« December 2003 | صفحه اصلی | February 2004 »

January 22, 2004

جواد يساري در «اسلام شهر»

فکر مي کنم پنج شش سال داشتم. معمار از بندرعباس آمد. يک قطعه زمين را ديوار کشيد و زن و دخترش را که در اتاق عقبي ما زندگي مي کردند، سر و ساماني داد. يک پيکان جوانان زرد خريد. شروع کرد به مسافرکشي. زير آيينه ي راننده يک کيف کوچک منجوق دوزي شده نارنجي آويزان است و روي آن کله ي يک عروسک چشم آبي. موهاي بلند و بلوندش با هر ترمز به منجوق ها گير مي کند و آشفته تر مي شود. زهرا زير گوشم مي گويد: اون کيفه رو آقام بافته ها! خودش گفت تو زندون حوصله ش سر مي رفته. يه تسبيح هسته خرما م درست کرده.
ولي جفت کوسن شطرنجي قرمز و سفيد پشت شيشه ي عقب، بافته ي خود زهراست. زهرا مدرسه نمي آمد. مادرش مي گفت: بچم ميگرن داره نمي تونه درس بخونه.
زهرا با آن عينک ته استکاني اش هميشه پشت دار قالي همين ترانه ها را زمزمه مي کرد: سپيده دم اومد و وقت رفتن/ حرفي نداريم ما براي گفتن ...
اومدي اما ديدم دست تو سرده/ گفتي اون روزها ديگه برنميگرده ... معمار بلند مي خواند و روي داشبورد ريتم گرفته. انگشت هاي سبابه و وسطي اش قهوه اي تند است. لب ها و دندان ها هم. سيگاري آتيش مي زند و چند سرفه ي خشک آوازش را مي برد. شما بندرعباس چي کار مي کردين؟ چه مي دونم. دنبال يه لقمه نون حلال.
زنش چادر را مي کشد روي پوزخندش: ارواح خيکت.

نزديک سي سال مي گذرد. پراگ هستيم. در خانه ي نيما سي دي جواد يساري را مي بينيم که در يک حسينه در «اسلام شهر» (پيش از انقلاب روستاي کوچکي بود در جاده ي ساوه به نام شادشهر) «به مناسبت تولد حضرت مهدي موعود» آواز مي خواند. با چند نوازنده اش روي سکوي فرش پوشيده ايستاده. کت شلوار کرم تند و پيراهن نارنجي به تن دارد و چون نبايد در «خانه ي امام حسين» کفش بپوشد، بلندي شلوار دائم دست به پاچه اش مي کند تا پا را آزاد کند: سپيده دم اومد و وقت رفتن/ حرفي نداريم ما براي گفتن ...
براي سلامتي آقا امام زمان، صلوات قرائي ختم کنيد ...
اومدي اما ديدم دست تو سرده/ گفتي اون روزها ديگه برنميگرده ... خوب حالا هر که مي خواد بياد ميدون ...

هيچ اثري از زن ديده نمي شود. مردان غيور مسلمان يک پله پائين تر از «گروه هنرمند»، روي زيلوهاي زمين نشسته اند. ميدان کوچکي باز مي کنند و يکي يکي و چندتايي مي آيند؛ پيرهن هاي چهارخانه ي تيره، بلند روي شلوار، ... تنها يک دو نفر ريش ندارند؛ يا بسيار جوانند يا مدل ستاري و پروفسوري گذاشته اند. و فقط همين آخري، آستين کوتاه پوشيده و حرکات بدنش از بقيه موزون تر است. يکي ديگر هر چند دقيقه يک بار جلوي صحنه مي آيد و مات و مبهوت کمي به شيشه ي دوربين خيره مي شود و کمي به خواننده و نوازنده ها و رقصنده ها. از کيفيت فيلم برداري و صدابرداري که چيزي نگويم. ويولون زن هم گاهي وظيفه ي خطيرش را فراموش مي کند و بي خيال صحنه، به خماري مي رود. و خلاصه هر يک به شکلي با همه ي توان هنرنمايي مي کنند؛ دامب دامب و قز قز گنگي به نام آهنگ، کلماتي نامفهوم به نام «ترانه سرايي براي امام زمان» و تکان تکان هايي به نام رقص. چه سعي سختي هم مي شود براي تقليد از محمد خرداديان! با اين حال به قول کيوان، حرکت بعدي هيچ کدام قابل پيش بيني نيست.
هر چه هست اما هيجان و شوري که در اين امت حزب الله افتاده بسيار قابل تامل است. اين که مبارزه با امر طبيعي شادي جويي عملي نشد و اين که حزب الهي ها هم از رقص و آواز لذت مي برند و اين که هر آهنگي شنوندگان و هر خواننده اي هواداران خود را دارد مشکلي نيست؛ پس از يک ربع قرن داد و بيداد حکومت اسلامي، با آن همه قلع و قمع هنر و فرهنگ، چه شده که به «مبتذل» ترين موسيقي و رقص روي آورده؟
از همه ديدني تر، پايان اين شاهکار است: ابر مردي که مي گويند ميزبان است، از بزرگان مجلس رخصت مي گيرد و «گروه کنسرت» برايش سفارشي مي نوازند؛ باباکرم ...
و توده ي عظيم گوشت و چربي، از اين سوي محفل به آن سو مي خرامد و دل ها و روح ها را مي ربايد. البته هنوز تکان نخورده که سيل شاباش ها حرکتش را کند مي کند؛ اسکناس هاي سبز هزارتوماني به پيشاني عرق کرده و پينه بسته از سجده و روي جاي مهر مي چسبد. دست يا سرش را مي بوسند، هر طور شده خود را به داش مشتي و گنده لات محل نشان مي دهند و اداي ارادت و ادب مي کنند. جيب ها جا ندارد. از پشت سر دو نفر پولها را در کيسه هاي سياه زباله جمع مي کنند.
بچه ها مي گويند بعضي از شرکت کننده ها و رقاص ها سردسته ي حمله به دانشجويان و استادان و کوي دانشگاه بودند.
ولي من ياد چهرهايي که سنگ و شعار «مرگ بر فئودال» به خانه مان مي زدند، مي افتم؛ سال ۵۸ بود. نعمت آباد باغ داشتيم. در همان جاده ساوه. به خصوص کسي که فردا صبح با کميته چي ها آمد تا پدرم را ببرند زندان، درست مثل همين «ميزبان مولودي مهدي موعود» بود. پدرم دستبند به دست به او گفت: پدرجان شماها که اومدين زمينهامو گرفتين، خونه ساختين، زن و بچه هاتون و فاميلاتونو از ده اوردين، يک ريال م پولشو ندادين ... ديگه زندون بردم چيه؟
مرد که يک تسبيح سرخ درشت را مي چرخاند با لهجه ي ترکي غريد: پس ما واسه چي انقلاب اسلامي کرديم حاجي؟

8:43 AM | نظر:(14)

January 13, 2004

ما کجا و...

در استوديو بودم. گوشي روي گوشم نمي گذاشت صدا را بشنوم. تلوزيون تصاويري از فستيوال بوسه را نشان مي داد. جوانان و کودکان و پدران و مادران يکديگر را در آغوش گرفته بودند و مهر، شهر را آکنده بود. نمي دانم کجا بود. مهم اين است که روي اين کره چنين جايي نيز هست . حال آنکه من داشتم از ردصلاحيت داوطلبان نمايندگي در مجلس هفتم شوراي اسلامي و وضعيت يک زنداني سياسي و بدبختي هاي زلزله زده هاي منطقه ي جنوب ايران و ... گزارش مي دادم
ما کجا و ما کجا
خسته ام. خسته تر از آنکه بگريم.

4:56 PM | نظر:(8)

January 6, 2004

تاج‌السلطنه

يک نظري به قطعه‌ي آسيا افکنده و تفحصي کنيد در خانه‌هايي که ديوارهايش سه ذرع يا پنج ذرع ارتفاع دارد و تمام منفذ اين خانه منحصر به يک درب است, و آن هم به توسط دربان محفوظ...
روايت تاج‌السلطنه, دختر ناصرالدين شاه قاجار از زندگي‌ خود.
خاطرات تاج‌السطنه اهميتي چندگانه دارد؛ به گفته‌ي نويسنده‌ي مقدمه‌ي کتاب، او زني بود که منزلتي اجتماعي نيز داشته، خانواده و زمانه‌اش، به حکايت زندگي خصوصي و مخاطرات و ماجراهاي روزمره‌ي او، اهميتي تاريخي بخشيده، و به سبب وابسته‌گي به شاه دوران، امنيت بيشتري براي نوشتن داشته است. هم‌چنين اين زن نه تنها توانسته ديوارهاي حرم سلطان را بشکافد، که از مرز فرهنگ مسلط جامعه‌ي خويش نيز فراتر رفته و کنجکاوانه از تمدن غرب بهره گرفته است. طبيعي است که در ملتقاي دو فرهنگ ناهمساز، زندگي وي آرامش سنتي را از دست بدهد و البته گزارش اين زندگي کشش و هوش‌ربايي ويژه خود را بيابد.
از اين‌ها گذشته، ما ايراني‌ها کمتر به خاطره و زندگي‌نامه‌نويسي بها مي‌دهيم و همت مي‌نهيم. و آن را تنها درخور نامداران مي‌دانيم. از همين روست که اين امر، اگر يافت شود، بين سياستمردان و نويسندگان است و بين زن‌ها به ويژه، نادر. هرچند, از‌قضاي روزگار, به شخص ناصرالدين شاه بيش از ديگر پادشاهان پرداخته شده, جزئيات زندگي مردم معمول آن دوره چه اندازه در دست هست؟
و در اين برهوت روز و شب نگاري شخصي، دليري, هوشمندي, نکته سنجي و روشن انديشي تاج‌السلطنه, برايم تحسين انگيز بود.

شهامت تاج‌السلطنه تنها به گفتار و نوشتار او و نقد زمانه‌ي خودش, خواه از درباريان و سلطان باشد, خواه از توده‌ي مردم, خلاصه نمي‌شود؛ دختر پادشاه، زير ريزبين‌ترين ذره‌بين‌هاي رسمي، عرفي و مذهبي، يک بار در دوره‌ي نامزدي و بار ديگر زماني که شوهر داشته, عاشق مي‌شود و از بازگويي اين عشق و چه گونه‌گي دچار شدنش, باکي‌ش نيست. چيزي که اتفاقا ما هم‌ميهنان، هرچه بيشتر در پنهان کردنش کوشاييم؛ عشق؟! براي يک زن؟! آنهم زن متاهل؟!
اما او اين دلاوري‌ها را نه از پيرامونيان خود, که از تمدني آزاد آموخته، زيرا اذعان مي‌کند بسيار کتاب‌هاي فرنگي خوانده.
نگاه او به زن و امر حجاب نيز توجهم را گرفت؛ در تعريفش از مشروطه, يک شرط را "برداشتن نقاب" زن‌ها مي‌داند و دليل خود را مفصل توضيح مي‌دهد. به صراحت نيز, اسباب"خرابي مملکت و بداخلاقي و بي‌عصمتي و عدم پيشرفت تمام کارها" را "حجاب زن" مي خواند و... :" اگر زن‌ها درين مملکت, مانند ساير ممالک آزاد بودند و حقوف خود را مقابل داشته و مي‌توانستند در امور مملکتي و سياسي داخل بشوند و ترقي کنند ... افسوس که زن‌هاي ايراني از نوع انسان مجزا شده و جزو بهايم و وحوش هستند؛ و صبح تا شام, در يک محبس نااميدانه زندگاني مي‌کنند ... خيلي ميل دارم يک مسافرتي در اروپا بکنم و اين خانم‌هاي حقوق طلب را ببينم, و به آن‌ها بگويم: در وقتي شما غرق سعادت و شرافت, از حقوق خود دفاع مي‌کنيد و فاتحانه به مقصود موفق شده‌ايد, يک نظري به قطعه‌ي آسيا افکنده و تفحصي کنيد در خانه‌هايي که ديوارهايش سه ذرع يا پنج ذرع ارتفاع دارد و تمام منفذ اين خانه منحصر به يک درب است, و آن هم به توسط دربان محفوظ است. .." گفتني است در مقدمه و موخره‌ي کتاب, نکته‌هايي درست خلاف اين‌ها نوشته شده که به نظر مي آيد يا نسخه بردار اول, رحمت الله داعي طالقاني, ملازم وقت سفارتخانه‌ي افغانستان در تهران, و يا ناشر به اقتضاي زمانه و يا نظر خود نوشته يا تغيير داده باشند. به ظاهر, دست نوشته‌ي اصلي تاج السلطنه در دسترس نيست. به هر روي اما، شايد تاج‌السلطنه را بتوان نخستينن فمينيست ايراني ناميد. نميدانم. هرچه هست, زماني که انبوه زنان دربار در جواهر و اطلس و البته حماقت‌ها و حسادت‌ها و دسيسه‌ها روز را شب و شب را روز, و عوام روزگار را در فقر و فلاکت سپري مي‌کردند, تاج‌السلطنه زبان فرانسه و ادبيات و حتي فلسفه مي‌خوانده. گاه از ارسطو و فيلسوفان ديگر نقل قول مي‌کند.
در همين حال اما از توانايي زيباشناختي بي بهره نبوده و آراستگي را مي‌ستايد. و شيرين اين که, نگران خوردن برچسب خودپسندي نيست و از خودش نيز تعريف مي‌کند:"من خود را مي‌ديدم فوق‌العاده خوشگل, مثل يک ملکه, يا يکي از رب‌النوع‌ها. تعجب مي‌کردم که چرا شوهر من زانو نمي زند و مرا تقديس نمي‌کند؟ چرا از من قهر مي‌کند؟ به چه طاقتي روي از من برمي‌گرداند؟ اين مگر انسان نيست؟ مگر چشم ندارد؟ "...
و از اين دست, توصيف دار و ندار خود، در خاطرات تاج‌السلطنه بسيار است و به نثري شيوا.
روايت تاج‌السلطنه از گربه‌ي ناصرالدين شاه: "اين سلطان مقتدري که ما او را خوشبخت‌ترين مردمان عصر خودش مي‌دانيم, اگر به نظر انصاف نگاه کنيم, فوق العاده بدبخت بوده است... از آن‌جايي که هر انساني يک مخاطب و طرف صحبت و يک نفر دوست و محب لازم دارد, و اين شخص البته بايد بر سايرين سرکرده بشود؛ اين سلطان مقتدر مقهور, ... به واسطه‌ي ملاحظه‌ي زن‌ها, اين حيوان را طرف عشق و محبت قرار داده, او را بر تمام خانواده‌ي خودش ممتاز مي‌سازد... اشک چشم‌هاي مرا گرفته و به بدبختي سلاطين رقت کردم و براي خود غرق اندوه و حزن شدم."
و در جايي از بازي "چراغ خاموش کني" ناصرالدين شاه, مي‌گويد:"در تاريکي, حکم قطعي در آزادي داشته؛ گاز بگيرند, کور کنند, سر بشکنند, ... تمام اين خانم‌ها(ي اندروني) در اول شروع به بازي, در ميان تالار مي‌نشستند... پدرم در روي صندلي, پهلوي دکمه‌ي چراغ مي‌نشست (برق تازه به ايران آمده و تنها در کاخ‌ها و نزد اشراف بوده). همين‌طور که اين‌ها مشغول صحبت بودند, چراغ را خاموش مي‌کرد. يک مرتبه هرج و مرج غريبي ظاهر, صداهاي فرياد استغاثه و فحش و ناسزا بلند, فغان برپا؛ ... اگر با اخلاق بود, فورا به گوش‌هاي خزيده, خود را زير نيمکت ... مخفي کرده ... اگر وحشي بود, کتک مي زد و کتک مي‌خورد. و البته مي‌دانيد: همه جا اکثريت با اشخاص شرير است... مثل يک زاويه‌هاي جهنم که انسان منتظر هزاران خطر است,... ناگاه چراغ روشن و هر کس به هر حالتي بود ديده مي‌شد. اغلب لباس‌ها پاره پاره, گونه‌ها و صورت‌ها خون‌آلود, عريان و مکشوف‌العوره که از شدت کتک خوردن قطعه‌ي بزرگ لباسشان (از نفيس‌ترين پارچه‌ها) فقط يک ربع متر بود؛ صورت‌ها موحش, موها پريشان, ..."
و شاه ايران, مهد تمدن و بزرگي و هنر و ... از اين بازي لذت مي بردند و البته پيراهن‌ها نو مي‌کرده، جواهرات ملي مي‌بخشيده، ... تا از دشمني‌هاي اندروني باخبر شود!
چنين فخرهاي تاريخي در همين ۱۰۰ صفحه تاريخچه حتي، فراوان است.
همه مي پرسيم چرا ما چنين و تا اين اندازه از دور تمدن جهان کنوني دور افتاده ايم, حال آن که اگر غير اين بود, تعجب داشت. جمهوري اسلامي و "دستاوردهاي انقلاب اسلامي" به باور من چيزي نيست جز نتيجه ي محتوم تاريخ کمابيش پس‌رونده‌ي ايران؛ نه فقط در قياس با پيشرفت‌هاي جهان انساني که حتي با خود ايران. مدعاي ما از گذشته‌هامان همواره گوش‌خراش بوده؛ گرچه درست باشد, اينک چه داريم و چه هستيم؟ فرزانه‌ام در تهران روزي به شادي کتاب تاريخ‌ش را نشانم داد که ما در زمان هخامنشيان مجلس مهستان داشتيم! يادباد آن روزگاران ياد باد. اما از آن پس، چند بار به حقيقت و به مجاز، مجلس به توپ بسته شد؟
از خاطرات تاج السلطنه دور نيفتم؛ " ايران هميشه قبرستان است و مردمش جزو اموات ... ارتجاعي بودن در خون ما دوران دارد...".
کتاب نه تازه نوشته، نه تازه چاپ و نه کم درباره‌ي آن نگاشته شده ، ولي يادآوري تاريخ، براي تکرار نشدنش شايد گاه به‌کار آيد. غرض از نگارش اين چند سطر تنها دعوتي است براي خواندنش؛ که آن بوديم که اين شديم.
گشاده‌دستي و روشن‌بيني خانم منصوره اتحاديه نيز آفرين دارد که اين سرمايه‌هاي ملي و انساني را از اندرون شخصي پيشکش همه‌گان کرده.
خاطرات تاج‌السلطنه چاپ جديد ندارد و ناياب است و شايد ممنوع؛ من مدت‌ها سراغش را مي‌گرفتم. نازنينم در تهران نسخه‌اي در دست دوم فروشي‌ها برايم يافت. سپاسم نثارش.

5:01 AM | نظر:(3)