« نامه ی بی نام- هفت | صفحه اصلی | خدای دور »

October 18, 2007

نامه ی بی نام -هشت

می دانی ماهمنیر

گاه زمان در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و تصویری شگرف آنچنان جادویت می کند که بی خیال جهان، تنها سرت را به روی شانه خم میکنی و آهسته و آرام نفس می کشی درست مثل یک گنگ خواب دیده که خودش نیز درک دستی از آانچه می بیند ندارد. جادو ترا تسخیر می کند. چیز نهفته ای در خلاء جان می گیرد و حجم سنگین سرت را به تهی عدم می برد.

- دختری دوازده ساله بود حتی وقتی که در حیاط چهل سالگی قدم میزد. روبان قرمزی به گیسو بافته و لی لی کنان از روی خط کشی ها می پرید و سنگ ها برایش قلب بودند

می دانی ماه منیر، گاه خاطره ای در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و ترسی عظیم آنچنان به جانت می افتد که بی خیال شرم، تنها سرت را به زیر ملحفه ای فرو می بری نفس نمی کشی درست مثل مرده ای که حفره های تنش را با پنبه و کافور مستور می کنند. تنهایی تو را تسخیر می کند چیز نهفته ای در رگها منجمد شده و در بخار نفس ات اشباح به تاریکی های وجودت خیره می شوند.

- زنی چهل ساله بود حتی وقتی که در حیاط دوازده سالگی قدم می زد. گیسو نداشت پایش روی هیچ خطی نیود قلب ها ولی چه سنگ بودند و چارخانه دهانی برای بلعیدن.

سوختی ماه منیر
سوختم

20 مهر - تهران - بی نام

October 18, 2007 2:33 AM

 نظرها

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)