دارم می­گم؟) بگذریم، ولی با لکسس-ناموس آقای ما شوخی نکنید ها! شما که جای خود دارین، من "ماهمنیر" هم اگه دو روز بخوام والامقام رو قرض بگیرم باید قسطش رو بدم. حالا انصاف بدین که حق داشتم باهاش یه عکس یادگاری هم نگیریم. اگه داشته باشم هم، جون شما خوش ندارم تو مختصرم بذارمش. در عوض اگه بخواین، بازم سیمای اون تویوتا-فرشته­ی از دست رفته رو نشونتون می­دم.

بله جونم، دست به دلم نذارین و بیاین از این هوو که حرمت نگه نداشت درگذریم و قصه رو پی بگیریم: اون روز چهارشنبه تو اداره­ی راهنمایی راننده­گی مریلند، آقای افسر تنومند تیره پوست، نیم نگاه ناباورانه­ای به من ِ فسقلی انداخت و یه نگاه آب­دار به آن ماشین. مدارک را کاملاً کنترل کرد؛ درست بود، اسم من هم به عنوان مالک ثبت شده، ایراد قانونی دیگه هم وجود نداره. پس:

- علامت دوم بپیچ به راست.

- چشم.

- تا آخر این مسیر رو دنده عقب برو.

- اینم به چشم.

- توی این باکس دور کامل بزن.

- ببخشین؟ تو چی دور بزنم؟

- توی این محدوده­ی خط کشی شده.

- بله؟ چی چی فرمودین؟ این کادر که یه کمی بزرگتر از عرض ماشینه؟! این­جا که جای دور نداره! باشه الان سعی می­کنم.

باور کنین تلاشم رو کردم، ولی موفق نشدم. نفهمیدم چه­طورکی شد که یه چرخ عقب پرید رو جدول!

آقا رو! حالا نه فقط دستور بنی اسرائیلی داده، بلکه خودم رو هم قبول نداره؛ می­گه: شوهرت رو صدا بزن ببینه!

خب که چی؟

پنج شنبه: علامت ایست اول به اندازه­ی کافی توقف کردم. توی اون مربع بی­ریخت دور زدم. دنده عقب و این حرفا رم گذروندم. علامت ایست بعدی با یه نیش ترمز رد شدم. و رد شدم.

دختر مگه علی­رضا نگفت "این ماشین زیادی لوکس و بزرگه؛ ردت می­کنن. بهتره با یه ماشین کوچیک و معمولی بری امتحان بدی"؟ گوش نکردی، اینم ثمره­ش.

اما بار بعد پند به گوش داشته، از ایلهان خواهش کردم ماشین­ش رو بهم قرض بده.

جمعه: مسیحا جان! منو می­بری؟

- من که نمی­تونم که تا پیر بشم، تو راه اداره­ی راهنمایی-رانندگی تو باشم.

شنبه: آقا من اومدم امتحان جاده بدم.

- بار چندمته؟

- سوم.

- نه خیر خانم، باید از امتحان قبلی، هفت روز بگذره.

هفته­ی دوم: پنج دقیقه دیر کردی خانم. وقت قرارت رو دادیم به کسی دیگه.

هفته­ی بعد: در هر استاپ ساین باید از هزار و یک تا هزار و سه به انگلیسی بشماری بعد راه بیفتی. شمردم. همه­ی عملیات فوق­الذکر رو هم با پیروزی جامه­ی عمل پوشاندم؛ از جمله: دنده­عقب ِ راست و مستقیم ِ با سرعت ِ مناسب رو. از پس دور کامل در چارچوب تنگ هم براومدم. و اما نوبت رسید به پارک دوبل (بگو بدبختی سوبل و چوبل) در جایی که اطرافش با پرچم­های کوچک محدود شده بود. یعنی با کوچک­ترین تماس ماشین با میله­شون، حرکت می­کردن و بنده روفوزه می­گشتم. سمت راست هم سراسر جدول بود. این­جانب باید با دو حرکت، چنان جلو می­رفتم و چنون عقب می­ومدم و همچین پارک می­کردم که دو چرخ عقب و جلو سمت کمک­راننده، به طور مساوی به فاصله­ی 12 اینچ متوقف می­شدند؛ همه­ی این اعمال کریه، ظرف سه دقیقه!

برو عمو! برو دایی­تو مسخره کن! ببینم اصلاً خودت می­تونی این کار کثیف رو بکنی؟ راس می­گی دس فرمونت رو نشون بده ببینیم؟ نه جون من! یه چشمه از این چشم­بندی رو به نمایش بذار! اصلاًً ما از خیرش گذشتیم. از طلا گشتن پشیمان شده­ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.

اما ایلهان از اون زنایی نیس که به این راحتی به قول خودش "گیوآپ" کنه، یعنی جا بزنه و از میدون بیرون بره. یقه­مو گرفت و نشوندم پشت فرمونش و یکی دو فوت و فن مهم در پارکینگ دوبل بهم گفت. فرزانه هم پرید تو ماشین و به سمت اداره­ی هذا و کذای راهنمایی-راننده­گی، افتادیم تو اتوبان هکذا. این همان و از سرگرفته شدن اضطراب و جیش این حقیر بی­ادب همان. طبیعتاً آزمون بدین قرار برقرار شد که کون ِ کوفتی ِ ماشین با یکی از اون پرچم­های لوس و ننر تماس نامشروع حاصل کرده، حاصل این شد که بنده مجدداً مبغوض برگردم.

دیگه روم نشد از ایلهان ماشین بگیرم. نهال در عین حال که هزارجور دستم می­نداخت، یه بار دیگه معرفت قلب طلایی ِ پشت ِ ستاره­ی حلبی­ش رو نشون داد و منو برد برای امتحان. بازم نشد. دیگه چرا؟

- آخه خانم کاملاً معلومه شما هیچ پشت فرمون نمی­شینی. دستات می­لرزه. هر هفته فقط میای وقت ما رو می­گیری و امتحان می­دی. هفت روز به شما می­دن که فرصت تمرین داشته باشی.

- من دیگه این­جا نمی­ام.

نهال دیگه چیزی نگفت. از سکوتش دلم گرفت یا اشکای وقت­نشناسم اونو ساکت کرده بودن. آخه چه­جوری تمرین کنم؟ با کدوم ...

باور کنین در خلال بحران­های واژگونه­ی "زندگانی" نیز، فکر نحس گواهی­نامه­ از سرم بیرون نمی­رفت؛ حتی توی بیمارستان که کسی سراغی نمی­گرفت یا یه جورایی گم شده بودم. ناکامی تلخی بود. مثل این که یکی رو از تو دانشگاه بردارن بگن برو دوباره امتحان ورودی بده. حالا مونده پشت کنکور با هزار و صد جور و واجور مانع و بدبیاری. بهم حق نمی­دین که از هستی سیر شده باشم؟

فقط کمی از آب­های آسیاب راکد شده بود که روزی دوباره با خود خلوتی گزیدم: نمی­دونم این تخم لق "گواهی­نامه گرفتن" رو کدوم پدرصلواتی تو دهن من انداخت؟ اصلاً تصدیق به چه درد می­خوره؟ اصلاً اگه من نخوام "خودم رو ثابت کنم" باید دم ِ کیو ببینیم؟ کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی­ارزد! ول کن بابا! تازه، خجالت نمی­کشی؟ عالم علم و علما رو ول کردی، چسبیدی به مسائل مبتذل زمین خاکی؟ مگه همه­ی اونایی که آدم حسابی شدن، تصدیق راننده­گی داشتن؟ اتفاقاً برعکس؛ فکر کنم هیچ کدوم با امور زیر این آسمون کبود سرآشتی نداشتن. من هم که قراره به زودی خیلی مهم بشم. شاید هم خود این نداشتن (نه که "نتونستن") یه جور افتخار باشه. آدمای باهوش و نخبه خودشون رو معطل این مزخرفات نمی­کنند. من چرا باید این همه اسیر این موضوع چرت باشم.

از قضا یه دوست حکیم، پیداش شد و تعریف ­کرد: وقتی من جوون بودم، خیلی شلخته­گی و فراموش­کاری می­کردم. یه روز پدرم اعتراض کرد: باباجان، یه­کمی مسئولیت­شناس و دقیق­تر اگه عمل کنی، به نفع خودته. گفتم: ای پدر جان! انیشتن هم فراموش­کار بود. پدر دستی به محاسن تراشیده­اش کشید: بذار برات یه قصه بگم: یه بنده­ی خدایی شبی می­بینه یه کیسه پر از طلا پیدا کرده. از ترس این­که مردم از دستش نگیرن، پا به فرار می­گذاره و به بیابانی و خرابه­ای بیرون شهر می­گریزه. نفس که می­گیرد، درمی­یابد که سخت به دفع مدفوع محتاج است. اطراف هم که کسی نیست؛ پس با خیال راحت کارش را می­کند. و با آن زور زدن قبیح، از خواب بیدار می­شود! ای داد بی­داد: تنبان پر است و از انبان زر اما خبری نیست.

لذا تا احساسات نخبه­گی بیش از این دامانم را نیاراست و هنوز ویرجینیا ولف، هانا آرنت، سیمین­دوبوار یا شاید مارگارت تاچر یا ملکه ... رو خیلی ریز نمی­دیدم، به خود آمده، همت از سر گرفته و کوششی نو شروع کردم؛ روز از نو و اداره­ی راهنمایی-راننده­گی رفتن، از اول. زنگ زدم به نهال: می­دونم مهمون داری، ولی دیگه جای این حرفا نیست. می­خوام بیام یه ذره با ماشینت تمرین کنم. علی و برادرش البته با تعجب پرسیدن: نهال! مگه تو خودت این جور پارک رو بلدی که به ماهمنیر یاد بدی؟

از سوی دیگر، یعنی دوهفته قبل از بستری شدن من، کار اقامت فرزانه­ام درست نشد و برای گرفتن اجازه­ی اقامت، باید برمی­گشت به هلند. هم­زمان، از رادیو زمانه دعوت رسید که برم آمستردام. خوشحال شدم که با یک تیر کج و کوله، راست سه نشون می­زنم؛ هم­راهی با دخترکم و هم­کاری با دوستان و هم خلاص شدن، ولو موقت، از دست تصدیق گرفتن از مریلند و تبعات آن. ولی از آن­جا که سنگ و کلوخ­های متعددی در آسمان سرگردان مانده بودند، درست روز قبل از پرواز فرزانه، زمانی که برای گرفتن ویزا به سفارت هلند می­رفتم، یکی دیگر از آن شهاب­ها بر کله­ی موکوتاه من فرود آمد و گرین کارت و پاسپورت گم گشت! یا در مترو دزدیده شد. (شرح بیش­تر آن پیش­تر در همین مختصر رفت). حالا تنها شدن فرزانه یک طرف، بی­سرنشین ماندن صندلی­ مهم­م در رادیو یک سو، از همه سرنوشت­سازتر، تنها مدرک امریکایی­م را از دست داده­ام! پس چه­طوری از این به بعد برم دنبال گواهی­نامه؟

حالا گور بابای راننده­گی، من پس­فردا وقت محضر دارم. اگه کارت شناسایی مریلند رو نداشته باشم، نمی­تونم مدارک خونه رو امضا کنم. یعنی داشتن یه سقف بالای سر هم منوط شد به گرفتن گواهی­نامه، بلکه باید جریمه­ی نقض قول­نامه رو هم بدم. روزگار غریبی است نازنین!

گفتم به هر حال که من مجبورم برم همون اداره لااقل یه کارت شناسایی بگیرم، شاید بد نباشه یه بار دیگه شانس کچل خودم رو مزنه کنم.

شب پیش (از چی؟) رامیلا هم اومد رو خط و پز داد که بله درایورز لایسنس کانادیی گرفته! البته من چون خیلی خانم رازداری هستم، نمی­گم در ارتباط با همین مقوله­ی ملعونه­ی وقیحه­ی پارک دوبل، چه گرفتاری­هایی با برادر و باباش و ... داشته و آخرش هم از "تورنتو" تصدیق گرفته، نه از مریلند. اما هر چی باشه، چنون غرورم رو جریحه­دار کرد و به رگ کلفت غیرتم برخورد که اولاً صداش رو درنیوردم که فرداش نوبت تست دارم؛ محض احتیاط که نکنه بازم ... ، و دوم این­که طبق قرار قبلی با ایلهان، ساعت هشت صبح (به رغم همه­ی صبح­های زیستن­م؛ هی آنوشا! از ادبیات حال می­کنی؟) حی و حاضر گشته راسخ، آماده­ی میدان شدم. ولی ایلهان دیر کرد و وقتی هم آمد، گفت: باید اول بریم دنبال آتاکان (شوهرش). رفته ماشین کرایه­ای رو پس بده. ماشینمون چن روز تو تعمیرگاه بود. همین الان گرفتمش.

یا جَدّآ! اگه وسط کار من خراب شه چی؟ هر چند اگه یک ربع دیر می­کردیم، دیگه نمی­تونستم امتحان بدم، چه می­شد گفت؛ بالاخره سوپروایز تحقیقات زبان­شناسی دانشگاه که هست، فعلاً هم این خر ِ پیر ِ لاکردار ِ گواهی­نامه از پل نگذشته. یعنی همه­جوره رزق و روزی­ام به این زن نازنین ترکیه­ای بسته است؛ پس غر و قر و دل­خوری نداریم! دلا شور نزن و بی­تابی نکن، بلکه خو کن به صبوری و همچون همیشه بردباری پیشه­ گیر.

اما جون دلم، از اون­جایی که وقتی یه کاری نخواد بشه، اگه به آب زمزم و کوثر هم بشوریش، رأی­ش عوض نمی­شه، اگه هم بخواد بشه، نه ازت ایراد می­گیرن که چرا این­همه تأخیر داری؟ نه حتی گرین کارت­ت رو می­خوان، بلکه بی­گفت­وپس­گفت میری در جای­گاه امتحان. تا افسره منو دید، با شیطنت ِ آویزون از لبای گنده­ش گفت: هی! این که رفیق خودمه! مدتی نبودی؟!

اومدم لبخند ملیحی پاسخ بدم که اخم کرد: جدی باش، این دفعه باید قبول شی.

منم نیشم و همه­ی هوش و حواس و توان رو جمع و جور کردم.

و سرانجام آن روز به یادماندنی، نوزدهم سپتامبر دوهزار و شش میلادی، وسط اخبار تاپ گلوبال و گرفتار شدن "پاپ اعظم" و درگیری­ش با مسلمونای آتیشی، و توی اوضاع و احوال قمر در عقرب غیرجهانی و اثاث کشی و کار و دانشگاه و، در ضمن همایش مشروطیت تو دانشگاه مریلند، و دیگه چه دردسروتون بدم ... ، یک خبر شعف­ناک موجب شد در جلد خود نگنجم، جار بزنم و به گوش دنیا برسانم (با پوزش به خاطر بیش از یک ماه تأخیر در ارسال خبر؛ بیچاره رادیو زمانه که هنوز منتظر خبرای داغ خبرنگارش تو واشنگتن مونده). خان هفتم را پیروزمندانه طی کردم. طی دو دقیقه و نیم، پارک دوبل کردم بدون این که یک صدم اینچ خطا داشته باشم! دلم می­خواست بپرم اون افسر سیا توپولی ِ قبلاًبداخلاق رو ماچ کنم! ولی به جاش ایلهان رو صدتا بوسیدم و بعد هم تا رسیدم دانشگاه، رفتم سراغ نهال. آنوشا، حیف نبودی اون روز بخونی:

اعلامیه­ی جهانی

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک "گواهی­نامه­
­
" مزین کردم
و هستی‌ام به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد
... صادره از "مریلند"

7:25 PM | نظر:(9)

October 12, 2006

مریلند 4

گفتم که اون (با اجازه­ی سیما) قناری قهوه­ای از من پرسید

چرا گذاشتم از زمان تشکیل پرونده برای امتحان راننده­گی در مریلند بیش از شش ماه بگذره و مترجم رسمی هم­کارشون هم نتونست همه­ی ماجراهای "من و تصدیق­م" رو براش تعریف کنه. ولی نوبت بعد خودم تنها رفتم و با همین زبان الکن، هر طور بود قانعش کردم. کلی تو آرشیوشون گشت و واقعاً پرونده رو احیا کرد.

- از جونیت خیر ببینی ننه.

برای این که این فرصت طلایی از دست نره، غرور مرور رو قایم کردم و فوری به همون خانم مترجم زنگ زدم.

- نه، خانم رحیمی، من دیگه توی اون اداره ترجمه نمی­کنم.

دستت درد نکنه. بلا نسبت به کلاغ گفتند "گه­ت شفاس"، فوری خاک ریخت روش.

جست و جویی تازه برای یافتن مترجمی تازه. یه شماره تلفن پیدا کردم: ببخشین من می­خوام امتحان قوانین رو بدم، ولی تموم متن با حروف کاپیتال نوشته شده و نمی­تونم طی 15 دقیقه 20 تا سئوال رو بخونم.

-  اشکالی نداره، ولی من بالیتمور زندگی می­کنم. چهارشنبه­ی بعد بیاین این­جا؛ افسرهاش هم مهربون­ترن.

مسیحا جان، نوکرتم، منو می­بری بالتیمور؟ (فاصله­ای شاید یه کمی بیشتر از "تهران-کرج" که به احتساب گم شدن­های معمول و بدیهی ما، با شما حساب می­کینم "تهران- قزوین"). خوش­بختانه خلجی چهارشنبه­ها تعطیل بود و رفتیم.

اجازه بدین این­جاها رو یه کمی محرمانه براتون بگم که شرافت و افتخارات اخلاقی هم­میهنان م­ رو جریحه­دار نکنم: عرض کنم که اون آقای مترجم، که معلم ریاضی بود، یه سری سئوال­ها رو که شاهد بود از دیگران امتحان گرفته بودند، برای من گفت. پس از طی کردن یه صف بلند و بالا، رفتیم تو اتاق تست.

جان عزیزتون به کسی نگین­ها! من فقط به دو-سه سئوالی که شک داشتم، همون جوابی رو دادم که آقاهه به رمز اشاره می­کرد!

اومدیم بیرون و منتظر جواب با این اطمینان که قبول هستم و فردا که می­خوایم بریم فرزانه رو نیویورک بگردونیم، من هم کمک راننده (!) خواهم شد. ولی چند دقیقه نگذشته بود که خانم افسر سرش رو به علامت "منفی" تکان داد!

می­خواسم کله­ی آقای مترجم رو بکنم که چرا جواب سئوال­ها رو خوب بلد نبوده!

بعد از نیویورک، دوباره چهارشنبه شد و (به قول خلجی و فرزانه) قرار ما در میعادگاه عاشقان، اداره­ی گواهی­نامه برقرار گشت. گوش کنین این­دفعه چی شد:

این­بار اما، من که دیگه در این تست­ها حرفه­ای شده­بودم و نه تنها انگلیسی ماشینی به حروف بزرگ رو فرت و فرت می­خوندم و هی از مترجم جلو می­زدم، بلکه اصلا به پیشنهادهای او گوش نکردم و جواب­های خودم رو می­دادم. طوری که انگار حساب و کتاب آن آقای ریاضی­دان به هم ریخت و بفهمی-نفهمی عصبانی شد! ولی شانس با من بود که جلوی افسر ممتحن نمی­شد باهام دعوا یا جر و بحث کنه. باورتون می­شه؟: هنوز وقت داشتم برای مرور پاسخ­هام، ولی بس که حوصله­م از این امتحان­ها سررفته بود، کاغذهام رو تحویل دادم و زدم بیرون. جناب مترجم هم تا آمد پیش خلجی شکایت کنه که "خانم شما حرف گوش نمی­ده؛ کار خودش رو می­کنه"، یه چک صددلاری (قیمت معمولی­ش 70 دلار است) تقدیم­ش نموده، با وی وداع کردم. آقاهه هم برای خداحافظی گفت: راستش من دیگه از این کار بیرون میام. اوقات اضافی­م رو می­رم تدریس خصوصی! (این­جا بود که خلجی و فرزانه گفتند: یادت باشه علاوه بر همه­ی ماجراهات سر این درایورزلایسنس، تا حالا دو تا هم مترجم پاره کردی! یعنی پا و قدم گواهی­نامه­ی من موجب شد دو عدد مترجم کارشون رو تغییر بدن!)

اما خب، چند دقیقه بعد، اشاره­ی سر افسرخانم، این­دفعه معنی "مثبت" داشت. ولی و ولی عجله نکنین:

 اونم همون مسأله رو پیش کشید که اداره­ی قبلی داشتند؛ "چنین پرونده­ای در کامپیوترهای ما نیست!"

- ای خانم! ای آقا! جون هفت کس و کارت از این شوخی­ها نکن! گوش کن عزیز من! تا کنون فقط یک یا حداکثر دو شوهر مایل بودند من از صفحه­ی روزگار حذف بشم. اما انگار حالا شماها هم راستی راستی قصد جون منو کردین؟ ولی دیگه این بازی­ها کارساز نیس؛ یا من همین جا خودم رو دار یا آتیش می­زنم، یا برین رئیستون رو خبر کنین!

- من مدیر این بخش هستم.

مدیری که باش! اگه نتونی اسم منو توی دم و دستگاهت پیدا کنی، چه فایده داری؟ اصلا برو جرج بوش رو صدا کن.

(توصیف صحنه در این­جا: مردم نگاه می­کنند، فرزانه هم می­خنده و هم ناراحته، خلجی دست منو می­کشه: "بیا بریم زن! اینا وقتی می­گن "نه" یعنی واقعاً نمی­تونن کاری کنن. این حرفا چیه می­زنی؟ این­جوری نه تنها گواهی نامه بهت نمی­دن، الان به اتهام تهدید، دستگیرت هم می­کنن". - "نه خیر! مگه آقای خمینی نگفته "هیچ غلطی نمی­تواند بکند"؟ تازه زندانی م کنن، از خفت تصدیق گرفتن خلاص می­شم. یه دقه وایسا ببینم حرف حساب­شون چیه؟" و صدام رو نرم­تر می­کنم:).

- خانم جان! مگه می­شه اسم من رو نداشته باشین؟ مگه سیستم­های شما به هم وصل نیست؟ من همین دو هفته پیش پرونده­م رو پیش همکار شما احیا کردم! چه­طور ممکنه حالا نباشه؟

- خوب اگه اونا سابقه­ی شما رو دارن، برین همون­جا.

- ولی من این­جا امتحان دادم. عجب گیری کردیم ها! اصلا اگه من پیش شما پرونده ندارم، چه جوری از من امتحان گرفتین؟

8:09 PM | نظر:(2)

October 5, 2006

مریلند 3

داشتم می­گفتم ...

از اون به بعد ان­قده از اتوبان و سرعت و اصلاً خود راننده­گی می­لرزیدم که گرفتن مجوز رانندن اتومبیل این­جانب، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تازه بقیه­ش رو داشته باشین:

می­گن دنیا یه الاکلنگه؛ تا یه طرفش بره بالا، اون طرفش میاد پایین و البته برعکس. از همین قرار بود که پس از سال­ها، دخترم آمد.

چون قبلاً قول داده بودم تعریف کنم، خلاصه­ی قصه­ی این هجران این است که من بعد از مجله­ی کیان، به دعوت مهدی خلجی، دبیر سرویس اندیشه­ی  انتخاب در این روزنامه­ مشغول شدم. ازدواج کردیم! بعد از استعفای او، من هم بیرون آمدم. برای دانشگاه سوربن پاریس درخواست ثبت نام دادم. پذیرش دوره­ی دکترام اومد. رفتم. اما دخترکم، به دلایل چندجانبه، نتوانست همرام بیاید. ولی خلجی چون شوهرم بود، آمد پاریس پیشم. از آن طرف، پس از نه ماه که بچه­کم مانده بود خانه­ی برادرم، پدر فرزانه او را برد هلند؛ بی­نشانی و هیچ راه تماسی. و چراغ رابطه خاموش شد. یعنی من از سال 79 خورشیدی دخترم رو ندیده بودم تا هشت نه ماه پیش که به مرحمت همین مختصر، او مرا پیدا کرد. وقتی خلجی عکس­های دختر زیبایم رو دید، او رو قانع کرد که بیاد امریکا. حدود ده روز فرزانه در آمستردام دنبال گرفتن پاسپورت هلندی­ش بود و ما این­جا مشغول تنظیم بلیط­ش.

می­دونم این­جا جاش نیس، ولی می­ترسم فرصت مناسبی پیدا نکنم برای سپاس­گزاری از همه­ی دوستانی که در این وصل کمک کردند؛ از پاریس؛ دکتر بنایی، آقای سلامتیان، دکتر نراقی و ... تا پراگ؛ شهران، شهپر، نیما و ... و تا هلند؛ دکتر تورج اتابکی، مریم و امیرفرشاد و ... تا امریکا؛ دکتر کریمی و دوستانشون و همه­ای که الان اسمشون در ذهنم حاضر نیست.

آنوشا جان! تو رو خدا یه چیز دیگه­ام بگم؟: اساساً آرزو به دل من مونده که یه بار بتونم به موقع به محل قرار برم؛ نود و نه درصد موارد دیر می­رسم و اون یه درصد ِ تصادفی، خیلی زودتر! اما خداییش اون روز خلجی قرار قبلی­ش رو دیر تموم کرد و با یه ساعت تأخیر اومد خونه که بریم فرودگاه دنبال فرزانه.

گرچه تا آخرین لحظه­ای که فرزانه هنوز در فرودگاه آمستردام بود، باهاش حرف زده بودم و مشکلی نداشت، دل تو دلم نبود که نکنه براش مسأله­ای پیش اومده باشه و نیاد! حالا ساعت ِ اوج ترافیک هم هست. سراسر همون اتوبان کذایی و جاده­ی مخصوص فرودگاه (محل تصادف قبلی) از من دل­شوره و غر و نق، از خلجی تلاش برای توجیه یا آرامش­بخشی ِ من.

به مسافرهای از راه رسیده یا منتظر و یا مستقبلین نزدیک می­شدیم که...

از دور یه شازده­خانم خوش قد و قامت و پری­روی دیدم که به چشم من با آخرین نشانی­های " دخمل خودم"، مطابقت داشت. من دیوانه، شش سال پیش تو فرودگاه مهرآباد تهران با یه دختر نوجون وداع تلخی کردم؛ بغلم هنوز از اشک­هاش خیسه. و حالا یه بانوی جوان (امریکایی­هایی که می­دیدنش اول می­پرسیدن: "شما واقعا یه سوپر استارین... تو کدوم فیلما بازی کردین؟") در برابر منه!

 

                                             در ِ ماشین ِ درحال ِ حرکت تو خیابون رو وا کرده-نکرده، پریدم

بیرون و زیباترین نام زندگی­م رو از نای رگ­هام فریاد کشیدم:

فرزانه ...

مامان....

شدت شتاب و شوق و شور و شیرینی (و چندتا ش دیگه) چنان

بود که هر دو در آغوش هم ولو گشتیم اندر میان خیابان ...

تا بخواین گریه بود، جیغ بود، داد بود، بی­داد بود، باران بوس

بود ... و حلقه­ی مردمی که حیران نمی­دانستند ماجرا از چه قرار

است. اما هر کسی از ظن خود، لبخند می­زد یا چشم تر می­کرد.  

 

مثلاً قرار بود خلجی از لحظه­ی ورود فرزانه­ام فیلم بگیره. کلی برنامه داشتیم که همه به هم ریخت. حتی دسته گل موند تو ماشین. بعداً زیر پا پیداش کردیم! خلجی ما رو کشوند تو ماشین و تازه فرزانه متوجه شد که وقتی افتاده، شلوارش یه جر اساسی خورده! آبروریزی! و بدتر این­که بنده هم فهمیدم ان­قدر(ببخشن) جیش دارم که همین الان جان به جان­آفرین تسلیم می­نمایم (من همیشه با استرس و هیجان این­طوری می­شم، یادتونه دفعه­ی اول راننده­گی امریکایی تو اتوبان؟ قابل توجه رمان­دانان: این نکته رو بی­جا نیاوردم؛ بعداً می­خوام بگم که هر بار می­رفتم امتحان جاده بدم، همین حالت منو از تمرکز وامی­داشت!).

خب، از فرودگاه فاصله گرفته بودیم. بعد هم کنار بزرگ­راه و این­حرفا؟! بی­خیال ِ زشت و زیبایی؛ توقف مطلقاً ممنوعه. "مسیحا، جان ِ هر کیو که فکر می­کنی دوست داری، اولین خروجی رو برو بیرون".

کار سخت­تر شد؛ توی جاده­ی باریک هم اصلاً نمی­شه وایساد. از ما به خود پیچیدن و از خلجی گاز دادن تا سرانجام به کلیسایی رسیدیم. (یاد مسجدهای بین راه و مسافرت­های ایران به خیر).

اینو هم واسه این گفتم که، تو این هیری ویری، تاریخ تشکیل دادگاه از خاطر قاطی-پاطی­ام گریخت و با اجازه­تون، جریمه­ای جدید روی جریمه­های پیش افزوده گشت (راستی من یه سری از ماجراهای جریمه دادن­هام رو هم تو مختصر نوشته بودم؛ درست قبل از تصادف! در یاد شریف هست که؟). اما (به قول آقا رضا تهرانی) "باری به هر جهت"، بدون وکیل یا دفاعی فصیح، مبلغ را از 1880 دلار به 50 دلار پایین کشیدم؛ که البته به احتساب جریمه­ی تشکیل دادگاه دوباره، 300 دلار پرداختم، ولی باز راضی بودم. نباید می­بودم؟

دیگه حالا من و فرزانه بودیم و یه عالمه حرف و حدیث و نک و نال و از این قبیل و البته گردش و مهمونی و مهمون­داری و مسافرت و چنین چیزایی تا پس از چندی، دوباره فیل دل یاد هندوستان کرد. انگاری دل صاب مرده­ی معتاد، واسه اداره­ی راهنمایی و راننده­گی تنگ شده بود. به اون خانم مترجم ِهمون اداره که  پیدا کرده بودم، زنگ زدم. سر قرار رفتیم.

به جان شما یه مترجم حرفه­ای نتونس به هم­کاراش بقبولونه که: به جدم من قبلاً گواهی­نامه داشتم. اینم کپی­ش که سعدی (از نوع شیرازی­ش نه عزیزم؛ سعدی راک­ویلی که تو قسمت "واشنگتن" خدمتتون معرفی­شون کردم؛ یکی از مدیرای شرکت تویوتا و از هم­کارای "درویش دارکار" (خدا مرگم بده! زبونم لال اگه اسی خان به گوشش برسونه که من همچین لقبی بهشون جسارت کردم چی؟)) کمک کرد تا از شرکت بیمه­ی اون تویوتای مرحوم بگیرم. اینم سابقه­ی پرونده­م.

- نه خیر خانم جان! مهم اینه که سابقه­ی پرونده­ی شما توی کامپیوتر ما باشه که بعد از شیش ماه خودبه­خود پاک می­شه و شده. شما تا حالا چرا نیومدین؟

حالا بیا و همه­ی جریاناتی رو که واسه آنوشا و شماها گفتم، برای این خانم سیاه­پوست که فقط انگلیسی رو مثه قناری قهوه­ای ادا می­کنه، حالی کن!

10:06 PM | نظر:(9)

October 2, 2006

مریلند 2

بله وقتی از ایران برگشتم و پای مجدد به کانون داغ خانواده نهادم، ...

پس از دید و بازدیدها و رتق و فتق مسائل معوقه، (که بعضی­هاش مرتفع نگشت؛ هم­چون از دست دادن دو ترم دانشگاهی، یعنی یه سال تحصیلی، یا شایدم فرصت ادامه­ی تحصیل برای همیشه) در طرفه­العینی برای عرض ادب و تجدید مودت، به اداره­ی راهنمایی­ و راننده­گی مریلند مراجعه فرمودم. آن­ها نیز با خوش­رویی فرمودند: از زمان تشکیل پرونده­ی شما بیش از شش ماه می­گذرد و درنتیجه باید از ابتدا اقدام فرمایین!

گوش­ها آویزان، راهی آشیانه شدم. همسر گرامی­مان سر به سفر گذاشته و ما چندی خود را "بی­سر و سامان" احساس نمودیم.

تا این­که: همین، یا همان آقا رامین مدیر فنی، منو به "تلوزیون اندیشه" معرفی کرد. در نتیجه برای گریز یا پرهیز از مریلند و متعلقاتش، عطایش را به لقایش بخشوده، بهانه­ی مصاحبه با تلوزیون نامبرده را در پیش گرفته، به لوس­آنجلس مشرف شدم؛ نه چندان بی­خبر از آن­که: خود آقا رامین با عذر سیر و سیاحت و زیارت شاه عبدالعظیم، روی هم رفته، به دوبی یا کویت متواری شده!

پس از گفت و گوی کمی تا قسمتی موفق با مدیران تلوزیون اندیشه، بخشی از چمدان را در هتل به امانت گذاشته، برای بستن باقی بار و وداع با یار، عازم خانه­ی ­مریلندی شدم.

مثل این­که بخت تلوزیونی شدن­ام هم بی­شباهت به اقبال گواهی­نامه گرفتنم نیست. هفته­ای نگذشت که خبر رسید: مدیریت تلوزیون اندیشه عوض گشت! (شانس­های دیگرم در این زنده­گانی پربرگ و بار رو فعلاً براتون نمی­گم، مگه زوره؟!) خلاصه همه­ی برنامه­ریزی­های ما نقش بر آسمان شد. لذا باز فرونتانه در مریلند کذا و هاذا مانده­گار و برای پیش­واز یار ِ به سفررفته­مان، راهی فرودگاه دالس ویرجینیا شدم.

(شاید در این­جا برای خواننده­گان غیر مقیم امریکا لازم به توضیح باشد که پایتخت سیاسی ایالات متحده، محدوده­ی دی سی و بخش­های اطراف آن، قسمت­هایی از دو ایالت مریلند و ویرجینیا، یعنی مناطق شمال و جنوب رودخانه­ی پتومک، "منطقه­ی واشنگتن" خوانده می­شود. اینم البته باز با "ایالت واشنگتن" که اون طرف (کدوم طرف؟) امریکاس، فرق می­کنه. کی فهمید چی شد؟).

شب عید بود. خانه بوی نوروزی می­داد از نظافت و گل­های روی میز و سبزی پلو (با سبزی­های مامان پاک و خشک کرده) و ماهی دودی ایرانی (سوغات رضا). قرار بود مسیحا ساعت سه و نیم بیاد. ساعت دو نیم زنگ زد که "من رسیدم"!

و آری از شور دیدار بود یا از شوق به سرآمدن هجران یا از چه (چه­می­دانم چه) با عجله­ی هرچه تمام­تر در خیابان و اتوبان می­تاختم. چه­اندازه دلم برای فرزانه­ام تنگه. یادم هست که خواننده­ی ترک سی دی (نه دی سی) می­خواند: بهار اومده، گل سفیدم، کجایی؟ و صورت گردالو- زردآلو م خیس بود که ناگهان چشمای عسلی تارم به زحمت دید و زینهار داد: آهای زن! عاشقی یا غافل؟ داری از جاده بیرون می­ری! زیادی اومدی چپ!

پس بی­درنگ فرمان را به راست گرفتم. تنها این فرصت را داشتم که به پشت بنگرم تا دیگری را آسیب نرسانم. اتومبیلی نبود و بنده "با وجدانی آسوده و دلی آرام"، با سرعت (بنا بر گزارش پلیس) هشتاد مایل (فکر کنم حدود 120 کیلومتر بشه) بلوک­های بزرگ سیمانی و دیوارین کنار جاده را در آغوش گرفتم. برخورد چنان شتاب­ناک بود که قانون فیزیک به خود آمده، ضربه­ی وارده را به تویوتای مهربانم بازگرداند ( صفت "مهربون" براش خیلی کمه؛ چون خود ایثارگر و جان­نثارش از بین رفت و منو نجات داد). پلیس نوشته "معلق­های متعدد" و من به خاطر می­آورم که هر بار به هوا می­رفتم، با این انتظار به زمین می­خوردم که: الان ماشین منفجر می­شه؛ مثه فیلمای هالیودی.

زمان کش میومد. باور کنین یه دور زندگی­م جلوی چشمم مرور شد. به خصوص در ذهنم اومد: چه قدر غم­انگیزه که فرزانه­ام، بعد از این شش سال دوری، بیاد جنازه­ام رو تحویل بگیره! چه­جوری خبر مرگم رو به مامان بدن؟ گریه­ام گرفت. ولی مگه من همیشه آرزو نمی­کردم قبل از عزیزانم بمیرم. اما اونا چه گناهی دارن؟ راستی حالا کی بره دنبال مسیحا؟

گویا جناب عزرائیل نیز ناز فرموده، یا مشغول جان­ستانی از بینوایی دیگر بودند. بالاخره تالاپ آخر برخاک، برابر شد با ولو شدن تویوتای قدکشیده­ام! زن ترک هنوز می­خواند. "می­شنوم؛ پس زنده­ام!" سویچ رو چرخوندم. ماشین خاموش شد. در را باز کردم تا پیاده شم بینم چه خبره؟ سرم گیج رفت. چند نفر رسیدند. رنگ بیننده­ها پریده:

آره! راستی راستی چیزی نمی­دیدم. چند دقیقه، یا شاید ثانیه، همه جا و همه چیز برام تاریک بود. عجیب این­که من از دیدن یه سوسک واقعاً به سکته نزدیک می­شدم، ولی به جان همان مامان و فرزانه­ام، موقع معلق خوردن­ها اصلاً نترسیدم. فقط به دیگران فکر می­کردم. اما برای از دست دادن چشمام، وحشتی یا اندوهی منو گرفت که انصافاً نصیب دشمنتون نشه...

Are you Ok? How do you feel madam? Don’t move please. Just sit. We are calling the ambulance

Yes, I’m Ok. Don’t worry about me. Just let me call my husband. He is waiting for me. He is … airport… Oh my goodness! I can’t see! Oh mama, I lost my eyes! I lost my eyes! I can't see anything

کم کم دوباره پرده­ی سیاهی از جلوم کنار رفت و یواش یواش، قطره­های سرخ خون پشت دستام رو دیدم. آروم شدم. صدای آجیر آمبولانس و بال­های هلیکوپتر بر هم­همه­ی اون مردم باوجدان بشردوست غلبه کرد.

و ماهمنیر را به سان اجساد مومیایی فراعنه­ی مصر، سرتابه­پا در پوششی سخت پیچاندند؛ چیزی مثه گچ گرفتن همه­ی هیکل! که مبادا جایی شکسته­گی داشته باشد و بندهای وجود این سرکارعلیه از هم بگسلد. می­دونین؟ بعد از اون ماشین طلایی-نقره­ای­م، دلم واسه لباس عید قشنگم سوخت که اولین بار بود پوشیده بودمش؛ به مناسبت دل­ر­بری کردن یا سوزوندن دل آقامون؛ که چرا زن به این دل­ربایی رو یه ماه تنها جاگذاشته بوده؟ تازه دامنی رو هم که خیلی دوسش داشتم و جورابای پشمی خوبی که زکی بهم داده بود ... همه­ش رو آرام (!) قیچی کردن که وقت درآوردن آن­ها، شکسته­گی­ها عمیق­تر نشه.

- ای آقا! والا، بلا من سالم­م! جان مادرتون ولم کنین!

- نه خیر! لابد یه چیزیت هس، خودت حالیت نیس!

- عجب گیری کردیم ها! به پیر به پیغمبر ... ولی آره! انگار قفسه­ی سینه­م درد می­کنه.

هنوز بی­هوش نبودم. چون یکی از مأمورا موبایلم رو دستم داد و پرسید: اسم شوهرتون چیه؟

بعد هم به "مسیحا" زنگ زد: همسر شما تصادف کرده. بیاین بیمارستان ...

اینم پلنگ بلندپرواز ( این لقب رو واسه عقاب شنیده بودم اما به ماشین مرحوم من بیشتر میاد) پس از حادثه.

شمایل پیش از فاجعه ش رو که یادتون میاد؟ عکس موقع سلامتیش در قسمت واشنگتن امده بود.

هر چی نبود، باعث شد ما هلیکوپتر هم سوار شیم. افسوس که اون تو دیگه زیاد چیزی نفهمیدم.

با صدای مسیحا چشم باز کردم که گفت: ماهمنیر! چرا این­همه منو اذیت می­کنی؟ این کارا چیه؟

با هق هق­ هام، نیش دنده­ی نیمه­جاکنده شده، بیشتر به جگر فرو می­رفت.

تنم از سوزن سوزن شیشه­خرده­ها می­سوخت. تکه­های سیاهی و کبودی این­جا و اون­جای بدنم، آدم را از این زار، بی­زار می­کرد. در خواب و خماری پلیسی را دیدم که یک برگه­ی زردی گذاشت بالای سرم. کلمه­ی کلیدی "درایورز لایسنس" را هم یادم هست. چندین بار از سراسر وجود ناقابل ما انواع عکس­ها و آزمایش­ها به عمل آمد و اجازه­ی ترخیص صادر شد. فردای آن روز، دوماد بازگشته، عروس شکسته بسته رو با کلی ناز و کرشمه به خونه برگردوند.

دوره­ی بستری ماندن در تخت هم گذشت و روزگاری بعد، داشتم کیف دستی­ام را مرتب می­کردم که روز وصل دوست­داران یادم آمد و اما هرچه بیشتر جستم، اصلاً نیافتم­ش! تصدیق چکی رو می­گم. نبود که نبود! گم شده بود. به جاش، برگه­های آن مأمور را دیدم: به علت سرعت زیاد و نداشتن گواهی­نامه­ی معتبر (!) به دادگاه مراجعه کنید. ای آقا جان، نه از اون هلکوپتر و رسیده­گی­های اورژانس- فوری­تان، نه از این جریمه­ی کلان.

8:52 PM | نظر:(5)