« نامه ی بی نام -هشت | صفحه اصلی | نامه ی بی نام - نه »

October 19, 2007

خدای دور

انسان خالق خدایی است آسمانی. دور از دسترس. در دوردست‌ها. ورنه، الهه‌های زمینی ِنزدیک، ای بسا، یقین را سزاوارترند.

از خانه بیرون زدم. هیچ شناسایی را تاب ندارم؛ اسباب و دیوارها را. طاقت تحمل پرونده‌های وظیفه را هم.
"گردهمایی" را فرصت کردم. تا "تنهایی" را بهتر بینم. بر تن. در جان.
سوزی می‌خزد تو که نگو.خزان است و آن‌سوترک، تورنتو؛ شهری که انگار سپیده‌ی سیاهی بر پیشین‌م دمید.
از خانه بیرون زد. ناهنگام. کوچ‌گردی را گزید. هتل را. راه را. سفر را.
در مسافرخانه‌ای هستم. چونان‌که اکنون زائیده شده‌ام. برهنه. بی‌پرده. هرچه بادا باد.
شب است. تاریک. شکر که آینه‌ای هست. بلندتر از قامت من. چشم‌هایی در آن می‌درخشند. روشن.
"مبادا که ترک بردارد" شیشه‌ی تنهایی من
کجا دیدم آن فیلم را؟ کِی؟ خوب به یاد می‌آورم. حالا. هزار و هزار باره همین پیام را گرفتم: انسان ذاتاً تنهاست. کسی، هیچ‌کس، گناه‌کار نیست. "دوست‌ت دارم"ها آه چه کوتا‌ه‌ند!
و باقی‌ش، سراسر، نمایش والای پیچش‌های ناهم‌گون همان آدم است: بکشد یا بمیرد؟ دوست بدارد یا بیزاری را بپذیرد؟ بماند یا برود؟ مسیح را باور کند یا به ایمان، کفر ابدی بورزد؟ که "هنوز زندانی این ندانی" مانده.
آهان. وعده‌ی توضیح چاپ نامه‌های "بی‌نام" را داده‌ام؛ بر این مختصر عریان که کم-کم ‌ک جای دفترچه‌های پستوهام نشسته.
فرق زیاد است. زیاد. شباهت اما این‌که آشکارش کردم. با همان درک که صدای باسم را از متن نقش‌هاش بیرون کشیدم. بلند.
بی‌راه رفتم؟ مسیح را من، تنها من، ایمان آوردم. به این دلیل ساده که دست‌م را گرفت. "در ملأ عام". او را نیز فریاد می‌کنم. روزی.
"ساده‌لوح"؟ شاید. "نارسیست" ؟ شاید. "خودباور؟ شاید. "ناباور"؟ شاید. "آرزومند"؟ شاید. "گره دار"؟ شاید. "فتنه‌انگیز"؟ شاید. "جویای نام"؟ شاید. "شیفته‌ی شور؟ شاید.
شیشه. شفاف ِ شکننده. شاید.
مبادا که تکه‌اش
ببرد دست کسی را
یا عاشق ِعشق شاید. حرف‌م را پس می‌گیرم: مزمزه یا زمزمه‌ی این "کلمه" کفایت نمی کند؛ یک "اسم خاص" می‌جوییم. و یگانه‌پرستی را انگار صرف می‌کنیم وقتی تکبیر می‌گوییم. بلند. غیرازاین، پر از شرک‌یم. ولو زیر ستون "عزیزم" هر خواننده را بخوانیم. باری صاحب این صفحه بسیار نظر دید، اما حیرت آن‌که خود ِنامه ها کامنت‌ی دریافت نکرد. تا امروز که تفسیری رسید: "چه‌قدر ما سرگشته‌ایم!" و تنها.


بی‌نام بزرگ
سلام
صدایی رادیویی از من سراغ داری یا تصویری اینترنتی. همین و بس؟ هیچ از بدخلقی‌هام، تلخی‌هام، از کج-و-کوژهای "ماهمنیر" خبر شنیدی؟ مگر هنوز، چه گونه، می‌توان موجودی مجازی را سرود و ستود؟ دورادور؟ نه! نه! شماتتی در کار نیست؛ چنان‌که تو را "بی‌نام" نمودم و صحبت عشق هم نیست. نبود. هرگز. نه در مستی و نه در راستی‌ات. فقط فهمیدم، باردیگر، "انسان ذاتاً تنهاست. و کسی، هیچ‌کس، گناه‌کار نیست." و تو چه‌اندازه "تنهایی"ات را زیبا می‌نگاری. لخت.
حیف! حتی نمی‌توانم آزادی ِ از آن را برات آرزو کنم! چه، انسان ذاتاً تنهاست. کسی، هیچ‌کس، گناه‌کار نیست. باورم کن.
ماهمنیر رحیمی


راستی، جمله‌ای هم روی آگهی آن فیلم بود: Freedom Always Comes with a Price

October 19, 2007 7:34 AM

 نظرها

Ajib hast ,, enghar be zibaii va haghigi-yeh hamin fasl ke ghoii (( Oryani)) sabzinegi ra be armeghan meyavaradra neghashti va che khosh ,, zibaii zamaani be vagheyyat miresad le berahne bashad , mesle khode zemestan , mighoii nah ,, be khode tak derakhte robero dar zemestan beneghar, Moon Lighteh man,,,,,,, Ziba va berahne neveshti , dorost mesle khode Zemestan,,,,,,,,,,, Always be safe and sabz , va to doste negharandeyeh aashegeh man ,, eshgh faghat be masabehe gholbargh va sabzine haii mimanad ke dar avvalin (( zemestan )) be haghigat khod ra mibazad , Lotfan vaghe Ghara bashid

Gharibe-ii aashna October 27, 2007 4:39 AM

harfi baraye mahmonir
aval salam
ghablan niz dar setayeshe vajegane bi name bozorg, be rasti bozorg, commenti gozashtam ke motaasefane gooya sabt nashod. mahmonire aziz man gharibeam, ba to va ba bi name bozorg vali ajib hes mikonam hese asheghaneye jari dar kalame bozorg ra, in eshghe che zamini bedanimash che asemani, hast, bavar kon ke hast, doroogh nis. shayad to va ya mane noei az pase darke an ba melak'haye aghlo kherademan bar nayaeim vali hast, mahmonir bavar kon ke eshgh yek etefagh ast, baraye an majazo haghighat makhaah. mahmonir eshgh jorat mikhahad va jesarate tajrobe kardan. harfhayat dar pasokh be bozorg kamelan manteghi bood, manteghi bood mahmonir..., aah, va eshgh cheghadr tanhasto gharib vaghti ke daamaanash ra be mahkameye kherad mikeshand, mahmonir eshgh hargez nemimirad, masloob mishavad amma nemimirad

va amma harfi baraye bi name bozorg
eshgh yani hame chiz bi name aziz
eshgh yani hame chiz

m.p October 21, 2007 9:36 PM

چرخ بر هم زنم گر غیر مرادم گردد
من نه آنم که " زبونی" کشم از چرخ فلک

همین بس است ز " آزادگی" نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ما

غمناک نباید بود از "طعن حسود" ایدل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

مخاطب این نوشته October 20, 2007 10:28 PM

سلامي گرم بر تما مي ي رهگذرا ن اين كوي،
و نيز شعري براي رفع اتها ما ت عشا ق زميني .

اي گل پسنـد، به لبـا نـم نگا ه مـكن
اين سر خي ، از شراره ي عشق دلبـريست

ديدي كه ز سـر خـي ، چـو لا لــه است؟
دا غيست ، كـه ز دست ستـمـگـــــريست

اي مـي پرست ، منـــگـر به چشـــم من
جا مي زدست فتـا ده و،اشعـارد يگريست

پر وا نه .م.م

پروانه October 20, 2007 8:05 PM

ماهمنیر عزیز
من چیزی جز مختصر از تو و عشق تو نمی دانم. تو دوست داشتنی هستی و رنجیده اونقدر رنجیده که شاید نتونی تصور کنی که این درد رو با کس دیگه ای هم شریک باشی...
علاقه ای ندارم که بگم که حال و روز منم که عاشقم بهتر از تو نیست اما می خوام بگم درکت می کنم و درکش می کنم و با هر دو تون همدردی می کنم
ماهمنیر عزیز
می دانی ، آدم بعد از سااااااااااالها با اشک به خواب رفتن ، با سکوت و کم تحرک در مهمانی ظاهر شدن ، در تنهایی به کوه رفتن و حرفهای خودرا خوردن ، وقتی روزنه ای از امید هم می بیند باور نمی کند چون توان برآمدن از پس اشتیاق منتج از آن روزن را در خود نمی بیند. اصلا دیگر خود را سزاوار آن همه خوشبختی که از یک باریکه ی نور بر او می تابد نمی بیند. نه اینکه نباشد گمانش این است که نتواند از پس تمام آرزوهایی که برای معشوقش داشت برآید. یک نوع ترس یک نوع ناتوانی یک نوع چه می دانم یک حس باز دارنده ی غریب.

ماهمنیر عزیز
ناراحت نباش فرصت بده به خودت به کسی مه دوستت دارد به یک شب زده تا چشمهایش به تابش یک باریکه ی نور اندک اندک عادت کند تا بتواند چشم باز کند و نور را در آغوش گیرد. زل زدن به باریکه ی نور حاصلی جز نابینایی ندارد فقط کمی صبر کن تا چشمهایتان به نور عادت کند.

قصدم از این کامنت به هیچ وجه نصیحت نبود فقط دوست داشتم باری از ناراحتیت کم شه ، امیدوارم چیزی به آن اضافه نکرده باشم

قربانت
دوستی ناشناس از فاصله ای نه چندان دور

بگذریم از اینکه من کی هستم October 20, 2007 9:29 AM

ماه منير...
خداي دور بسيار نزديكتر از درك است! دل ما به قدري با متفرقات پر شده كه اجازه ورود او را نميدهيم.
گفت "در بزنيد تا در برايتان باز شود". در زده اي؟ "كدام پدري به فرزندش سنگ ميدهد اگر فرزند از او نان خواهد؟ و كدام پدر مار ميدهد اگر فرزند از او ماهي خواهد؟ و كدام پدر زهر ميدهد اگر فرزند از او زهر خواهد؟ انسانان كه گناهكارانند براي فرزندشان بهترينها را آرزو دارند. آيا مقدس تر و مهربانتر از پدر آسماني نيز وجود دارد؟"

تنهايي ساخته ذهن انسانهاي خالي ست! پر شو از روح مقدس, و تنهايي تبديل به شعف ميشود...

عاشقانه مجنونت!

farzane October 19, 2007 12:29 PM

"مضایقه" البته درست مثل كلمه ي "اشباه" در نامه هشتم كه شما بخوانيد اش " اشباح" و باقي غلط هاي دستوري و املايي كه از آفت بي مكان و زماني در لحظه ي نوشتن است.

بی گمان، بی نام... October 19, 2007 12:02 PM

ملک مقرب که مجیز گوی خدا نبود ماه منیر،. نه، شاید اصلا خدایی هم در کار نبود و ملک مقرب تنها کلمه بود کلمه ای که در ژرفای جان پیامبران، سرگردان ماندن و رفتن در غایت گنگی به نطفه رسید و خوب می دانم که تحمل بی پیرایه رنج در بطن کلمه افتخار نیست.
اما مرا نه با خدا کاری است نه با شیطان. نه به سور بهشت و نه به عقاب جهنم. گفته بودم که به آسمان نگاه مکن، چرا که دست های من به کار کشف زمین است: جادوی آب و خاک و رنگ و باد و همان عریانی همیشه ی از میلاد تا به مرگ...
نقطه سر خط، جلوی همان آینه بنشین و با صدای بلند بخوان :
عصر ما عصر آدم های متوسط است. عصر تولید آدم های متوسط، آدم هایی خوش نوش و خوش پوش که ناز و یواش اند، نه درد سراند و نه تولید دردسر می کنند، هم در کار خدمت به کارخانه ی تبلیغات اند و هم به قاموس بی خطر شهروندی پایبند می مانند. خوب عاشق می شوند و زود زود عشق مصرف می کنند. هرگز تنها نمی مانند و به مدد روانشناسی آنقدر کامل اند که هر صدای خسته را بی تردید بیگانه می دانند. هم خدا را دارند و هم خرما را. دلشان که بگیرد سکس می کنند، سکس شان که بیاید دلگیر می شوند و همت بلندشان از کشف هنر همان مصرف آجیل شب یلداست : در حد مصرف تنقلات و نه بیشتر...
انچه بیش از "تنهایی" به آن باور دارم ماه منیر،" بیگانگی" است. بیگانگی در عصری متوسط که نه تنها همان دروغ شیرین عشق را ازما دریغ می کند بل ما را به انزوا می کشد بی هم سایه می کند بی همراز بی هم سخن. عصری که تنها ترین انسانها نیز در آن جانورانی محزون و موازی اند. تحمل هم را ندارند. در ها را بسته اند به آفت تعبیر و تفسیر نشسته اند. یکدیگر را سلاخی می کنند. و خود خواهی ها یشان آنقدر فزونی گرفته که حتی در تقسیم نان رنج و شادی های سرگردان خویش هم تردید دارند و مزایقه می کنند.
باور نمی کنی؟
بیش از اینکه "سر گشته" باشیم ماه منیر، حیرت زده ایم، حیرت زده ی جهانی که با تمامی رنج های انسان بیگانه است. خوب یاد گرفته که نبیند و دل خوش کند که قاطعیت مرگ تنها برای دیگران سرود می خواند.
یا مرثیه خوان شده ایم و یا دلقکانی حقیر، که ملعبه ی دستان خداست. تنها به آفیت خویش دلخوش ایم. و چراغ پی زوری صبر ما به تحمل شانه ی خسته ی"بیگانه ای" دیگر، ره نمی برد.
باور نمی کنی؟
...
حالا خسته ام ماه منیر، همین. بگذار این جماعت آجیل هر چه دلش خواست بگوید. از چه هراس داری؟ از این همه پچپچه ی حقیر؟ ازکودکی من یا از همان دروغ قشنگی که "عشق" نا میدی؟ نه به دلت بد راه مده ما نه عاشق ایم و نه گناه کار...
راستی یادت باشد که دفعه ی بعدی مرا از بد خلقی و تلخی و کج و کوژ ات مترسانی اما یک چیز را هر گز فراموش مکن، هرگز..." نه ماه منیر مجازی بود و نه سرود من..."
باور کن...

بی گمان، بی نام... October 19, 2007 11:45 AM

تو فکر یک سقفم


سقفی که درآن نه از خدایی خبر رسد و نه از انسان،
می خواهم زیر آن سقف
سرم را بگذارم و برای همیشه بیدار شوم
از رویایی که سال ها با آن زیسته ام..................
رویای آزادی

بهزاد October 19, 2007 9:21 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)