« July 2006 | صفحه اصلی | September 2006 »
August 26, 2006
فال حافظ
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کاخر
هم بر سر حال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه اصل
آنجا که خیال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سئوال حیرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
August 24, 2006
همين فردا
دخترم
همين فردا مي آيم
August 22, 2006
تکذیبیه
نگفتم نهال!؟ نگفتم ما زنا "اهل تمیز" نیستیم؟
چرا راه دور میری؟
همین آنوشای خودمون هم، با همهی روشنفکری و تیزهوشی و خوشفکری و بهخصوص، زبانشناسیش نتونس "تشخیص" بده! اون هم بعد از گذشت عمری همکاری مشروع که در مسائل "جدا" یا "چسبان" نویسی داشتیم! صبح کلهی سحر از من میپرسه: "پس چرا کسی واسه من بوق نمیزنه؟" !
میبینی تو رو خدا؟ مثی که یادش رفته دیگه ایران نیستیم و اینجا از این خبرا پیدا نمیشه! حالا بازم قربون معرفتش که به جای CD گذاشتن پشت سر، رودررو، "مرد و مردونه" این تشکیکها رو با خود آدم در وسط میذاره. بیخود نیس که اینقده نمیتونم ازش دل بکنم. بیا و جای خواهری یه وساطتی بکن و ما رو با هم صلح بده!
(این هم به یاد معین که گاهی با آهنگاش لذت میبرم، ولی از ترانههای زنجه مورهایش، نه خیلی: "کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی میداد کاشکی چشامون توی چشم هم میافتاد ...)
آخه آبجی آنوشا جان! خوبه که دیدی "راست با ماست" هست و سوا کردنی هم نیس. به قول خودت "آدم تو این ولایت غربت دار و ندار ِ اعتماد به نفسش رو از دست میده بسکه بیمحلی میبینه"؛ چه به رسه به بوق! چه به رسه به جوون چارشونهی قدورزشی و ال و بل!
آخه اونم که کلی زور زدم تخیل به خرج دادم، برا دل خود تو بود! واسه اینکه احتمال بدی ممکنه یه همچین "مرد"ی هم روی این کرهی خاکی و دنیای دون پیدا میشه. درسه که به جرم جوانی، چنان به بار اذن ورودم ندادن که غم "گواهینامه" و "گرین کارت" از سرم پرید، حقیفت تلخ اینه که از ما گذشته. ولی گفتم شاید هنوز آرزو بر دخترامون عیب نباشه و با توصیفهای من، لااقل شماها بتونین خواب یه چنین شاهزادههایی رو ببین. بد کردم؟ به قول ننه مسیحا: اومدم دورت بگردم نمیخوای برمیگردم. زنده باشه مامان همیشه میگفت "مادر تو اونور دنیا هم که بری، اقبال نداری". حالا دیگه میگی "دلیلی مبنی بر اثبات وجود عشق من نمیبینی"!؟ اینم از حقشناسی یه رفیق دیگه! ای بشکنه دست این روزگار بینمک.
آخه تو کدوم ادبیات و فلسفه و منطق و تئوریهای همهچیزشناسی، یه "عروووس"، میتونه ریش داشته باشه؟! اونم از نوع رنگ و وارنگش؟
آخه بعدشم؛ آخه اگه من میتونسم یه چنین "جوانمرد"ی رو تور کنم، دیگه چه نیازی به اونهمه کل-کل کردن با نگهبان بار رو داشتم؟!
August 21, 2006
نیاز مبرم به یک معلول یا مسن
حالا "مرد" میخوام چین و چروکهای زیر چشمم رو ببینه!
آنوشا یه اتفاق توپ ِ دوباره!
جون من نه، جان این مدت رفاقت، بذار اول اینو بگم و بعد بریم سراغ "من و تصدیق من".
تو که قبلاً "نامردی"ت رو ثابت کردی، پس حالا هم میتونی به نهال بگی:
شنبه، (آره بابا، همون روزی که مثلاً زندگی رو حراج کرده بودم. خب شماها نخریدید، منم نفروختم، این که دیگه دعوا و مرافعه نداره) حدود ساعت ده شب (با همون لباسی که از صبح منتظر مشتریان محترم بودم) دیدم خیلی وارفتهم. عُقم گرفت. با یه مشت آب زلال زدم تو گوش مبارک و بعدش یه کمی از اون سایههایی که فرزانه از خودش جا گذاشته بود، دور چشام مالیدم تا گودی الکیش رو بپوشونه و هویجوری راه افتادم تو خیابون. دفترچه یادداشتم همرام بود. این تجربه رو یه بار دیگه توی لوسانجلس داشتم. تقریباً شش ماه پیش. نتیجهی اون ددری رفتن، نوشتن یه نامه بود که کسی نخوندش و نتیجهی شنبه شب این شد که فهمیدم "مردا فوری یه زن وارفته رو هم تشخیص میدن!"
تو رو خدات بذار اینجا یه خاکی معترضه هم برم. نمیدونم مردا چرا اینهمه باهوشن! یا این انبوه ذکاوت رو از کجا آوردن؟ یه مثقال هم گیر ما "نامردا" نیومده، اونوقت میگن "تبعیض جنسیتی وجود نداره"! اصلاً به حضرتت قسم که من از اونا عقل کلتر توهیچ زنی ندیدم! حالا چرا میگم من ِ زن، از این خرد بیبهرهام؟ برای این که تا حالا صدبار شده با رسول یا مسیحا تو خیابون راه میرفتیم که اونا در یک نیم-نظر یا نگاه نخست، یکی رو نشون داده و گفته: اون زنه رو میبینی؟ بله دیگه ج...! اون پسره رو میبینی؟ ک...
و اگه بگی یه بارش من تونستم پیشقدم بشم تا خانم "بله" یا آقای "ک..." رو تمیز بدم، ندادم که ندادم. آخه برادر من! اگه به "ماتیک مالیدن" باشه، که همه میمالن! اگه به "یه جوری لباس پوشیدن" باشه، که همه همهجوره میپوشن! اگه به " رفتار یهطورایی" باشه، که همه هرطور رفتار میکنن! خلاصه ما که نفهمیدیم.
برگردیم تو جادهی اصلی:
جونم واست بگه که آره: دو قدم از خونه دور نشده بودم که صدای بوق ماشینی گوشم رو خراشید. منم برای انتقامگیری، سوارش شدم! تند تند نرو! صبر کن باقیش رو بشنو! به من چه که اون پسره خیلی خوشتیپ بود؟ اندام ِ ورزشی! بازوهای هیکلی! سینهی سپر! ریشای یه جورای جورواجوری اصلاح شده!... همچین مثه عرووسس!
خانم گلی که شما باشی، رفتیم و رفتیم و تا به یه "بار" رسیدیم. اما اگه گفتی بادیگارد ِ دم در ِ بار، (مرد سیاه بسیار درشت که من بیاغراق پیشش قد یه پشه بودم) چی ازم خواست؟ (حالا اینجا متوجه میشی چرا اسم نهال رو آوردم) درست جواب دادی؟ من که نشنیدم. آیدی کارت یا "گواهینامه" خواست!
آخه بابام! ننهم! تو دیگه چی از جونم میخوای؟ بنده فاقد کلیهی مدارک لازم هستم. چه طور جناب عالی نمیدونستین؟ مگه مختصر رو نمیخونین؟ (ای خواهر! این طرف که فارسی زبان مادری رو نمیدونه، "ماهمنیر رحیمی" و "مختصر" و "ماجراهای گواهینامه" و "گرینکارت" چه سرش میشه؟!
نزدیک گوشش گفتم: آقا من سی و ... سالمه! همین چند شب پیش با دخترم اومده بودیم اینجا! فرزندم رو راه دادین، حالا از من آیدی کارت میخواین تا ببینین خودم زیر سن قانونی (18 یا 21) سال نباشم؟!
البته شاید هم این "پرابلم" نه از جوانی صوری من، که از کمبود نور در آن خیابان ناشی بود. چه می دونم والا.
میخوای باور کن، میخوای نکن! این حقیر در کمال تواضع و فروتنی و ادب و نزاکت و از این چیزا، بیست دقیقهای با آن آقاهه گندهه، چونه زدم؛ آخر هم دست از پا خالیتر برگشتم خونه! همین.
این بود قصهی من دربارهی "یک شب الواتی خود را چهگونه گذراندید؟" دیگه چه قدرش راست بود، چه قدرش ماست، بماند. ولی الله وکیلی برای این مدعا، چند شاهد عادل بالغ هم دارم که : مورخ شنبه نوزده آگوست دوهزار شش میلادی، حدود ساعت یازده شب، این خانم متشخص را به یک "بار-دیسکو" در واشنگتن دی سی ایالات متحده راه ندادند!
ولی ماجرا تموم نشده که:
از سوی دیگر: پیرو اطلاعات پیشین، این سراپامقصر در حال حاضر سخت مشغول تهیهی مسکن نیز میباشم. در ضمن اینکه ایرادگیر، سختگیر، بهانهگیر، سرعتگیر (فکر نکنین این یکی به خاطر قافیه بودها؛ هزار حکمت داره) هم هستم، طی مدت ها جستوجوی نستوه، تنها یک خانه نظرم را به خودش چسبوند. که اونم به دست آوردنش یه شرط عمده و بنیادی داره؛ یا بالای 65 سال داشته و یا پا نداشته باشم! راست میگم به خدا! ببین! فهم این موضوع دیگه خیلی پیچیده نیست.
از اونجا که من، به یاد مادر نازم، از هرگونه پلهجماعت بدم میاد و از طرفی، خانهی نامبرده برای افراد جانباز ساخته شده وهیچ بالا و پایین تندی نداره، عاشقش شدم. برای همین هم، مشکل من الان رفتن به "بار" نیست؛ مسألهی حیاتی سقف بالای سره. حالا بگو من چه جوری ثابت کنم که استحقاق این خونه رو دارم؟ هر چی میگم: "درسته که یه جفت ناچیز پا دارم، ولی لاکردارها با دوتا دونه پله، ضعف میرن و از بالا رفتن وامیمونن. پدر جان! اصلاً قلبم ناراحته"، مگه باور میکنن؟!
تازه این وسط مسطا انداختم که :"مادرم هم که هفتاد سال عمر از آقا گرفته، قرار است بیاید". با شنیدن این ادعای گزاف که دیگه چنان نگاه صادق اندر دروغگو به سرتاپام انداختن که انگار فحش خواهر و خاله بهشون دادم! اگه می گفتم چلاقم، انگار راحت تر قبول می کردن تا بپذیرن رابطه ی ایران-آمریکا انقدر رو به صلح و صفا پیش می ره که مادر ِ خانم ِ ماهمنیر تا ده روز دیگه در ایالت مریلند حضور به هم خواهند رساند!
الغرض: خانمها آقایان! اگر کسی حاضر است باقی عمرش را روی ویلچر به سر برد، یا بیمزاحمت بالای 65 سال داشته باشد، میتواند قدم رنجه کرده، نزد خانهی اینجانب زندگی کند تا من بتوانم مالک آن ملک شوم! از داوطلبان گرامی تقاضای عاجزانه میکنم اگر پیشنهادی از این قیبل یا غیره دارید، به صندوق ایمیل mahmonirrahimi@gmail.com مبذول فرمایید.
August 19, 2006
حراج
ببین نهال! میگما: تو که هیچ، حتی این آنوشا هم با همهی فسقلییتش بدم نمیگهها!
باشه، باشه؛ خانومونا! آقایونا! چشم! دیگه چس_ناله تموم شد. روز از نو، بی روزی از نو!
آهای ملت کمی_تاقسمتی غیور و تقریباً قیامکردهی واشگتن دی سی، مریلند، ویرجینا !
امروز و فردا خونهی ما میدون حراجیه! دیر بجنبین، تموم شده. نگین نگفتی! ؛ به دلایل مختلف، از جمله این که سیگارم تموم شده و در ضمن دارم خونه میخرم و ناقابل به بیست هزار دلار برای خرج محضر نیاز فوری است.
مخلص
به مهسا و بقیه هم قول این ذره شرف باقی مونده رو میدم که بعد از حراجی، سریال "من و تصدیقم" را پیگیری کنم.
August 17, 2006
ای جان جان ... بی تن مرو
ای کاروان آهسته ران کارام جانم میرود
...
مهسا جانم، چرا حالا رسیدی؟ امروز که نا و نفس نوشتن ندارم!
میدانی؟ دخترکم، ناامید از اینجا، بهناچار بازگشت به جایی که از آن گریخته بود؛ اکنون دوباره پا در هوا دارد. آری به همین زودی!
اینبار اما بنا نداشتم تنهایش وانهم؛ یک بار دیگر نیز، نشد.
عصر دیروز برای آقای جامی، که از لطفش به همکاری در رادیو زمانه دعوتم کرده بود، نوشتم:
« مهدی جان
صبح امروز رویدادی دیگر نیز برایم رخ داد؛
از بس خیالم به خامی های تلخ این اخیر خود بود، در مسیر سفارت هلند، ایستگاه ام را در مترو از دست دادم. ایستگاه بعدی، فوراً متروی عکس را گرفتم. با شتاب میرفتم تا پیش از ساعت 11 برسم و مدارکام را که همین دیشب تکمیل شده بود، برای گرفتن ویزا تحویل دهم.
چند قدم از ایستگاه دور شده بودم که یادم آمد کل پوشهی مدارک را در متروی قبلی جاگذاشتم.
دو ساعتی منتظر نشستم تا شاید مسئولان مترو آن را برایم بیابند.
پرونده را به من برگرداندند، ولی گذرنامه، گرین کارت و دعوتنامهی رادیو در آن نیست.
به پلیس خبر دادم و هماکنون دست خالی برگشتهام به خانهی تهی.
به ادارهی مهاجرت زنگ زدم؛ گفتند باید دوباره درخواست گرینکارت بدهم و حداقل شش ماه طول میکشد تا کارت جایگزین برایم صادر کنند.
حال اگر با پاسپورت ایرانیام از کشور بیرون روم، بدون مدارک امریکایی، نمیتوانم به ایالات متحده برگردم.
وعدهام به شما یک طرف، فرزانهام نیز یک طرف ماند؛ تنهاتر از همیشه. نمیدانم این روزگار با من چه میکند و کجا میکشاندم.
شرمندهات
ماهمنیر »
« ... بله درست است؛ بنا بر قول ادارهی ایمیگریشن، من فعلاً نمیتوانم بیایم، مگر کسی که گرین کارت را برده، به رحم آید و روزی زودتر از این شش ماه، آن را برایم پس فرستد!
... به زودی تعهداتم را به شما از اینجا آغاز میکنم؛ اگر امر غیرمترقبهی دیگری بر سرم آوار نشود!
چنیناست هستیای که هنوز هم این همه پیشبینی ناپذیر ادامه میدهد.
ارادتمند
ماهمنیر »
August 15, 2006
حقیقت
راستی آنوشا! امروز کامپیوتر دفتر زبانشناسی رو که باز کردم، این نوشته اومد رو صفحه. به جون خدابیامرز آقاجون ...
به جون بابام اینا که این دیگه ارتکاب خودم نیست. من فکر میکردم یه کمی ویرایش بلدم، اما از وقتی تو و نهال با "جدانویسی"هام مخالفت کردین، همون تتمه اعتماد به نفس رو هم از دست دادم. با این حال، توی همین شعر یا "دکلمه" هم دستکی بردم! بالاخره نمیدونی شاعر کیه؟
چشمهات را انکار میکنم
وقتی وجودم را میگردند
...
به آغوشت میگریزم
که نبینم حقیقت را
که رفتهای
چهگونه به کسی خبر دهم که زمین دیگر گرد نیست؟
August 14, 2006
واشنگتن 3
از بس منو هول کردین، از قلمم جاافتاد براتون بگم که ما با این پدیدهی خبیثهی منحوسهی ...هی رانندهگی، در همان سه هفته اقامت اول من در واشنگتن، یعنی پیش از برگشت موقت به پراگ، چه ماجراها که نداشتیم! ببخشین که از دستتون رفت! حالا هم دیگه جای مناسبی برای تشریح اون همه قصهها و غصهها پیدا نمیکنم. اما قلبم نمیاد زیاد دلآزردهتون کنم، پس به این مشتی از خروار بسنده میکنیم که: همون وقتی که من رفتم برای تبدیل گواهینامهی چکی به "درایورز لایسنس" واشنگتنی، مسیحا هم چون به سن قانونی رسیده بود، اجازه گرفت رانندهگی کنه، به شرطی که یک "گواهینامهدار" کنارش باشد، تا شش ماه بعد اصل تصدیق رو بگیره. اینجا رو تو پرانتز حساب کنین: آقا و خانمی که شما باشین، دیگه از اون به بعد، اگه شما پشت فرمون ماشین ما نشستین، بنده هم نشستم؛ البته در حضور مسیحا. پرسیدین کدوم ماشین؟ حالا که پدر- کشیش شدین و من مجبورم از پشت این پنجرههای پولادین اینترنت براتون اعترافات قبیحه کنم، هِی باید از اینور و اونور به حضورتون عرض کنم که این سراپاتقصیر از بچهگیم یه عقدهی بزرگ داشتم و تو یه تناقض عظیم دست و پا میزدم؛ یک طرف، از ماشینای گنده میترسیدم و از یک طرف دیگه، بدجوری وسوسه میشدم جای رانندهشون باشم! حالا اگه نمیتونستم زیرپیرهنی رکابی بپوشم و بازوی کلفت خالکوبی شدهام رو از پنجره بیرون بندازم و با یه دست فرمون رو بچرخونم (که بحث دیگهایه) لااقل میشد دنیا رو از بالای سر بقیه دید زد. نَگین "سلطهخواه" بودمها! شاید فقط یه کمی. یعنی اساساً یه جورایی تو سواریهای کوچیک یا کوتاه، احساس حقارت، یا نه، فروتنی میکردم که هیچ خوشم نمیاومد! دیدین آدم پشت فرمون اتومبیلهای شاسی بلند چه احساس سرافرازی میکنه؟ به ولله نه بابای من فروید بوده و نه خود بنده روانکاو هستم، ولی احتمالاً بهگونهای دنبال نوعی حس فخرآمیز بودم و همینطور امنیت! دیگه چرا "امنیت"؟ چون بدین اعتقاد راسخ رسیدم که هر چی آدم اون پایین مایینها تواضع کنه، نه تنها رانندههای دیگه، بلکه عابرا هم کم کم باورشون میشه که از آدم برترند! بلکه اصلاً آدم رو آدم به حساب نمیارن؛ راحت میپیچن جلوت، حقت رو زیر چرخاشون خاکی مالی میکنن و کلاً و اصولاً و یه مشت "لاً" دیگه، قواعد بازی رو به هیچ کجاشون نمیگیرن و از این بیادبیها ... خلاصه ما بعد از کرایسلر تیزتاز، ولی زمینی ِآقای ایروانی، یه فورد اجاره کردیم. اون هم کلی جریان داشت که در این ضییغ وقت (والا به خدا هم "مضیغه" نوشته شده و هم "مضیقه") تنها به یک مورد اکتفا و اشاره میکنم. داشتیم وارد گاراژ میشدیم. ورودی ِ پارکینگ ِ محل ِاقامت ِ قبلی ِ ما، در خیابان کنتیکت، شیب تندی داشت. در نتیجه سر ماشین به پایین بود و راننده، آقا مسیحای گل، پشتش را نمیدید. از سوی دیگر، تقریباً هرگز نمیتونستیم طوری ترمز کنیم که ماشین کنار جعبهای بایستد که باید کارت را میزدیم تا در گاراژ باز شود (عجب جملهی کمرشکنی!). مسیحا این بار کمی جلوتر رفت و در نتیجه دندهعقب گرفت تا برگرده کنار جعبهی جادویی دربازکن! یه نیش گاز از مسیحا همانا و، یه "شَ تَ لَ ق" از عقب، همان! سر و صدایی مبهم دیگهای هم از پشت شنیدم. دستم رفت رو دستش روی دنده: ترمز کن! بذار تو دندهی پارک! شیشه را کشیدم پایین: هوار هواری از ته ماشین بلند بود که مگو! پریدم پایین. و دودی دیدم که مپرس! نگو یه ماشین داشته عقب سر ما میومده که در نتیجهی اون گاز ناگهانی پس پسکی ِ مسیحا به بالا، محکم کوبیدیم بهش! و از آنجا که اون اتول طفلک یا از فرط کهنسالی، صدای بوقش درنیومده بود یا از بیخ و بن فاقد بوق بود، تنها چارهای که برای رانندهی بینواش باقی مونده بود، داد و فریاد کردن بیاختیار بود (بازم همهش شد "بود"! ببخشید، آخه بعضی "بود"ها، "هست" و انگارهمیشه "خواهد ماند"). خدا قسمت نکنه، شاهد صحنهی کمدی-درام-تراژیک-طنز غریبی شدیم؛ آقای بدبیار، دست حزن و مصیبت بر سر سراسر طاس گرفته، نظارهگر دودی بود که از کاپوت باز یا ولو شدهی "خود-روی" ِ"دیگر-نرو" یش رو به آسمان در حال پرواز و پراکندهگی بود. چونان که جگر سنگ به آب چشمه مبدل میگشت. البته، دیری به درازا نکشید که بر واقعه چیره گشته، خود را متقاعد نمودیم که بدین ترتیب، آن آقای راننده را از شر آن آهن قراضه، و یا آن اسب خسته را از دست آن سوار سمج که دست از آن مرکب پیر معصوم برنمیداشت، خلاص کردیم. و با خیالی آسوده، وجدانی راحت و "دلی آرام" به خانه شتافتیم. باری، گرچه ماشین اون بابا خراب شد، ما خودمون پیشدستی کردیم و همون شب آغازیدیم (چیه؟ میخواین بگین "متن یکدست نیست"؟! خب بگین) به سرچ اینترنتی تا بنابر نصیحت بزرگترا و پیش-رانندهها، یه تویوتا پیدا کنیم که هم، هر سپیدهدم و شامگاه ما را به زیر خود نکشاند و یا تنش به ناز طبیبان نیازمند نگردد، هم نرخش از جیب ما بالا نزنه و هم (یا در عین حال)، حتیالمقدور حوائج روحانی مافوقالذکر مرا مرتفع سازد! وقتی از مَجاز ِ جهان پرپیچ و خم سایتها امید بریدیم، صبح پگاه راه افتادیم توی جادههای واقعی. رفتیم و رفتیم، نه ببخشید، راندیم و راندیم تا کاملاً تصادفی رسیدیم، یه بار دیگه هم ببخشین، خوردیم به یه نمایشگاه تویوتا که از قضای روزگار، یک مدیر ایرانی داشت! در اینجا به اطلاع حضور انور عالی هموطنان گرامی برسانم (تا بادی تازه بر غبغب افتحارات ملی بیفتد) که یکی از برجستهترین مدیران شرکت تویوتا در ایالت مریلند یا شایدم کل امریکا (من چه میدونم؟) یک ایرانی است؛ تازه آنهم "درویش"! قربونش برم وقتی سلطان بشه، چی میشه؟! اما همچنان همینجا یادآور شوم که مدیر مذکوری که ما بهش رسیدیم، آقای درویش نبود، مسلماً شأن ایشون خیلی پشت پردهتر از این صحبتهاست که مستقیماً با مشتریان دست خالی، یا به عبارتی، رانندهگان بیگواهینامهای همچون ما چک و چانه بزند! این مدیری که ما را به گرمی و بسیار جوانمردانه پذیرفت، "سعدی" بود. باور کنین! به پیر و پیغمبر راس میگم. ای بابا! انصاف بدین! تا حالا یک کلمه، یه تک واژه، یا یه دونه واحد آوایی، (آنوشا نوکرتم! جون عزیزات گیرای زبانشناسانه رو بذار برای قسمت کامنتها) از من چاخان شنیدین که حالا به من افترای چوپان دروغگو بزنین؟! خداوکیلی چوپونی به تیپ شاهزادهگی من میاد؟ داشتم میگفتم با آقایی به نام سعدی آشنا شدیم (که خدا هنوزم از دوستی و لوتیمنشی برای ما کمش نکرده و سایهی آقاییش مستدام باد!) و بدون داشتن هیچ شناسنامه یا پیشینهی بیزنس در آمریکا یا اعتبار بانکی، که اینجا بهش میگن "کردیت"، یک قلم Toyota مدل RAV 4 ، از دم ق
راه
برای اینکه حواس آنوشا و رامین رو از بحثای رسم الخط شناسی بگیرم و بندازم به "شر"های نو، کهنه، سفید، سیا :
میرویم از هم
میدویم هر دو
پشت به پشت
در دو سو، دور و دورتر
و من چرا چشم به راهم!
چشم به چه دارم؟
August 11, 2006
افسانه شهرزاد
آنوشا جان! از من ستون شعر خواستهای؟! یادت رفته که ما هزار و یک شب، هزاران شب، هر شب بکارتمان را از دست میدهیم و هر سپیده سربریده میشویم ؟
August 9, 2006
2 واشنگتن
خلاصه بعد از کلی التماس و درخواس به مردم ناشناس، موفق شدیم ماشین رو روشن کردیم و به هزار التهاب و اضطراب، امانت را به سلامت رساندیم. بعد:
بعد که خوب فکرامو کردم، دیدم عقل مصلحت اندیش و عاقبت بین و همینطور روح بلندپروازم حکم میکنه از این فرصت (که قسمت هر کسی نمیشه) بهره برده، مدرک نازنینم رو تبدیل به احسن کنم؛ گرچه دل کندن از آن کارت زیبای چکی، که فقط اسم خودم رو روش میتونستم بخونم، ساده نبود. با هزار اِهنّ و تلپ به علیالاقاعده، با یک تست چشم و حداکثر، امتحان آئیننامه، باید درایورزلایسنس DC رو به من میدادن. خانم عظیمالجثهای که پشت میز تبدیل گواهینامههای بینالمللی بود، چند باری کارت-ناموس مرا ورانداز کرد (نمیدونم به چشم خواهری یا خریداری یا هرزهگی یا هرچی که، من هرگز عمرم یادم نمیآد اون همه غیرتی شده باشم). تازه بعد رفت یه دفتر بزرگ آورد و بیست بار از چپ و راست و وسط و آخر ورق زد. باز هی در دفترش گشت و گشت و جست و جو کرد. فکر میکنین دنبال چی بود؟ چک ریپابلیک! آره والا! باورتون بشه یا نشه، کشوری به نام جمهوری چک در اون کتاب کت و کلفت نبود که نبود! من نمیدونم اگه اون دفتر و دستک عریض و طویل، محل صدور درایورلایسنس ماهمنیر رحیمی رو ثبت نکرده باشه، پس به چه درد میخوره؟ هستی چنین سازمانها و تشکیلات مفصل رو واقعاً باید زیر سئوال برد. به هر روی که قرار شد (راستش درست یادم نیست چی قرار شد ولی احتمالا) کارتم رو ببرم سفارت چک و ترجمهی تأییدشدهی آن بگیرم. کارتون نباشه که چند روز طول کشید تا آن سفارتخانهی مکرمه رو پیدا کنم و وقتی رفتم، گفتند: "خودت باید ترجمهاش کنی، ما تآییدش کنیم". ای بابا! پدرت خوب! مادرت خوب! من از چنگ زبان چکی که در پراگ یادنگرفتم در رفتم اومدم این ور آب! اینجام یقهم رو ول نمیکنی؟! بازم کارتون نباشه که چهقدر دنبال مترجم چکی گشتیم و نیافتیم. بالاخره از ژیلا (همکار فنی قدیم رادیو فردا که افغان بود اما چندسالی در پراگ زندگی کرده بود و این زبان را میدانست و تصادفاً آن موقع در واشنگتن بود (چندتا "بود؟")) کمک خواستیم. او هم که آن روزها وقت نداشت، سایت دیکشنری چک-انگلیسی رو به ما معرفی کرد (بازم خدا پدرش رو بیامرزه). سرتون رو درد نیارم، (نمیدونم چرا ولی) شاید یه هفتهای طول کشید که من و مسیحا و یک کامپیوتر و جهان گستردهی اینترنت تونستیم چهارتا لغت چکی را به انگلیسی برگردونیم. اما حالا دیگه وقت برگشتن به پراگ بود. باید برای استعفا و اسبابکشی میرفتم. و رفتم. بازگشتنام رو هم میگم؛ عجله نکنین لطفا. این قصه حالاحالاها سر دراز داره.
August 8, 2006
بخشهای آخر: آمریکا، امریکا ... الی یوم الحاضر؛ واشنگفتن 1
بله آنوشا خانمی! طوطیان شکرشکن چنین روایت کردند که:
بلافاصله پس از دریافت مدرک حیاتی "گواهینامه"، در پراگ، داشتم به خرید یک فروند اتومبیل فکر میکردم (البته از آنجا که من از اولشم احتیاجی به تمرین رانندهگی نداشتم، تنها هدفم این بود که همینطوری توی خیابونا جولان بدم) که دست سرنوشت، اینجانب رو برای دریافت گرین کارت پرت کرد به ایالات متحد آمریکا.
با سرافرازی هرچه تمامتر، گواهینامهام را روی یک تابلوی بزرگ نصب کرده، به دست گرفته (با این یقین که به این ترتیب، هیچ نیازی به انگشت نگاری و طی کردن اینگونه مراحل امنیتی نخواهم داشت)، وارد شدم (و تمام آن مراحل را طی کردم).
چند صباحی به دیدار واشنگتن دی سی، "پایتخت سیاسی جهان" گذشت و حقیقت تعریف "انسان؛ حیوان راننده" را در این ولایت پی بردم.
از قضا روزی با دوستانی در سیاحت کوه و دشت بودیم که متوجه شدیم آقای ایروانی بنا دارد یک کرایسلر اسپورت نقرهای دودر را که بدجوری دل منو برده بود، بفروشه. سوییچ را گرفتم تا دوری بزنم. چند ویراژ و تعداد زیادی جیغ دخترها و بعد گقتم: نه هنوز کمه؛ باید بیشتر امتحانش کنم.
غروب بود که کمربندها را بستیم؛ از منزل آقای ایروانی به هدف خانه؛ مسیری حدود بیست یا سی مایل.
چشم دشمنتان روز بد نبیند! تا از خیابانهای محلی به اتوبان برسیم، هوا کاملاً تاریک شد؛ رانندهای کاملاً تازهکار، پشت فرمانی کاملاً جدید، با سیستم فنی کاملاً تازه (اتوماتیک و بدون کلاچ و بیدنده یا یکدنده)، در اتوبانهایی کاملاً ناآشنا، قوانینی کاملاً نو، در کلانشهری کاملاً غریبه، مسیحایی کاملاً ترسیده و البته ماهمنیری کاملاً وحشت زده، بلکه کاملاً خودباخته؛ در آینه، آبشاری نور پشت سر میدیدم که همه متحد رو به من یورش میآورند. پیش رو جز جاده هیچ نیست و جز تاختن و رفتن و رفتن هیچ چارهای؛ حتی برای لحظهای درنگ، یک وجب پارکینگ نیست! قلب ِتند تند تپنده دارد از حلقوم بیرون میزند! مغز، از کار افتاده ولی دارد "از مرز کشور تجاوز میکند"! سلول سلول تن به رعشه افتاده! چشمها از حدقه خارج شده، اما هیچ نمیبیند انگار! گاه، سیاه سیاه میشود روزگار. گوشها انگار اصوات را از زیر آب میگیرند؛ گنگ و مبهم و عجیب و غریب و بی معنی و ترسناک. تهوع دارم. سرگیجه ... حال از کدام ورودی، وارد شوم؟ از کدام خروجی خارج شوم؟ چه خیابانی به خانهی امن منتهی میشود؟ کدام کوچه مرا به منزل میرساند؟ مقصد کجاست؟ چه بسیار که زندگی درست همین صحنه میشود؛ پا بر پدال گاز باید بتازی و بروی. هر چه پیش آمد، خوش آمد.
اما مگر آن وقت جای این حرفای فلسفی و اگزیستانسیالیستی بود؟! رنگ و روی پریدهی مسیحا (که بینوا اگر یک کلمه میخواست دلداری یا قوت قلب بده، فحشهای بنفش تحویل میگرفت) گواه بود که او هم "جیش داره که رنگش زرده"! از خودم که نپرس! داشتم منفجر میشدم! فکر نکنی از اضطراب بود ها! حتماً از چای عصرانه ناشی میشد!
باری از بلای روزگار بهدور باد، آن بدن بادکرده را با اولین خروجی، از اتوبان (یا به قول فرهنگستان زبان فارسی، آزاد راه یا بزرگ راه ، یا همان اژدهایی که در دراز روده ی بی پایانش می سوختم و می ساختم) بیرون کشیدم؛ هر جا برود، لااقل میتوانم کمی سرعت را پایین بیاورم یا ترمزی بزنم و پشت دار و درختی خلاص کنیم خود را. آخییییییششششششش!
و تازه چشم را باز کردیم و از یک-دو عابر پرسیدیم "ما کجا هستیم؟". فهمیدیم خیلی از راه خانه دور افتادیم. و چه بسا جاده مانده برای پیمودن!
از سر گرفتیم. راه دیگری نبود. و بالاخره نیمهشبهنگام رسیدیم. جنازهای لرزیده و جان داده بیش نبودم. نای نفسی نبود که نبود. بر بستر، بیهوش شدم. مسیحا را نمیدانم.
اما مگر حیا کردم؟! فردا هم با همان کرایسلر جوانپسند که دمار از دیشب من درآورده بود، راه افتادیم، تازه اینبار در شهر و با رانندهگی مسیحا! ای آقا! من که "گواهینامه" داشتم، چه گلی به سر رانندهگی زدم که تو جرأت میکنی بدون همان کارت چکی هم حتی، پشت این سکان بنشینی؟! خطرناک است! هم تصدیق و تجربه نداری و هم اگه پلیس بگیره ...
بگذریم. از ما انکار و از مسیحا اصرار، دوری زدیم. جایی پارک کردیم تا کافهای بخریم. وقتی برگشتیم، هر چه استارت زد، اسب نقرهفام ناز کرد و شیهه نکشید! روشن نشد که نشد. ای دل غافل! ماشین امانت!
از هر مغازه دار و عابری پرسیدیم، ولی کسی مکانیکی سراغ نداشت. با شرمگینی، زنگ زدیم به خود آقای ایروانی که "حالا چی کار کنیم؟"
- لابد چراغی روشن مانده و باطری تموم کردین. از یکی ... بگیرین.
- چی بگیریم؟
- ...
- آقای ایروانی! ما هیچ از وسایل و ابزار مکانیکی سر در نمیاریم.
- بابا جان! یه کابل دو شاخهای که باطری رو شارژر کنه.
آقا! خانم! شما یه کابل دوشاخه دارین که باتری ِخالی شدهی ِماشین ِروی دست ِ ما مانده ی ِآقای ایروانی رو پر کنه؟
August 6, 2006
بخش دوم: پاریس و پراگ
خدمت شریف آنوشای دور از بحثهای رسمالخط ِ خودم که:
مدت یک سال نیمی که بار هستی پاریس رو تحمل کردم، به هر چی ظنم رفت، اما قول شرف میدم که یه روز هم فکرم به این گمان ناصواب کشیده نشد که "تهیهی گواهینامه هم ممکنه امر لازمی باشه". اینکه سهل است؛ آنقدر غرق در میدان کشتیگیری با فراگیری سیستم غیر ایرانی و درسها و دیگر مشغولیات آویزون به مخ بودم که تقریباً وجود پدیدهای به نام "اتومبیل" دیگر داشت از خاطر میگریخت. از سوراخی تحت عنوان "استَسیون یا ایستگاه" فرومیرفتیم تو زمین و راهروهای مافیایی را طی میکردیم و در شکم مار پنجره-پنجرهای به اسم "مترو" به مقصدی میرسیدیم و از سوراخی دیگر خود را بیرون میکشیدیم. در نتیجه جز زیرزمینهای پر از موشهای دورهی ژان وال ژان و ویکتورهوگو، من که از پاریس تقریباً جایی یا چیزی دیگر سیر یا سیل یا صید نکردم (کدومش درسته، آنوشا؟). دور از انصاف نباشد، حدفاصل ایستگاه تا دانشگاه یا خانه ویا خانهی دوستان، چشم و دل را از رویای "عروس شهرهای جهان" خوب سیر میکردم تا لااقل نوههام همیشهی عمر این پز را یدن که "خانهی مادربزرگ ما منتهاالیه شانزه لیزه (معروف ترین حیابان جهان) بود".
گفتم دوستان؛ آخه مروت داشته باشین، کدوم عقل سلیمی در همنشینی با (اینجاها باید مودب باشم و پاهام رو دراز نکنم، چون میخوام از بزرگترها اسم ببرم) احسان نراقی و جواد طباطبایی، به ضرورت امر مبتذل تصدیق و این حرفا پی میبرد؟ نه اینکه نامدار جهان روشنفکری و جامعهشناسی ایران در این مورد اظهار نکرده باشن؛ یه بار ازش پرسیدم: چهطور شما ماشین ندارین؟ (خب معلومه، فکر کردم مشاور قدیم شهبانو فرح دیبا و همینطور یونسکو، باید خیلی پولدار باشه، و تو ایران هم دیده بودم که اولین اولویت زندهگی همه، خرید لااقل یه پیکانه. هر کی بتونه صدهزارتومن جمع و جور کنه، حتماً و الزاماً درست مثل یک خان مینشیند پشت فرمان و شاهانه آرنج چپش را میگذارد لب پنجرهی "آقای راننده" و خدایوار غبغب میندازد.)
دکترنراقی: دختر جون مگه من جادوگرم که پشت یه خر آهنی بشینم؛ هم راست رو بپام، هم چپو، هم جلو و هم عقب، هم حواسم باشه حوادث غیرمترقبه رو پیشبینی کنم، هم مواظب باشم تو دستاندازهای زمین نیفتم، هم گاز بدم و هم ترمز کنم و هم کلاچ بگیرم و هم دنده عوض کنم و هم چراغ بزنم، به این طرف، به اون طرف، ... بنزین تموم نشه، روغن نسوزه، پنچر نشم، ... مکانیکیهای اولیه بلد باشم، ... (راوی: وای سرم گیج رفت! به فرض که یهخورده پیازداغش رو هم خودم زیاد کرده باشم) اون موقعها که راننده داشتم، حالا هم خدا به تکنولوژی برکت بده و اتوبوس و مترو رو از ما نگیره.
دکتر طباطبایی و مسیحا هم که دورشون بگردم، وقتی به هم میافتادن، مگر دمی یقهی ارسطو و افلاطون و هگل و فوکو و ... رو ول میکردن؟ و تن منم دائم تو گور لباس میلرزید که ای بابا! من دارم تو فراق خیلی چیزا میسوزم، از جمله "گواهینامه"، اونوقت این آقایون رو ببین چه دل خوشی دارنها! یکی میمرد ز درد بینوایی، یکی میگفت: خانم فندک میخواهی؟ (از شما چه پنهون، بابای مرحومام میگفت "زردک"، ولی من که هرچی نباشم، بچهی این دوره و زمونه هستم، دیدم قافیه تنگ نیست، گفتم "فندک").
الغرض که آتش ذوق و قریحهی ذاتی رانندهگی اینجانب در کنج اتاقک بیست و پنج متری و دالانهای تر و تاریک مترو خاموش شد.
پراگ: سه سال و نیم ماندهگار شدیم. ولی احتمالاً کار شب یا روز رادیو، یا شاید هم شهر کوچک و مسافتهای نزدیک و خیابانهای تنگ و پرترافیک، سبب شد که خیالاتم به این پروژهی عقبافتاده یا همهش ته صف راندهشدهی زندهگی ره نبرد. کلی هم کیف میکردم که قسمت شد و ما هم مثل مردمان زمان جنگ جهانی اول، با ترامواهای عهد قدیم اینور و اونور میرفتیم. ولی بالاخره انسان قابل پیشرفت است و بندهی حقیر سراپا مقصر هم ضربهمغزی یا خوابنما یا همچینجیزی شدم و چند ماه آخر به غلطی گرفتار گشتم که هنوزه که هنوزه اونطرفش پیدا نیس. بله. حسنی به مکتب نرفت و نرفت تا افتاد به چنگ زبان نازنین و شیرین اما کاملاً نامأنوس "چکی"! تازه خدای تو، آنوشا جان، رحم کرده بود که اینجانب در همان اوان نوجوانی، علائم راهنمایی و رانندهگی رو به زبان شکرین مادری از خواهری گرفته بودم.
یکی از بچهها برای حل این معضل، شیوهی حلال و گوارایی یافته و با تجربهای موفق، سربلند و پیروز بیرون آمده بود؛ رشوه دادن به ممتحن آزمایش آئیننامه. خب چه روشی از این شرافتمندانهتر! به جان عزیزم که اجازهی ورود ذرهای شک به دل نداده، مصمم رفتم و تو کلاسهای اجباریش ثبت نام کردم. یادش آباد! مربی ِ همزمان مترجم، آقای دوبرووا چه قدر صبوری و متانت به خرج داد و داد! (دروغ نباشه، به جز یه بار که در انگلیسی او درماندم و منظورش رو دیر گرفتم و چیزی نمانده بود که یه وانتی بیادب با بار آهنش بیاد تو شکممون. خلاصه فقط این، یعنی آن رخداد، آقای دوبرووا رو عصبانی کرد؛ گرچه نمیدونم چرا از دست من!؟) (راستی ببخش که اینهمه به پرانتز و انواع جملات معترضه نیازم میافته.)
القصه، پس از پیگیریهای جانکاه در آن یخبندانهای پراگ و ابرام و اصرار و عزم راسخ و یه سری دیگه از مترادفای این کلمات، بعد از سه چهار ماه، روزی به رادیو آمده، از مأموران سکیوریتی دم در (همون نگهبانهای خودمون) تا رئیس رادیو را با نیش تا دم گوش باز و بشکنزدنهام مطلع کردم که: گواهی نامه گرفتم! اونم در اولین تست رانندهگی!
اما قربون سرت، گلیم بخت گواهی نامهای را که به تار و پود سیاه بافتند، بافتن دیگه؛ حتی اگه درایورز لایسنسی از اتحادیهی اروپا باشه.
شماها میگین نه؟ بقیهش رو فردا بخونین. اگه این آنوشا بذاره.
August 4, 2006
من و تصدیقم
آنوشا چون بهت قول داده بودم، حالا که دارم میرم، میتونم یه چیزایی رو اعتراف کنم. به شرطی که قول بدی به هیچکی نگی! بهخصوص به گوش نهال اکبری و جمشید برزگر نرسه! یکی شون کشت منو بس که پز یکباره گرفتن گواهینامهش رو میده (بگذریم که علی پتهش رو آب ریخت) و یکی دیگهشونم، هر چندبار هم که تو امتحان رانندهگی رد شده باشه و بگه منو میفهمه، عمراً بتونه کاملاً با من همدردی کنه. عرض به حضور نازنینت که:
فکر کنم نوزده سالم بود. آره چون فرزانه نوزاد بود. اولین بار رضا، برادرم، سعی کرد به من رانندهگی یاد بده؛ نزدیک خونهی خواهری، تو جادهی خاکشناسی کرج. مثه شیر ذوقزده پریدم پشت ماشین، یادم نیست هیلمن کذا و کذای عموعلی بود یا پیکان چهلتکهی خود رضا. همینطور که با کلاچ، دنده به دنده میشدم، ویراژ میرخوردم. اتوموبیل (!) و محتویاتش چنان "کج میشد و مج میشد" که نگو. خب چه اشکال داره؟ پادشاه آن قلمرو خودم بودم و خودم؛ جادهی نسبتاً متروکه و تقریباً خاکی. رضا: این طوری میخوای تو خیابونای شهر برونی؟ اگه از عقب ماشین بیاد چی؟ بیدرنگ برگشتم پشت سر را نگاه کنم. البته که دستای من چشم نداشتند تا بدونن فرمون رو به کدوم طرف بچرخونن و ماشین رو به راه راست هدایت کنن. و باز طبیعی است که رفتیم تو مزرعهی مجاور جاده. بار بعد، پدر فرزانه میخواست ماشینسواری یادم بده که عمر "زندگی مشترک" کفاف نداد. دیگر هم نیاز یا انگیزهای برای گرفتن گواهینامه حس نکردم تا سال پیش از ترک ایران. گفتم "حداقل نیاز یه زن مدرن داشتن این کارت است. بهتره مثه یه خانم متشخص برم کلاس تا رانندهگی اصولی و حرفهای رو یاد بگیرم، نه پر از قیقاژ." جونم برات بگه: یک جلسه بیشتر نرفته بودم که از انتخاب بیرون آمدم (کلاسم نزدیک روزنامه بود، میدان فاطمی تهران) و افتادم در امور مهاجرت. پس تا اینجا شد سرنوشت گواهینامه گرفتن من در ایران. که فقط یک از هزار بود. حالا اگه دیدم نهال به روی خودش نیاورد، یعنی بو نبرد که من این تلاشهای مزبوحانه را از کی شروع کردم، باقیش رو بعدا برات میگم.
August 3, 2006
چمدان
باز چمدان
پیمانهای شکر
و فنجانی قهوه
August 1, 2006
زین سپس
به جای ماه
با گربههای بامها نجوا میکنم
گذشته نگذشته
چه گونه از فردا می گویی؟
هنوز دیروزی.