« August 2009 | صفحه اصلی | March 2010 »
December 23, 2009
یا رب مباد
متنی که من در یک اشتباه فنی از پست "یارب مباد" پاک کردم! شرمنده!
خیلی وقته میخوام بازم بنویسم. خیلی چیزا رو. ولی هنر ظریفی میخواد که حرفت رو اون طوری بیان کنی که همون هم فهمیده بشه؛ هنری که احتمالا من ندارم. به هر حال اما این یکی رو نباید نگم. به ویژه که مصاحبهی بلند خانم ماندانا رو با ایرج گرگین، الان خواندم.
http://farhang.iran-emrooz.net/index.php?/special/more/17722/
و چندی پیش که خود آقای گرگین رو در واشنگتن دیدم، درست همون موقع، دلم براشون خیلی تنگ شد. و خیلی چیزها دوباره یادم اومد؛ اولین آموزگار رادیویی من و بی شک استاد بسیاری دیگر در درس هایی دیگر. گفتم "آموزگار من" چون من ابتدای رادیو – تلوزیون بودم که با ایشون آشنا شدم؛ همزمان با اراده ی او برای شروع کارم در رسانه ای از جنسی دیگر.
حدود نوامبر 2001 در لابی هتلی روبهرود سن، پاریس، با فروتنی و گرمی دست ما رو گرفت: "تعریف شما رو شنیدم" و با لبخند به من :"به خصوص شما رو". تو ذهنم چرخید: اگه معرف رو نمیشناختم، دکتر جواد طباطبایی، میگفتم "راوی صادق نبوده" ولی گفتم "از حسن گمان ایشون بوده که فکر کردن من "ژورنالیست" هستم". به هر حال درست از اول ژانویه کار رادیو رو در پراگ شروع کردیم.
اولین خبرخوانی، جز شرمندگی خاطرهای برای من نگذاشت؛ روی یک نیم صفحه مطلبی با حروف ریز پرینت شده رو با کلی تغییر جمله بندی و جرح و تعدیل (برابر با خط خطی شدن سراسر نوشته به علاوهی فلشهایی که قرار بود من رو مثلا به جملهی بعدی هدایت کنه) تو دستم، از هول جونم یادم نیست که آیا اصلا قبلش مرور روخوانی کردم یا نه، رفتم به استودیو. آن موقع همکارمون قدرت شهیدی بیشتر کارهای فنی دستگاهها رو میدونست. آقای گرگین پشت شیشه استودیوی کنترل نشست و من تو استودیوی ضبط. طفلک قدرت شاید ده بار از اول ضبط کرد؛ از بس تپق زدم. و آخر هم آقای گرگین برافروخته، بیرون رفت.
بنا ندارم خاطرههای چهار سال و نیم زندگی در پراگ رو اینجا روایت کنم؛ برایم بالا پایینهای کاری و شخصی بسیار داشت. نمیتونم هم زبان حال کسی دیگر رو بنویسم. فقط سمت خودم رو خبر دارم. شاید هم بعضی، جور دیگری میتونستن عمل کنن، ولی گلهی من از دلگیریهای خودمه. یادم هست همان روزهای اول، وقتی میخواستم شماره تلفنهام رو برای خودم نگه دارم، منصوره سخت عصبانی شده بود که چرا پرسابقه بودن اونها رو در این شغل نادیده گرفتیم. نازی به نوعی دیگر دلخور بود. بعدا، کاوه یا مهدی جامی و شاید کسانی دیگر که ما رو قدردان نمیدیدن. به احتمال قوی، همه راست میگفتن. راستش این گویی رسم ناپختههاست؛ از گرد راه نرسیده، گمان میکنند این روندههای ریشهدار چه قدر کند هستند! میتازند و گرد و خاکی راه میاندازند. خاصه که من کنار تاثیرات صندوقی از تعلیمات حوزوی بودم؛ آنها که همه رو به هیچ میدانند. اما حتی اگر درست فهمیده باشند، دو کتاب و مقاله رو دائم به رخ یک عمر صبورانه تجربه کشیدن، منصفانه بود یا انسانی؟ ویژهگی من البته، به گفتهی اطرافیان، حساس بودنهای خارج ارادهام بود. حتی مدتی ضعیفتر شدم و درخانه نشستم. ولی حالا میپرسم چرا شنفتن نظرات یا حتی "اعمال سلیقه"ی سردبیر، آنهمه برایم گران تمام شد؟
هرچه شد ولی، بیتردید زیر دانش و توانایی آقای گرگین، وقتی اونجا رو ترک کردم، با سرافرازی اون سالها رو در کارنامهم نوشتم. لااقل دیگه خجالت نمیکشیدم من هم خودم رو "ژورنالیست" معرفی کنم. دیگه لازم نبود چندان به "روزنامه نگاری" خواندنم در ایران پافشاری کنم یا بر "عنوان محصل مقطع دکترای رشتهی ارتباطات دانشگاه سوربن" اصرار داشته باشم. این البته به معنی کمقدر کردن آموزشهای استادهای داخل ایران نیست؛ مثل استاد معتمد نژاد، حسین قندی، یونس شکرخواه ... و به خصوص (به قول دوستانش، محمود شمس و به قولهای رسمی) ماشاالله شمس الواعظین، که او اولین معلم عملی من در کل مطبوعات بود. اما کار در تحریریهی ماهنامهی تقریبا فلسفی کیان یا در سرویس اندیشهی روزنامهی انتخاب به زبان نسبتا ثقیل، با تهیهی گزارشهای کوتاه و فوری از خبرهای روز، با نثر روشن و همهفهم، تفاوت بسیار داشت. که این آخری رو رادیو آزادی و بعد هم رادیو فردا به من آموخت.
بیبرو و برگرد، هنوز و هنوز باید تو این راه بسیار کتاب و پیرهن پاره کنم تا شاید به تجربیات کسی مثل ایرج گرگین برسم؛ اگر برسم. همین رو هم، تازه بعد از حدود شانزده سال غلطیدن توی رسانهها، از مجله و روزنامه تا رادیو و سایت و تلوزیون، فکر میکنم فهمیده باشم. شاید. اون هم فقط وقتی رفتار کودکانی مثل قبل خودم رو در حوالیم میبینم و رنج میبرم. گاهی از ذهنم رد می شه: مگر خود شخص خودت برای جدا نشدن اون دوتا جوون از نامزد یا دوست شون و به "خارج" آمدن هرچهارتاشون، کلی رگ جوونمردی رئیس رو تحریک نکردی؟ مگه بعد پیش تو اشک نریخت که "من از این کار هیچ نمیدانم"؟ و تو به اندازهی توانت، دستش بگرفتی و پابه پا بردی؟ حالا به افتخار "رسمی" بودنش، نگاهت نمیکنه تا بلکه فراموش شه اون روزها! مگه به یاد فرزانه ت، کم بهشون (به قول خودشون) "همه جوره مادرانه" رسیدگی کردی؟ یا آن جوانک رو مگر برای شروع کارش، خودت حمایت نکردی؟ یا مگه وقتی تو این شهر تازه وارد بود، تو خونه ت پذیراش نشدی؟ حالا تنها به نام "دانشجو" بودن، با غرور اسب میجهد و سلام و علیک رو هم دور از شأن میدونه! همینطور آن دیگری رو کم پشتیبانی کردی تا بمونه؟ آن دیگری که به نظر نمیرسد حتی یک کتاب رو تا به آخر خوانده، یا یک پاراگراف نوشتهای داشته باشد و تنها هنرش همین بس که از فرط هیجان همیشهگیاش، که سببش هم معلوم نیست، حتی جلوی دوربین فرصت وقار نمییابد! یا اون یکی شاهکار که "ژورنالیسم" که سهله، هرگز دروازهی (به نقل مستقیم از خودش)"هیچ دانشگاهی" رو حتی در رشتهای بیربط ندیده و اما لابد به مرحمت دستهای معجزهگر غیب، یا شکستن تغاری در روزگار بی حساب و کتابی که احمدی نژاد هم رئیس جمهور میشود، مستقیما از پشت دخل (به نقل مستقیم از خودش) "در یک فروشگاه لباس" به جلوی دوربین پرتاب شده! و حالا سینه بزرگ رو در ویترین پیش میده و خود رو "روزنامهنگار" معرفی میکند! همون که در ذکاوت و ظرافت هم زبانزد است، اون روز رو حتما از دفترش پاک کرده که از تو میپرسید "مگه میشه منو هم به این کارها راه بدن!؟ باید دم کیو ببینم؟" و وقتی راهش رو یافت، پا روی صورت تو هم گذاشت و رد شد! (نه ببخشید تعجب نداره، نقطه می گذارم). همان تویی که نگران کرایه خانهی پرداخت نشدهاش شدی و تاییدش کردی تا دستش به جایی بند شود. و قطعا بعدا دستش به جای محکمتری بند شد. محکم تر از همیشه ی دست تو. هرچه بخواهید، از این نمونهها هست. نمونههای گوناگونی از "بیمعرفتی" که این روزها گویا از بیخ نامفهوم شده. یا رب مباد که ... معتبر شود!
القصه، جفای غورهها، چه در زندگی شخصی و چه در فعالیت های اجتماعی، هرچند مثل خارهای خواری بردل آدم مینشینه، این دستاورد رو برای من داره که به گذشتهی خودم فکر کنم. اعتراف می کنم که شاید همین الان هم از خیلی ها کنارم غافل باشم که همینجا ازشون خالصانه معذرت می خوام. واقعیت اینه که تشخیص تظاهر و ریا و مجیزگویی و سالوسی از احترام به جایگاه بزرگتر، دقت تمیزی میخواهد. به گمانم، من از ترس اولی، دومی رو هم به شایستهگی بجا نیاورده باشم. چه، معمولا رابطهام با رئیسهام خوب نبوده. ولی بعدا دلم براشون تنگ می شه. از قضا وقتی وابسته گی اداری به اونها نداری، و به خصوص وقتی راجع به پیشینهی خوب آن ناظر اطلاعات بیشتری میگیرم، کرنشی میکنم که کم از افسوس ندارد. دیر. می دانی، راست اینه که من آوازه ی آقای گرگین رو به گفت و گوی ماندگارش با زنده یاد فروغ فرخ زاد شناختم؛ حال اونکه، کسانی مثل او، بسی بیشتر از اینها برای آن فرهنگ کوشیده اند و ما پرمدعاهای هیاهوگر، یا به رو نمی آوریم و یا بی خبرانیم؛ نسلی که نه خود شاهد دورهی شکوفایی ایران بودیم، نه از کتابهای تاریخ مدارس و دانشگاههامون اون زمان رو شناختیم، داخل حصر ایران هیچ منبعی یا حتی سرنخی برای کنجکاوی هم انگار نداشتیم. حالا به یمن اینترنت و گوگل که پدیده ی تازه ی اطلاع رسانی است، اگر دریابیم، تازه بعد از سی سال درمییابیم که متخصصهای میهن دوست بر مسند کارهای اون موقع کجا و "متعهدهای مؤمن" اما نیازمند به "مدارک اکسفوردی" امروز کجا؟
این همه رو گفتم که دست کم حالا گفته باشم: ای بزرگترهایی که به شما بیوفایی شده، پیش کسوتهایی که ارزشتون رو نفهمیدیم یا نسبت به اون تجاهل کردیم، یا حتی بیحرمتی حس کردید، بر خامی ما ببخشید.
December 19, 2009
یا رب مباد
خیلی وقته میخوام بازم بنویسم. خیلی چیزا رو. ولی هنر ظریفی میخواد که حرفت رو اون طوری بیان کنی که همون هم فهمیده بشه؛ هنری که احتمالا من ندارم. به هر حال اما این یکی رو نباید نگم. به ویژه که مصاحبهی بلند خانم ماندانا رو با ایرج گرگین، الان خواندم.
.