« September 2007 | صفحه اصلی | November 2007 »
October 31, 2007
دلم تکید
قطار ميرود
تو ميروي
تمام ايستگاه ميرود
و من چقدر سادهام
كه سالهاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستادهام
و همچنان
به نردههاي ايستگاه رفته
تكيه دادهام!
دستور زبان عشق
این سالها که بیرون گود بودم، چند بار از مرگ خبر شنیدم؟ بسیار. پاریس بودم که مرگ گلشیری سررسید و تا امشب که خبر قیصر را دیدم. چه زود! چه دیر! چرا دو سال پیش نرفتم دیدنش؟! من که تهران رفتم و خیلی ها را دیدم! ولو در مجلس ختم مرتضی ممیز.
دلم چه اینبار تکید!
آخرین بار، به گمانم هفتادوهشت بود، بعد از تصادفش، به خانهاش رفتم. و دیگر هیچ.
و مثل همیشه همهی اشکها آمادهی ریختن در پیرفتهها هستند و تا هستند، کجا بودند؟
لبخند اون چهرهی سایه - روشن، اون گندم گون ِ جو- گندمی، اون موهای پر و بلندش وقتی با حرکت ظریف گردن میریختند سرجاشون، بالای اون قد ِ بلند وقتی از در کیان میآمد تو، از کلهی دیوراهای کاذب و کوتاه ِ فاصل ِ تحریریه و سالن ورودی، گل از گل ما را میشکفت.
گلها حال ِ پژمردن بر پیکرش را ندارند ...
- خانم رحیمی! مشق امروز ما چیه؟
- این هفته فقط چند تا شعر برامون اومده آقای امینپور. این پوشه. ولی خیلی تازه نیست.
- آی آی آی! خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
...
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظارهی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بینظیر!
آیه آیهات صریح، سوره سورهات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بیامان
مثل لحظههای وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
این تویی در آن طرف، پشت میلهها رها
این منم در این طرف، پشت میلهها اسیر
دست خستهی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خستهام از این کویر!
آینههای ناگهان
October 29, 2007
نامه ی بی نام - دوازده
مربوط به روزهایی است که ماه منیر نبود
این سه نوشته مربوط به روزهایی است که ماه منیر نبود
و من برای هچ کس می نوشتم
برای خودم
شاید یک روز همه اش یکجا در دفتری جمع شد تقدیم به تو
--------------------------------------------
از شما دورم. قطار، شب را شیار می زند و نت های فلزی و سرد بر روی خطوط موازی ریل به ترانه ای بدل می شود: خشک و خشن.
دالان تاریک است. دود سیگار را با ولع تمام می بلعم و ستار گان اندک آسمان را شماره می کنم: یک ، دو ، سه ، چهار ...
از شما دورم. ریسه های خنده، واگن ها را به هم گره می زند و من در گوشه ای تاریک چهره ام را از مسافران خواب آلود پنهان می کنم. نام ها را فراموش کرده ام. کلمات مقدس از حافظه ام گریخته. تنها و تنها شب است و من از شما دورم. تنها و تنها شب است و کوپه ها انباشته از عطر زنان و پچپچه و بستر و هم آغوشی.ساق هایشان بلور ستاره، لبهایشان شکفتگی شکوفه ی انار و پستان هایشان شیر و عسل...
قطار، بی وقفه شب را شیار می زند و غریزه ی گنگ من به لکنت افتاده. تنم می لرزد، پوستم مور مور می شود، سردم است و حسرت آغوش گرم زنی را، به آهی بلند در ژرفای تاریکی پنهان می کنم. در رعشه ی چرخ و فلز و بی نهایت راه و تنهایی سفر...بغضم را می بلعم، صدایم را خفه می کنم و رقص شعله را در شولای آتش نادیده می گیرم. رگم را می گشایم، خونم را هبه می کنم.
از شما دورم، دور...، قطار، شب را شیار می زند و فرشته ی سیاه ارابه آهنین را به پیش می راند...
---------------------------------------------------------
دیر زمانی است که نجوای تو چون آوازی در خیال می پیچد؛ نوسان زمانی گمشده که خیره ام به ساعت و سایه و سکوت، دهانم گس است، هوا تب دارد، پلکهایم سنگین شده ... شیطان در زیر گوشم خمیازه می کشد و کلماتی عتیق را چون اورادی هزاره یکا یک باز می شمارد. نفیری سحر آمیز در واپسین شب ماضی...
- دخترک آی دخترک، پستانهای عریانت را آشکاره کن و مرا به سکر نان و شراب به پایکوبی بکش...
باد سرگردان یکسره می تازد. ناکام مانده از بوسه و عطش، افسرده از یاد های دور...
- آی دخترک، دخترک...
گیتارها به صدا در آمدند و زجه های ابدی خویش را در جویباران رگانم چنان گریز وحشی اسبان، به تاخت تازید اند. تو بر ایوان خانه می رقصی، می رقصی... عریان، یکسره عریان و باد، باد سمج، نجوا کنان و پی در پی به دور تو می پیچد و عطر تن تو را به قداست مریم ترجیح می دهد. مسیحی در کار نیست. روح القدس خود صلیب است و آیه هایش میخ هایی که پیکر مرا به مرگ می دوزد.
- آی دخترک، دخترک، بگذار با تو برقصم، بگذار با تو بخوابم، بگذار در برت گیرم، بگذار رگم را بگشایم، بگذار صلیبم را بشکنم
-----------------------------------------------------------
بعضی شب ها دیوانه وار ساعت ها در اتاق راه می روی آنقدر که وقتی به خودت می آیی، می بینی که چیزی از تاریکی و شب نمانده و طلوع روز همه جا را روشن کرده است.
- من اما هنوز در تاریکی مانده ام . خسته و دلشکسته و اندوه ناک با چهره ای آشفته و چشم هایی سرخ ومتورم . به خودم نهیب می زنم که بس است دیگر چیزی عوض نمی شود دنیا دارد کار خودش را می کند برو بتمرگ، با این اوصاف به چهل هم نمی رسی که باید ریق رحمت را سر بکشی ...
بعد ناگهان هول برم می دارد. نه...، نه از تر س مرگ، راستش هر روز تاری از مو های نمانده سرم سپید می شود تا آن وقت حتما شده ام آدم برفی و سط زمستان زندگی خودم. عجب تندیس مزحکی...! فقط نمیدانم که آیا دل کودکی هم از دیدن این آدم برفی مغموم شاد می شود؟ شیطنت اش گل می کند و یک دکمه از در نوشابه برای پیراهن همیشه گشادم می دوزد یا یک دماغ هویجی روی پیشانیم می کارد تا خنده ای بر گوشه ی لبش بنشیند...
فقط خدا کند آن روز آفتاب زود تر بیرون بزند و آبم کند ورنه ممکن است کلاغ ها با دیدنم به یاد مترسک بیفتند و پر بکشند بروند ... آخر من کلاغ ها را خیلی دوست دارم
October 27, 2007
نامه ی بی نام -یازده
ورود ممنوع چت که روشن بود
دلم گرم بود که هستی
حکایت غریبی است سکوت
چون قاطع تر از هر زمان، تیر خلاص را در سر شلیک می کند
تا یادت نرود که سایه ای که همیشه به دنبال می کشی
تنهایی است...
چقدر حرف نگفته مانده بود برایت
که به زبان نیامده سقط شد
به دلت بد راه مده
تقصیر این روزهای لعنتی است شاید
که هر چه پلشتی است، یک جا نصیب حوصله ام کرده
بگذریم
فقط بخند و یادت باشد که هنوز هم
در خلوت و خلسه ام
خط خیال لبخندات
از رحمت خدایان
خوشایند تر است
October 25, 2007
نامه ی بی نام - ده
کلمه نطفه نبست
کلام آخر شد. باران نیامد و خواب خاک، بوی نم نگرفت. گیسو در این نسیم عقیم نرقصید، ستاره ی پروین به شراب ننشست. شب بود. خسته شده بودم. چشمهای خیره ام پیر شد، پوسید، ذره ذره ریخت و حفرهای کبود، گور خدایان شد. تقدیر پتیاره، در برج عقرب است و بی تخفیف، هر فرصت کوتاه بودن را تحریم می کند با اشتهایی ابدی عریان، به مثلثی ممنوع اشاره می کند و حفره ای تاریک را زنانه می کند.
اما مرا دیگر یارای خوابیدن با زنان نیست، هزار حفره ی تاریک در من است. هزار اشتهای زنانه، هزار مثلث ممنوع ، هزار پدر، پسر، هزار روح القدوس، هزار نان نخورده، هزار بطن دریده، هزار صلیب عبث، هزار مریم قدسی که به حیله ی خدا، بکارتی ازدست داده است. پچپچه نیستم. مرگ خدایانم، نفرین انسانم...
30 مهر - تهران
بی نام
October 22, 2007
نامه ی بی نام - نه
این ساعت نحس را فراموش نکن
این دقایق سراسر رنج را ماه منیر...، نه، چیزی مپرس، حرفی نزن، بگذار نگفته بمانم. فردا حالم خوب نمی شود.
تا حالا دلت آنقدر گرفته که بمیری ؟ تا حالا دیوانه شده ای ماه منیر؟ شده که بخواهی که بخوابی برای ابد بخوابی بانو؟ شده طاعونی سیاه روحت را در خود فرو کشد؟ شده زمانت زنگار بگیرد؟ سرت را به دیوارهای تاریکی کوبیده ای؟ تا حالا حراج شده ای ماه منیر؟ شده غارت ات کنند؟ شده بهانه هایت تمام شوند؟ تا به حال تحملت را قی کرده ای ماه منیر؟ روزی هزار بار مرده ای ماه منیر ؟ آره ماه منیر؟ شده؟
آه ماه منیر..
دلم برای سکوت لک زده. برای فراموشی، برای گم شدن ، باید از اینجا بروم، بروم جایی دور، به دور از همه ی کسانی که می شناسم، حتی دورتر از تحمل خودم ، دور از هر معصومیت مزخرف تارا ج شده، آنوقت اگر مرگ هم آمد ملالی نیست. بگذار کمی زود تر هم شده لالایی بخواند. انگار این جنگ بی ثمر را پایانی نیست.
کجایی مرگ؟ حالا به این رسالت بیهوده فکر نکن..
October 19, 2007
خدای دور
انسان خالق خدایی است آسمانی. دور از دسترس. در دوردستها. ورنه، الهههای زمینی ِنزدیک، ای بسا، یقین را سزاوارترند.
از خانه بیرون زدم. هیچ شناسایی را تاب ندارم؛ اسباب و دیوارها را. طاقت تحمل پروندههای وظیفه را هم.
"گردهمایی" را فرصت کردم. تا "تنهایی" را بهتر بینم. بر تن. در جان.
سوزی میخزد تو که نگو.خزان است و آنسوترک، تورنتو؛ شهری که انگار سپیدهی سیاهی بر پیشینم دمید.
از خانه بیرون زد. ناهنگام. کوچگردی را گزید. هتل را. راه را. سفر را.
در مسافرخانهای هستم. چونانکه اکنون زائیده شدهام. برهنه. بیپرده. هرچه بادا باد.
شب است. تاریک. شکر که آینهای هست. بلندتر از قامت من. چشمهایی در آن میدرخشند. روشن.
"مبادا که ترک بردارد" شیشهی تنهایی من
کجا دیدم آن فیلم را؟ کِی؟ خوب به یاد میآورم. حالا. هزار و هزار باره همین پیام را گرفتم: انسان ذاتاً تنهاست. کسی، هیچکس، گناهکار نیست. "دوستت دارم"ها آه چه کوتاهند!
و باقیش، سراسر، نمایش والای پیچشهای ناهمگون همان آدم است: بکشد یا بمیرد؟ دوست بدارد یا بیزاری را بپذیرد؟ بماند یا برود؟ مسیح را باور کند یا به ایمان، کفر ابدی بورزد؟ که "هنوز زندانی این ندانی" مانده.
آهان. وعدهی توضیح چاپ نامههای "بینام" را دادهام؛ بر این مختصر عریان که کم-کم ک جای دفترچههای پستوهام نشسته.
فرق زیاد است. زیاد. شباهت اما اینکه آشکارش کردم. با همان درک که صدای باسم را از متن نقشهاش بیرون کشیدم. بلند.
بیراه رفتم؟ مسیح را من، تنها من، ایمان آوردم. به این دلیل ساده که دستم را گرفت. "در ملأ عام". او را نیز فریاد میکنم. روزی.
"سادهلوح"؟ شاید. "نارسیست" ؟ شاید. "خودباور؟ شاید. "ناباور"؟ شاید. "آرزومند"؟ شاید. "گره دار"؟ شاید. "فتنهانگیز"؟ شاید. "جویای نام"؟ شاید. "شیفتهی شور؟ شاید.
شیشه. شفاف ِ شکننده. شاید.
مبادا که تکهاش
ببرد دست کسی را
یا عاشق ِعشق شاید. حرفم را پس میگیرم: مزمزه یا زمزمهی این "کلمه" کفایت نمی کند؛ یک "اسم خاص" میجوییم. و یگانهپرستی را انگار صرف میکنیم وقتی تکبیر میگوییم. بلند. غیرازاین، پر از شرکیم. ولو زیر ستون "عزیزم" هر خواننده را بخوانیم. باری صاحب این صفحه بسیار نظر دید، اما حیرت آنکه خود ِنامه ها کامنتی دریافت نکرد. تا امروز که تفسیری رسید: "چهقدر ما سرگشتهایم!" و تنها.
بینام بزرگ
سلام
صدایی رادیویی از من سراغ داری یا تصویری اینترنتی. همین و بس؟ هیچ از بدخلقیهام، تلخیهام، از کج-و-کوژهای "ماهمنیر" خبر شنیدی؟ مگر هنوز، چه گونه، میتوان موجودی مجازی را سرود و ستود؟ دورادور؟ نه! نه! شماتتی در کار نیست؛ چنانکه تو را "بینام" نمودم و صحبت عشق هم نیست. نبود. هرگز. نه در مستی و نه در راستیات. فقط فهمیدم، باردیگر، "انسان ذاتاً تنهاست. و کسی، هیچکس، گناهکار نیست." و تو چهاندازه "تنهایی"ات را زیبا مینگاری. لخت.
حیف! حتی نمیتوانم آزادی ِ از آن را برات آرزو کنم! چه، انسان ذاتاً تنهاست. کسی، هیچکس، گناهکار نیست. باورم کن.
ماهمنیر رحیمی
راستی، جملهای هم روی آگهی آن فیلم بود: Freedom Always Comes with a Price
October 18, 2007
نامه ی بی نام -هشت
می دانی ماهمنیر
گاه زمان در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و تصویری شگرف آنچنان جادویت می کند که بی خیال جهان، تنها سرت را به روی شانه خم میکنی و آهسته و آرام نفس می کشی درست مثل یک گنگ خواب دیده که خودش نیز درک دستی از آانچه می بیند ندارد. جادو ترا تسخیر می کند. چیز نهفته ای در خلاء جان می گیرد و حجم سنگین سرت را به تهی عدم می برد.
- دختری دوازده ساله بود حتی وقتی که در حیاط چهل سالگی قدم میزد. روبان قرمزی به گیسو بافته و لی لی کنان از روی خط کشی ها می پرید و سنگ ها برایش قلب بودند
می دانی ماه منیر، گاه خاطره ای در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و ترسی عظیم آنچنان به جانت می افتد که بی خیال شرم، تنها سرت را به زیر ملحفه ای فرو می بری نفس نمی کشی درست مثل مرده ای که حفره های تنش را با پنبه و کافور مستور می کنند. تنهایی تو را تسخیر می کند چیز نهفته ای در رگها منجمد شده و در بخار نفس ات اشباح به تاریکی های وجودت خیره می شوند.
- زنی چهل ساله بود حتی وقتی که در حیاط دوازده سالگی قدم می زد. گیسو نداشت پایش روی هیچ خطی نیود قلب ها ولی چه سنگ بودند و چارخانه دهانی برای بلعیدن.
سوختی ماه منیر
سوختم
20 مهر - تهران - بی نام
October 14, 2007
نامه ی بی نام- هفت
می خواهی بدانی چه مرگم شده ماه منیر؟
سیاه مستم - همین
درست مثل تمام روز و شبی را که از ترس سیاهی به مستی می رسم
تنم می لرزد، استخوان هایم می لرزد و سردم است. فکم لق می زند بانو و تو هنوز فکر می کنی که اگر صدایم در نمی آید از روی بی اعتمادی است؟
می خوهی کدام صدای مرا بشنوی ماه منیر؟ من که یکسره فریاد بودم برای تو...
ای لعنت به من که هنوز نتوانسته ام در وازه های اعتمادت را فتح کنم
لعنت به من
گفتم سردم است و تو نشنیدی
گفتم سردم است و ناله ای جانکاه از ژرفای درون بر نفس بریده ام جاری است
این من هستم ماه منیر ، ... که دگر انقدر خسته است که تاب و توان تحمل تردید های تو را هم ندارد
عاشق اگر باشی ماه منیر خوب می فهمی که تحمل گاه چقدر نازک است
نه حالم خوب نیست
مرده ام انگار، سی وسه سال است که مرده ام ماه منیر، و کل شاد زی ام بیش از یک ربع ساعت نبوده است
آن پانزده دقیقه را هم از خود محروم ام مکن
مهم نیست که دلداده ات چه می گوید
سرنوشت انسانی در دست های توست
و بی تردید هیچ عشقی از رعایت انسان بالاتر نیست
حتی اگر مردد باشی و من هزار و یکمین نفر باشم که کاسه ی گدایی در دست گرفته ام
می خواهم سر بر شانه ات نهم
و به هیئت خدایان بر خیزم
به هیئت انسان
تنها
تنها تر از تنهایی و مرگ
ای کاش انقدر دور نبودی ماه منیر
ای کاش انقدر دور نبودم تا باورم کنی...
October 12, 2007
نامه ی بی نام - شش
بگو باشد، همین نزدیکی ها بماند
می خواهم خواب ات را ببینم بانو و خیال تو اگر برود ، همان کابوس های همیشه ویرانم می کند...
عطر تن زنان را دگر از یاد برده ام ، باور نمی کنی ؟ طعم دهان شان را به خاطر نمی آورم و حسرت خوابی که از بلور بوسه بر پشت پلک هایم می نشست، نیمه شبان از دهلیزهای آه، قی می شود. نفس ام به شماره می افتد دهانم باز می ماند و بغضی جانکاه، راه گلویم را می بندد.
اکنون هزار ساله ام من و هنوز مثل کودکان، جهان را به چشم تیله می بینم: سرد و شیشه ای و قمار...
با اینهمه چیزی نهانی برای تو دارم : گهگاه بی خبر، آبستن واژه می شوم و به افق های دور خیره...، رگهایم را می گشایم و هزار پرنده ی غبار در بی کران تهی، فواره می شود...
نه، به آسمان نگاه مکن. نگاه مکن، اندوه های من ابدی است، و می ترسم این آسمان سربی، آن خیال اندک ات را نیز از من دریغ کند.
به خوابم بیا بانو
به خوابم بیا...
اگر چه سال هاست که چشم های من بیدار است...
14 مهر 86 - تهران
October 7, 2007
نامه ی بی نام - پنج
باران اگر بیاید بانو
. آن نیم تکه نانی که گفتم ات با شراب می نوشم
برای تو...
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید.
من خوب می دانم در باران، آنقدر زیبا می شوی که خدا هم، در حسرت دوباره ی بوسیدن مریم، زانوی غم در آغوش می کشد.
پیشانی بلندت را
می بوسم
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید.
باران اگر بیاید بانو...
و رنگ ها در شیشه های شراب از خواب هفت ساله بر خیزند
و قطرات آب، در شرم نگاه تو برقصد
بلغزد
بریزد
از گونه تا گوشه ی لبخند
تا تکه نان من
تا شرابم...
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید...
باران اگر بیاید بانو...
October 4, 2007
گفت و گو با داریوش اشوری: مولوی، در تب و تاب گسستن از این جهان
October 3, 2007
پرانتزی برای زمانه
در بارهی "نامههای بینام" امیدوارم به زودی توضیحی بنویسم. اما پرانتز اینکه دوستانم در رادیو زمانه به رسم مهر و کار حرفهای، آخرین گزارش مرا از "کنفرانس جهانی رومی در دانشگاه مریلند"، چون شیر بییال و دم و اشکم و ابتر و شاید گوشت قربانی بریده-بریده پخش کردند. بنابراین، برای دفاع از امضای "ماهمنیر رحیمی" به پایش، آن را به شکلی که خود تدوین کردم، اینجا میآورم.
گفتگو با باقر معین : گزارشی از کنفرانس بین المللی رومی در دانشگاه مریلند - بخش نخست
مولوی، زاده چهارراه فرهنگها و تمدنها
October 2, 2007
کنفرانس بینالمللی رومی در مریلند - عکس روز
رومی، نماد عالی عرفان ایرانی
گفتگو با حورا یاوری در حاشيه «کنفرانس بینالمللی رومی» در مریلند
«نقطهای که دیگر مرزها وجود ندارند»