« July 2006 | صفحه اصلی | September 2006 »

August 26, 2006

فال حافظ

عشق تو  نهال حیرت آمد

وصل تو  کمال حیرت آمد

بس غرقه حال وصل کاخر

هم  بر سر حال حیرت آمد

یک دل بنما که در  ره  او

بر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و  نه اصل

آنجا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سئوال حیرت آمد

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حیرت آمد

10:01 PM | نظر:(8)

August 24, 2006

همين فردا

دخترم


همين فردا مي آيم

2:25 AM | نظر:(4)

August 22, 2006

تکذیبیه

نگفتم نهال!؟ نگفتم ما زنا "اهل تمیز" نیستیم؟

چرا راه دور می­ری؟

همین آنوشای خودمون هم، با همه­ی روشن­فکری و تیزهوشی­ و خوش­فکری­ و به­خصوص، زبان­شناسی­ش نتونس "تشخیص" بده! اون هم بعد از گذشت عمری هم­کاری مشروع که در مسائل "جدا" یا "چسبان" ­نویسی داشتیم! صبح کله­ی سحر از من می­پرسه: "پس چرا کسی واسه من بوق نمی­زنه؟" !

می­بینی تو رو خدا؟ مثی که یادش رفته دیگه ایران نیستیم و این­جا از این خبرا پیدا نمی­شه! حالا بازم قربون معرفت­ش که به جای CD  گذاشتن پشت سر، رودررو، "مرد و مردونه" این تشکیک­ها رو  با خود آدم  در وسط می­ذاره. بی­خود نیس که این­قده نمی­تونم ازش دل بکنم. بیا و جای خواهری یه وساطتی بکن و ما رو با هم صلح بده!

(این هم به یاد معین که گاهی با آهنگاش لذت می­برم، ولی از ترانه­های زنجه موره­ای­ش، نه خیلی: "کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی می­داد       کاشکی چشامون توی چشم هم می­افتاد ...)

آخه آبجی آنوشا جان! خوبه که دیدی "راست با ماست" هست و سوا کردنی هم نیس. به قول خودت "آدم تو این ولایت غربت دار و ندار ِ اعتماد به نفسش رو از دست می­ده بس­که بی­محلی می­بینه"؛ چه به رسه به بوق! چه به رسه به جوون چارشونه­ی قدورزشی و ال و بل!

 

آخه اونم که کلی زور زدم تخیل به خرج دادم، برا دل خود تو بود! واسه این­که احتمال بدی ممکنه یه همچین "مرد"ی هم روی این کره­ی خاکی و دنیای دون پیدا می­شه. درسه که به جرم جوانی، چنان به بار اذن ورودم ندادن که غم "گواهی­نامه" و "گرین کارت" از سرم پرید، حقیفت تلخ اینه که از ما گذشته. ولی گفتم شاید هنوز آرزو بر دخترامون عیب نباشه و با توصیف­های من، لااقل شماها بتونین خواب یه چنین شاه­زاده­هایی رو ببین. بد کردم؟ به قول ننه مسیحا: اومدم دورت بگردم         نمی­خوای برمی­گردم. زنده باشه مامان همیشه می­گفت "مادر تو اون­ور دنیا هم که بری، اقبال نداری". حالا دیگه می­گی "دلیلی مبنی بر اثبات وجود عشق من نمی­بینی"!؟ این­م از حق­شناسی یه رفیق دیگه! ای بشکنه دست این روزگار بی­نمک.

آخه تو کدوم ادبیات و فلسفه و منطق و تئوری­­های همه­چیزشناسی، یه "عروووس"، می­تونه ریش داشته باشه؟! اون­م از نوع رنگ و وارنگش؟

آخه بعدش­م؛ آخه اگه من می­تونسم یه چنین "جوان­مرد"ی رو تور کنم، دیگه چه نیازی به اون­همه کل-کل کردن با نگهبان بار رو داشتم؟!

5:41 PM | نظر:(2)

August 21, 2006

نیاز مبرم به یک معلول یا مسن

حالا "مرد" می­خوام چین و چروک­های زیر چشم­م رو ببینه!

آنوشا یه اتفاق توپ ِ دوباره!

جون من نه، جان این مدت رفاقت، بذار اول اینو بگم و بعد بریم سراغ "من و تصدیق من".

تو که قبلاً "نامردی"­ت رو ثابت کردی، پس حالا هم می­تونی به نهال بگی:

شنبه، (آره بابا، همون روزی که مثلاً زندگی رو حراج کرده بودم. خب شماها نخریدید، منم نفروختم، این که دیگه دعوا و مرافعه نداره) حدود ساعت ده شب (با همون لباسی که از صبح منتظر مشتریان محترم بودم) دیدم خیلی وارفته­م. عُقم گرفت. با یه مشت آب زلال زدم تو گوش مبارک و بعدش یه کمی از اون سایه­هایی که فرزانه از خودش جا گذاشته بود، دور چشام مالیدم تا گودی الکی­ش رو بپوشونه و هویجوری راه افتادم تو خیابون. دفترچه یادداشتم همرام بود. این تجربه رو یه بار دیگه توی لوسانجلس داشتم. تقریباً شش ماه پیش. نتیجه­ی اون ددری رفتن، نوشتن یه نامه بود که کسی نخوندش و نتیجه­ی شنبه شب این شد که فهمیدم "مردا فوری یه زن وارفته رو هم تشخیص می­دن!"

تو رو خدات بذار این­جا یه خاکی معترضه هم برم. نمی­دونم مردا چرا این­همه باهوشن! یا این انبوه ذکاوت رو از کجا آوردن؟ یه مثقال هم گیر ما "نامردا" نیومده، اون­وقت می­گن "تبعیض جنسیتی وجود نداره"! اصلاً به حضرت­ت قسم که من از اونا عقل کل­تر توهیچ زنی ندیدم! حالا چرا می­گم من ِ زن، از این خرد بی­بهره­ام؟ برای این که تا حالا صدبار شده با رسول یا مسیحا تو خیابون راه می­رفتیم  که اونا در یک نیم-نظر یا نگاه نخست، یکی رو نشون داده و گفته: اون زنه رو می­بینی؟ بله دیگه ج...!  اون پسره رو می­بینی؟ ک...

و اگه بگی یه بارش من تونستم پیش­قدم بشم تا خانم "بله" یا آقای "ک..." رو تمیز بدم، ندادم که ندادم. آخه برادر من! اگه به "ماتیک مالیدن" باشه، که همه می­مالن! اگه به "یه جوری لباس پوشیدن" باشه، که همه همه­جوره می­پوشن! اگه به " رفتار یه­طورایی" باشه، که همه­ هر­طور رفتار می­کنن! خلاصه ما که نفهمیدیم.

برگردیم تو جاده­ی اصلی:

جونم واست بگه که آره: دو قدم از خونه دور نشده بودم که صدای بوق ماشینی گوشم رو خراشید. منم برای انتقام­گیری، سوارش شدم! تند تند نرو! صبر کن باقی­ش رو بشنو! به من چه که اون پسره خیلی خوش­تیپ بود؟ اندام ِ ورزشی! بازوهای هیکلی! سینه­ی سپر! ریشای یه جورای جورواجوری اصلاح شده!... همچین مثه عرووسس!

خانم گلی که شما باشی، رفتیم و رفتیم و تا به یه "بار" رسیدیم. اما اگه گفتی بادی­گارد ِ دم در ِ بار، (مرد سیاه بسیار درشت که من بی­اغراق پیشش قد یه پشه بودم) چی ازم خواست؟ (حالا این­جا متوجه می­شی چرا اسم نهال رو آوردم) درست جواب دادی؟ من که نشنیدم. آیدی کارت یا "گواهی­نامه" خواست!

آخه بابام! ننه­م! تو دیگه چی از جونم می­خوای؟ بنده فاقد کلیه­ی مدارک لازم هستم. چه طور جناب عالی نمی­دونستین؟ مگه مختصر رو نمی­خونین؟ (ای خواهر! این طرف که فارسی زبان مادری رو نمی­دونه، "ماهمنیر رحیمی" و "مختصر" و "ماجراهای گواهی­نامه" و "گرین­کارت" چه سرش می­شه؟!

نزدیک گوشش گفتم: آقا من سی و ... سالمه! همین چند شب پیش با دخترم اومده بودیم این­جا! فرزندم رو راه دادین، حالا از من آیدی کارت می­خواین تا ببینین خودم زیر سن قانونی (18 یا 21) سال نباشم؟!

البته شاید هم این "پرابلم" نه از جوانی صوری من، که از کمبود نور در آن خیابان ناشی بود. چه می دونم والا.

می­خوای باور کن، می­خوای نکن! این حقیر در کمال تواضع و فروتنی و ادب و نزاکت و از این چیزا، بیست دقیقه­ای با آن آقاهه گندهه، چونه زدم؛ آخر هم دست از پا خالی­تر برگشتم خونه! همین.

این بود قصه­ی من درباره­ی "یک شب الواتی خود را چه­گونه گذراندید؟" دیگه چه قدرش راست بود، چه قدرش ماست، بماند. ولی الله وکیلی برای این مدعا، چند شاهد عادل بالغ هم دارم که : مورخ شنبه نوزده آگوست دوهزار شش میلادی، حدود ساعت یازده شب، این خانم متشخص را به یک "بار-دیسکو" در واشنگتن دی سی ایالات متحده راه ندادند!

ولی ماجرا تموم نشده که:

از سوی دیگر: پیرو اطلاعات پیشین، این سراپامقصر در حال حاضر سخت مشغول تهیه­ی مسکن نیز می­باشم. در ضمن این­که ایرادگیر، سخت­گیر، بهانه­گیر، سرعت­گیر (فکر نکنین این یکی به خاطر قافیه بودها؛ هزار حکمت داره) هم هستم، طی مدت ها جست­وجوی نستوه، تنها یک خانه­ نظرم را به خودش چسبوند. که اونم به دست آوردنش یه شرط عمده و بنیادی داره؛ یا بالای 65 سال داشته و یا پا نداشته باشم! راست می­گم به خدا! ببین! فهم این موضوع دیگه خیلی پیچیده نیست.

از اون­جا که من، به یاد مادر نازم، از هرگونه پله­جماعت بدم میاد و از طرفی، خانه­ی نام­برده برای افراد جانباز ساخته شده وهیچ بالا و پایین تندی نداره، عاشقش شدم. برای همین هم، مشکل من الان رفتن به "بار" نیست؛ مسأله­ی حیاتی سقف بالای سره. حالا بگو من چه جوری ثابت کنم که استحقاق این خونه رو دارم؟ هر چی می­گم: "درسته که یه جفت ناچیز پا دارم، ولی لاکردارها با دوتا دونه پله، ضعف می­رن و از بالا رفتن وامی­مونن. پدر جان! اصلاً قلبم ناراحته"، مگه باور می­کنن؟! 

تازه این وسط مسطا انداختم که :"مادرم هم که هفتاد سال عمر از آقا گرفته، قرار است بیاید". با شنیدن این ادعای گزاف که دیگه چنان نگاه صادق اندر دروغگو به سرتاپام انداختن که انگار فحش خواهر و خاله بهشون دادم! اگه می گفتم چلاقم، انگار راحت تر قبول می کردن تا بپذیرن رابطه ی ایران-آمریکا انقدر رو به صلح و صفا پیش می ره که مادر ِ خانم  ِ ماهمنیر تا ده روز دیگه در ایالت مریلند حضور به هم خواهند رساند!

الغرض: خانم­ها آقایان! اگر کسی حاضر است باقی عمرش را روی ویلچر به سر برد، یا بی­مزاحمت بالای 65 سال داشته باشد، می­تواند قدم رنجه کرده، نزد خانه­ی این­جانب زندگی کند تا من بتوانم مالک آن ملک شوم! از داوطلبان گرامی تقاضای عاجزانه می­کنم اگر پیشنهادی از این قیبل یا غیره دارید، به صندوق ایمیل  mahmonirrahimi@gmail.com  مبذول فرمایید.

3:21 PM | نظر:(4)

August 19, 2006

حراج

ببین نهال! می­گما: تو که هیچ، حتی این آنوشا هم با همه­ی فسقلی­یت­ش بدم نمی­گه­ها!

باشه، باشه؛ خانومونا! آقایونا! چشم! دیگه چس_ناله تموم شد. روز از نو، بی روزی از  نو!

آهای ملت کمی_تاقسمتی غیور و تقریباً قیام­کرده­ی واشگتن دی سی، مریلند، ویرجینا !

امروز و فردا خونه­ی ما میدون حراجیه! دیر بجنبین، تموم شده. نگین نگفتی! ؛ به دلایل مختلف، از جمله این که سیگارم تموم شده و در ضمن دارم خونه می­خرم و ناقابل به بیست هزار دلار برای خرج محضر نیاز فوری است.

مخلص

به مهسا و بقیه هم قول این ذره شرف باقی مونده رو می­دم که بعد از حراجی، سریال "من و تصدیق­م" را پی­گیری کنم.

3:23 PM | نظر:(4)

August 17, 2006

ای جان جان ... بی تن مرو

ای کاروان آهسته ران کارام جانم می­رود

...

مهسا جانم، چرا حالا رسیدی؟ امروز که نا و نفس نوشتن ندارم!

می­دانی؟ دخترکم، ناامید از این­جا، به­ناچار بازگشت به جایی که از آن گریخته بود؛ اکنون دوباره پا در هوا دارد. آری به همین زودی!

 این­بار اما بنا نداشتم تنهایش وانهم؛ یک بار دیگر نیز،  نشد.

عصر دیروز برای آقای جامی، که از لطفش به هم­کاری در رادیو زمانه دعوتم کرده بود، نوشتم:

« مهدی جان

 صبح امروز روی­دادی دیگر نیز برایم رخ داد؛

از بس خیالم به خامی های تلخ این اخیر خود بود، در مسیر سفارت هلند، ایست­گاه ­ام را در مترو از دست دادم. ایست­گاه بعدی، فوراً متروی عکس را گرفتم. با شتاب می­رفتم تا پیش از ساعت 11 برسم و مدارک­ام را که همین دیشب تکمیل شده بود، برای گرفتن ویزا تحویل دهم. 

چند قدم از ایست­گاه دور شده بودم که یادم آمد کل پوشه­ی مدارک را در متروی قبلی جاگذاشتم. 

دو ساعتی منتظر نشستم تا شاید مسئولان مترو آن را برایم بیابند.

پرونده را به من برگرداندند، ولی گذرنامه، گرین کارت و دعوتنامه­ی رادیو در آن  نیست.

به پلیس خبر دادم و هم­اکنون دست خالی برگشته­ام به خانه­ی تهی.

به اداره­ی مهاجرت زنگ زدم؛ گفتند باید دوباره درخواست گرین­کارت بدهم و حداقل شش ماه طول می­کشد تا کارت جایگزین برایم صادر کنند.

حال اگر با پاسپورت ایرانی­ام از کشور بیرون روم، بدون مدارک امریکایی، نمی­توانم به ایالات متحده برگردم.

 وعده­ام به شما یک طرف، فرزانه­­ام نیز یک طرف ماند؛ تنهاتر از همیشه. نمی­دانم این روزگار با من چه می­کند و کجا می­کشاندم.

شرمنده­ات

 ماهمنیر »

« ... بله درست است؛ بنا بر قول اداره­ی ایمیگریشن، من فعلاً نمی­توانم بیایم، مگر کسی که گرین کارت را برده، به رحم آید و روزی زودتر از این شش ماه، آن را برایم پس فرستد!

 ... به زودی تعهداتم را به شما از این­جا آغاز می­کنم؛ اگر امر غیرمترقبه­ی دیگری  بر سرم آوار نشود!

 چنیناست هستی­ای که هنوز هم این همه پیش­بینی ناپذیر ادامه می­دهد.

ارادت­مند

ماهمنیر »

8:40 PM | نظر:(7)

August 15, 2006

حقیقت

راستی آنوشا! امروز کامپیوتر دفتر زبان­شناسی رو که باز کردم، این نوشته اومد رو صفحه. به جون خدابیامرز آقاجون ...

به جون بابام اینا که این دیگه ارتکاب خودم نیست. من فکر می­کردم یه کمی ویرایش بلدم، اما از وقتی تو و نهال با "جدانویسی"هام مخالفت کردین، همون­ تتمه اعتماد به نفس رو هم از دست دادم. با این حال، توی همین  شعر یا "دکلمه" هم دستکی بردم! بالاخره نمی­دونی شاعر کیه؟ 

 

چشم­هات را انکار می­کنم

وقتی وجودم را می­گردند

...

به آغوش­ت می­گریزم

که نبینم حقیقت را

که رفته­ای

چه­گونه به کسی خبر دهم که زمین دیگر گرد نیست؟

9:41 PM | نظر:(9)

August 14, 2006

واشنگتن 3

خدمت آنوشا، نهال، رامین، و همه­ی علاقه­مندان به سرنوشت "گواهی­نامه­ی این­جانب" که:

از بس منو هول کردین، از قلمم جاافتاد براتون بگم که ما با این پدیده­ی خبیثه­ی منحوسه­ی ...ه­ی راننده­گی، در همان سه هفته­ اقامت اول من در واشنگتن، یعنی پیش از برگشت موقت به پراگ، چه ماجراها که نداشتیم! ببخشین که از دست­تون رفت! حالا هم دیگه جای مناسبی برای تشریح اون همه قصه­ها و غصه­ها پیدا نمی­کنم. اما قلبم نمیاد زیاد دل­آزرده­تون کنم، پس به این­ مشتی از خروار بسنده می­کنیم که:

همون وقتی که من رفتم برای تبدیل گواهی­نامه­ی چکی به "درایورز لایسنس" واشنگتنی، مسیحا هم چون به سن قانونی رسیده بود، اجازه گرفت رانند­ه­گی کنه، به شرطی که یک "گواهی­نامه­دار" کنارش باشد، تا شش ماه بعد اصل تصدیق رو بگیره. این­جا رو تو پرانتز حساب کنین: آقا و خانمی که شما باشین، دیگه از اون به بعد، اگه شما پشت فرمون ماشین ما نشستین، بنده هم نشستم؛ البته در حضور مسیحا.

پرسیدین کدوم ماشین؟

حالا که پدر- کشیش شدین و من مجبورم از پشت این پنجره­های پولادین اینترنت براتون اعترافات قبیحه کنم، هِی باید از این­ور و اون­ور به حضورتون عرض کنم که این سراپاتقصیر از بچه­گی­م یه عقده­ی بزرگ داشتم و تو یه تناقض عظیم دست و پا می­زدم؛ یک طرف، از ماشینای گنده می­ترسیدم و از یک طرف دیگه، بدجوری وسوسه می­شدم جای راننده­شون باشم! حالا اگه نمی­تونستم زیرپیرهنی رکابی بپوشم و بازوی کلفت خال­کوبی شده­ام رو از پنجره بیرون بندازم و با یه دست فرمون رو بچرخونم (که بحث دیگه­ایه) لااقل می­شد دنیا رو از بالای سر بقیه دید زد. نَگین "سلطه­خواه" بودم­ها! شاید فقط یه کمی. یعنی اساساً یه جورایی تو سواری­های کوچیک یا کوتاه، احساس حقارت، یا نه، فروتنی می­کردم که هیچ خوشم نمی­اومد! دیدین آدم پشت فرمون اتومبیل­های شاسی بلند چه احساس سرافرازی می­کنه؟ به ولله نه بابای من فروید بوده و نه خود بنده روان­کاو هستم، ولی احتمالاً به­گونه­ای دنبال نوعی حس فخرآمیز بودم و همین­طور امنیت! دیگه چرا "امنیت"؟ چون بدین اعتقاد راسخ رسیدم که هر چی آدم اون پایین مایین­ها تواضع کنه، نه تنها راننده­های دیگه، بلکه عابرا هم کم کم باورشون می­شه که از آدم برترند! بلکه اصلاً آدم رو آدم به حساب نمیارن؛ راحت می­پیچن جلوت، حقت رو زیر چرخاشون خاکی مالی می­کنن و کلاً و اصولاً و یه مشت "لاً" دیگه،  قواعد بازی رو به هیچ کجاشون نمی­گیرن و از این بی­ادبی­ها ... ­

خلاصه ما بعد از کرایسلر تیزتاز، ولی زمینی ِآقای ایروانی، یه فورد اجاره کردیم. اون هم کلی جریان داشت که در این ضییغ وقت (والا به خدا هم "مضیغه" نوشته شده و هم "مضیقه") تنها به یک مورد اکتفا و اشاره می­کنم.

داشتیم وارد گاراژ می­شدیم. ورودی ِ پارکینگ ِ محل ِاقامت ِ قبلی­ ِ ما، در خیابان کنتیکت، شیب تندی داشت. در نتیجه سر ماشین به پایین بود و راننده، آقا مسیحای گل، پشت­ش را نمی­دید. از سوی دیگر، تقریباً هرگز نمی­تونستیم طوری ترمز کنیم که ماشین کنار جعبه­ای بایستد که باید کارت را می­زدیم تا در گاراژ باز شود (عجب جمله­ی کمرشکنی!). مسیحا این بار کمی جلوتر رفت و در نتیجه دنده­عقب گرفت تا برگرده کنار جعبه­ی جادویی دربازکن! یه نیش گاز از مسیحا همانا و، یه "شَ تَ لَ ق" از عقب، همان! سر و صدایی مبهم دیگه­ای هم از پشت شنیدم. دستم رفت رو دستش روی دنده: ترمز کن! بذار تو دنده­ی پارک!

شیشه را کشیدم پایین: هوار هواری از ته ماشین بلند بود که مگو! پریدم پایین. و دودی دیدم که مپرس!

نگو یه ماشین داشته عقب سر ما میومده که در نتیجه­ی اون گاز ناگهانی پس پسکی ِ مسیحا به بالا، محکم کوبیدیم بهش!

و از آن­جا که اون اتول طفلک یا از فرط کهن­سالی، صدای بوقش درنیومده بود یا از بیخ و بن فاقد بوق بود، تنها چاره­ای که برای راننده­ی بینواش باقی مونده بود، داد و فریاد کردن بی­اختیار بود (بازم همه­ش شد "بود"! ببخشید، آخه بعضی "بود"ها، "هست" و انگارهمیشه "خواهد ماند").

خدا قسمت نکنه، شاهد صحنه­ی کمدی-درام-تراژیک-طنز غریبی شدیم؛ آقای بدبیار، دست حزن و مصیبت بر سر سراسر طاس گرفته، نظاره­گر دودی بود که از کاپوت باز یا ولو شده­ی "خود-روی" ِ"دیگر-نرو" یش رو به آسمان در حال پرواز و پراکنده­­گی بود. چونان که جگر سنگ به آب چشمه مبدل می­گشت.

البته، دیری به درازا نکشید که بر واقعه چیره گشته، خود را متقاعد نمودیم که بدین ترتیب، آن آقای راننده را از شر آن آهن قراضه، و یا آن اسب خسته را از دست آن سوار سمج که دست از آن مرکب پیر معصوم برنمی­داشت، خلاص کردیم. و با خیالی آسوده، وجدانی راحت و "دلی آرام" به خانه شتافتیم. 

باری، گرچه ماشین اون بابا خراب شد، ما خودمون پیش­دستی کردیم و همون شب آغازیدیم (چیه؟ می­خواین بگین "متن یک­دست نیست"؟! خب بگین) به سرچ اینترنتی تا بنابر نصیحت بزرگترا و پیش­-راننده­ها، یه تویوتا پیدا کنیم که هم، هر سپیده­دم و شام­گاه ما را به زیر خود نکشاند و یا تنش به ناز طبیبان نیازمند نگردد، هم نرخ­ش از جیب ما بالا نزنه و هم (یا در عین حال)، حتی­المقدور حوائج روحانی مافوق­الذکر مرا مرتفع سازد!

وقتی از مَجاز ِ جهان پرپیچ و خم سایت­ها امید بریدیم، صبح پگاه راه افتادیم توی جاده­های واقعی. رفتیم و رفتیم، نه ببخشید، راندیم و راندیم تا کاملاً تصادفی رسیدیم، یه بار دیگه هم ببخشین، خوردیم به یه نمایش­گاه تویوتا که از قضای روزگار، یک مدیر ایرانی داشت!

در این­جا به اطلاع حضور انور عالی هم­وطنان گرامی برسانم (تا بادی تازه بر غبغب افتحارات ملی بیفتد)

که یکی از برجسته­ترین مدیران شرکت تویوتا در ایالت مریلند یا شایدم کل امریکا (من چه می­دونم؟) یک ایرانی است؛ تازه آن­هم "درویش"! قربونش برم وقتی سلطان بشه، چی می­شه؟! اما هم­چنان همین­جا یادآور شوم که مدیر مذکوری که ما بهش رسیدیم، آقای درویش نبود، مسلماً شأن ایشون خیلی پشت پرده­تر از این صحبت­هاست که مستقیماً با مشتریان دست خالی، یا به عبارتی، راننده­گان بی­گواهی­نامه­ای هم­چون ما چک و چانه بزند! این مدیری که ما را به گرمی و بسیار جوان­مردانه پذیرفت، "سعدی" بود. باور کنین! به پیر و پیغمبر راس می­گم. ای بابا! انصاف بدین! تا حالا یک کلمه، یه تک واژه، یا یه دونه واحد آوایی، (آنوشا نوکرتم! جون عزیزات گیرای زبان­شناسانه رو بذار برای قسمت کامنت­ها) از من چاخان شنیدین که حالا به من افترای چوپان دروغ­گو بزنین؟! خداوکیلی چوپونی به تیپ شاه­زاده­گی من میاد؟

داشتم می­گفتم با آقایی به نام سعدی آشنا شدیم (که خدا هنوزم از دوستی و لوتی­منشی برای ما کمش نکرده و سایه­ی آقایی­ش مستدام باد!) و بدون داشتن هیچ شناسنامه یا پیشینه­­ی بیزنس در آمریکا یا اعتبار بانکی، که این­جا بهش می­گن "کردیت"، یک قلم  Toyota  مدل RAV 4 ، از دم ق

11:05 PM | نظر:(3)

راه

برای این­که حواس آنوشا و رامین رو  از بحثای رسم الخط شناسی بگیرم و بندازم به "شر"های نو، کهنه، سفید، سیا :

می­رویم از هم

می­دویم هر دو

پشت به پشت

در دو سو، دور  و  دورتر

و من چرا چشم به راهم!

چشم به چه دارم؟

4:18 PM | نظر:(1)

August 11, 2006

افسانه شهرزاد

آنوشا جان! از من ستون شعر خواسته­ای؟!  یادت رفته که ما

هزار و  یک شب، هزاران شب، هر شب

بکارت­مان را از دست می­دهیم

و  هر  سپیده

سربریده می­شویم

؟

7:06 AM | نظر:(2)

August 9, 2006

2 واشنگتن

خلاصه بعد از کلی التماس و درخواس به مردم ناشناس، موفق شدیم ماشین رو روشن کردیم و به هزار التهاب و اضطراب، امانت را به سلامت رساندیم. بعد:

بعد که خوب فکرامو کردم، دیدم عقل مصلحت اندیش و عاقبت بین و همین­طور روح بلندپروازم حکم می­کنه از این فرصت (که قسمت هر کسی نمی­شه) بهره برده، مدرک نازنینم رو تبدیل به احسن کنم؛ گرچه دل کندن از آن کارت زیبای چکی، که فقط اسم خودم رو روش می­تونستم بخونم، ساده نبود.

با هزار اِهنّ و تلپ به

علی­الاقاعده، با یک تست چشم و حداکثر، امتحان آئین­نامه، باید درایورزلایسنس DC رو به من می­دادن.

خانم عظیم­الجثه­ای که پشت میز تبدیل گواهی­نامه­های بین­المللی بود، چند باری کارت-ناموس مرا ورانداز کرد (نمی­دونم به چشم خواهری یا خریداری یا هرزه­گی یا هرچی که، من هرگز عمرم یادم نمی­آد اون همه غیرتی شده باشم). تازه بعد رفت یه دفتر بزرگ آورد و بیست بار از چپ و راست و وسط و آخر ورق زد. باز هی در دفترش گشت و گشت و جست و جو کرد. فکر می­کنین دنبال چی­ بود؟

چک ریپابلیک! آره والا! باورتون بشه یا نشه، کشوری به نام جمهوری چک در اون کتاب کت و کلفت نبود که نبود! من نمی­دونم اگه اون دفتر و دستک عریض و طویل، محل صدور درایورلایسنس ماهمنیر رحیمی رو ثبت نکرده باشه، پس به چه درد می­خوره؟ هستی چنین سازمان­ها و تشکیلات مفصل رو واقعاً باید زیر سئوال برد.

به هر روی که قرار شد (راستش درست یادم نیست چی قرار شد ولی احتمالا) کارتم رو ببرم سفارت چک و ترجمه­ی تأییدشده­ی آن بگیرم.

کارتون نباشه که چند روز طول کشید تا آن سفارت­خانه­ی مکرمه رو پیدا کنم و وقتی رفتم، گفتند: "خودت باید ترجمه­اش کنی، ما تآییدش کنیم".

ای بابا! پدرت خوب! مادرت خوب! من از چنگ زبان چکی که در پراگ یادنگرفتم­ در رفتم اومدم این ور آب! این­جام یقه­م رو ول نمی­کنی؟!

بازم کارتون نباشه که چه­قدر دنبال مترجم چکی گشتیم و نیافتیم. بالاخره از ژیلا (هم­کار فنی قدیم رادیو فردا که افغان بود اما چندسالی در پراگ زندگی کرده بود و این زبان را می­دانست و تصادفاً آن موقع در واشنگتن بود (چندتا "بود؟")) کمک خواستیم. او هم که آن روزها وقت نداشت، سایت دیکشنری چک-انگلیسی رو به ما معرفی کرد (بازم خدا پدرش رو بیامرزه).

سرتون رو درد نیارم، (نمی­دونم چرا ولی) شاید یه هفته­ای طول کشید که من و مسیحا و یک کامپیوتر و جهان گسترده­ی اینترنت تونستیم چهارتا لغت چکی را به انگلیسی برگردونیم.

اما حالا دیگه وقت برگشتن به پراگ بود. باید برای استعفا و اسباب­کشی می­رفتم. و رفتم.

بازگشتن­ام رو هم می­گم؛ عجله نکنین لطفا. این قصه حالاحالاها سر دراز داره.

 

MVA ، اداره­­ی راهنمایی-راننده­گی DC مراجعه نمودم! پرسان، پرسان به محل مربوط رسیدم، صفوف پی در پی را پشت سر نهاده، "نشان حاکم بزرگ" را با طمئنینه، محکم و مطمئن از کیف­م درآوردم (اما هیچ نفهمیدم چرا هیچ کس تعظیم نکرد! این که خوبه، بقیه­ش رو بشنوید).

5:45 PM | نظر:(7)

August 8, 2006

بخش­های آخر: آمریکا، امریکا ... الی یوم الحاضر؛ واشنگفتن 1

بله آنوشا خانمی! طوطیان شکرشکن چنین روایت کردند که:

بلافاصله پس از دریافت مدرک حیاتی "گواهی­نامه"، در پراگ، داشتم به خرید یک فروند اتومبیل فکر می­کردم (البته از آن­جا که من از اولشم احتیاجی به تمرین راننده­گی نداشتم، تنها هدفم این بود که همین­طوری توی خیابونا جولان بدم) که دست سرنوشت، این­جانب رو برای دریافت گرین کارت پرت کرد به ایالات متحد آمریکا.

با سرافرازی هرچه تمام­تر، گواهی­نامه­ام را روی یک تابلوی بزرگ نصب کرده، به دست گرفته (با این یقین ­که به این ترتیب، هیچ نیازی به انگشت نگاری و طی کردن این­گونه مراحل امنیتی نخواهم داشت)، وارد شدم (و تمام آن مراحل را طی کردم).

چند صباحی به دیدار واشنگتن دی سی، "پایتخت سیاسی جهان" گذشت و حقیقت تعریف "انسان؛ حیوان راننده­" را در این ولایت پی ­بردم.

از قضا روزی با دوستانی در سیاحت کوه و دشت بودیم که متوجه شدیم آقای ایروانی بنا دارد یک کرایسلر اسپورت نقره­ای دودر را که بدجوری دل منو برده بود، بفروشه. سوییچ را گرفتم تا دوری بزنم. چند ویراژ و تعداد زیادی جیغ دخترها و بعد گقتم: نه هنوز کمه؛ باید بیشتر امتحان­ش کنم.

غروب بود که کمربندها را بستیم؛ از منزل آقای ایروانی به هدف خانه­؛ مسیری حدود بیست یا سی مایل.

چشم دشمن­تان روز بد نبیند! تا از خیابان­های محلی به اتوبان برسیم، هوا کاملاً تاریک شد؛ راننده­ای کاملاً تازه­کار، پشت فرمانی کاملاً جدید، با سیستم فنی کاملاً تازه (اتوماتیک و بدون کلاچ و بی­دنده یا یک­دنده)، در اتوبان­هایی کاملاً ناآشنا، قوانینی کاملاً نو، در کلان­شهری کاملاً غریبه، مسیحایی کاملاً ترسیده و البته ماهمنیری کاملاً وحشت زده، بلکه کاملاً خودباخته؛ در آینه، آبشاری نور پشت سر می­دیدم که همه متحد رو به من یورش می­آورند. پیش رو جز جاده هیچ نیست و جز تاختن و رفتن و رفتن هیچ چاره­ای؛ حتی  برای لحظه­ای درنگ، یک وجب پارکینگ نیست! قلب ِتند تند تپنده دارد از حلقوم بیرون می­زند! مغز، از کار افتاده ولی دارد "از مرز کشور تجاوز می­کند"! سلول سلول تن به رعشه افتاده! چشم­ها از حدقه خارج شده، اما هیچ نمی­بیند انگار! گاه، سیاه سیاه می­شود روزگار. گوش­ها انگار اصوات را از زیر آب می­گیرند؛ گنگ و مبهم و عجیب و غریب و بی معنی و ترسناک. تهوع دارم. سرگیجه ... حال از کدام ورودی، وارد شوم؟ از کدام خروجی خارج شوم؟ چه خیابانی به خانه­ی امن منتهی می­شود؟ کدام کوچه مرا به منزل می­رساند؟ مقصد کجاست؟ چه بسیار که زندگی درست همین صحنه می­شود؛ پا بر پدال گاز باید بتازی و بروی. هر چه پیش آمد، خوش آمد.

اما مگر آن وقت جای این حرفای فلسفی و اگزیستانسیالیستی بود؟! رنگ و روی پریده­ی  مسیحا (که بینوا اگر یک کلمه می­خواست دل­داری یا قوت قلب بده، فحش­های بنفش تحویل می­گرفت) گواه بود که او هم "جیش داره که رنگش زرده"! از خودم که نپرس! داشتم منفجر می­شدم! فکر نکنی از اضطراب بود ها! حتماً از چای عصرانه ناشی می­شد!

باری از بلای روزگار به­دور باد، آن بدن بادکرده را با اولین خروجی، از اتوبان (یا به قول فرهنگستان زبان فارسی، آزاد راه یا بزرگ راه ، یا همان اژدهایی که در دراز روده ی بی پایانش می سوختم و می ساختم) بیرون کشیدم؛ هر جا برود، لااقل می­توانم کمی سرعت را پایین بیاورم یا ترمزی بزنم و پشت دار و درختی خلاص کنیم خود را. آخییییییششششششش!

و تازه چشم را باز کردیم و از یک-دو عابر پرسیدیم "ما کجا هستیم؟". فهمیدیم خیلی از راه خانه دور افتادیم. و چه بسا جاده مانده برای پیمودن!

از سر گرفتیم. راه دیگری نبود. و بالاخره نیمه­شب­هنگام رسیدیم. جنازه­ای لرزیده و جان داده بیش نبودم. نای نفسی نبود که نبود. بر بستر، بی­هوش شدم. مسیحا را نمی­دانم.

اما مگر حیا کردم؟! فردا هم با همان کرایسلر جوان­پسند که دمار از دیشب­ من درآورده بود، راه افتادیم، تازه این­بار در شهر و با راننده­گی مسیحا! ای آقا! من که "گواهی­نامه" داشتم، چه گلی به سر راننده­گی زدم که تو جرأت می­کنی بدون همان کارت چکی هم حتی، پشت این سکان بنشینی؟! خطرناک است! هم تصدیق و تجربه نداری و هم اگه پلیس بگیره ...

بگذریم. از ما انکار و از مسیحا اصرار، دوری زدیم. جایی پارک کردیم تا کافه­ای بخریم. وقتی برگشتیم، هر چه استارت زد، اسب نقره­فام ناز کرد و شیهه نکشید! روشن نشد که نشد. ای دل غافل! ماشین امانت!

از هر مغازه دار و عابری پرسیدیم، ولی کسی مکانیکی سراغ نداشت. با شرمگینی، زنگ زدیم به خود آقای ایروانی که "حالا چی کار کنیم؟"

- لابد چراغی روشن مانده و باطری تموم کردین. از یکی ... بگیرین.

- چی بگیریم؟

- ...

- آقای ایروانی! ما هیچ از وسایل و ابزار مکانیکی سر در نمیاریم.

- بابا جان! یه کابل دو شاخه­ای که باطری رو شارژر کنه.

آقا! خانم! شما یه کابل دوشاخه دارین که باتری ِخالی شده­ی ِماشین ِروی دست ِ ما مانده ی ِآقای ایروانی رو  پر کنه؟

 

11:11 PM | نظر:(3)

August 6, 2006

بخش دوم: پاریس و پراگ

خدمت شریف آنوشای دور از بحث­های رسم­الخط  ِ خودم که:

مدت یک سال نیمی که بار هستی پاریس رو تحمل کردم، به هر چی ظن­م رفت، اما قول شرف می­دم که یه روز هم فکرم به این گمان ناصواب کشیده نشد که "تهیه­ی گواهی­نامه هم ممکنه امر لازمی باشه". این­که سهل است؛ آن­قدر غرق در میدان کشتی­گیری با فراگیری سیستم غیر ایرانی و درس­ها و دیگر مشغولیات آویزون به مخ بودم که تقریباً وجود پدیده­ای به نام "اتومبیل" دیگر داشت از خاطر می­گریخت. از سوراخی تحت عنوان "استَسیون یا ایست­گاه" فرومی­رفتیم تو زمین و راه­روهای مافیایی را طی می­کردیم و در شکم مار پنجره-پنجره­ای به اسم "مترو" به مقصدی می­رسیدیم و از سوراخی دیگر خود را بیرون می­کشیدیم. در نتیجه جز زیرزمین­های پر از موش­های دوره­ی ژان وال ژان و ویکتورهوگو، من که از پاریس تقریباً جایی یا چیزی دیگر سیر یا سیل یا صید نکردم (کدومش درسته، آنوشا؟). دور از انصاف نباشد، حدفاصل ایست­گاه تا دانش­گاه یا خانه ویا خانه­ی دوستان، چشم و دل­ را از رویای "عروس شهرهای جهان" خوب سیر می­کردم تا لااقل نوه­هام همیشه­ی عمر این پز را یدن که "خانه­ی مادربزرگ ما منتهاالیه شانزه لیزه (معروف ترین حیابان جهان) بود".

گفتم دوستان؛ آخه مروت داشته باشین، کدوم عقل سلیمی در هم­نشینی با (این­جاها باید مودب باشم و پاهام رو دراز نکنم، چون می­خوام از بزرگترها اسم ببرم) احسان نراقی و جواد طباطبایی، به ضرورت امر مبتذل تصدیق و این حرفا پی می­برد؟ نه این­که نام­دار جهان روشن­فکری و جامعه­شناسی ایران در این مورد اظهار نکرده باشن؛ یه بار ازش پرسیدم: چه­طور شما ماشین ندارین؟ (خب معلومه، فکر کردم مشاور قدیم شه­بانو فرح دیبا و همین­طور یونسکو، باید خیلی پول­دار باشه، و تو ایران هم دیده بودم که اولین اولویت زنده­گی همه، خرید لااقل یه پیکانه. هر کی بتونه صدهزارتومن جمع و جور کنه، حتماً و الزاماً درست مثل یک خان می­نشیند پشت فرمان و شاهانه آرنج­ چپ­ش را می­گذارد لب پنجره­ی "آقای راننده" و خدای­وار غبغب می­ندازد.)

دکترنراقی: دختر جون مگه من جادوگرم که پشت یه خر آهنی بشینم؛ هم راست رو بپام، هم چپ­و، هم جلو و هم عقب، هم حواسم باشه حوادث غیرمترقبه رو پیش­بینی کنم، هم مواظب باشم تو دست­اندازهای زمین نیفتم، هم گاز بدم و هم ترمز کنم و هم کلاچ بگیرم و هم دنده عوض کنم و هم چراغ بزنم، به این طرف، به اون طرف، ... بنزین تموم نشه، روغن نسوزه، پنچر نشم، ...  مکانیکی­های اولیه بلد باشم، ... (راوی: وای سرم گیج رفت! به فرض که یه­خورده پیازداغ­ش رو هم خودم زیاد کرده باشم) اون موقع­ها که راننده داشتم، حالا هم خدا به تکنولوژی برکت بده و اتوبوس و مترو رو از ما نگیره.

دکتر طباطبایی و مسیحا هم که دورشون بگردم، وقتی به هم می­افتادن، مگر دمی یقه­ی ارسطو و افلاطون و هگل و فوکو و ... رو ول می­کردن؟ و تن منم دائم تو گور لباس می­لرزید که ای بابا! من دارم تو فراق خیلی چیزا می­سوزم، از جمله "گواهی­نامه"، اون­وقت این آقایون رو ببین چه دل خوشی دارن­ها! یکی می­مرد ز درد بی­نوایی، یکی می­گفت: خانم فندک می­خواهی؟ (از شما چه پنهون، بابای مرحوم­ام می­گفت "زردک"، ولی من که هرچی نباشم، بچه­ی این دوره و زمونه هستم، دیدم قافیه تنگ نیست، گفتم "فندک").

الغرض که آتش ذوق و قریحه­ی ذاتی راننده­گی این­جانب در کنج اتاقک بیست و پنج متری و دالان­های تر و تاریک مترو خاموش شد. 

پراگ: سه سال و نیم مانده­گار شدیم. ولی احتمالاً کار شب یا روز رادیو، یا  شاید هم شهر کوچک و مسافت­های نزدیک و خیابان­های تنگ و پرترافیک، سبب شد که خیالات­م به این پروژه­ی عقب­افتاده یا همه­ش ته صف رانده­شده­ی زنده­گی ره نبرد. کلی هم کیف می­کردم که قسمت شد و ما هم مثل مردمان زمان جنگ جهانی اول، با ترامواهای عهد قدیم این­ور و اون­ور می­رفتیم. ولی بالاخره انسان قابل پیش­رفت است و بنده­ی حقیر سراپا مقصر هم ضربه­مغزی یا خواب­نما یا همچین­جیزی شدم و چند ماه آخر به غلطی گرفتار گشتم که هنوزه که هنوزه اون­طرفش پیدا نیس. بله. حسنی به مکتب نرفت و نرفت تا افتاد به چنگ زبان نازنین و شیرین اما کاملاً نامأنوس "چکی"! تازه خدای تو، آنوشا جان، رحم کرده بود که این­جانب در همان اوان نوجوانی، علائم راه­نمایی و راننده­گی رو به زبان شکرین مادری از خواهری گرفته بودم.  

یکی از بچه­ها برای حل این معضل، شیوه­ی حلال و گوارایی یافته و با تجربه­ای موفق، سربلند و پیروز بیرون آمده بود؛ رشوه دادن به ممتحن آزمایش آئین­نامه. خب چه روشی از این شرافت­مندانه­تر! به جان عزیزم که اجازه­ی ورود ذره­ای شک به دل نداده، مصمم رفتم و تو کلاس­های اجباری­ش ثبت نام کردم. یادش آباد! مربی ِ هم­زمان مترجم، آقای دوبرووا چه قدر صبوری و متانت به خرج داد و داد! (دروغ نباشه، به جز یه بار که در انگلیسی او درماندم و منظورش رو دیر گرفتم و چیزی نمانده بود که یه وانتی بی­ادب با بار آهن­ش بیاد تو شکم­مون. خلاصه فقط این، یعنی آن رخداد، آقای دوبرووا رو عصبانی کرد؛ گرچه نمی­دونم چرا از دست من!؟) (راستی ببخش که این­همه به پرانتز و انواع جملات معترضه نیازم می­افته.)

القصه، پس از پی­گیری­های جان­کاه در آن یخ­بندان­های پراگ و ابرام­ و اصرار و عزم راسخ و یه سری دیگه از مترادفای این کلمات، بعد از سه چهار ماه، روزی به رادیو آمده، از مأموران سکیوریتی دم در (همون نگهبان­های خودمون) تا رئیس رادیو را با نیش تا دم گوش باز و بشکن­زدن­هام مطلع کردم که: گواهی نامه گرفتم! اونم در اولین تست راننده­گی!  

اما قربون سرت، گلیم بخت گواهی نامه­ای را که به تار و پود سیاه بافتند، بافتن دیگه؛ حتی اگه درایورز لایسنسی از اتحادیه­ی اروپا باشه.

شماها می­گین نه؟ بقیه­ش رو فردا بخونین. اگه این آنوشا بذاره.  

 

 

3:28 AM | نظر:(18)

August 4, 2006

من و تصدیق­م

آنوشا

چون بهت قول داده بودم، حالا که دارم می­رم، می­تونم یه چیزایی رو اعتراف کنم. به شرطی که قول بدی به هیچ­کی نگی! به­خصوص به گوش نهال اکبری و جمشید برزگر نرسه! یکی شون کشت منو بس که پز یک­باره گرفتن گواهی­نامه­ش رو می­ده (بگذریم که علی پته­ش رو آب ریخت) و یکی دیگه­شونم، هر چندبار هم که تو امتحان راننده­گی رد شده باشه و بگه منو می­فهمه، عمراً بتونه کاملاً با من هم­دردی کنه.  

عرض به حضور نازنینت که:

فکر کنم نوزده­ سالم بود. آره چون فرزانه نوزاد بود. اولین بار رضا، برادرم، سعی کرد به من راننده­گی یاد بده؛ نزدیک خونه­ی خواهری، تو جاده­ی خاکشناسی کرج. مثه شیر ذوق­زده پریدم پشت ماشین، یادم نیست هیلمن کذا و کذای عموعلی بود یا پیکان چهل­تکه­ی خود رضا. همین­طور که با کلاچ، دنده به دنده می­شدم، ویراژ می­رخوردم. اتوموبیل (!) و محتویاتش چنان "کج می­شد و مج می­شد" که نگو. خب چه اشکال داره؟ پادشاه آن قلمرو خودم بودم و خودم؛ جاده­ی نسبتاً متروکه و تقریباً خاکی.

رضا: این طوری می­خوای تو خیابونای شهر برونی؟ اگه از عقب ماشین بیاد چی؟

بی­درنگ برگشتم پشت سر را نگاه کنم. البته که دستای من چشم نداشتند تا بدونن فرمون رو به کدوم طرف بچرخونن و ماشین رو به راه راست هدایت کنن. و باز طبیعی است که رفتیم تو مزرعه­ی مجاور جاده.

بار بعد، پدر فرزانه می­خواست ماشین­سواری یادم بده که عمر "زندگی مشترک" کفاف نداد.

دیگر هم نیاز یا انگیزه­ای برای گرفتن گواهی­نامه حس نکردم تا سال پیش از ترک ایران. گفتم "حداقل نیاز یه زن مدرن داشتن این کارت است. بهتره مثه یه خانم متشخص برم کلاس تا راننده­گی اصولی و حرفه­ای رو یاد بگیرم، نه پر از قی­قاژ."

 جونم برات بگه: یک جلسه بیش­تر نرفته بودم که از  انتخاب بیرون آمدم (کلاسم نزدیک روزنامه بود، میدان فاطمی تهران) و افتادم در امور مهاجرت.

پس تا این­جا شد سرنوشت گواهی­نامه گرفتن من در ایران. که فقط یک از هزار بود.

حالا اگه دیدم نهال به روی خودش نیاورد، یعنی بو نبرد که من این تلاش­های مزبوحانه را از کی شروع کردم، باقی­ش رو بعدا برات می­گم.

 

8:58 PM | نظر:(33)

August 3, 2006

چمدان

باز چمدان

پیمانه­ای شکر

و  فنجانی قهوه

6:07 AM | نظر:(4)

August 1, 2006

زین سپس

به جای ماه       

با گربه­های بام­ها نجوا می­کنم

5:48 AM | نظر:(6)

گذشته نگذشته

چه گونه از فردا می گویی؟

هنوز  دیروزی.

5:10 AM | نظر:(1)