« حقیقت | صفحه اصلی | حراج »

August 17, 2006

ای جان جان ... بی تن مرو

ای کاروان آهسته ران کارام جانم می­رود

...

مهسا جانم، چرا حالا رسیدی؟ امروز که نا و نفس نوشتن ندارم!

می­دانی؟ دخترکم، ناامید از این­جا، به­ناچار بازگشت به جایی که از آن گریخته بود؛ اکنون دوباره پا در هوا دارد. آری به همین زودی!

 این­بار اما بنا نداشتم تنهایش وانهم؛ یک بار دیگر نیز،  نشد.

عصر دیروز برای آقای جامی، که از لطفش به هم­کاری در رادیو زمانه دعوتم کرده بود، نوشتم:

« مهدی جان

 صبح امروز روی­دادی دیگر نیز برایم رخ داد؛

از بس خیالم به خامی های تلخ این اخیر خود بود، در مسیر سفارت هلند، ایست­گاه ­ام را در مترو از دست دادم. ایست­گاه بعدی، فوراً متروی عکس را گرفتم. با شتاب می­رفتم تا پیش از ساعت 11 برسم و مدارک­ام را که همین دیشب تکمیل شده بود، برای گرفتن ویزا تحویل دهم. 

چند قدم از ایست­گاه دور شده بودم که یادم آمد کل پوشه­ی مدارک را در متروی قبلی جاگذاشتم. 

دو ساعتی منتظر نشستم تا شاید مسئولان مترو آن را برایم بیابند.

پرونده را به من برگرداندند، ولی گذرنامه، گرین کارت و دعوتنامه­ی رادیو در آن  نیست.

به پلیس خبر دادم و هم­اکنون دست خالی برگشته­ام به خانه­ی تهی.

به اداره­ی مهاجرت زنگ زدم؛ گفتند باید دوباره درخواست گرین­کارت بدهم و حداقل شش ماه طول می­کشد تا کارت جایگزین برایم صادر کنند.

حال اگر با پاسپورت ایرانی­ام از کشور بیرون روم، بدون مدارک امریکایی، نمی­توانم به ایالات متحده برگردم.

 وعده­ام به شما یک طرف، فرزانه­­ام نیز یک طرف ماند؛ تنهاتر از همیشه. نمی­دانم این روزگار با من چه می­کند و کجا می­کشاندم.

شرمنده­ات

 ماهمنیر »

« ... بله درست است؛ بنا بر قول اداره­ی ایمیگریشن، من فعلاً نمی­توانم بیایم، مگر کسی که گرین کارت را برده، به رحم آید و روزی زودتر از این شش ماه، آن را برایم پس فرستد!

 ... به زودی تعهداتم را به شما از این­جا آغاز می­کنم؛ اگر امر غیرمترقبه­ی دیگری  بر سرم آوار نشود!

 چنیناست هستی­ای که هنوز هم این همه پیش­بینی ناپذیر ادامه می­دهد.

ارادت­مند

ماهمنیر »

August 17, 2006 8:40 PM

 نظرها

ازچیزهایی که تو پرونده ات نیست، می شه فقط گفت یک ایرانی عوضی پرونده‌تو پیدا کرده، باور کن.بعید نیست خبری بشه ازش.

جواد_ ق August 19, 2006 3:28 PM

سلام

متاسفم. از بد حادثه مشكلات زيادي با هم رخ داده. راستي حال مهدي خلجي چطور است. وبلاگ را فرستاد هوا! به همين راحتي.

ايران امروز - علي August 18, 2006 4:59 PM

ماهمنیر جونم
به قول ما كردا: جاي فرزانه ات سبز... در ضمن نگرانش نباش، اون قویتر و عاقلتر و تواناتر از این حرفاس که ناامید رفته باشه. رفته که کار ناتمومی رو تموم کنه و برگرده.


ول كن آقاي جامي و راديو زمانه رو! توي همين مركز خودمون به ترويج و اشاعه جدا نويسي بپرداز-- باشد كه به راه راست هدايتمون كني. در ضمن من و تو كلي كار ناتموم داريم. همین روزا ميخوايم بريم تمرين پارك دوبل با فاصله ۱۲ اينچ از جدول در زمان کمتر از سه دقیقه!!!

نهال August 18, 2006 4:08 PM

چرا اين همه سوگواري مي كنيد بابا؟ مگه چي شده؟ اینجا مراسم ترحیمه؟ این "بدبیاری" و "چشم حسود" و بدحالی چیه؟ چه ربطی داره؟ خانم ماهمنیر خانم اگه حواسشون رو جمع کنند این همه بدبیاری نمیارن، مردم هم این قدرها بد نیستن آقا یا خانم "دوستی از دوردست" که نتونن کنار هم بودن "مادر و دختر" رو ببینن. ضمناً مهسا جان، نگران نباش. خاله جانتان دیشب که من باهاشون حرف زدم و به خیال خودم خواستم "احوالپرسی" کنم، نای همه کار داشتند، نوشتن که سهله. تازه منو هم زودی جواب کردند و من هم گفتم که به اطلاع عموم خواهم رساند که رساندم. لطفاً دیگه کسی پیام تسلیت نذاره که من دیگه قهر می کنم می رم.

آنوشا August 18, 2006 3:48 PM

I am so sorry .. sure you 'll be fine. I don't know what to say to make you feel better... saboori kon saboori. Take care.

Madam Tea August 18, 2006 2:23 PM

ماهمنير جان، چرا این همه ناامیدی؟ دختر خوشگلت هرگز ناامید نیست و نخواهد بود. این چیزا رو بهش نبند! من که فکر می کنم خیلی خوب شد که برگشت و این بار وقتی برگرده اینجا، با خیال راحت بر می گرده. کاش من هم یه دختر به این ماهی داشتم. روزی صد دفعه "خدا" رو شکر می کردم حتی اگه می خواست بره. کاش من یه دختر داشتم. کاش جای مادرم بودم!

در ضمن این فقط فرزانه نیست که تنهاست، ما همه تنهاییم. فقط گاهی اشتباهی فکر می کنیم که کسی را داریم.

می دونم حوصله ی شوخی نداری، راستش من هم ندارم ولی چه کار کنم. منم دیگه! پس می گم:

آقا تبریک می گم. به نهال هم گفتم. تو اصلاً نیت کردی که هر چی داری گم کنی. یا شایدم همه چیز پیداست، خودت گم شدی؟

خلاصه اگه خواستی بگو کمک کنیم پیدات کنیم. این قدر هم غصه نخور. فرزانه "خدا" ی من حواسش بهش هست. تازه هم مامانش رو پیدا کرده، فوقش چند ماه هم ازش دور باشه. خوبیه مامان و بچه بودن اینه که هیچکدوم نمی تونن استعفا بدن.

آنوشا August 17, 2006 10:12 PM

ماه منير عزيز. چقدر متأسف شدم از خواندن اين پست و بدبياری های شما. چشم حسود کور، نتوانستند شيرينی ديدار فرزانه را ببينند: اول آن تصادف در راه فرودگاه و حالا اين بداقبالی گم و گور شدن مدارک. چه خوب می بود که به اين طرف ها می آمديد. تا منزل ما راه چندانی نيست از آمستردام. سه ساعت حداکثر با قطار

دوستی از دور دست August 17, 2006 9:30 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)