« August 2007 | صفحه اصلی | October 2007 »
September 30, 2007
نامه ی بی نام - چهار
اگر ننویسم دق می کنم ماه منیر
من اگر ننویسم دق می کنم ماه منیر همین منت ی که بر من گذاشته ای و شریک شنیدنم شنده ای کفایت ام می کند بانو بعضی آدم ها از دور قشنگند من شاید از این جمله باشم چرا که این روزها کسی تحمل شاعرانه زیستن را ندارد شاعر بودن که جای خود دارد گاهی آدم ها می آیند کنار حوصله ات می نشینند بعد که حرف های زیبای خورجین شان تمام شد می روند پی کار خودشان عوض ات می کنند فراموش می شوی شاعرانه زیستن به دور از هر ادا و افاده ای، عمل می خواهد و هر کسی تحمل قدم زدن با تو را بیشتر از یکی دو گام نخواهد داشت چون آنوقت باید دور خیلی چیز ها را خط بکشد و اگر قرار باشد تو تنها تجربه ی شان باشی زندگی کمی کسالت آور می شود به خصوص در این جغرافیای قحطی، که رویا فروشی هم شکم ات را سیر نمی کند. برای همین است که من و ما بیگانه با خدا و جهان شده ایم ابر انسان هایی کوتوله ای که انگار باید تمام رنج های جهان را بر شانه های نحیف شان تاب بیاورند تا دیگران را فرصتی برای لذت بردن از زندگی فراهم شود. اما تو خوبی ما ه منیر از جنس قریبی هستی که احتیاج به کلنجار رفتن نیست تا در وازه های مهرت را گشود تو خود مهری درست مثل هوایی که بی منت ریه هایم را از زندگی پر می کند همین مرا کافی است ، همین مقدار این کولی در به در را کفایت می کند حد اقل می دانم که تو بی مقدمه به قضاوت نمی نشینی دست کم می دانم که می توانم بی پرده با تو سخن بگویم احتیاج به توضیح و تفسیر نداری بانو از لطف ات هم سپاسگزارم این نوشته ها هم برای توست، با نام یا بی نام فرقی نمی کند هر طور دلت خواست خرج اش کن من برای نوشتن از کسی اجازه نکرفته ام تا بدهکارش باشم راحت باش بی نام
September 28, 2007
نامه ی بی نام - سه
گاه که دلتنگی سخت خفتم را می چسبد
نا خود آگاه لال می شوم دست خودم نیست ذهن ام به گنگی میرسد و چشم های گود رفته ام بیشتر شبیه جانور محزونی است که از ترس خودش را میان حفره ای تاریک پنهان کرده. خیره به ثانیه تاب می خورد سوسو میزند اما خواب برش نمی دارد.
- ساعت چند است بانو؟ تو چند ساعت از من جلوتر نشسته ای؟ من چند قرن از تو عقب ترم؟
اینجا شب است خوب من. نه، از ماه خبری نیست. طرف شما چطور؟ آیا زنان هنوز بازوان عریان شان را به گرد مجمر خورشید حلقه می کنند و آواز می خوانند؟ بوسه به آفتاب یادت نرود! شاید فردا از پس این آسمان گرفته، تیغه ی آفتاب سرکی کشید و گونه ی سرد مرا هم گرم کرد...
کجا بودم من؟ میان کدام ساعت و سال و قرن گیر کرده بودم؟ ها ! داشتم از دلتنگی می گفتم. چقدر طول کشید... من زیادی صبور بودم یا چینه ی تحمل ام سوراخ شده بود؟ راستی انگشت تو توانست شبیه انگشت پتروس جلوی آوار سیل دلتنگی ات را بگیرد هیچ وقت، وقتی در نا کجا آباد اندوه ت می شوی معلق شدی لابد کی...؟
من انقدر معلق ماندم که دیگر نمی دانم، معلق کدام طرف م، شرق و غرب و شمال و جنوب کجاست و از آن بد تر یادم نمی آید که انگشتم را در چه سوراخی فرو کرده ام و چرا؟ برای همین گاه تو را با خودم اشتباه می گیرم و گاه خودم را با تو و گاه او را با هر چهارمان و آنها را با هر هفت مان و شب را با روز و خورشید را با ماه و سقف را با کف و خدا را با شیطان و ...
مهم نیست، نه؟ چه فرقی می کند که کی کجاست یا اصلا بالا و پایین کدام طرف است و باقی طرف ها کجایند و ... مهم این است که من بالاخره یک جایی ایستاد ه ام لنگ در هوا یا هوا در لنگ و انگشتم را در حفره ای فرو کرده ام که نمی دانم چیست و چرا ست!.
تو کجایی بانو؟ باید خودم را به وقت گرینویچ ات تنظیم کنم. ورنه به جای همین چند ساعت، چند قرن پس و پیش می شویم. دست هایت را گرد مجمر خورشید حلقه کرده ای؟ بوسه یادت نرود. گونه هایم را گم کرده ام...
1 مهر – هشتاد و شش- تهران
September 26, 2007
نامه ی بی نام - دو
مرد جان به لب رسیده را چه نامند ؟ بانوی من
به همت نوشیدن ویسکی در این ماه مبارک! ذهنم لق میزند
خودم هم لق می زنم بانو
کلماتم لق می زند
واژه ناسور شده
میان ماندن و رفتن
میان مرگ و حیات
کجایی بانو با من ی یا دور دور
اگر بگویم دلم برایت تنگ شده به من می خندی ؟
اگر بگویم باز مثل بچه ها اشک به مشک شده ام چه؟
اگر بگو یم که می ترسم
اگر بگویم که ...
جانا چه گویم شرح فراغت
چشمی و صد نقش
...جانی و صد آه
بانو ، بانو ، بانوی من
بگذار به حساب مستی ام ، راستی اش را خود دانی
مرد جان به لب رسیده را چه نامند بانوی من؟
September 25, 2007
نامه ی بی نام - یک
خسته تر از آنم که به گوشه ای بخزم سیگاری روشن کنم
و سرم را تا خرخره به میان کتاب فرو ببرم و هی کلمه نشخوار کنم و ذهن گیج و گنگم اراجیف ببافد و دلم خوش باشد که این همه رنج و دلتنگی را پایانی است. آخر من باید چقدر پوستم کلفت باشد تا نزول این همه نکبت و بلا را تاب بیاورم و هی بخندم و امید داشته باشم و سرم را راست بالا بگیرم که تف و لعن روزگار به ککم هم نیست اصلا اتفاقی نیفتاده! چه کسی گفته ؟ از کجا شنیده ای؟
من که دلم می گرفت به پسرم { ... } شب بخیر می گفتم و سرم رو می بردم زیر لحاف و لبم و گاز می گرفتم و بی صدا مثل بچه ها به حال خودم و این زندگی...
راستش ماه منیر عزیزم، آدم ها بعضی وقت ها آنقدر دلشان می گیرد که که اگر با کسی حرف نزنند دق می کنند. و من محکوم به سکوت شدم لابد که از ترس آوار شدن این همه اندوه بر سر { ...} هم ، باید خموش بمانم درست و قتی که حال خودم خراب تر از هر وقت دیگریست، به او امید دهم تا دلتنگی اش را فراموش کند و وادارش کنم که بخندد. تازه از یکی دو روز دیگر کار دشوار ترهم می شود. پسرم { ...} تعطیلات تابستانی اش را{ ... } به پایان رسانده و تا چند روز دیگر به خانه بر می گردد و من مانده ام که شادی و خوشحالی حضور دوباره اش را با چه کسی قسمت کنم و از طرفی نگرانم که نکند پدر سوخته کشیک مرا بکشد که کی در غار تنهایی فرو می روم و خنده از صورتم محو می شود و "پدر"، این قهرمان شکست ناپذیر دوران کودکی اش پاشنه ی آشیل خود را در این نبرد نا برابر به دست پیکان تقدیر می سپارد و نکند که از دلتنگی ام دلش بگیرد....
پسرم در راه است تا دوباره سکوت خانه را بشکند و تنها، در کنار پدر داستان این سال زندگی اش را هم به خاطره ای برای فردا بدل کند... باید سعی کنم که دلتنگ نشوم! حداقل تلاش کنم که به روی خودم هم نیاورم که دلم گرفته...
در این برهوت بی کسی،
کسی صبور تر از تو برای شنفتن نداشتم ماه منیر نازنینم
بی نام
September 23, 2007
گفتگو با احمد کریمی حکاک در حاشيه «کنفرانس بینالمللی رومی» در مریلند
«مولوی میتواند به نیاز امروزی ما پاسخ بدهد»
September 15, 2007
بین ما
هنوز نمیدانم حسرت برم یا حیرت یا نفرین فرستم بر آن روزگار که چنان بود "بین ما"
یا که بگذارم حال دیگر وجودم را ترانههای نفرینی فراگیرند
هنوز در این ندانی زندانیام
بگذار بگوید او "خوب" است
بگذار پایمردی این همه بیبها شود
بگذار همان نوستالژی شانهام را بخشکاند
بگذار همه همین را بگویند
راست میگویند؛ من همینام و تا به انتهای بیانتها از این عشق در امان نخواهد ماند.
C'est l'histoire
Qui commence au hasard
De nos yeux qui se cherchent
Entre nous
Entre nous,
De nos bras
C'est le temps qui donnera
Un premier rendez-vous
Entre nous
Entre nous, c'est le temps qui s'enfuie qui s'en fout
C'est la vie qui me prend dans son poult
C'est le coeur qui avoue
Entre nous,
Entre nous,
C'est l'aveux qui nous brûle en dessous
De nos peaux que l'on frôle, jaloux,
De nos moindres secondes sans nous
Entre nous,
C'est toujours
C'est le contraire
D'un jour
Un voyage sans détour
Entre nous
Entre nous
C'est le fort, la raison et le tord
C'est l'envie qui nous mord dans le cou
Entre nous,
C'est l'amour qui nous brûle en dessous
De nos peaux que l'on frôle, jaloux
De la moindre seconde sans nous
Entre nous,
C'est toujours
C'est le contraire
D'un jour
Un voyage sans détour
Entre nous.
September 3, 2007
دوست بزرگوار
دوست بزرگوار
آقای محسن سازگارا
اول. تأکید و تکرار می کنم که از همان سالهای کیان تا همین حال، در چشم من عزت و احترام ویژهای دارید؛ هم در مقام استاد و دوستی خردمند و مشفق و هم در جایگاه یک منتقد و مخالف سیاستهای حاکم بر ایران؛ میهن مشترک.
دوم. شاید این یادداشت را سرگشاده کردن امری خصوصی بخوانید، اما به گمان من، دشوار مینماید که شخصی به شأن شما، در دادگاهی علنی برای دو روزنامهنگار شناختهشده شهادتی بدهد و کسی از آن چیزی نگوید. و از سویی، وقتی یک زن، حتی در این سرزمین تمدن و قانون، دستش به انصاف انسانی نرسد، راهی نمییابد جز آنکه لااقل در صفحهی شخصیاش درددلی کند. پس از جسارت من با مدارای خود درگذرید.
سوم. دیروز در جایگاه شاهد دادگاه، ایستادید، دست راست خود را بلند کردید و سوگند خوردید که حقیقت را بگویید؛ نه کمتر و نه بیشتر.
گفتید پانزده سال است مهدی خلجی را میشناسید.
گفتید در جریان اختلاف ما هستید.
گفتید با هر دوی ما صحبت کردید.
گفتید هر دو موافق به طلاق هستیم.
عجالتاً همینها برای طرح چند پرسش کافیاست:
1. بیشک شما چند ترجمه و مقاله از مهدی خلجی در مجلهی کیان دیدهاید. تا جایی که به خاطر دارم، اولین دیدار او، وقتی شوهر من بود، با شما سال 2004 در لندن انجام شد. سپس در واشنگتن چندماهی در موسسهی واشنگتن همکار بودید و در سیلوراسپرینگ همسایه شدیم که این هر دو به واسطهی لطف شما صورت گرفت. اما این آیا به معنی شناخت شخصیت او از پانزده سال پیش است؟
احتمالاً فکر سیاسی او را مطلوب شناخته باشید اما موضوع دادگاه، از قضا مربوط به بینش او دربارهی نهاد "خانواده" و رفتار او در خانهی من و او بود.
2. شما در این قلمرو از او چه اندازه میدانید؟ اگر دو طرف اصلی نزاع، او و من بودیم، شنیدن یکسویهی روایت خود او یا دیگرانی غیر از من، برای شناخت کامل کافی است؟
3. شما چه زمانی با من، راوی دوم، درمورد کردار همسری او، و ماجراهایی که منجر به جدایی شد صحبت کردید؟
4. من مدتها پیش به خود او نوشته بودم که اگر آنگونه که شده بود ادامه دهد، بیتردید عطای "مسیحا"ی نخسیتن را به لقای مهدی خلجی کنونی میبخشایم و میروم (با کشتن خود یا کوچ که البته هیچ کدام را تاب نیاورد) اما شخص شما کی از من شنیدید که با طلاق موافقم؟
البته دیروز به من گفتید از شما خواستهاند تنها به منظور تأیید این که ما فرزند مشترکی نداریم در دادگاه حاضر شوید! شاید دوستان مشترک دیگر به همین سبب نیامدند که میدانستند موضوع بیش از ایناست. به هر روی شما از حیثیت خود ایثار کردید و تا ابد ما را مدیون.
باقی قصه بماند.
ارادتمند تا همیشه
ماهمنیر رحیمی