« گفتگو با احمد کریمی حکاک در حاشيه «کنفرانس بین‌المللی رومی» در مریلند | صفحه اصلی | نامه ی بی نام - دو »

September 25, 2007

نامه ی بی نام - یک

خسته تر از آنم که به گوشه ای بخزم سیگاری روشن کنم

و سرم را تا خرخره به میان کتاب فرو ببرم و هی کلمه نشخوار کنم و ذهن گیج و گنگم اراجیف ببافد و دلم خوش باشد که این همه رنج و دلتنگی را پایانی است. آخر من باید چقدر پوستم کلفت باشد تا نزول این همه نکبت و بلا را تاب بیاورم و هی بخندم و امید داشته باشم و سرم را راست بالا بگیرم که تف و لعن روزگار به ککم هم نیست اصلا اتفاقی نیفتاده! چه کسی گفته ؟ از کجا شنیده ای؟
من که دلم می گرفت به پسرم { ... } شب بخیر می گفتم و سرم رو می بردم زیر لحاف و لبم و گاز می گرفتم و بی صدا مثل بچه ها به حال خودم و این زندگی...

راستش ماه منیر عزیزم، آدم ها بعضی وقت ها آنقدر دلشان می گیرد که که اگر با کسی حرف نزنند دق می کنند. و من محکوم به سکوت شدم لابد که از ترس آوار شدن این همه اندوه بر سر { ...} هم ، باید خموش بمانم درست و قتی که حال خودم خراب تر از هر وقت دیگریست، به او امید دهم تا دلتنگی اش را فراموش کند و وادارش کنم که بخندد. تازه از یکی دو روز دیگر کار دشوار ترهم می شود. پسرم { ...} تعطیلات تابستانی اش را{ ... } به پایان رسانده و تا چند روز دیگر به خانه بر می گردد و من مانده ام که شادی و خوشحالی حضور دوباره اش را با چه کسی قسمت کنم و از طرفی نگرانم که نکند پدر سوخته کشیک مرا بکشد که کی در غار تنهایی فرو می روم و خنده از صورتم محو می شود و "پدر"، این قهرمان شکست ناپذیر دوران کودکی اش پاشنه ی آشیل خود را در این نبرد نا برابر به دست پیکان تقدیر می سپارد و نکند که از دلتنگی ام دلش بگیرد....

پسرم در راه است تا دوباره سکوت خانه را بشکند و تنها، در کنار پدر داستان این سال زندگی اش را هم به خاطره ای برای فردا بدل کند... باید سعی کنم که دلتنگ نشوم! حداقل تلاش کنم که به روی خودم هم نیاورم که دلم گرفته...

در این برهوت بی کسی،
کسی صبور تر از تو برای شنفتن نداشتم ماه منیر نازنینم

بی نام

September 25, 2007 1:50 AM

 نظرها

حالت را ، می خواستم بگویم می فهمم ولی می بینم مطمئن نیستم
چنان که مطمئن نیستم تو هم احوال مرا ، آن چنان که هست، درک کنی
چه، تو یک مردی و پدر
من یک زن هستم و مادر

اما به گمان م آنچه زن و مرد نمی شناسد عشق باشد، ؛ آن هم شاید
من نیز وقتی پاریس بودم از دلتنگی برای همسرم به واقع به ستوه آمده بودم؛
و در همان حال، سهم من از مادر بودن، سالهای سال دوری کشیدن است و از عشق، جدایی
فقط خواستم بدانی که این بار هستی را به تنهایی نمی کشی! گرچه همه مان تنهاییم و محکوم به دلخوش بودن به آنچه هست؛ در یک وجبی مان و نه در دور دست
دست ت را دراز کن تا خوشه اي از خوشی را به تنگ کشی. من که راهی نیافتم جز دوام آوردن بين این ستون رنج تا آن ستون درد :"زندگی ارمش درخت است حدفاصل ضربه های تبر" همین

همیشه برای شنفتن ت هستم

ماهمنیر October 28, 2007 11:17 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)