« حراج | صفحه اصلی | تکذیبیه »

August 21, 2006

نیاز مبرم به یک معلول یا مسن

حالا "مرد" می­خوام چین و چروک­های زیر چشم­م رو ببینه!

آنوشا یه اتفاق توپ ِ دوباره!

جون من نه، جان این مدت رفاقت، بذار اول اینو بگم و بعد بریم سراغ "من و تصدیق من".

تو که قبلاً "نامردی"­ت رو ثابت کردی، پس حالا هم می­تونی به نهال بگی:

شنبه، (آره بابا، همون روزی که مثلاً زندگی رو حراج کرده بودم. خب شماها نخریدید، منم نفروختم، این که دیگه دعوا و مرافعه نداره) حدود ساعت ده شب (با همون لباسی که از صبح منتظر مشتریان محترم بودم) دیدم خیلی وارفته­م. عُقم گرفت. با یه مشت آب زلال زدم تو گوش مبارک و بعدش یه کمی از اون سایه­هایی که فرزانه از خودش جا گذاشته بود، دور چشام مالیدم تا گودی الکی­ش رو بپوشونه و هویجوری راه افتادم تو خیابون. دفترچه یادداشتم همرام بود. این تجربه رو یه بار دیگه توی لوسانجلس داشتم. تقریباً شش ماه پیش. نتیجه­ی اون ددری رفتن، نوشتن یه نامه بود که کسی نخوندش و نتیجه­ی شنبه شب این شد که فهمیدم "مردا فوری یه زن وارفته رو هم تشخیص می­دن!"

تو رو خدات بذار این­جا یه خاکی معترضه هم برم. نمی­دونم مردا چرا این­همه باهوشن! یا این انبوه ذکاوت رو از کجا آوردن؟ یه مثقال هم گیر ما "نامردا" نیومده، اون­وقت می­گن "تبعیض جنسیتی وجود نداره"! اصلاً به حضرت­ت قسم که من از اونا عقل کل­تر توهیچ زنی ندیدم! حالا چرا می­گم من ِ زن، از این خرد بی­بهره­ام؟ برای این که تا حالا صدبار شده با رسول یا مسیحا تو خیابون راه می­رفتیم  که اونا در یک نیم-نظر یا نگاه نخست، یکی رو نشون داده و گفته: اون زنه رو می­بینی؟ بله دیگه ج...!  اون پسره رو می­بینی؟ ک...

و اگه بگی یه بارش من تونستم پیش­قدم بشم تا خانم "بله" یا آقای "ک..." رو تمیز بدم، ندادم که ندادم. آخه برادر من! اگه به "ماتیک مالیدن" باشه، که همه می­مالن! اگه به "یه جوری لباس پوشیدن" باشه، که همه همه­جوره می­پوشن! اگه به " رفتار یه­طورایی" باشه، که همه­ هر­طور رفتار می­کنن! خلاصه ما که نفهمیدیم.

برگردیم تو جاده­ی اصلی:

جونم واست بگه که آره: دو قدم از خونه دور نشده بودم که صدای بوق ماشینی گوشم رو خراشید. منم برای انتقام­گیری، سوارش شدم! تند تند نرو! صبر کن باقی­ش رو بشنو! به من چه که اون پسره خیلی خوش­تیپ بود؟ اندام ِ ورزشی! بازوهای هیکلی! سینه­ی سپر! ریشای یه جورای جورواجوری اصلاح شده!... همچین مثه عرووسس!

خانم گلی که شما باشی، رفتیم و رفتیم و تا به یه "بار" رسیدیم. اما اگه گفتی بادی­گارد ِ دم در ِ بار، (مرد سیاه بسیار درشت که من بی­اغراق پیشش قد یه پشه بودم) چی ازم خواست؟ (حالا این­جا متوجه می­شی چرا اسم نهال رو آوردم) درست جواب دادی؟ من که نشنیدم. آیدی کارت یا "گواهی­نامه" خواست!

آخه بابام! ننه­م! تو دیگه چی از جونم می­خوای؟ بنده فاقد کلیه­ی مدارک لازم هستم. چه طور جناب عالی نمی­دونستین؟ مگه مختصر رو نمی­خونین؟ (ای خواهر! این طرف که فارسی زبان مادری رو نمی­دونه، "ماهمنیر رحیمی" و "مختصر" و "ماجراهای گواهی­نامه" و "گرین­کارت" چه سرش می­شه؟!

نزدیک گوشش گفتم: آقا من سی و ... سالمه! همین چند شب پیش با دخترم اومده بودیم این­جا! فرزندم رو راه دادین، حالا از من آیدی کارت می­خواین تا ببینین خودم زیر سن قانونی (18 یا 21) سال نباشم؟!

البته شاید هم این "پرابلم" نه از جوانی صوری من، که از کمبود نور در آن خیابان ناشی بود. چه می دونم والا.

می­خوای باور کن، می­خوای نکن! این حقیر در کمال تواضع و فروتنی و ادب و نزاکت و از این چیزا، بیست دقیقه­ای با آن آقاهه گندهه، چونه زدم؛ آخر هم دست از پا خالی­تر برگشتم خونه! همین.

این بود قصه­ی من درباره­ی "یک شب الواتی خود را چه­گونه گذراندید؟" دیگه چه قدرش راست بود، چه قدرش ماست، بماند. ولی الله وکیلی برای این مدعا، چند شاهد عادل بالغ هم دارم که : مورخ شنبه نوزده آگوست دوهزار شش میلادی، حدود ساعت یازده شب، این خانم متشخص را به یک "بار-دیسکو" در واشنگتن دی سی ایالات متحده راه ندادند!

ولی ماجرا تموم نشده که:

از سوی دیگر: پیرو اطلاعات پیشین، این سراپامقصر در حال حاضر سخت مشغول تهیه­ی مسکن نیز می­باشم. در ضمن این­که ایرادگیر، سخت­گیر، بهانه­گیر، سرعت­گیر (فکر نکنین این یکی به خاطر قافیه بودها؛ هزار حکمت داره) هم هستم، طی مدت ها جست­وجوی نستوه، تنها یک خانه­ نظرم را به خودش چسبوند. که اونم به دست آوردنش یه شرط عمده و بنیادی داره؛ یا بالای 65 سال داشته و یا پا نداشته باشم! راست می­گم به خدا! ببین! فهم این موضوع دیگه خیلی پیچیده نیست.

از اون­جا که من، به یاد مادر نازم، از هرگونه پله­جماعت بدم میاد و از طرفی، خانه­ی نام­برده برای افراد جانباز ساخته شده وهیچ بالا و پایین تندی نداره، عاشقش شدم. برای همین هم، مشکل من الان رفتن به "بار" نیست؛ مسأله­ی حیاتی سقف بالای سره. حالا بگو من چه جوری ثابت کنم که استحقاق این خونه رو دارم؟ هر چی می­گم: "درسته که یه جفت ناچیز پا دارم، ولی لاکردارها با دوتا دونه پله، ضعف می­رن و از بالا رفتن وامی­مونن. پدر جان! اصلاً قلبم ناراحته"، مگه باور می­کنن؟! 

تازه این وسط مسطا انداختم که :"مادرم هم که هفتاد سال عمر از آقا گرفته، قرار است بیاید". با شنیدن این ادعای گزاف که دیگه چنان نگاه صادق اندر دروغگو به سرتاپام انداختن که انگار فحش خواهر و خاله بهشون دادم! اگه می گفتم چلاقم، انگار راحت تر قبول می کردن تا بپذیرن رابطه ی ایران-آمریکا انقدر رو به صلح و صفا پیش می ره که مادر ِ خانم  ِ ماهمنیر تا ده روز دیگه در ایالت مریلند حضور به هم خواهند رساند!

الغرض: خانم­ها آقایان! اگر کسی حاضر است باقی عمرش را روی ویلچر به سر برد، یا بی­مزاحمت بالای 65 سال داشته باشد، می­تواند قدم رنجه کرده، نزد خانه­ی این­جانب زندگی کند تا من بتوانم مالک آن ملک شوم! از داوطلبان گرامی تقاضای عاجزانه می­کنم اگر پیشنهادی از این قیبل یا غیره دارید، به صندوق ایمیل  mahmonirrahimi@gmail.com  مبذول فرمایید.

August 21, 2006 3:21 PM

 نظرها

از ماهمنير شخصاَ توضيح خواستم كه اميدوارم به زودي جواب بده. راستش ما که ۸ ماهه اينجاييم كسي واسه مون بوق نزده، چی شده حالا چپ و راست واسه "مردم" بوق می زنن؟ من که خلاصه باور نکردم.
دوستی داشتم که بعد از مدتها رفته بود ایران. کلی براش جالب بود. می گفت پوشیده هم می رفتی بیرون واسه ت بوق می زدن، گاهی حتی دنبالت راه می افتن. اما خب اینجا آدم نیمه عریان هم بیرون بره کسی نگاش نمی کنه (خدا رو شکر) چه برسه که بوق بزنن براش. اونم ما که دانشجوی شلوار جینی هستیم با یه کوله پشتی و کلی حجب و حیا. خلاصه ماه منیر توضیح خواهد داد که منظورش چی بود؛ کجاش راست بود، کجاش ماست بود.

آنوشا August 22, 2006 4:08 PM

سلام
حال شما
عید مبعث مبارک
دوست عزیز قراره یه وبلاگ ساخته بشه با عنوان دختران کویر اگه بچه یزدی و دختری حتما به وبلاگ شخصی من بیا و حاضری بزن و یکی از نویسنده های وبلاگ باش
زود باشید که دیر میشه
منتظرتون هستم
یا علی

منتظر(كاپيتان) August 22, 2006 8:55 AM

از ماهمنیر خانم به سیما خانم!
اولاً خودت رسیدی؟ سلامتی ننه؟
در ثانی، اختلاف سن مون یادت رفته؟! حالا به من توصیه های پزشکی-ایمینی می کنی؟!
در ثالث، کجا چشمت رو دور دیدم برای الواتی؟ حق شناسی ت رو شکر! مگه وقتی تو هم بودی سه تایی نرفتیم؟! (با فرزانه منظورمه اقاحون!)
در رابع، البته که آخر دنیا نیست! از قضا درست هم به همین خاطر نصفه شبی زدم به گل و گشت! چه کنم که "تشخیص" دادند "این کاره نیست"م! به قول نهال گفتند "برو پی کارت"!
در خامس، یه ویرایشکی تو کامنتت به عمل آوردم؛ ببخشین، "ترک عادت" نمی دونم چه به سر من بیاره، ولی دارم سعی م رو می کنم.
دیگه عربی بلد نیستم بشارم، پس دیگه بسه

ماهمنیر خانم August 21, 2006 10:12 PM

چشم ما رو دور ديدي مي ري الواتي؟ بابا مواظب باش سر جدت. دفعه بعد نكنه طرف "مرد" از آب در بياد و سرت بلايي بياره (بلاهاي ناخواسته يعني!). { درایورلایسنس و گرین کارت گم کردن } آخر دنيا نيست كه بزني به سيم آخر آبجي ماهمنير. دفترچه ات رو هم دفعه ديگه ببر، اما توش بنويس كه ماهمنير يا يه "نامردي" كه حاليش مي شه بخونه... نه واسه مردان "خردمند" اهل تميز كه تنها هنرشون دسته بندي ملت به "ج" و "ك" است. و نه براي بعد از رفتن ماهمنير. اون مي شه "چس ناله" به قول خودت.

در مورد خونه هم حالا نمي شه كاندويي چيزي بخري كه آسانسور داشته باشه؟ يك پيشنهاد از جانب اين حقير: شايد اگه به جاي بار بري ورزش و پياده روي (حالا چه تنها چه با مرد و نامرد) بهتر نيست كه هم زانوهات قوي شن كه وقتي دو تا پله مي ري به هن هن نيفتي و هم ريسكش كمتر باشه؟ ببخشيد بازم بابابزرگي حرف زدم (يا ننه بزرگي) ها... قصد جسارت نداشتم والله.

راستي دخمرت رسيد يا نه؟

سيما August 21, 2006 9:39 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)